⚠نوشته ی زیر صرفاً یک داستان میباشد؛ هر گونه تشابه اسمی تصادفی است.
زمان زود میگذره…
چه خوش بگذره، چه سخت بگذره، زود میگذره!
یه روزی که به خودت بیای و پشت سرت رو نگاه کنی، میبینی ای دل غافل! عمرت رفت.
دقیقا مثل امروز که یه لحظه به خودم اومدم دیدم یک سال و نیم از اون روز شوم گذشته. یک سال و نیمه که تکیهگاهمون، ساکت و آروم روی تختِ گوشه ی هال خوابیده و فقط چشم هاش حرکت میکنه.
بدترین روز زندگیم توی این سی سال، همون روزی بود که از بیمارستان بهم زنگ زدند؛ نفهمیدم خودم رو چجوری رسوندم اونجا. هزار بار مُردم وقتی بهم گفتند سر کار از روی داربست افتاده و واسه همیشه فلج شده.
تو این یک سال و نیم به هر زوری بود خرج زندگیمون رو در اوردم؛ سبزی پاک کردم، مستخدم خونه و مدرسه شدم، حتی حلقه های ازدواجمون رو هم برای کرایه خونه فروختم.
ولی نمیشد؛ با این تورم و گرونی چرخ زندگی نمیچرخید.
خونوادهای هم نداشتیم که ازشون کمک بگیریم. جفتمون بچه ی پرورشگاه بودیم؛ با یه گذشته ی کلیشه ای و گُنگ…
الان هم دو ماهه که کرایه خونمون عقب افتاده و با تماس دیشب حاج علی -صاحب خونمون- کاسه ی چه کنم چه کنم دستم گرفتم.
باید فردا صبح حاضر بشم و یه سر برم حجرش. باید بتونم هر طور شده راضیش کنم بازم صبر کنه…
صبحِ زود بیدار شدم. صبحونه ی دخترم آوا رو آماده کردم. بعدش هم صبحونه ی محسن رو دادم. خدا میدونه که چقدر نگهداری ازش سخته ولی عشق بهش، شده مسبب به جون خریدن همه ی این سختی ها…
بعد از صبحونه از خونه بیرون زدم؛ اول آوا رو گذاشتم مهدکودک بعد هم راه افتادم سمت حجره ی حاجی. تو راه هر چی دعا بلد بودم، خوندم که راضی بشه یه کم بهمون مهلت بده تا پولش رو جور کنم. ولی خودمم نمیدونستم دیگه باید از کجا پول جور کنم! جونی نداشتم دیگه واسه کار کردن؛ نوک انگشتهام زخم شده بود و پوست دستم خشک، لباسهامم کهنه بود و کنار کفشمم پاره شده بود.
کل مسیر مهد آوا تا حجره ی حاج علی با همین افکار گذشت. به خودم که اومدم حاجی رو دیدم که پشت دخل نشسته و اسکناس های روی میزش رو میشمره. زیر لب زمزمه کردم “خدایا خودت کمکم کن” و وارد حجره شدم.
“سلام حاجی.”
“به به! سرکار خانوم رحیمی! انشاالله که بعد دو ماه با دست پر تشریف اوردید به حجره ی محقر ما.”
حجره ی محقر؟! هه! پول یکی از این فرش ها میشه کل خرج یه سال من و خونوادم…
بدون حرکت سر جام ایستاده بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صداش دوباره بلند شد.
“چرا ایستادید؟ تعارف نکنید، بشینید. حرف دارم باهاتون. پسررر پسررررر دوتا چایی قند پهلو لب سوز بردار بیار.”
“ممنون حاج آقا. لطف شما همیشه به ما رسیده. امروز هم به اندازه ی کافی براتون زحمت اوردم که نخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم. اگه اجازه بدید زود تر بگم و رفع زحمت کنم.”
“بشینید. گفتم که حرف دارم باهاتون.”
خدایا کمکم کن. خدایا خودت به دلش بنداز بازم بهم مهلت بده. رفتم و روی دورترین مبل از میزش نشستم. سرم رو پایین انداختم. بعد از اینکه اون هم پشت میز نشست، سعی کردم سریع حرفم رو تموم کنم تا شاید نفسم سبکتر بشه.
“حاجی با یه عالم شرمندگی یه خواهش داشتم خدمتتون. به خدا من از صبح تا شب دارم جون میکَنم تا بتونم یه لقمه نون واسه شامِ شبِ بچم جور کنم. قیمت داروهای محسن هم که سر به فلک کشیده. اجاره خونه ی شما هم هست. میدونم دو ماهه کرایه ندادم. به خدا شرمندم ولی شما که این یک سال و نیم با کم و زیاد ما ساختید. این دو ماه هم پدری کردید، بزرگی کردید، صبر کردید، یه ماه دیگم صبر کنید تا من بیشتر کار کنم. پولتون رو جور میکنم میارم تقدیمتون میکنم.”
از شدت بغضِ تو گلوم، اینقدر صدام گرفته و آروم بود که شک داشتم حاجی شنیده باشه؛ ولی اخم رو پیشونیش نشون داد که اشتباه میکردم. مگه میشه بحث پول باشه و حاج علی تقوایی نشنوه؟! محاله!
“ببین سرکار خانوم من تا همین الانش هم زیادی دندون رو جیگر گذاشتم. خوبه خودتون هم قبول دارید باهاتون راه اومدم ولی دیگه صبرم لبریز شده.”
همین لحظه شاگرد مغازه چایی ها رو اورد، رو به رومون گذاشت و حرفش رو قطع کرد. وقتی رفت، حاجی ادامه داد:
“داشتم میگفتم؛ اگه من این خونه رو دست یه مستأجر درست حسابی داده بودم، الان ماه به ماه سر موعد میومد کرایه خونش رو دو دستی تقدیم میکرد و میرفت. اینقدر هم منو مَچَلِ خودش نمیکرد. من نمیدونم. دیگه صبر کردن بسه. منم به پولم احتیاج دارم. خیریه که باز نکردم مفت خونمو بدم بشینن توش. عه عه عه نگاه کن تو رو خدا وضع ما رو… گناه من چیه شوهر شما علیل و ذلیل افتاده گوشه ی خونه؟! خلاصه دیشب بهتون زنگ زدم بگم امروز بیاید اینجا سنگهام رو باهاتون وا بِکَنَم. تا دو روز دیگه یا خونه رو تحویل میدید یا کرایه خونه رو. الانم وقت اذانه، من باید برم مسجد از نماز جماعت جا نمونم. شما هم چاییت رو بخور و پاشو برو یه فکری بکن. تا دو روز دیگه؛ یا خونه یا پول…”
بلند شد کتش رو بپوشه و بره که اشکام رو صورتم چکید و صدای لرزونم تو حجره پیچید.
