آقای دکتر و خانم پرستار

1401/06/30

-این چه حرفیه آخه خانومم. تو ناسلامتی دبیر این مملکت هستی، فرهنگی هستی، آخه این چه حرفیه که میزنی؟
×دستِ خودم نیست. فقط نمیخوام این دختر پیشِت کار کنه.
-ولی آخه من چطوری بعد از اینکه به یه نفر کلی امید دادم الان بدون دلیل بگم دیگه نمیخوام بیای سر کار؟ میدونی که بیمارستانی که این دختر به عنوان پرستار کار میکرده تعدیل نیرو کرده و بیچاره الان با این گرونی ها واقعا به این شغل احتیاج داره. از اخلاق هم به دوره که بخوام باهاش این کار رو بکنم و بگم دیگه نیا.
×خودت میدونی که من اهل حاشیه رفتن نیستم. اصل موضوع رو همین الان رُک و پوست کنده میگم. این دختر زیادی خوشکله و زیادی به خودش میرسه، من نمیتونم تحمل کنم که بیشترِ وقتت رو حتی از منم بیشتر، بخوای پیش اون باشی.
-مگه من تینیجرِ چهارده، پونزده سالم؟ اون بیچاره قرارِ یه مدت دستیار من باشه و کارایِ دفتری و مریض ها رو انجام بده، منم که خیلی وقته دارم دنبال همچین آدمی میگردم. اصلا هر روز کلی مریض میاد مطب و میره، وقت واسه سر خاروندن نیست، مگه میخوایم با هم وقت بگذرونیم؟
+اون بیچاره ست؟ دیدی هنوز هیچی نشده داری طرفداریش رو میکنی؟ اصلا مگه مُهمِ که من چی میگم و چه احساسی دارم؟
دستام رو رویِ صورتم گرفتم و چند لحظه سکوت کردم.
-یعنی حرفِ آخرت اینه که برم بهش بگم خانومم ناراحت میشه که تو پیشِ من کار میکنی و ردش کنم بره؟
+خب یه بهونه دیگه بیار. مگه حتما باید راستش رو بگی؟
دیگه مطمئن شدم که از خواسته اش کوتاه نمیاد.
-پس یه کاری میکنیم. سفارشش رو به چند تا از دوستام میکنم که احتمال داره بدردشون بخوره و کمکش میکنیم تا یه شغل پیدا کنه تا منم عذاب وجدان نداشته باشم،خوبه؟
+خوبه. ولی هر چه زودتر.

