ادامه مجموعه جرقه
#12
یه گوشه از ذهنم مشغول این بود که ریحانه کدوم گوریه و یه گوشه دیگه مشغول اتفاقاتی که دیشب افتاد. به شکل عجیبی از لذتی که از سکس تارا و آرمان بردم آرامش داشتم و به هیچ عنوان پشیمون نبودم اما آرامشم با فکر به ریحانه از بین میرفت.
جلوی مدرسه پارک کردم اما درش بسته بود! هرچی گشتم اثری ازش نبود. خدا میدونست کجا رفته بود و واقعا داشتم نگران میشدم. برگشتم سوار ماشین شدم و از مدرسه گذشتم. داشتم از کنار یه پارک عبور میکردم و تو فکر بودم که یه دفعه نگاهم به پیاده روی بغل افتاد. حس کردم قلبم دیگه نمیزنه! اتفاقی که ازش میترسیدم سرم اومده بود. ریحانه با یه دختر دیگه نشسته بودن روی نیمکت، که خب تا اینجا مشکلی نبود. مشکل دوتا پسری بود که کنار اونها نشسته بودند و با صدای بلند میخندیدن. ماشین رو کج و معوج یه گوشه پارک کردم و با عصبانیت دویدم سمتشون. دیدم دختری که کنار ریحانه نشسته بود منو دید و با شونه به بدن ریحانه کوبید. خود دیوثش بود، مریم! گفته بود ریحانه اهل پسر بازی نیست اما دروغ میگفت. نمیدونم قیافهام چجوری بود که پسرا با دیدن من از جا بلند شدن و در رفتن. پوزخند زدم. بزدلای بیعرضه! قبل از اینکه برسم مریم که سعی داشت ریحانه رو بلند کنه دید کار از کار گذشته و اونم در رفت. یکم دنبالش دویدم و داد زدم: مگه دستم بهت نرسه جنده خانوم!
کلی نگاه رومون بود اما اصلا مهم نبود. با عصبانیت از زیر بغل ریحانه گرفتم و نشوندمش تو ماشين. کاری نمیکرد و چیزیم نمیگفت. احساس میکردم یکم بدنش داغه اما اینم مهم نبود! یکم که گذشت به حرف اومد:
-پارسال دوست امسال آشنا خان داداش! یه چند وقتی از من فراموشت شده بودا!
-خفه شو ریحانه فقط خفه شو!
-باشه خفه میشم. اصلا تو جون بخواه گُل من!
حرفاش کشیده ادا میشد و صداش یکم بلندتر از حد معمول بود. گفتم: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ مامان داشت سکته میکرد اونوقت تو با اون بچه کونیا رفتی پارک؟!!
اونقدر عصبی بودم که ملاحظه دختر بودنش رو نمیکردم. ریحانه با همون لحن شُل و ول گفت:
-من کجام؟ همین دور و برا! زیر سایه شما! چشماتو باز کنی میبینیم!
-انقدر چرت و پرت نگو ریحانه. برسیم خونه درستت میکنم!
یه دفعه گفت:
-میدونم با مریم خوابیدی.
وسط خیابون محکم زدم رو ترمز، جوری که صدای ماشینای پشت سری بلند شد. سریع ماشین رو کشیدم کنار و قیافه مات و مبهوتم رو چرخوندم سمتش.
-چی گفتی؟
-همون که شنفتی!
اینو با حرص گفت. چندبار خواستم چیزی بگم اما درنهایت گوشی رو برداشتم و به مادرم زنگ زدم. خیالش رو راحت کردم و گفتم ریحانه پیش منه. به سمت خونه روندم. نیم ساعت بعد در خونه رو باز کردم و ریحانه رو فرستادم تو. رفت داخل و ساکت روی مبل نشست. یه سر به اتاق خواب زدم تا ببینم تارا هنوز خوابه یا نه، اما اثری ازش نبود. بهتر! نشستم و بی برو برگرد رفتم سر اصل مطلب. همه چی مشخص و پیچوندن قضیه بیهوده بود.
-کی بهت گفت من با مریم خوابیدم؟
-خودش!
ای دختره پتیاره! قابل حدس بود که مریم خودش جريان رو لو داده باشه، چون کسی غیر از خودم و اون خبر نداشت. دختره ی احمق آبروم رو برده بود و میتونست حتی بدتر از این هم بشه. میدونستم میدونه که دارم دروغ میگم اما بازم سعیم رو کردم:
-دروغ گفته. تو چرا باور میکنی؟ دیوونه مریم خیلی بچه ست. تازهشم من زن دارم، دور این غلطا نمیرم.
-مریم رو از بچگی میشناسم. شاید یکم بیبند و بار به نظر بیاد اما دروغگو نیست. برخلاف تو!
