توی سن 80 سالگی عمرش رو داد به شما. دور از حالا، خیلی دوستش داشتم. اصلا شاید نشه باور كرد یه پیرمرد 80 ساله چه طوری میتونه با یه جوون 20 ساله رابطه با این صمیمیت ایجاد كنه. همیشه بامن شوخی میكرد. خیلی هم اهل دل بود. یه چیزی تو مایه های مسیو ژیونورمان بزرگ ( به رمان بینوایان اثر ویكتور هوگو مراجعه كنید ). هر وقت تنها می شدیم منو صدا میكرد و می گفت « این دوست دختر های تو بالاخره ننه ای، ننه بزرگی، چیزی ندارند ؟ » من با خنده و اخم ساختگی جواب میدادم « بازم شروع كردین آقاجون ؟ من كه صد بار گفتم من اصلا دوست دختر ندارم ! » و از او دور میشدم. او با همون خنده همیشگی دوباره داد میزد « عمه تپل مپل هم داشته باشند، قبوله ها » و دوتایی میزدیم زیر خنده. همیشه میگفت « خاصیت نوه اینه كه دشمن دشمن آدمه، برای همین آدم دوستش داره ».
بین نوه هاش منو بیشتر از همه دوست داشت. برای همین هم وقتی مرد فقط من بالای سرش بودم. دلم خیلی گرفت. دل دنیا گرفت. یه بعدازظهر جمعه پاییزی. از پنجره بیمارستان بیرون رو نگاه كردم. باد پاییزی گرد و خاك و برگها رو به آسمون بلند میكرد. تا لحظه آخر كاملا به هوش بود و طبق معمول باهام شوخی میكرد. میگفت « بیمارستان چیز مزخرفیه، فقط حسنش اینه كه این پرستارهای ترگل ورگل میان و آدمو دست مالی میكنن. آخ اگه 30 سال جوونتر بودم بهشون میگفتم. » و من همزمان با گریه میخندیدم و جواب میدادم « آقا جون تورو خدا حرف نزنین. براتون خوب نیست.» و اون كه هیچوقت كم نمی اورد میگفت« كی میگه خوب نیست. این دكتر ها كه دكترن، چیزی نمیفهمن. تو یه علف بچه هم كه هنوز دكتر نشدی… راستی اگه من امشب مردم لازم نیست به عمه هات خبر بدی. بی خودی میان اینجا شلوغش میكنن. به بابات زنگ میزنی. بعد هم میری توی خونه من. تو كمد بغل تختم یه هدیه برات گذاشتم. برش میداری. كلید كمدم هم همینجاست. الان كلید رو بردار » و من با بغض و گریه كلید رو برداشتم.
مراسم ختم، خیلی آبرومندانه برگذار شد. سالن مسجد الجواد چندین بار پر و خالی شد. بعد از اینكه شب هفت از رستوران برگشتیم خونه پدر بزرگ، تنها كسی كه هنوز گریه میكرد من بودم. البته فقط بچه ها و نوه ها، عروسها و داماد ها اومده بودند. بقیه بعد از شام رفتند خونه خودشون. یكی از عمه هام عروسی داشت كه ایتالیایی بود. حدودا سی و سه چهار ساله و شكل ماه به اسم اسپروزا. دو سال پیش زن پسر عمه من شده بود ولی با هم سازش نداشتن. برای همین هم میخواست برگرده مملكتش. ولی پسر عمه نامرد من رضایت نمیداد. تازه پاسپورت ایتالیایی اونو هم قایم كرده بود كه یه وقت جیم نزنه. برای همین همیشه دلم به حالش می سوخت. دیدن بدن بلوری و آرایش حساب شده اون همیشه باعث میشد كه با حسرت به پسر عمه ام نگاه كنم. ولی اونشب اصلا حوصله دید زدن اونو هم نداشتم. خسته بودم و خواب آلود. بزرگتر ها خیلی زود رفته بودند سر تقسیم میراث ( كه كم هم نبود ). صداهاشون مثل ناقوس تو گوشم زنگ میزد.