وقتی رسیدم مطب مثل همیشه با رویِ باز و خنده ی زیباش ازم استقبال کرد.
+سلام آقای دکتر. شما بفرمایید اتاقتون من بیمارها رو نوبتی میفرستم داخل.
-سلام عزیزم، قهوه ام رو که خوردم خبرت میکنم تا بفرستیشون داخل.
یه روزِ کاری مثل هر روز رو سپری میکردم، با این تفاوت که از صبح فکرم درگیره حرفایِ دیشبِ خانومم بود. باورش یه مقدار سخت بود برام که مریم بخواد همچین خواسته ای ازم داشته باشه. یعنی به خاطر اینکه خیلی دوستم داره اینجوری واکنش نشون داد یا به من اطمینان نداره؟ با خودم فکر میکردم من چه کاری ممکنه کرده باشم که باعث سوء ظنِ اون شده باشه؟
تو فکر بودم که صدایِ در اتاق منو به خودم آورد.
بفرمایید داخل.
+دکتر آخرین مریض هم ویزیت شد، برا امروز دیگه کسی نیست.
به ساعتم نگاه کردم که یک و پونزده دقیقه رو نشون میداد.
-خوبه پس، ناهار رو میرسم که برم خونه.
وسایلم رو جمع و جور کردم و سمتِ پارکینک راه افتادم. ماشینم رو که از پارک بیرون آوردم و خواستم حرکت کنم، کمی دورتر دیدمش و با تعجب نگاش کردم.
یه کُتِ چرمی تنش بود و شلوارِ لی و یه پوتِ مشکی. نزدیکِ یه موتورِ تریل رفت و سوار شد. روسریش رو برداشت. موهاش رو مدلِ پسرونه کوتاه کرده بود و با گوشواره های بزرگِ دایره ای شکلی که انداخته بود، شمایلِ یه راک استارِ دهه ی نود میلادی رو تداعی میکرد. کلاه ایمنی رو سرش گذاشت و حرکت کرد. عجیب بود برام که یعنی این دختر همون سوگُل، دستارِ خودمه؟؟
چشمام دنبالش میکرد و معلوم بود که مُبتدی نیست و خیلی به رانندگی با موتور تسلط داره.
برام جالب به نظر میومد که تو جامعه ی بسته و سنتی خودمون یه دخترِ شجاع هست که براش مهم نیست که ممکنه چه مشکلاتی براش پیش بیارن و همچنان علایقِ خودش رو دنبال میکنه.
فکر کردم که این صحنه رو اگر مریم میدید چه واکنشی نشون میداد و ناخود آگاه خنده ام گرفت.
فردایِ اونروز دیدم که تویِ ایستگاه اتوبوس منتطر ایستاده. صداش زدم و جلو که اومد بهش گفتم:
-خانومِ موتور سوار، پس موتورت کجاست؟
+امروز زیرِ پایِ یه آدم نیازمندترِ.
-پس بیا بالا تا خونه میرسونمت.
-خونه نمیرم ولی با رسوندنتون مشکلی ندارم.
سوار شد و حرکت کردیم.
-پس کجا میری؟
+نکنه شما هم میخوای بیای؟
-نمیخوام بیام، ولی خب باید بالاخره یه جایی برم دیگه.
+شما حرکت کن میگم بهتون.
شالش رو انداخت رو دوشش و تویِ آینه ی ماشین مشعولِ تجدیدِ آرایش شد. زیر چشمی نگاش میکردم اما نمیخواستم سرم رو برگردونم تا متوجه بشه.
ازم پرسید:
+دکتر به نظرِ شما چی یه زن یا دختر رو جذاب میکنه؟
یه کمی سوالش برام عجیب بود.
-نمیدونم. شاید یه طورایی مثلِ تو. زنهایِ عاصی و سرکش میتونن خیلی جذاب باشن.
بهش گفتم: میگن معمولا دخترهایی که موهاشون رو کوتاه میکنن میخوان تو زندگیشون تغییر بزرگی ایجاد کنن.
کمی فکر کرد و جواب داد: کاش به جایِ اینکه من بخوام تغییر کنم، ذهنیت جامعه تغییر میکرد.
رسوندمش و ازش خداحافظی کردم.
شب کنارِ مریم دراز کشیدم. شروع کردم به بوسیدن صورتش و لبام رو رویِ پوستِ گردنش کشیدم. خواستم سرش رو با دستم به خودم نزدیکتر کنم که گفت: عزیزم، باید برگه هایِ امتحانِ بچه ها رو تصحیح کنم و واسه امتحان فرداشون هم سوال طرح کنم. الان وقتِ مناسبی نیست.
-باشه عزیزم.
