آنچه که بودیم، آنچه که هستیم (۱)

1400/10/22

پرده ی اول

زمستان سال 1390 است. در دانشکده ای حوالی خیابان میرداماد، کانونی که چند ماه از احیای آن می‌گذرد حال می‌خواهد اولین برنامه ی عمومی خود را در آمفی تئاتر دانشکده اجرا کند. نام کانون “شعر و ادب” است. جمعی از دانشجویان شیفته ی ادبیات از چند ماه قبل گرد هم آمده و با دنیایی شور و ذوق، پله پله تا به امروز پیش آمده اند و اکنون، در آستانه ی نخستین نمایش جدی خود هستند. نمایشی با نام “شب شعر”.

از صبح فضای دانشکده اندکی متفاوت است. مملو از جمعیت، برخی چهره ها آشنا و برخی نیز ناآشنا. شاید دوستان غیر دانشگاهی دانشجویان باشند که امروز، به لطف این برنامه، نرمی و مهربانی عوامل حراست دانشگاه شامل حال آنها شده و اجازه پیدا کرده اند برای حضور در این برنامه وارد دانشکده شوند. برای آنهایی که در اوج جوانی فضای دانشگاه را تجربه کرده اند این روزها خاطرات دلنشینی هستند. روزهای شلوغ دانشکده، روزهایی که چشم های زیادی به هم گره میخورند، شاید برخی از این نیز فراتر میروند و دستان خود را نیز به هم گره می‌زنند. روزهای پر انرژی، بهترین روزها برای شروع یک رابطه، حال خوب، فضای خوب، انرژی خوب، حس خوب، جوانی، شهوت و …

من، به عنوان یکی از اعضای اصلی کانون، امروز وظایف زیادی دارم. از هماهنگی با حراست جهت ورود مهمانان ویژه گرفته تا هماهنگی با اپراتور اتاق نور آمفی تئاتر. از نهایی کردن ترتیب برنامه ها تا تبلیغات محیطی برای اطلاع رسانی هرچه بیشتر در ساعات پایانی. در میان این دغدغه ها اما ذهنم تا حد زیادی جای دیگری است. به این می‌اندیشم که امروز، من و سحر، ساعات بیشتری را در کنار هم خواهیم بود. نه فقط با هم “بودن”، بلکه با هم کار کردن. در واقع “همکاری” کردن. همکاری با آنکه معشوق ماست خود عملی بسیارمحرک است، بسیار جنباننده، بسیار برانگیزاننده. همکاری از هر نوع آن، شاید جابجا کردن یک صندلی باشد، شاید هم چسباندن یک نوشته ی تبلیغاتی بر روی دیوار. همکاری حس اشتراک به ما می‌دهد. اشتراک با معشوق نیز در هر حال دلنشین است، چه اشتراک در یک کار ساده باشد و چه اشتراک در بستر.

