سلام اسم من تیناست. بیست سالمه و لزبینم. دو سال پیش با یه تامبوی آشنا شدم که ده سال ازم بزرگ تر بود. اولاش دوست عادی بودیم و فقط حرفای معمولی با هم میزدیم؛ از حرفای روزمره گرفته تا درد و دل کردن و…
یه بار وقتی داشتم براش درد و دل میکردم یهو بهش گفتم که لزبینم. اولش خیلی تعجب کرد ولی حرفی از اینکه با هم باشیم نزد و تغییری تو رابطمون به وجود نیومد. من هر چی بیشتر میگذشت بیشتر جذبش میشدم. هیکل فوق العاده سکسی ای داشت؛ چشماش واقعا جذاب بود. وقتی نگام میکرد نمیتونستم چشمامو از چشاش بردارم. دو سه تا خال جذاب روی صورتش داشت. یکی بالای لبش و یکی هم رو گونش، نزدیکای گوشش. گردنش فوق العاده سکسی بود؛ وقتی سرشو کج میکرد با تمام وجود دلم میخواست گردن سکسیشو بخورم. جدای اینا خال بالای سینش دلمو برده بود. یه خال بالای سینه ی چپش داشت که واقعا تحریکم میکرد. البته همیشه تو چشم نبود و فقط یه وقتایی که خم میشد میتونستم خالشو ببینم.
ما زیاد خونه ی همدیگه نمیرفتیم و بیشتر همدیگرو بیرون میدیدم. مخصوصا که اون تامبوی بود و خانوادم برای همین اجازه نمیدادن خیلی خونمون بیاد. وقتاییم که میذاشتن بیاد، اگه میرفتیم تو اتاق مامانم همش میومد بهمون سر میزد. اونم دو بار بیشتر منو خونشون نبرده بود و هر دو بارش هم به جز من دوستای دیگشم دعوت کرد. دو دل بودم که بهش بگم میخوامش یا نه، میترسیدم قبول نکنه با هم باشیم. از طرفی هم انقدر دیوونش شده بودم که نمیتونستم برای بوسیدن گردنش بیشتر از این صبر کنم.
بالاخره یه روز هیوا منو برای سومین بار دعوت کرد خونشون. دل تو دلم نبود؛ احساس میکردم این دفعه قراره یه اتفاق خیلی خاص بیفته، یه حسی بهم میگفت از وقتی که فهمیده لزبینم نگاهش بهم عوض شده. روز قبلش کل بدنمو شیو کردم و حسابی به خودم رسیدم. میخواستم بی نقص به نظر بیام. هیکل خوبی دارم و تقریبا لاغرم. خیلی سکسی نیستم ولی امیدوار بودم هیوا خوشش بیاد. روز بعدش اتفاق خاصی که منتظرش بودم افتاد و حالا میخوام اون خاطره ی قشنگو براتون تعریف کنم:
از در که وارد شدیم از سوت و کوری خونه فهمیدم کسی خونشون نیست. با تعجب پرسیدم: کسی نیست؟
هیوا یه لبخند زد و گفت: نه!
نوشته: Tina
اموزش صبوری با طناب 😕