یاد روزی افتادم كه با آقاجون راجع به اون صحبت میكردیم. یه مهمونی خونوادگی بود و من طبق معمول داشتم سر و سینه اسپروزا رو دید می زدم. آقاجون كه نگاه منو غافلگیر كرده بود، در گوشم میگفت «خاك بر سر بی شعور كیوان ( پسر عمه ام ) كنن. این كفتر سفید رو ورداشته آورده تو این مملكت جنگ و جدال. آخه احمق، جای این هلو تو همون ایتالیاست. تذكره اش رو بده دستش بره دیگه. حالا فرشاد، جون من بگو ببینم با این اسبوزا ( آقاجون اینجوری تلفظ میكرد ) كاری هم كردی یا نه بی عرضه؟ » و من باز هم میخندیدم و از خجالت سرخ می شدم.
شكی نبود كه آقاجون توطئه آزادی این كبوتر رو توسط من چیده بود. حالا از كجا پاسپورت اسپروزا رو گیر آورده بود، چیزی بود كه من سر در نمی آوردم. تصمیم گرفتم بعد از چهلم از این موقعیت استفاده كنم عصر همانروز در منزل آقاجون و در مراسم قرائت وصیت نامه اسپروزا رو دیدم. یه تونیك تریكوی مشكی چسبون پوشیده بود. چون گوش دادن به متن وصیت نامه براش جالب نبود به حیاط اومده بود و داشت گلدونها رو با آب پاش حلبی آقاجون آب میداد. رفتم و لب حوض نشستم و بهش خیره شدم. برگشت و لبخندی زد و دوباره به كارش مشغول شد.
نوشته: بینام
کیرم تودهنت اینکه همش مراسمه ختم و مرده شورخونه بود ناموسن کجاشسکسی بود اخه بدتر کیرمون رفت تو
خوب بود هر چند سکس نداشت و اخرشم خیلی یه دفعه ای نموم شد معلومه کار یه نویسنده کار بلده من به نویسنئش تبریک میگم چه خود شما که اینجا گداشتی داستانو باشی چه کس دیگه ولی گمونم کسی که همچین داستانی مینویسه اینقدر ارزش واسش قائل باشه که اینجا نذارتش. ولی داستان عالی بود هر چند که جاش اینجا نبود.
وب . گرد عزیز اکه منظورتون منم باید بگم من این نوشته رو دقیقا یه هفته پیش توی همین سایت خونده بودم اگه یکم بگردی پیداش می کنی عزیز
میتونست داستان خوبی بشه ولی اخرشو ریدی اصل کاری هم که چیزی ننوشتی…
حداقل برو از سایتای دیگه داستان کپی
کن خب! . . .
http://shahvani.com/dastan/هدیه-آقاجون
(dash)
باید بگم شاید بهترین داستان (از نظر من)توی سایت بود . واقعا لذت بردم توصیفت از مراسم ختم منو یاد مراسم ختم یه عزیزی انداخت . واقعا لذت بردم از داستانت امیدوارم زندگی زیبایی داشته باشی
Chiman1396
دوست عزیز منم منطورم همین بود که داستانو یکی دیگه نوشته و کس دیگه ای اینجا گذاشتتش
فقط چون داستان خوبیه به نویسنده اصلیش تبریک گفتم والا دزدی ادبی که همیشه مجکومه.
ممنونم
شروع داستان عالی بود
ولی انگار همانطور که اسپروزا برای رفتن عجله داشت شما هم برای پایان داستان عجله داشتی/
ولی خوب بود
اين داستان دنباله داره؟
خيلي خوب شروع شد ، ولي مثله اينكه وسط كار نويسنده مرد يا كشتنش يا … ،نه همون كشتنش
بقيشو بنويس خله، عالي مي نويسي
اونایی که قدیمین میدونن این داستان مال ده سال پیشه حداقللل
این داستان تو چند قسمت بود!اون قدیم قدیما خوندم!!بسن شما جوون ها نمی رسه! ?
دزدی اآثار در روز روشن نه ببخشید شب تاریک
حداقل یه داستان خوب کش می رفتی