چشمام رو رویِ هم گذاشتم. کیرم تویِ دستاش بود و همونطوری که به چشمام نگاه میکرد دستاش رو رویِ کیرم بالا و پایین میکرد. بدجوری احساسِ خوشحالی میکردم. کیرم رو که واردِ دهنش کردم گرمایِ دهنش روحم رو به آتیش میکشید. برگشت و منم رون ها و لمبره هاش رو ماساژ میدادم.
+نمیخوای کیرت رو داخلم کنی؟
با شنیدنِ این جمله بدنم برا چند لحظه لرزید.
کیرم رو با دستام گرفتم و واردِ سوراخِ کسش کردم.
+دکتر جان خیلی خوب میکنی. میدونستی خیلی جذابی و من خیلی تو حسرتِ کیرت بودم؟ همیشه دلم میخواست کیرت رو درونم حس کنم.
-منم بدجوری میخوامت خوشکلم.
بغلش کردمو محکم به خودم فشارش دادم. احساس کردم آبم با فشار تخلیه شد و چشمام رو که باز کردم متوجه شدم چه اتفاقی برام افتاده. دوش گرفتمو برگشتم تا بخوابم اما صحنه هایی که دیده بود از ذهنم خارج نمیشد. عذاب وجدان گرفتم که چرا باید این اتفاق واسم بیفته، اما خب لذت برده بودم و نمیتونستم انکارش کنم.
آخرِ وقت بود و باید فرمِ جدیدِ اداره ی مالیات رو پر میکردم.احساسِ خستگی داشتم به خاطر همین سوگُل رو صدا زدم تا کمکم کنه.
نیمه هایِ کارمون بهش گفتم:
با تیپی که اونروز زده بودی خیلی کول(باحال) به نظر میومدی.
+ممنون. تیپِ موردِ علاقمه. فقط گاهی وقتا که هوس میکنم اونجوری لباس میپوشم.
-نگفته بودی موتور سواری میکنی؟
به حالتِ شوخی گفت: نکنه باید تو فرم استخدام مینوشتم و زیرِ لب شروع کرد به خندیدن.
گفتی تنها زندگی میکنی؟
+یه جورایی؟
-یعنی چه جورایی؟
+مدتی میشه با دوست با پسرم زندگی میکنم.
از حرفش کمی جا خوردم و وقتی دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت:
+فکر نمیکردم شما هم جزو اون قشر از جامعه باشین که زندگی کردن دوتا آدم بالغ زیرِ یه سقف بدونِ خوندنِ صیغه ی عربی براتون عجیب به نظر بیاد.
-نه اینکه عجیب باشه، ولی خب حق بده بِهِم. منم تو همین جامعه ی سنتی و مذهبی بزرگ شدم دیگه، بخوام یا نخوام افکارم تحتِ تاثیرشون هست.
یه آه کشید و گفت:
+چه میشه کرد؟ به هر حال زندگی اینقدر کوتاهه که اگر بخوای به این فکر کنی که چرا من تو همچین جامعه ای به دنیا اومدم و ای کاش دنیا یه طورِ دیگه بود، نصفِ عمرت گذشته. پس بهتره بری دنبالِ اون چیزی که از ته دلت میخوایش.
به خودم فکر میکردم که واقعا چقدر از چیزایی که از ته دل میخواستم رو بهشون رسیدم؟ چون پدرم دکتر بود، به ناچار منم علی رغم اینکه علاقه ی دیگه ای داشتم به این سمت کشیده شدم. من آرزو داشتم دنیا رو ببینم، با همه نوع از آدمهای دنیا آشنا بشم. عکاسی شغلی بود که همیشه تو رویاهایِ بچگی همراهم بود، اما حالا واقعا دارم از زندگی لذت میبرم؟ از نظر دیگران بهترین شغل دنیا رو هم که داشته باشی مگه تا وقتی که رضایتِ درونی که خودت باید بهش برسی رو نداشته باشی فایده ای داره؟
+دکتر، کسی تا حالا بدونِ رودربایستی بهتون گفته که چقدر کاریزمایِ جذابی دارین؟ راستش شما انگار آفریده شدی که بهتون بگن آقایِ دکتر.
همینطوری که میخندیدم بهش گفتم: برخلافِ ظاهرم چندان آدمی برونگرایی که بخوام با دیگران زیاد ارتباط بگیرم نیستم. شاید به خاطرِ همین فاصله ای که با دیگران دارم تا حالا کسی این حرف رو بِهِم نزده.
+آره معلومه، چون تو دیالوگی که داریم رد و بدل میکنیم شما باید در جوابِ من کمی ازم تعریف میکردی.