“حاجی اون مرد علیل و ذلیلی که میگید همون کسی هست که یه روز پسرم پسرم از دهنتون نمیافتاد. یک ماه دیگه بهم مهلت بدید. به خدا تو دو روز نمیتونم جور کنم. به پیر به پیغمبر ندارم. به همون خدایی که دارید میرید تو خونش نمازش رو به جا بیارید، ندارم.”
دیگه نتونستم ادامه بدم و صدای هق هقم بلند شد.
“شما بگو تقصیر من چیه این وسط؟ منم به پول کرایه خونم احتیاج دارم. نداری؟ به من چه! جمع کن برو یه جای دیگه!”
با گریه گفتم:“حاجی چرا کج میگید؟ با کدوم پول برم یه جای دیگه؟ منم جای دختر خودتون؛ بدون پول، بدون کمکی، تک و تنها پاشم کجا برم تو این شهر بیدر و پیکر؟ شما هم که محتاج پول کرایه ی اون خونه نیستید. سود یکی از فرش های این حجره میشه ده برابر اون چندرغاز پول. البته واسه شما که داری چندرغازه، واسه من بدبخت به قیمتِ کل جوونیمه که دارم کار میکنم تا خودم و شوهرم و بچم از گرسنگی و سرما نمیریم.”
“من کج میگم، آررره؟؟؟؟ ببین دختر جون من این حرفا حالیم نیست. دو روز وقت داری. یا پول یا خونه. والسلااااام…”
گفت و رفت. گفت و صدای هق هق من بلندتر شد. رفت و من دو زانو روی زمین افتادم و زار زدم. چجوری تو دو روز یه تومن جور کنم؟! از روی زمین بلند شدم و با حال زار راه افتادم سمت خونه.
فقط یه راه واسه جور کردن این پول تو دو روز داشتم. راهی که خیلی وقته از سر فقر و گاهی شهوت تو سرم نقش میبنده ولی هر سری پسش زدم. راهی که حالا داره خیلی پررنگ تر از قبل تو سرم جولان میده. قلبم از این همه درد و مغزم از این همه فکر داشت منفجر میشد. راه دیگه ای مونده برام؟ کار درست چیه؟ آبروی خودم و خونوادم چی میشه؟ چی کار باید کنم؟
اینقدر غرق فکر بودم که وقتی به خودم اومدم یه زنِ لخت رو جلوی آینه قدی اتاقم پیدا کردم. چیزی که تو آینه میدیدم یه جذابیت خورد شده بود. پوست شکلاتی رنگ، موهای مشکی بلند تا روی باسنم، کمرِ باریک، شکمِ تخت، سینه های بزرگ و خوش فرم، کونی که زیاد بزرگ نبود ولی تراشیده بود و اندامم رو مثل یه ساعتِ شنی نشون میداد. به ناخون های کشیده ی دست و پام نگاه کردم. آخرین بار چند سال پیش رنگ لاک به خودشون دیده بودند؟ دستای یخ زدم رو بالا بردم و زیر سینههام قابشون کردم. سینههام داغ بودند. از این تضاد لرز شیرینی به تنم نشست. دستم رو بازتر کردم و کل سینم رو تو دستم گرفتم. دَوَرانی دستم رو میچرخوندم و گاهی سینم رو محکم فشار میدادم. یک سال و نیم میشد که سکس نداشتم و حالا تصویر لخت خودم و همین ماساژ کوتاه سینه هام دوباره حالم رو خراب کرد. از خودارضایی خسته شده بودم. دلم سکس میخواست. مگه من چند سالم بود که باید اینجوری زندگی کنم؟ سی سال؟ تصویر توی آینه نشون میداد تو این سن با وجود همه ی این مشکلات خوب موندم. چند وقت بود آرایشگاه نرفته بودم؟ صورتم باید اصلاح میشد. بدنمم باید شیو میشد. در کل اگه اون چند تا خطی که کنار چشمهام افتاده بود رو نادیده بگیریم، هنوزم جذاب بودم. مثل همون روزهایی که تو پرورشگاه نگاه حسرت بار و گاهی حسود بقیه ی دخترها رو دنبال خودم داشتم.
در کشو رو باز کردم که نگاهم به شرت و سوتین توریِ شیری رنگم افتاد. محسن همیشه میگفت سکسی ترین رنگ واسه پوستم همینه. اینو دو سال پیش برای ولنتاین خریده بودم. با یاد آوری اون شب یه لبخند نشست رو لبم که غم، خیلی زود اون رو ازم گرفت. یه نگاه به ساعت انداختم. اگه میخواستم برم آرایشگاه باید عجله میکردم وگرنه دیر به مهد آوا میرسیدم.
ناهار آوا و محسن رو دادم. بعد از ناهار آوا رو پیش ناهید خانوم همسایه ی طبقه ی پایینمون گذاشتم. کنار قرصهای محسن هم یه قرص خواب بهش داده بودم تا نفهمه آخرِ این قصه داره به کجا میرسه… حالا هم آماده جلوی آینه قدی اتاق ایستاده بودم و به زنی متفاوت با چند ساعت قبل نگاه میکردم. تو این مدت همیشه با لباس های کهنم ساخته بودم و آخرین لباسهای سِتی که محسن قبل از تصادفش برام خریده بود رو نو توی کمد نگه داشته بودم؛ برای روزهای مبادا و آبرو داری… حالا اون لباسها توی تنم بود و ازم یه زنِ جاافتاده و شیک پوش ساخته بود. شلوار لی پام کرده بودم. با یه سارافون دودی بلند که با پیرهن سفید زیرش تضاد قشنگی درست کرده بود. کیف و کفش پاشنه بلند مشکی و یه شال مشکی با طرحهای دودی. چقدر غریبه بود این تصویر! همش یکی دو سال گذشته ولی اینقدر تصویرِ روزهای خوبم دور شدند که حس میکنم بیست سالی از اون روزها رد شده…!