مستأصل نگاهش کردم. دیگه چیکار میتونستم بکنم؟ چرا هر غلطی میکردم بعدش گاف میدادم؟ قبل از ازدواج و وقتی تو خونه مامان و بابام هر روز با اشکال پر از ریسک خود ارضایی میکردم انقدر سوتی نمیدادم! صورتم رو با دستهام پوشوندم. بگایی پشت بگایی! به جاش دست پیش رو گرفتم تا پس نیفتم. گفتم:
-آره اصلا من با دوستت خوابیدم، خب؟ شما چه خبر؟ شکر خدا روابطت باز شده! با از ما بهترون میپری! اون پسره کی بود؟!
-این قضیه بین خودمون میمونه. هیچکس خبردار نمیشه که داداشم با دوست صمیمیم خوابیده، به خصوص تارا!
یه لحظه گیج شدم. حرفی که من زدم جوابش این نبود. بعد چند ثانیه به خودم اومدم. تهدید پنهان ریحانه رو به چپم گرفتم و گفتم: اگه آقاجون بفهمه تیکه تیکهات میکنه. فکرشو بکن یه نفر از فامیل بفهمه چه گندی بالا آوردی. دیگه سرمونو نمیتونیم تو در و همسايه…
ریحانه پرید تو حرفم و جیغ کشید: از تو که بدتر نکردم! فقط یه قرار ملاقات بود ولی تو چی؟! رفتی با دوستم خوابیدی میفهمی یعنی چی؟ یعنی به زنت خیانت کردی! اینارو من باید بهت بگم؟!
چه توپ پریم داشت! هرکی نمیدونست فکر میکرد تارا و ریحانه رفیقای فاب همن که انقدر هواشو داشت. گفتم: جيغ جیغ نکن واسه من جغجغه! آره اصلا خوابیدم خوب کاریم کردم. اصلا دوست دارم با همه زنای دنیا بخوابم تو رو سننه؟ اصلا من هرزهام هرکی پا بده روز بعدش تو تختمه! من اینجوریم ولی حواست باشه اگه یه نفر، فقط یه نفر از قضیه مریم بویی ببره بلایی به سرت میا…
در کمال بهت، حیرت و ناباوری، یه گوشت به نرمی پنبه روی لبهام قرار گرفت و ناشیانه روی لبهام فشرده شد. مزه و شکل و شمايلش کاملا ناآشنا و… و بینظیر بود! یکم طول کشید تا باور کنم ریحانه داره من رو میبوسه. مثل برق زدهها هلش دادم و از جام بلند شدم.
تا صبح بیدار بودم. شهوت خوابیدنم با تارا رنگباخته بود و دوباره فکر به اتفاق ظهر دیروز داشت دیوونهام میکرد. کلی سوال داشتم که باید جوابشو پیدا میکردم. آخرش طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. لباس پوشیدم و راه افتادم سمت خونه آقاجون. وقتی رسیدم ساعت 7 صبح بود. وارد خونه شدم که مادرم با دیدنم اومد سمتم و گفت: خوش اومدی پسرم. چیزی شده سر صبحی؟
شک داشتم ریحانه دیروز بعد از اینکه از خونه فرار کرد اصلا برگشته باشه خونه، با این وجود گفتم:
-نه، اصلا! فقط امروز ریحانه امتحان فیزیک داره. دیروز درگیر بودم الان اومدم یه نیم ساعتی قبل کلاسش باهاش کار کنم.
مادرم از تصور اینکه بردار فداکار ریحانه ساعت 7 صبح از کارش زده تا تو درس کمکش کنه لبخند گل گشادی زد و گفت: خدا خیرت بده پسرم. بیا بشین الان حاضر میشه. صبحونه خوردی؟ چایی چی؟!
یه چیزی پروندم و وارد آشپزخونه شدم. آقاجون هم مشغول خوردن صبحانه بود.
-سلام.
سری تکون داد و گفت: از این ورا؟
قضیه رو براش توضیح دادم و کمی باهم حرف زدیم. ریحانه هنوز نیومده بود. احتمالا صدای من رو شنیده بود. از آشپزخونه که خارج شدم دیدم در اتاقش بازه و مادرم داره باهاش حرف میزنه: تو که هنوز نشستی؟ میگم پاشو مهدی اومده. الان مدرسهات دیر میشه ها.
از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد، بالاخره ریحانه درحالی که کوله پشتیش رو روی زمین میکشید از اتاق خارج شد. حریص به صورت خوشگلش زل زدم. جدای از تموم احساساتی که از اتفاق دیروز داشتم بدجوری نگرانش بودم. ریحانه دختری نبود که دست به این دیوونه بازیا بزنه و قطعا یه چیزی باعث این اتفاق شده بود. رنگ صورتش مثل همیشه معمولی بود اما وقتی چشمش به من افتاد رنگش پرید. با صدای لرزون گفت: چی… چیکار داری؟
-سلامت کو؟
مامانم با اخم اینو پرسید. همزمان آقاجونم از آشپزخونه بیرون اومد و به ما نگاه کرد. رفتم سمت ریحانه و گفتم: عزیزم یادت نیست مگه؟ امروز امتحان فیزیک داریا!