-خُب وقتی یه نفر مثلِ تو میدونه که چقدر زیباست، دیگه احتیاجی هست که بخوام ازش تعریف کنم؟
+نه خوشم اومد آقای دکتر، انگار دارین راه می افتین.
اینو که گفت بلند خندیدیم.
صدایِ چرخیدنِ دستگیره ی در پیچید تو گوشم. حتی فرصت نشد که خنده رو از رویِ لبم مَحو کنم. مریم اومد داخل و با بُهت و حیرت نگاهمون میکرد، مثل کسایی که انگار مچ دو نفر رو در حینِ خیانت گرفته باشن.
بدجوری ترسیده بودم و با نگاهِ مریم احساسِ مجرم بودن بِهِم دست داد.
چند لحظه ای بدونِ اینکه چیزی بگه نگاه کرد و با همون صورتِ در هم کشیده رفت.
پشتِ سرش راه افتادم اما قبل از اینکه بهش برسم ماشینش رو سوار شد و رفت. هر چی صداش زدم بازم ماشین رو نگه نداشت و با سرعت دور شد. وقتی رسیدم خونه دیدم داره گریه میکنه و چمدونش رو میبنده.
-معلومه چیکار داری میکنی؟ دیوونه شدی؟
×آره من اینجا دیونه بشم و جنابعالی هِر هِر و کِر کِرتون رو ببرید جایِ دیگه.
-این قصاصِ قبل از جنایت چیه آخه تو داری انجام میدی؟ چطوری میتونی اینجوری کسی رو قضاوت کنی؟ بزار واست توضیح بدم.
×من دیگه حرفی با جنابعالی ندارم. هر وقت تونستی از عزیز دوردونت تو اون مطب دل بکنی اونوقت بیا دنبالِ من.
چمدونش رو بست و رفت
شب تنها بودمو واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. با واکنش هایِ مریم کاملا سر در گم شده بودم.
بهش زنگ زدم و گفتم امشب تنهایی که گفت آره امشب تنهاست.
رفتم تا خیلی دوستانه باهاش حرف بزنم و موضوع رو باهاش در میون بزارم. نمیدونم شایدم ته دلم دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.
ازم پرسید:
+میتونی بگی چرا اومدی اینجا؟
-چون نمیخواستم تنها باشم.
+اومد و نشست رو پام، دستاش رو تویِ موهام برد و لباش رو گذاشت رویِ لبام.
قلبم چیزی تا مرز انفجار نداشت.
+داری چیکار میکنی دختر؟
-میدونی دکتر، ذهن آدمها اولین جاییه که افکارِ خودِ آدمها رو سانسور میکنه. به خاطر همینِ تو نمیتونی واقعیت رو بگی و با خودت رو راست نیستی. تو واسه اینکه منو بکنی اومدی و ته دلت هم خودت میدونی، اما ذهنت بهت اجازه نمیده واقعیت رو به زبون بیاری.
به نظرم داری یه جور بازی ذهنی رویِ من انجام میدی.
+تا حالا به این فکر کردی که آزادی چه معنایی داره؟ اصلا به نظرت همچین چیزی امکان داره؟ فکر میکنی آدم آزادی هستی؟
-تا حالا اینجوری بهش فکر نکردم. نمیدونم، احتمالا آدم آزادی باشم، شایدم نه.
+بزار یه طورِ دیگه بیانش کنم. الان تو تویِ چارچوبِ یه رابطه به اسمِ ازدواج هستی و منم به خاطرِ اینکه یه نفر رو دوست دارم بهش تعهد دارم و باهاش زندگی میکنم. به نظرِ تو اگر منو تو بخوایم امشب رو مالِ هم باشیم چه اتفاقی می افته؟ تو اسمش رو آزادی میزاری یا خیانت یا هر چیزِ دیگه؟
-سخت شد اما به نظرم غربی ها راهکارِ جالبی دارن. شنیدم که آزادی رو اینطور معنی میکنن که یه انسان، آزادِ هر کاری که خواست انجام بده تا زمانی که آزادی و حق انتخاب دیگران رو ازشون صلب نکنه و باعث آزارشون نشه.
+پس الان چه تصمیمی میگیری؟ اگر من خودمو در اختیارت بزارم حاضری به خاطرِ احترام به ازدواجت ازم بگذری؟
-فکر کنم بهترِ این مزخرفات رو فعلا بزاریم کنار و بزنیم بیرون، واقعا مغزم تحمل این همه حرفای فلسفی رو نداره، نظرت چیه؟
+از اونجایی که من عاشقِ زندگی ام و حاضر نیستم یه لحظه اش رو هم از دست بدم قبول میکنم.