خودم رو با مترو و اتوبوس رسوندم بالا شهر. نگاه کردن به کاخهایی که این جماعت به اسم خونه توش زندگی میکردند، قلبم رو از حسرت و حسادت مچاله میکرد. آدمهایی که راحت تو ماشینهای مدل بالاشون لم داده بودند و از کنارم رد میشدند، رو اعصابِ مُتشنجم خط مینداختند. درسته که پول خوشبختی نمیاره؛ ولی نداشتنش قطعا بدبختی میاره…
کنارِ خیابون با ژستی شبیه مدلها ایستادم. هر لحظه استرسم بیشتر میشد و انواع و اقسام فکرهای منفی تو سرم چرخ میخورد.
با صدای بوق یه ماشین شاسی بلند مشکی رو به روی خودم، از فکر در اومدم و ترسیده به ماشین زل زدم. شیشه های دودیش آروم پایین اومد و قیافه ی یه مرد جاافتاده رو نمایش داد. پاهام لمس شده بود، دستام یخ بسته بود، زبونم لال شده بود و مغزم از کار افتاده بود. تنها عضو بدنم که مطمئن بودم هنوز کار میکنه قلبم بود که با سرعت هزار تا در ثانیه خودشو به سینم میکوبید. مرد داخل ماشین، با صورت جدی و اخم آلود، پوزخند زد.
“قیمت نمیگی لیدی؟”
بالاخره پاهای سنگینم رو حرکت دادم و نزدیک ماشینش شدم. دستم رو لبه ی پنجره گرفتم تا شاید بتونم جلوی سقوطم رو بگیرم. بالاخره زبونم رو داخل دهن خشک شدم، حرکت دادم و گفتم:“پونصد میگیرم.”
سوت کشداری زد و گفت:“ببینم در حد پونصد تومن میارزی؟ انصافاً ظاهرت طلاست ولی میترسم باطنِ کار حلبی از آب در بیاد.”
سعی کردم لبخند بزنم ولی تک تک سلولهام داشتند تو آتیش این قیمت گذاری روی تن و بدنم میسوختند.
“نگران نباش، کاری میکنم آخر ِ کار از انتخابت راضی باشی.”
“آنال هم میخوام.”
با قبول کردن خواستش در ماشین رو باز کردم و بالاخره روی صندلی های چرم ماشین سقوط کردم. حالا استرسم از چند دقیقه ی قبل هم بیشتر بود. صدای قلبم اینقدر بلند توی گوشم اکو میشد که میترسیدم مرد کنارم هم بشنوه. باید خودم رو آروم میکردم وگرنه کسم خشک میشد و همه چیز بهم میریخت. سعی کردم با نگاه کردن به ناخونهای جگری رنگم، حواسم رو پرت کنم. راستی بعد از چند سال لاک زده بودم؟ دستم رو بالا بردم و مشغول کندن پوست لبم شدم که با صدای اون مرد، به سمتش برگشتم.
“اسمت چیه عروسک؟”
“آهو.”
“الحق که برازنده ی چشماته! منم کیوانم.”
“خوشبختم”
ظاهرم داد میزد که چقدر استرس دارم و حتماً اون هم متوجه شده بود. بقیه ی مسیر با صحبت های معمولی و گاهی شیطنت های ریز کیوان رد شد. حدود چهل سال داشت و حالا که بیشتر دقت میکردم، نسبتا جذاب بود. همین صحبتها و افکار متفرقه و البته آهنگ بی کلامی که داشت پخش میشد، باعث شد ریلکستر بشم و استرسم رو کمتر کرد.
بالاخره بعد از چند دقیقه نشستن تو اون ماشینِ زیادی لوکس، وارد یه خونه با نمای سنگ مرمر شدیم. حیاطِ خونه به بهترین شکل درختکاری شده بود. کیوان ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و با راهنماییش سمت ورودی خونه راه افتادیم. وقتی کنارش ایستادم تفاوت قد و هیکلمون زیادی فاحش بود.
قدم هام رو کنارش برمیداشتم که دستش روی باسنم نشست و چنگش زد. آخ آرومی از لبهام خارج شد و کیوان جون کشیدهای گفت. با فکر به اینکه بعد از یک سال و نیم قراره سکس داشته باشم، کسم نبض میزد ولی هم زمان فکر کردن به این تابو شکنی و اتفاقی که قرار بود بیوفته استرس به جونم تزریق میکرد. از در ورودی سالن رد شدیم. یه سالن مجلل با رنگ غالب طلایی که با پله های رو به روی در ورودی، به طبقه ی بالا میرفت. کیوان با دستی که پشت کمرم بود منو به سمت جلو هدایت کرد. داشتم فکر میکردم با این تیپ و قیافه و وضع مالی، چرا دوست دختر نداره و جنده سوار میکنه؟ مثل اینکه بلند فکر کرده بودم چون جوابم رو گرفتم.
“تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!”
بهم برخورد و البته از فوضولی کردنم، خجالت کشیدم. از پلهها بالا رفتیم که توی پاگرد شالم رو از سرم کشید و روی نرده ها انداخت. همزمان به دیوار چسبوندم و لبهاش روی گردنم نشست. ریتم نفسهام از برخورد نفسهای داغش به گردنم تند شده بود که زیر گوشم با صدای خماری گفت: “دوست دخترهای منم جندن؛ فقط کنار خیابون نمیایستند.”
هوم آرومی از گلوم خارج شد. پاهاش رو بیشتر بهم فشار داد که برجستگی کیرش رو از روی شلوار به خوبی حس کردم. سعی کردم از این حالت شوک زده بیرون بیام و مثل مجسمه رفتار نکنم. دستام رو بالا بردم. توی موهاش چنگ زدم و لبهاش رو مماس لبهام قرار دادم. موهاش رو ملایم کشیدم تا فاصله ی لبهامون رو حفظ کنم و بیشتر تشنه بشه، که سرش رو جلو کشید و با خشونت ازم لب گرفت. بعد از چند دقیقه، ازم جدا شد و دستم رو به سمت بالای پله ها کشید. توی سالن بالا به سمت آخرین در رفت. وارد اتاق شد؛ یه اتاق خواب مستر با تمام امکانات. این همه تجملات حال بدم رو بدتر میکرد ولی یه صدایی بهم میگفت که اگه کارت رو خوب انجام بدی، میتونی پول خیلی خوبی ازش بگیری. روبهروی تخت نگهم داشت و خودش لبه ی تخت دو نفرش نشست. خواستم به سمتش برم که دستش رو بالا اورد و گفت: “نیا، همون رو به رو بایست و لباست رو در بیار.”