سحر برای من تداعی عشق و شهوت است. یا شاید عشق، یا شاید شهوت؛ براستی مگر مرزی میان این دوهست؟
دختری شیفته ی ادبیات (که این خود، مضاف بر تمامی دلایل دیگر، عشق مرا به او دوچندان می‌کند) که از روز اول احیای کانون، همچون من، فعال و سرشار از انرژی و حس، در تمامی جلسات حاضر بوده و در مسیر پیشرفت کانون حقیقتا نقش اساسی داشته. در جلسات نخست تنها نگاه میان ما رد و بدل می‌شد اما اکنون، با هم شوخی می‌کنیم و گاه با هم می‌خندیم. امان از خندیدن با آنکه معشوق ماست. نخستین جرقه های عشق و شهوت در همین خندیدن ها نهفته است. در اولین باری که با یک نفر می‌خندیم، از ته دل. همانجاست که تخیلات ما با تمام توان کار می‌کنند و خود را در هزار هزار وضعیت با آن فرد تصور می‌کنیم. تعارف را کنار بگذاریم، این لحظات “شهوانی” اند، چرا باید غریزه ای ناب همچون شهوت را سرکوب کرد؟ مگر میتوان عشق را تجربه کرد بی آنکه شهوانی بود؟ در باور من نه. حس من به سحر نیز، در کمال صداقت، فورانی از شهوت است که به سبب مرزشناسی و حریم شناسی ام، هرگز به خود اجازه نداده ام این فوران را علنی کنم. در تمام این چند ماه، در سیر تبدیل شدن نگاه ها به شوخی ها و خنده ها، آهسته به او نزدیک می‌شدم، میل او را نیز می‌سنجیدم، اگر می‌دیدم که علاقه ای به این نزدیک شدن تدریجی ندارد، دست می‌کشیدم، اما خوب اینگونه نبود، حس می‌کردم که او هم به من تمایل دارد. ذره ذره می‌دیدیم که او هم در طی جلسات با من بیشترحرف می‌زند، بیشتر تعریف ‌میکند، بیشتر می‌خندد. اینها را می‌سنجیدم و ذوقی دیوانه کننده در من فریاد می‌کشید. ذوقی که می‌گفت: “او نیز شیفته ی توست”.

مراسم شب شعر با تمام کشمکش ها و جزئیاتش به پایان رسید. اگر به این جزئیات اشاره نمی‌کنم از این بابت است که آنچه که بلافاصله پس از مراسم رخ داد حقیقتا سایر جزئیات مراسم را در ذهنم تار می‌کند. آنچه که در ساعت 8 غروب، همان هنگامی که خیل جمعیت در حال ترک کردن دانشکده بودند، در گوشه ای از محیط دانشکده رخ داد. آنچه که مرا دگرگون کرد. آنچه که ما را دگرگون کرد. آنچه که آغازی بود بر جاری شدن شور جوانی من، در قالبی راستین و سترگ. مگر چه چیزی برای شور یک جوان عظیم تر از حس فتح قلب معشوق است؟ این دقیقا آن چیزی بود که رخ داد. ساعت 8 غروب، بر دیوار های آن دانشکده ثبت شد، درختان ما را نظاره کردند، نظاره کردند جسارت جوانی را که اینگونه لب گشود:
“سحر، حس امروز به من قدرتی داده که با تو صحبت کنم، من دوست دارم، دیوانه وار دوست دارم، ببخش اگر کمی رک میگم، بذار رو حساب فضای دلگرم کننده ی امروز دانشکده که قدرت منو تقویت کرده. هر جوابی به من بدی میپذیرم، فقط می‌خواستم این رو، در همچین روزی، به تو بگم”.

و آنچه که شنیدم شاید زیباترین پاسخ بود:

“خوشحالم که بالاخره گفتی. چون اگر نمیگفتی گفتنش برای من خیلی زمان بیشتری میبرد”

و این جمله با یک لبخند شکرین بر لب بیان شد، که زیباییش را در ذهن من ابدی کرد.

این را به یادگار ثبت کردیم و با تمام سرعت از مرزهای آن دانشکده خارج شدیم، نه آنکه دوستش نداشته باشیم، نه، به هر حال آنجا نقطه ی شروع ما بود، بلکه فقط به این دلیل که گویی میخواستیم یکدیگر را “ببلعیم”. و خوب بلعیدن در فضای دانشکده، حتی ساعت 8 غروب، ممکن نبود.

نوشته: متلاطم


👍 3
👎 3
4601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

852915
2022-01-12 01:03:24 +0330 +0330

اول😜😜😜

0 ❤️

852929
2022-01-12 01:34:51 +0330 +0330

پشمام خیلی خوب بود
قبلنم داستان گذاشته بودی تو سایت؟

0 ❤️

861330
2022-02-27 18:53:25 +0330 +0330

🤮 🤮 🤮 🤮

0 ❤️

862356
2022-03-05 20:48:33 +0330 +0330

عالی

0 ❤️