بدونِ اینکه بفهمیم داریم کجا میریم فقط حرکت میکردیم. بعضی آدمها هستن که فکر میکنی هیچوقت از در کنارشون بودن خسته نمیشی چون یه جوهره ای دارن که آدمها رو به خودشون جذب میکنن و سوگُل از همون دست آدمهاست.
شیشه رو پایین داد و سیگارش رو روشن کرد و بینِ لباش نگه داشت. صندلی ماشین رو عقب برد و پاهاش رو رویِ داشبوردِ ماشین گذاشت. همینجوری که دودِ سیگارش رو بیرون از ماشین میداد ازش پرسیدم:
به چی اینقدر عمیق فکر میکنی دختر؟
به اینکه اگر رویِ نقشه کمی اونورتر زندگی میکردم الان با رفتارم بازم بِهِم میگفتن هرزه یا آنرمال؟ چون این کلمه ها رو زیاد شنیدم.
هر حرفش واقعا معنایِ عمیقی داشت و میطلبید که خوب روش فکر کنی.
جلوتر رو دیدم که انگار کمی نور پیدا بود، مثل ایست بازرسی.
سوگُل سریع خودش رو جمع و جور کرد و نشست.
×میشه مدارکِ ماشین رو لطف کنید؟
-بفرمایید.
یه نگاه به داخل ماشین کرد و گفت:
×خانوم چه نسبتی با شما دارن؟
-نسبتی نداریم، همکار هستیم.
×لطف کنید پیاده بشید.
دستگاهِ تستِ مشروب رو آورد و هر دومون داخلش فوت کردیم. از بدِ روزگار معلوم شد که سوگُل مشروب خورده.
با یه حالتِ مسخره کردن گفت:
×پس شما همکار هستین آره؟
-جناب سروان من دکتر هستم اینم مدرک شناسایی، واقعا دروغ که ندارم بگم.
×دیگه بدتر. نا سلامتی شما تحصیل کرده ای و الگویِ جامعه.
-مگه چه اتفاقی افتاده؟ کسی خطایی انجام داده؟
×وقتی رسیدیم مَقَر مشخص میشه.
خواستن به سوگل دستبند بزنن که مقاومت کرد، وقتی به زور متوسل شدن سرش رو محکم کوبوندن به بالایِ در و سوارش کردن.
عصبانی شدم و سمتشون رفتم و با همون عصبانیت گفتم.
-این چه کاریه؟ مگه مجرم گرفتین؟
زیرِ پام زدن و وقتی افتادم رو زمین دستام رو پشتم بردن و بِهِم دستبند زدن.
بیست و چهار ساعت بازداشتم کردن و از سوگل هم خبری نداشتم تا اینکه اجازه دادن به یکی از آشناهام زنگ بزنم تا بیاد ضامن بشه و تعهد بده تا منو آزاد کنن.
از سربازهایِ همونجا پرس و جو کردم که کسایی مثل سوگل رو کجا میبرن. پرسون، پرسون محلش رو پیدا کردم. رفتمو راجع بهش سوال کردم اما هیچکس جوابی نداد و میگفتن فقط خانوادش باید بیان.
بالاخره بعد از کلی خواهش و التماس یکی از پرسنل گفت دو شب پیش یه دختر رو آوردن اینجا مثل اینکه خودکشی کرده، امیدوارم اینی که دنبالش میگردی نباشه.
مثلِ اینکه آبِ سردی ریخته باشن روم کلِ تن و بدنم شروع کرد به لرزیدن.
-نه اون نیست. همچین چیزی اصلا امکان نداره. خودش گفت عاشقِ زندگیه و یه لحظه اش رو هم حاضر نیست از دست بده.
آدرس رو گرفتمو رفتم به بیمارستانی که اون دختر رو بردن. ترس تمامِ وجودم رو گرفته بود. پاهام جونی نداشت که بتونم قدم بردارم.
باورش سخت بود. فکر نمیکنم بدتر از این رو کسی بتونه تجربه کنه. سوگُل که سرشار از زندگی بود باید زیرِ خروارها خاک بخوابه. واقعا به چه دلیلی؟ یعنی واقعا بهونه ای بهتر از خودکشی برای پوشوندنِ قتلش پیدا نکردن؟
حدود دوسال از اون زمان گذشت. نشسته بودم جلویِ تلوزیون و کانالهای ماهواره رو بالا و پایین میکردم، مردم فریاد میزدند:
" ژن، ژیان ، ئاژادی "
" زن ، زندگی ، آزادی "
مجری گفت:
دختر کُرد ، دخترِ ایران را کشتند
چقدر این داستان برام آشناست.
پس سوگُل اولین نبوده و آخرین هم نخواهد بود…