دستم رو آروم بالا اوردم و سارافونم رو از روی شونه هام رد کردم و روی زمین انداختم. انگشت های یخ زدم واسه ی باز کردن دکمه های پیرهنم یاری نمیکردند. به خودم تشر زدم؛ آروم باش آهو، آروم باش… نگاه کن کیوان رو… نصف دخترای شهر آرزوشونه الان اینجا، توی این خونه زیر این مرد باشن. حتی اگه بد هم باشه، تو فقط قراره چند ساعت تحمل کنی. تو که خوب بلدی نقش بازی کردن رو…حین آروم کردن خودم، همه ی دکمه هام رو باز کردم و حالا چشمهای کیوان میخ سینههام شده بود. پشتم رو بهش کردم و با قوسی که به کمرم دادم، شلوار جذبم رو آروم پایین کشیدم. شلوارم رو بالا گرفتم و با چرخیدن به سمتش از دستم رهاش کردم.
کیوان با دستش از روی شلوار کیرش رو میمالید. با برگشتن من از روی تخت بلند شد. به سمتش رفتم و جلوی پاش روی زمین زانو زدم. به آرومی کمربند و زیپ شلوارش رو باز کردم و پایین کشیدمش. کیرش رو از حصار شرتش آزاد کردم. با نگاه کردن به چشمهاش مشغول بوسه زدن روی کیرش شدم. نگاهم رو از چشماش گرفتم. بوسه هام رو تا روی تخمهاش ادامه دادم و با کشیدن زبونم از پایین تا کلاهک کیرش، ساک زدن رو شروع کردم. دوباره سرم رو بالا گرفتم و تو چشمهاش نگاه کردم که چشمهاش رو از شدت لذت بست. دستش رو پشت سرم گذاشت و سرعت ساک زدنم رو بیشتر کرد. دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم. به سختی داشتم سعی میکردم جلوی عق زدنم رو بگیرم که بالاخره ولم کرد و خودش رو عقب کشید. از تصور حس کردن کیرش توی کسم، خیس شده بودم. کیوان من رو از روی زمین بلند کرد و خودش سمت میز کنار تخت رفت. یه قرص در اورد و با لیوان آب روی میز یه نفس بالا رفت. یه روغن هم از کمد در اورد و سمت تخت رفت و روش دراز کشید.
“بیا اینجا آهو، تا قرص اثر میکنه میخوام با انگشتهای ظریفت ماساژم بدی.”
سعی کردم با لبخند و عشوه به سمتش برم. کارم رو شروع کردم ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دستم رو گرفت و نیم خیز شد. بالاخره بند سوتینم رو باز کرد. روی تخت پرتم کرد و سینه هام رو توی مشتش گرفت.
“لامصبا خیلی خوش دستن!”
با این حرف سرش رو سمت سینههام برد. وحشیانه میبوسید، میمکید، گاز میگرفت، فشارشون میداد و نوکشون رو با انگشتهاش میکشید. منم فقط از درد و لذت آه میکشیدم.
بعد از مدت ها غرق لذت بودم که تصویر محسن رو جلوی چشمهام دیدم. محسنی که با اون چشمهای آرامش بخشش بهم زل زده بود. چشمهایی که حس میکردم حالا فقط غم و درد توشه. تو یه ثانیه کل حس لذت و شهوتم پرید. خجالت کشیدم. چشمام رو بستم و محکم فشارشون دادم. محسن التماست میکنم اینجوری نگاهم نکن… میدونی که مجبورم.
کیوان کاندوم گذاشت و کیرش رو روی شیار کسم کشید. سر کیرش رو آروم فشار داد و وقتی وارد شد، یه دفعه کل کیرش رو توی کسم کرد. لبم رو گاز گرفتم. از درد و عذاب وجدان اشکم از گوشه ی چشمم چکید.
“جرت دادم آهو، آره؟! اوووف چقدر تنگی! داری زیر کیرم جر میخوری.”
حالم بد بود و حرفهای کیوان حال بدم رو بدتر میکرد. ضربه هاش ادامه داشت. چرخوندم و چهار دست و پام کرد. بازم ضربه زد. هیچی نمیفهمیدم. ذهنم خالی بود و فقط تصویر محسن و آوا رو میدیدم. اسید معدم گلوم رو شدیدا میسوزوند. تحمل کن آهو… تحمل کن… تموم میشه الان. وسط سکس صدای کیوان رو میشنیدم ولی حرفهاش رو متوجه نمیشدم. بین درد و عذابم فقط سعی میکردم آه بکشم که نگه مثل جنازه افتاده بود و لااقل آخر کار یه پول خوب بهم بده. کیرش رو از توی کسم در اورد. فکر کردم تموم شده و احتمالا میخواد براش ساک بزنم تا آبش بیاد که با حرکت بعدیش تازه فهمیدم درد یعنی چی! سوراخ کونم واقعا پاره شد.
“آهو فکر نکنم بیشتر از چنتا ضربه تو کونت طاقت بیارم… اوف خیلی خوبی لامصب… آه…”
اشکهام کل صورتم رو خیس کرده بود. خدایا گناهم چیه؟ بیپولی؟ خدایا تو دیگه اینجوری نگاهم نکن… تو که میبینی به خاطر اون پولِ کوفتی، چه عذابی میکشم. اینجوری نگاهم نکن لعنتی. خدا عذاب دنیا و آخرتت رو زیاد کنه حاجی که من رو توی همچین لجنزاری فرستادی…
از ته دل هق زدم که بالاخره داغی آبش رو توی کونم حس کردم. تموم شد و کیوان بیحال کنارم روی تخت افتاد. نفسهاش تند بود و قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد.
نرم خندید و با نفس نفس زدن، گفت:“نگاه کن… صورتش…چه خیسه! خیلی اذیت شدی؟…ببخشید ولی…نمیدونی چه حالی داد. هووووف… خیلی وقت بود همچین کس و کونی نکرده بودم…”
سعی کردم بغضم رو قورت بدم و طبیعی لبخند بزنم. هر چند نمیدونم حتی لبهام شکل لبخند گرفت یا نه؛ حالا طبیعی بودنش پیشکش. اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و با ناز گفتم:“به منم خیلی حال داد عزیزم. درسته پاره شدم ولی میارزید. اصن عاشق کیرت شدم. خیلی خوشگله. خودت هم خیلی خوش سکسی. آدم سیر نمیشه ازت.”