دستمو رو کمرش گذاشتم. رو همون کمر باریک لعنتیش و هلش دادم به جلو. از چشم بقیه پنهون بود اما من متوجه شدم که با فشردن پاهاش به زمین داره مقاومت میکنه. فشار دستم رو بیشتر کردم و مجبورش کردم راه بیفته.
-خیلی پرتیا… دیشب نخوابیدی؟
در حالی بهش میگفتم دیشب نخوابیدی که زیر چشمهای خودم از بیخوابی سیاه شده بود! از کنار مادر متعجب و آقاجونی که با شک نگاهمون میکرد گذشتیم و وارد حیاط شدیم. به فاصله مناسب که رسیدیم، از لای دندونای بهم فشردم غریدم: حالا واسه من ناز میکنی؟ یه بلایی سرت بیارم مرغای آسمون به حالت زار بزنن!
بیشتر از قبل ترسید. از حیاط خارج و سوار ماشین شدیم. ماشین رو راه انداختم و صدای لرزونش رو شنیدم:
-من… من کلاس دارم. داره دیر میشه.
-امروز خبری از مدرسه نیست.
برگشت و جوری با مظلومیت نگاهم کرد که انگار نه انگار دیروز همین چشمهای مظلومش پر از شهوتش شده بود و میخواست لب و لوچه من رو له کنه!
(محتوای این داستان تابو شکنيست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن این داستان خود داری کنند)
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]
نوشته: …
سلام عزیزم ممنون از متن و داستان زیبات ولی ببخشید اینجور میگم می دونم نوستن چقدر سخته ولی خیلی داری تارا رو تو این قسمت کم رنگ کردی ولی ازت ممنون و شاید نقشه ویژه ای کشیدی ممنون ازت بوسسسس
نظر من این هست که واقعا تکلیف چیه من و حشری کردی زیاد و نصفه شب هم هست زنم و هم که طلاق دادم الان چه غلطی باید کنم ؟ نمی دونم . منم از خود ارضایی خوشم نمیاد بزم یک دوش آب سرد بگیرم بیام بخوابم البته اگر این که وسط پاهام بلند شده بگذاره بخوابم .خخخ
خیلی منتظر بودم. اگه میشه از شخصیت ها عکس بذار ببینم ریحانه و تارا چه شکلی ان.
اونجایی هم که داشتی قضیه ی قرص خوردن رو مینوشتی سوتی دادی حواست باشه❤
مرسی که نوشتی
سعی کن زود به زود بنویسی
این قسمت هم کوتاه بود
just.ahmadilar2@gmail.com:
به نظرم گذاشتن عکس آماده از چهره شخصيتها حرکت فُُلیه. بهتره خود خواننده با استفاده از نشونههای توی داستان شخصیتها رو توی ذهنش شکل بده.
آقای برادر دانشگاهی نویسنده؛
بجای تخریب فرهنگی آیا بهتر نیست کمکی هرچند کوچک در ترمیم و بهینه سازی آن داشته باشی؟!؟
صدای سیلی من توی ماشین منعکس شد چرا؟
خواهش دارم اندکی تامل و تفکر کنید که در صورت انجام آن شما نیز قطعا تلاش میکنید تا حداقل عزیزانتان را نسبت به این مورد آگاه سازید:
نفرت، بغض و کینه تنها یک دستاورد دارد؛ نابودی.
سود این تباهی تنها به جیب اندک شمار خاص رفته، میرود و خواهند رفت.
فراموش نکنیم «برخلاف ساختن، خراب کردن، ساده است؛ خواه دیوار باشد خواه قلب یا وقار»
عمری است که تنها سناریو مربوط به «بر اخفش» گریبانگیر ما ایرانیان شده است، «کردنی هرچه بود کردیم، برای تنوع هم که شده یکبار نکنیم »
موفق باشید
خوب بود ولی یکم کوتاه
وقتی یه مجموعه پنج قسمتی تموم شد اسم قسمت بعدیو بزار آخرش(:
عالی بود قلمت خوبه از نظر من عادی خوش نوشت بود و این که روان بود مهمتر از همه داستان جذابی داره لطفا زود به زود بزار
چرا من داستان بعد از اینکه رفتی پارک و دیدی با آرمان قرار گذاشتی رو پیدا نمیکنم؟
از نظر داستانی خیلی خوب بود و مدت ها منتظر ادامه داستان بودم و قشنگ هم درومد.فقط بنظرم یکم کوتاه بود .غیر اون واقعا عیبی نداشت.
خسته نباشی👌