به امید روزی که دخترانِ سرزمینم معنی آزادی رو با تمام وجود لمس کنند‌.

پایان.

نوشته: blue eyes


👍 121
👎 18
169101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

896421
2022-09-21 03:10:54 +0430 +0430

ژینا خوابید تا ملتی بیدار شن
عاشق نوشته هاتم ، پایدار باشی

7 ❤️

896422
2022-09-21 03:17:25 +0430 +0430

جالب بود افرین خیلی بامهارت مطلب رورسوندی بدون اینکه ازاین قضیه یه داستان کلیشه ای بسازی

5 ❤️

896425
2022-09-21 03:28:28 +0430 +0430

تعریف سوگل از آزادی رو دوست داشتم قشنگ بود

4 ❤️

896442
2022-09-21 04:37:59 +0430 +0430

برو با کونی خان
کیر سگ تو دهن هر چی دکتره
شماهارو گوه هم حساب نمیکنن خودتون بهتر از همه میدونین ، یه مشت بی سواد عقده ای قاتل
۶ماه این درو دهاتی هارو تلکه میکنن و پول جمع میکنن ، ۶ ماه هم میرن اون ور آب با پولای دزدی و تلکه شده دهاتی عشق و حال میکنن
اون ور آب کیر خر هم دست اینا نمیدن باهاشون ور برن و معاینه ش کنن
دولت های خارجی میدونن با کی ها طرف هستند
دکترهای قلابی و بیسواد ایرانی که با پارتی و تقلب و خرید مدرک دکتر شدند. این چس سگها هیچ مجوز کاری نمیتونن داشته باشند چون عن هم حسابشون نمیکنن این بی سوادای قاتل رو خارجیا
دخترای جنده اینستایی و کافه ای و قلیونی ، شما چه وقت میتونین کتابهای قطور پزشکی رو بخونین و نمره قبولی بگیرین جز با کس دادن
تمام این دخترا زیر خواب استاداشون هستند شک نکنید مخصوصا دکترهای مامایی و …
یارو دختره ترم اول کاردانی رشته مربوط به آزمایشگاه اومده لباس دکترها رو پوشیده و ازین توی گوششون میکنن و ضربان قلب رو گوش میدن انداخته و اسم خودش رو هم گذاشته دکتر خخخخخخخخخخخخخ
اعتماد بنفس تورو اگه ملخ داشت ،هلیکوپتر هاواک شده بود واسه خودش.
والله عمه نود ساله منم بلده فشار خون بگیره و تزریقات انجام بده و نسخه از خودش صادر کنه

6 ❤️

896443
2022-09-21 04:43:40 +0430 +0430

برو کیری جم کن کس و کونت رو تو همون بچسب به فتیش خوردن سوراخ کون تورو چه به این حرفا

تا یه دختر تنها تو محل کار می بینین همه میخوان بهش سیخ بزنن
نمیدونن اگه اون بده بود میرفت جندگی نمی اومد ۷ صب تا ۸ شب سرکار یه لنگه پا وایسته

4 ❤️

896457
2022-09-21 07:06:41 +0430 +0430

👍👏👏👏👏👏👏🌹🖤🖤🖤🖤

0 ❤️

896466
2022-09-21 07:48:37 +0430 +0430

عالی عالی عالی

0 ❤️

896473
2022-09-21 08:54:41 +0430 +0430

👌

0 ❤️

896483
2022-09-21 10:07:57 +0430 +0430

روابط انسانها بر پایه موقعیت جغرافیایی نیست، بر پایه عرف اجتماعی و قوانین منطقه زندگیه انسانهاست، اما امر نکوهیده در روابط بی‌بندوبار مربوط به موقعیت جغرافیایی خاصی نیست و در همه جا یکسانه،
افراد تنوع طلب و لذت‌جو این داستانا رو میگن که خودشونو تبرئه کنن، در صورتی که تنوع طلبی و لذت‌جویی جزو نواقص شخصیتیه و بایستی تحت درمان‌های روحی و روانی و زیر نظر متخصص انجام بشه.