“وای نگو آهو، منم سیر نشدم. فعلا کیرم بلند نمیشه. خودمم از نفس افتادم. ولی شب بمون. تا صبح حال میکنیم با هم. یه جوری میکنمت تا سه روز بخوابی. پول خوبی هم بابت این سوراخهای تنگت میدم که خودم گشادشون کنم.”
سریع روی تخت نشستم و سعی کردم دلبرانه حرف بزنم:“نه کیوان، اوم یعنی چیزه خودت میدونی که چجوری معتاد کیرت شدم، ولی… ولی باید برم. شب شده؛ بچم خونه منتظرمه. میرم اگه خواستی فردا صبح دوباره میام. باشه عزیزم؟”
“بچه؟! بهت نمیخوره بچه داشته باشی! شوهر هم داری؟”
“نه، فوت کرده.”
“خدا رحمتش کنه. باشه پس بمون یه چایی دم کنم، بخوریم. دارم میرم بیرون، تو رو هم تا یه جایی میرسونم”
خدا من رو لال کنه که نگم محسن مرده؛ ولی ترسیدم. ترسیدم راستش رو بگم و تیریپ مردونگی برداره که زن شوهردار نمیکنم. یا حتی عصبانی بشه که چرا بهش نگفتم و پولم رو هم نده.
از روی تخت بلند شد که ملحفه ی روی تخت رو، رو بدن لختم کشیدم. خجالت میکشیدم. نه از کیوان، از محسنی که آروم روی تختش خوابیده بود و الان وقت قرصش بود. محسن درک میکنی به خاطر زندگیم مجبورم، مگه نه؟ قطره اشکی که داشت لج میکرد تا از چشمم بچکه رو با نوک انگشتم گرفتم. بعد از اینکه کیوان از در اتاق بیرون رفت، سریع لباس پوشیدم و دنبالش راه افتادم. میخواستم زودتر از این فضای خفقانآور خلاص بشم ولی حتی روی خونه رفتن و دیدن محسن و آوا رو نداشتم. منتظر روی مبل های توی سالن نشستم که تیتر بزرگ روزنامه ی روی میز توجهم رو جلب کرد.
" با ۲۰۰۰ زن خیابانی چه باید کرد؟ "
خودکار و عینک کیوان، کنار روزنامه روی میز بود. خودکار رو برداشتم.
" با ۲۰۰۱ زن خیابانی چه باید کرد؟ "
نوشته :الهه آتش
کلا این دومین نظر منه تو بخش داستانا یکی داستان برتر یکی هم این داستان چون داستان نمیخونم
دوست داشتم نظر شخصیمو بگم درباره این داستان همین. داستان خوبی بود و به دلم نشست و باهاش ارتباط گرفتم
در کل ممنونم از شما دوست عزیز 🌹🌹🌹🌹
الهه عزیز به غیر از نکات نگارشی وادبی که دوستان متخصص نظر میدن بنده از دیدگاه اجتماعی خودم میگم که بسیار عالی و قابل درک بود و لذت بردم.
زبان قاصر از توصیف زیبایی این داستان بود
خوبه
یواش یواش داره ترویج میشه هر زنی نتونست خرج زندگیشو در بیاره بره تن فروشی کنه و پول زیاد دربیاره…
مرد خیابونی پولدار هم که الی ماشاله،
علی برکت اله…
گفتن از دردهای و فجایعی که هر روزه در جامعه تکرار میشه و آحاد مردم با اون از دور و نزدیک برخورد دارند، کار شجاعانهای هست، چرا که عموما گوینده و روایتگر رو قضاوت کرده و متهم به اشاعه، نشر، تبلیغ و دسته کم کلیشه گوییه اون معضل و درد میکنند… از این حیث داستان شجاعانهای نوشتید…
شخصیتپردازی خوب، صحنهپردازی دقیق و احساس جاری در داستان شما از نکات بارز و چشمگیر هستن به خصوص جدالی که شخصیت زن با وجدان خودش داره در لحظات اروتیک داستان و سقوط از اوج لذت به قعر چاه عذاب ، به خوبی به خواننده القا میشه و اون رو باورپذیر میکنه…
همونطور که دوستان هم اشاره کردن، نقاط ضعف و نگارشی داستان با یه بازخوانی شاید برطرف میشد، اما این ضعفها از ارزش قلم شما چیزی کم نمیکنه…
قلمتون مانا…
واسه من همه چیز عالی بود. توصیفات و تصویرسازی و صحنه سکس و…
فقط یه چیز از زیبایی کار کم میکنه. سه خط اول رو که میخونی میفهمی یه زنی قراره بره سمت فاحشگی. واقعا حیفه با این استعداد با ذهن خواننده بازی نکرد. یکم سعی کن خواننده رو به چالش بکشی. نذار راحت کل داستان رو حدس بزنه.
امیدوارم دفعه بعد با یه چالش رو به رو بشم تا با یه داستان همیشگی و روایتی متفاوت.
خسته نباشی 🌹
ماشاالله انفسکم . لکن مگه روحانیت عزیز ما دل نداره ؟ چرا این خانم محترم صیغه ی حاج آقای مسجد نشد ؟ بیچاره روحانیت زحمتکش ما ؟!!!
سپیده بانو چند روز بعد از شروع جشنواره، تاپیکی زدن و توش اینو متذکر شدن که ژانر اجتماعی شاید پر چالش ترین ژانر باشه. چون دست گذاشتن روی هر موضوعی ازین مبحث، چون بخشی از زندگی واقعیمونه، ظرفیت تکرار و کلیشه رو داره. هنر چالش برانگیز و سخت اونجاییه که بشه با نگاهی نو به همین موضوعای تکراری، چیزی دراورد که بشه بهش جدید گفت. ولی …
موضوع فقط این داستان نیست. هیچکدوم از داستانای ارسالی این نگاه و روایت نو رو نداشتن. درواقع اونقد داستانای این سایت که خلاف این رو ثابت کرده باشن به تعداد انگشتای دو تا دست هم شاید نرسن. کلیشه اونقد بیداد میکرد که با خوندن پاراگراف اول میشد تا ته داستانا رو فهمید. و البته زیاد هم نمیشه مته به خشخاش گذاشت. مهلت 10 روزه برا نوشتن داستان هم اونقدرا زیاد نیست که انتظار نوآوری آنچنانی داشته باشیم.
ولی انتظار اینو داریم که روایت داستان، خودشو نقض نکنه. اینکه وسط روایت در زمان گذشته، یهو داستان دنده عوض نکنه به گفتن ذهنیات شخصیت اصلی به زمان حال! (که مث توپ گوستاو منو از دنیای داستان پرت میکردن بیرون. کم هم نبود تعداد این اتفاقا)
انتظار اینو داریم که دیالوگا یخورده طبیعی حس بشن و کمتر صداسیمایی.
انتظار اینو داریم که شخصیتا حداقل شباهتی به واقعیت داشته باشن.
این داستان از دوتا مشکل دوم، اونقدرا ضربه نخورده. ولی مشکل اول رو هرکار میکنم نمیتونم نادیده بگیرم 😬. شاید ایراد از منه 🤔؟ به هر حال.
تکرار کلیشه های تکراری حاجی بازاری جانماز آب کش و زنی که انتخابی براش نمونده و مرد هوسران و … + اون پرشای روایتی + توصیف یه صحنه سکسیِ انصافا خوب + یه مسیر تکراری و قابل پیش بینی + اون جمله آخری که اصلا دوسش نداشتم 🤷♂️، تنها چیزایی ان که آخر داستان و بعد از اتمامش تو ذهن میمونه.
این داستان با یخورده دستکاری و پرداخت میتونست خیلی بهتر بشه. میدونم که نویسندش بهتر از اینا ازش بر میاد.
خوب بود، فقط “کیر راست کن” نبود. اولش محسن از داربست افتاده بود، وسطای داستان، محسن تصادف کرده بود…
به نظرم مهمترین قسمت هر داستان، شروع داستانه. شروعی که خواننده رو مستقیم به بطن و وسط داستان پرتاب کنه و مثل یک قلاب اونها رو گیر بندازه.
اما شروع داستانت بیشتر شبیه بیان یه سخن و درس آموزنده بود و من رو یادِ شروع سریال “اوشین” و جملهی زندگی منشوری است در حرکت دوار، انداخت و این مهمترین و اصلیترین نقطه ضعف داستانت بود.
پرش زمانی از گذشته به حال در ابتدای داستانت هم بسیار عجیب و جای سوال داشت.
اما هرچه داستان رو به جلو رفت قلمت گُر گرفت و بهتر شد. صحنهسازیها و توصیف وقایع به درستی و عالی صورت گرفت و پایان داستانت هم خیلی درخور و مناسب بود و من بسی از خوندن سطر به سطر داستانت لذت بردم.
در مورد ایدهی کلی داستان هم جایی فرمودین: گاهی نویسندهای با رقص قلمش کلیشهها رو از یه دریچهی دیگه ای برامون به نمایش میذاره. به نظرتون این داستان از دریچهای نو و تازه به موضوع “تن فروشی” پرداخت؟ من که اینطور فکر نمیکنم.
در کل به نظرم قلمت در بین عزیزانِ شرکت کننده یکی از بهترین ها بود و طلا تو مشتت بود!
Man.to.ok دوست عزیز!
منظورم از وام گرفتن و واسطه قرار دادن پیشنماز مسجد، اشاره ای بود که بایست نویسنده در داستانش، می کرد.
اینکه خیلی زود به تن فروشی فکر و اجراش کنه، قانع کننده نبود.
مخصوصا که اشاره شده بود، به محض شنیدن اذان، حاجی بحث رو نیمه کاره رها کرده و به مسجد شتافته.
هم از وضعیت وام گرفتن آگاهم، هم از شرایط ائمه جماعت!!
شادباشی. ✋
تعجب کردم دیدم دوستان نوشته بودن مقام دوم البته من داستانی که گذینه اول و کسب کرده هنوز نخوندم اما از این داستان و متن جذاب و روانی که خواندم بعنوان یک خواننده عادی و کسی که به موضوع از نگاه یک خواننده معمولی و فردی که محتوای داستان رو با شرایط جامعه در یک راستا و در شکل چ رسانه ای مطالعه میکنه نظرم عالی هست و بخوبی تونستم محو داستان بشم و خوشبختانه نه بی دلیل طولانی بود و نه اینکه کوتاه شده بود که ارتباط خواننده رو از وقتی محو داستان و فضاسازی های متناسب و بدون اضافات مرسوم بتونه جدا کنه . از ابتدا تا انتها یکسره خواننده رو بدنبال خود میکشاند و هیچ کجا با جملات نادرست و بی مورد که با ساختار شکل دهنده داستان ناهمگون نبوده ، که از فضای داستان جدا کنه و من از هر مسیری که نویسنده محترم مشغول چیدمان داستان و شکل و فرم ساختاری اش پیش میرفت ، در همان حالتی که داستان و وقایع رو در ذهن خودم بر اساس نگارش و فرم دهی قلم خوب نویسنده ، شاهد اتفاقات بودم و ریتم تند داستان نمیتوانست خواننده رو جا بگذاره یا در یک جا متوقف کند که از فضای موجود جدا شوم و دریک جمله از ابتدا تا خط پایان من و همراه خود خط به خط تشویق به جلو رفتن و تصویر سازی ذهنی با همان شکلی که نویسنده ترسیم میکرد پیش میبرد . سپاسگزارم از این روان بودن و زیبایی ساختاری و فضاسازی های به هنگام و همگام با ریتم یکنواخت داستان و روایت نرم و متناسب با وقوع تمامی حوادث که موجب زیبا سازی اثر مورد نظر میشد و تشکر از زحمتی که کشیدید و از یک بیان زیبا و متناسب با ژانر داستانی که تاکید میکنم در تمامی نماهای داستان و ترسیم خوب پلاتو های مربوطه که به خوبی پرداخت شده ارایه شدند . بیشتر از همه در فضای پایانی که فکر کنم توی دوپلاتو جدا از هم شکل گرفت که دومی یعنی همان بیرون از اتاق خواب که در چند جمله کوتاه با بیان مناسب و بی نیاز از فضا سازی ایجاد شد که بجای ترسیم و فضا سازی برای خواننده مستقیم نگاه و ذهن خواننده را به سمت روزنامه و خبر مورد نظر که همان حضور زنان خیابانی در شهر که جدا از نوع ارتباط های جنسی زنان جامعه ، فقط و فقط در نوع رابطه شغلی و همان موضوع تن فروشی برای امرار معاش بود به پایان محتوا شکلی تازه میداد که شاید بتوان گفت خواننده ای را که بواسطه درک و برداشت ، با نگاهی از ورای موضوع سکس و لذت به وقایع توجه میکند و با این شکل از ارایه محتوا ، ذهن و حتی پس از پایان داستان برای لحظاتی درگیر معضل تن فروشی زنان و دختران خیابانی میکند که متاسفانه زاییده بی عدالتی ها و تفاوت فاحش فاصله طبقاتی و توانایی بسیار پایین بخش عظیمی از جامعه هست ، که نتیجه اش به چنین مواردی منجر میشود . در پایان فقط سپاسگزارم و تشکر میکنم از نگاه هنرمند و نویسنده گرامی که برای بهتر شدن جامعه و توجه افراد به این مشکلات با هنر ارزشمند خود چنین محتوایی را تولید کرده است . خسته نباشید و لایک ناچیز من تقدیم به قلم روان و جذاب شما . در انتظار دیدن و خواندن دیگر آثار شما هستم .