0 ❤️

896490
2022-09-21 12:32:26 +0430 +0430

جالب بود. همینکه دغدغه داشتی هم خوبه داداش.

1 ❤️

896499
2022-09-21 13:41:08 +0430 +0430

باشه دکتر نگایید یاره جون خودت اره

0 ❤️

896505
2022-09-21 13:53:14 +0430 +0430

عالیی

0 ❤️

896531
2022-09-21 19:14:09 +0430 +0430

دمت گرم واقعا لذت بردم قلم زیبایی داری

1 ❤️

896535
2022-09-21 20:12:04 +0430 +0430

عالی بود ولی کاش اسم داستانتون یه چی دیگه بود

0 ❤️

896536
2022-09-21 20:14:33 +0430 +0430

عالی بود ولی کاش اسم داستانتون یه چی دیگه بود

0 ❤️

896540
2022-09-21 21:17:25 +0430 +0430

چراواقعا تمایل دارید اتفاقات زندگی اجتماعی رو وهمچنین اتفاقات اخیر رو به اینجابازکنید اینجا سایت سکسی وداستان سکسی هست.نه این مزخرفاتی که کم هم لایک نخورده.
یه عده میدونن واین مطالب روباهدف میزارن یه عده هم بدون درک درست احساسی طرفدارش میشن.
حالاکاربه اصل ماجراکه اتفاق افتاده درسته یاغلط هست ندارم منظورم واسه موقعیت و جایی که بیان شده هست.لطفا فضاهاروقاطی نکنید

0 ❤️

896694
2022-09-23 14:33:14 +0330 +0330

ممنون بابت این یاداوری که دختران سرزمینم چه تو این سایت یا هرکجای این مملکت ناموس هممون هستن و باید دغدغه آرامش و امنیتشونو داشته باشیم
اینکه بخوایم ارتباط بگیریم با یه دختر یا زن قانون جذب و غریضه انسان و کاریش نمیشه کرد اما اگر آموزش درست باشه دیگه دیدگاه خیلیا هم نسبت به ناموس و هموطن بد نمیشه و همه رو با یک چشم نخواهید دید

0 ❤️

896710
2022-09-23 19:17:58 +0330 +0330

«حق انتخاب دیگران رو ازشون صلب؟ نکنه»؟! این معنایی که نویسنده در نظرشه املاش با سین هست؛ یعنی سَلب درسته؛ به معنای گرفتن. در حالی که صَلب هم ریشه س با صلیب و مصلوب.

1 ❤️

896954
2022-09-26 01:48:39 +0330 +0330

بیاد مهسا امینی
حدیث نجفی
حنانه کیا
و تمام برادران و خ اهران سرزمیکم ک‌تو این چند روز پر پر شدن و به امید آزادی وطنم از دست خونخواران زن ستیز

1 ❤️

897000
2022-09-26 11:16:09 +0330 +0330

به امید روزی که زنامون راحت لباس سکسی بپوشن و داشتن دوس پسر برای زنامون عادی باشه

0 ❤️

897904
2022-10-04 03:44:39 +0330 +0330

اینکه تو اون روزا با اون سرعت تو یه همچین کیفیتی برا مهسا یه داستان درست کردی بی نظیره.واقعا دستخوش داره.👏👏👏

3 ❤️

897972
2022-10-04 21:30:21 +0330 +0330

عالی بود بیگ لایک

0 ❤️

898110
2022-10-06 03:27:18 +0330 +0330

لایک داری دکتر👌

0 ❤️

918088
2023-03-09 00:02:37 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

944111
2023-08-25 03:03:45 +0330 +0330

عالی بود قلمتو دوست داشتم

0 ❤️

957258
2023-11-09 19:58:49 +0330 +0330

👏👏 خیلی خوب مینویسی

0 ❤️