درود بر شما و مرسی خسته نباشی. فوق العاده بود. هم روایت روان و بی نقص داستان، و هم موضوع داستان عالی بود.
منتظر نوشته های دیگه شما هستیم.
الهه آتش عزیز داستان رو عالی نوشتی خیلی خوب
ولی این جور داستان ها یه ناراحتی یه ترس از جامعه ای که درش زندگی میکنیم بهم القاء میکنه
ترس اینکه یه روز اتفاقی برام بیفته خانواده ام چی میشه
اینکه پس انداز و پشتبانی ندارم و زندگیم با کار یدی میگذرونم و به جایی نمیرسم واسم ترسناکه
شاید تنها چیزیه که ازش میترسم
عالی بود
نگارش عالی بود به نظرم بازم ادامه بدید
Reza_sd77
مرسی رضا ❤
واسه بودنت، واسه انرژی دادنت، واسه ی همه ی خوبی هایی که لایقشون نیستم مرسی ❤
آره، خودت در جریانی من هزار بار قبل از ارسال، داستانم رو میخونم. ولی خب با این وجود یه جاهاییش هنوز مشکل داره؛ هم واسه اینکه برای فهمیدن بعضی اشکالات واقعا علمش رو ندارم، هم اینکه یه جاهایی رو حواس پرتی میکنم و از دستم در میرن.
البته تقصیر شما هم هست؛ همه ی خوب های ویراستاری داور بودید. 😒😢
لاکغلطگیر
قطعا بی نقص نبود نوید جان…
ولی بازم ممنون بابت وقتی که برای خوندنش گذاشتی ❤🌹
من یه تیکه هایی رو از اول داستان به خاطر کش دار نشدن و کسل کننده نبودن ماجرا برای جو شهوانی، حذف کردم. اینکه آهو حتی برای مهلت گرفتن های قبلی زن حاج علی رو هم واسطه کرده و چند مورد دیگه که تو ذهنم نیست. ولی با این وجود سعی کردم اینو برسونم که به هر دری تونسته زده که خطا نره ولی دیگه یه جایی بریده…
وقتی شما و بقیه میگید اشکالات نگارشی داره، قطعا داره. ولی به جز دو موردی که رضا مستقیما بهم گفت، من بقیه رو پیدا نکردم. اگه یه روزی تونستی وقت بذاری و دقیقا بهم بگی کجاها، لطف بزرگی کردی و باعث میشی اشکالاتی که از سر ندونستن و بلد نبودنن، واسه سری های بعدی حذف بشن.
یه بازخونی!!! لامصب من اینو یه میلیون بار خونده بودممم 😂😂😂
خوشگلخانم
ممنون بابت وقتی که گذاشتید و داستان رو خوندید…
امیدوارم یه روزی برسه که دلیل سکس هیچ آدمی، پول نباشه…
Mr.Feeling
مرسی محمد ❤🌹
خوشحالم کسی که اهل داستان خوندن نیست، برای خوندن داستانم وقت گذاشته.
Jamesdane
مرسی از انرژی دادنتون 🌹🍃
خوشحالم که لذت بردید…
Tarzan_shahvani
قطعا اینطوری نیست.
شما زیادی به من و این داستان لطف دارید. 🌹🌹🌹
sikir
اگه حس میکنید که توی شهوانی داریم این مورد رو ترویج میکنیم، دلیلش اینه که به خاطر موضوع “اجتماعی” اولین دوره ی مسابقه نویسی، هم زمان چندین داستان با همین موضوع منتشر شد.
من سعی کردم بفهمونم که آهو به خاطر نجات زندگیش از راه درست، به هر دری تونست زد و نشد…
Lor-Boy
مرسی فرشاد جان ❤🌹
با اینکه این داستان نسبت به دو تا داستان قبلم، به دلایلی لایک هاش خیلی کمتر بود، تو اینقدر تعریف کردی و انرژی دادی که نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.
خوشحالم چیزی که میخواستم به خواننده برسونم رو دقیقا گرفتی…
اون حس عذاب وجدان، ترس از سیاهی ای که داره توش پا میذاری، لذتی که ناگهان میشه رنج و عذاب و… همه رو تاریک گفتم ولی روشن گرفتی. 🌹
SexyMind
مرسی فراز جان ❤🌹
لطف داری بهم
انتقادت رو کاملا قبول دارم. امیدوارم این اشکال از داستان های بعدیم حذف بشه…
ایکاروس
کی گفته روحانیت دل نداره؟! دل روحانیت دریاس…
بی انصافی نباشه، بین همون روحانی ها هم آدم های خوب پیدا میشه. ولی خب بحث سر اکثریته.
arashkarimi44
خوشحالم که دوست داشتید ❤
ممنونم که نظر دادید 🌹🍃
امیدوارم عمری باشه و قلمی برای نوشتن…
The.BitchKing
سعید جان
ممنون که وقت گذاشتی و اینقدر دقیق داستانمو نقد کردی ❤🌹
و ممنون که بهم لطف داشتی و با وجود داستان پر از ایرادم، منو لایق نوشته های بهتر دونستی…
کلیشه ای بودن داستانمو کاملا قبول دارم. معذرت که نتونستم یه دیدگاه نو نسبت به موضوع اجتماعی پیدا کنم.
اون موضوع پرش داستان بین حال و گذشته رو واقعا تا وقتی برام توضیح نداده بودی، متوجه نشده بودم. از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.
انتظار اینو داریم که شخصیتا حداقل شباهتی به واقعیت داشته باشن.
طبق سلیقه ی خودم و نظر بقیه، فکر میکردم همه چی واقعیه و یکی از دلایل کلیشه ای شدنش همینه. اگه راجب این نقدت بیشتر واسم توضیح بدی، ممنون میشم. 🌹
من از همین تریبون معذرت میخوام که مثل داستان های بیغیرتی و محارم و… کیرتون رو راست نکردم و سوژه ی جق زدن بهتون ندادم.
اون قضیه ی تصادف رو هم الان چک کردم. و بله، حق با شماست. بی دقتی کردم.
Hasanahasan
من از همین تریبون معذرت میخوام که مثل داستان های بیغیرتی و محارم و… کیرتون رو راست نکردم و سوژه ی جق زدن بهتون ندادم.
اون قضیه ی تصادف رو هم الان چک کردم. و بله، حق با شماست. بی دقتی کردم.
Man.to.ok
دقیقا قضیه ی پرورشگاهی بودن رو واسه ی همین مطرح کرده بودم 👌
دوست عزیز
با توجه به گفته شما که زن داستان به هر دری زد و نشد پس باید کل این بانوان شریفی که دست فروشی میکنن یا خونه مردم کار میکنن و پولی در میارن و زندگیشونو به سختی میگذرونن ول کنن برن تنفروشی کنن،
به گمانم نظرت اینه که اسمش بده ولی پولش خوبه…
به هر حال خیانت به هر دلیلی، اسمش خیانته و قابل دفاع نیست،
ოεհгձռ
مهران جان
خوشحالم که با تمام ایراداتش بازم دوستش داشتی و ازش لذت بردی… ❤🌹
ممنون بابت وقتی که برای نقد داستانم گذاشتی. منم انتقادت رو قبول دارم و گردنمم از مو باریک تر 😅
اونجا گفتم گاهی نویسندهای… نگفتم من اون نویسنده ایم که میتونم! :(
Dokhtaremalos
نظرت خیلی انرژی بخش بود 😍
واقعا از خوندش لذت بردم. خوشحالم که اینقدر داستانم برات تاثیر گذار و جذاب بوده…
Mehdi160456
ممنون بابت نظر مثبتتون 🌹
خوشحالم که پسندیدید
Lonely_scarecrow
ممنون ازت، خوشحالم پسندیدی 🌹🍃
امیدوارم هیچ کدوم از این تلخی ها رو نچشی…
و بتونی از هر چالشی که زندگی جلوی پاهات گذاشت، به خوبی رد بشی…
maziar33
ممنونم ازتون 🌹
امیدوارم بتونم موضوع درخوری رو برای نوشتن پیدا کنم…
maziar33
ممنونم ازتون 🌹
امیدوارم بتونم موضوع درخوری رو برای نوشتن پیدا کنم…
om1d00
ممنون از لطفی که بهم داشتید 🌹🍃
حرفتون کاملا درست و متینه، البته که اگه دوستان ایرادی از من یا بقیه ی نویسنده ها میگیرند، به قصد بهتر شدن داستان هامون و بالا تر رفتن سوادمونه…
sikir
من از خیانت دفاع نکردم. من فقط خواستم جنبه ی دیگر ماجرا رو هم ببینیم.
به این قسمت دقت کنید:
"تو این یک سال و نیم به هر زوری بود خرج زندگیمون رو در اوردم؛ سبزی پاک کردم، مستخدم خونه و مدرسه شدم، حتی حلقه های ازدواجمون رو هم برای کرایه خونه فروختم. ولی نمیشد؛ با این تورم و گرونی چرخ زندگی نمیچرخید. خونوادهای هم نداشتیم که ازشون کمک بگیریم. جفتمون بچه ی پرورشگاه بودیم؛ با یه گذشته ی کلیشه ای و گُنگ…"
زن هایی که بار مخارج زندگی رو دوششونه، زن نیستن؛ شیرزنن!
فقط در نظر بگیرید جدا از مخارج سر به فلک کشیده ی این دوره زمونه، که حتی یه کیلو میوه رو هر خونواده ای نمیتونه بخوره، آهو باید مخارج دوا و دکتر محسن رو هم جور میکرده.
ولی انتظار اینو داریم که روایت داستان، خودشو نقض نکنه. اینکه وسط روایت در زمان گذشته، یهو داستان دنده عوض نکنه به گفتن ذهنیات شخصیت اصلی به زمان حال! (که مث توپ گوستاو منو از دنیای داستان پرت میکردن بیرون. کم هم نبود تعداد این اتفاقا)
انتظار اینو داریم که دیالوگا یخورده طبیعی حس بشن و کمتر صداسیمایی.
انتظار اینو داریم که شخصیتا حداقل شباهتی به واقعیت داشته باشن.
این داستان از دوتا مشکل دوم، اونقدرا ضربه نخورده. ولی مشکل اول رو هرکار میکنم نمیتونم نادیده بگیرم 😬. شاید ایراد از منه 🤔؟ به هر حال.
الهه جان، من که خودمم گفتم داستانتون زیاد مشمول دوتا ایراد دوم نیست. دیگه چیو توضیح بدم! از این دوتا نظر کارتون تقریبا خوب بود. توضیحی نمیمونه 🌹 🌹 🌹
ایرادی که بود، اون اولی بود که اگه یادت باشه سرتو درد آوردم تا روده درازیام موقع توضیح دادنش تموم شد.
The.BitchKing
مرسی سعید ❤
اون سری اینقدر خوب توضیح دادی که ایراد اولم رو کاملا متوجه شدم.
روایت خوبی داشت ولی بی نقص نبود. دلیل هرزگی زن، قانع کننده نبود، می تونست وام بگیره یا مثلا حاج آقای مسجد رو واسطه قرار بده و یه مدت دیگه مهلت بگیره.
اشکالات نگارشی، بد توی چشم بود و غلطهای املایی هم.
یه بازخونی، می تونست خیلی از این اشکالات رو رفع کنه.
بعضی از جملات، کلیشه ای بودن و توصیفات، نو و تازه نبود، با اینحال، انقدری خوب بود که بتونه رتبه ی دومی رو کسب کنه.
به امید بهتر شدن!