#15
کلافه با کف دست چند بار به فرمون کوبیدم و به ساعت نگاه کردم. هنوز ده دقیقه دیگه مونده بود تا مدرسه تعطیل بشه. از صبح مثل مشنگا اومده بودم جلوی مدرسه تا ببینم خانوم چی میخواد. خداوکیلی چندتا برادر تو دنیا مثل من هوای خواهرشونو داشتن؟! البته متن پیامی که ریحانه واسم فرستاده بودهم بیتأثیر نبود. نوشته بود بهم نیاز داره، نه به کمکم، به خود من، به وجودم! یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم از سکس دیشب کصخل شدم و دارم پرت و پلا میگم. حرفهام هیچ معنایی نداشت. با صدای زنگ مدرسه و باز شدن درِ بزرگش سیل دخترهای دبیرستانی به سمت خیابون روانه شد که هر کدوم به یه طرفی میرفتن. دوباره با خودم گفتم بهبه! با هر منطقی دخترای دبیرستانی یه چیز دیگه بودن و البته مزه یکیشون زیر زبونم رفته بود. همون لحظه چشمم به مریم افتاد و اخمهام درهم شد. پشت سرش ریحانه بیرون اومد و خواستن وارد پیاده رو شن که بوق زدم. توجهشون بهم جلب شد و در کمال تعجب دیدم مریمهم پررو پررو داره با ریحانه میاد سمتم. از همون فاصله با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم اما انگار هیچ اثری نداشت که یه راست اومد در عقب رو باز کرد و نشست. سریع برگشتم سمتش و گفتم: چرا سوار شدی؟ گمشو پایین!
مریم لبخندی زد و رو به ریحانه که روی صندلی جلو نشسته بود گفت: ریحانه میدونستی داداشت خیلی وحشیه؟
ریحانه لبخند زیر پوستی زد و چیزی نگفت. به جاش من عصبی شدم خواستم مریم رو بگیرم اما کمربندم مانع رسیدن دستم بهش شد. مریم جیغی کشید و با خنده خودشو طرف در کشید. برگشتم رو به جلو و دستی به موهام کشیدم. یه آدم چقدر میتونست رو دار باشه؟ رو به ریحانه گفتم: مگه نگفتم دیگه با این پتیاره نگرد؟
مریم گفت: هی! من همینجا نشستما.
ریحانه از اون ور گفت: سخت نگیر داداش.
چشم غرهای بهش رفتم و در نهایت ماشین رو روشن کردم. نمیتونستم جلو اون همه آدم مریم رو بزنم، وگرنه حتما انجامش میدادم!
-کجا برم؟
خود مریم آدرس خونهشون رو داد.
-پیامم دستت رسید؟
ریحانه اینو پرسیده بود. گفتم: آره ولی مثل اینکه پیام و تماسای من به دست تو نرسید! صد بار زنگ زدم بهت.
-ای وای ببخشید گوشیم سایلنت بود.
با ابروی بالارفته گفتم: پس واقعا گوشیتو میبری مدرسه! آقاجون میدونه؟
گفت:خودت چی فکر میکنی؟
تا خواستم جوابشو بدم مریم گفت: مجبوره گوشیشو بیاره مدرسه.
-چرا؟
-یه پسره مزاحمش میشه.
با صدای بلندی گفتم: چی؟ کدوم حرومزادهای مزاحمش میشه؟
سری پیش که تو پارک دیدمتون خودتونم خیلی بدتون نمیومد! جفتشون بهم نگاه کردن و ریحانه گفت: این یکی فرق داره نمیشناسمش. صبحا همیشه سر راهم میپیچه.
-فقط صبحا؟ ظهر چی؟
ظهرام میاد ولی کم. بیشتر دم صبح میاد، اون موقع کوچههام خلوت تره.
-چیکار میکنه؟
-شمارمو میخواد.
-تو که ندادی؟
بلند گفت: معلومه که نه! این چه سوالیه؟
اعصابم تخمی شده بود. باید مادر طرفو به عذاش مینشوندم. ساکت شدم و بعد از اون فقط شوخی و صحبتهای مریم بود که سکوت ماشین رو میشکست. داشتیم به خونه مریم میرسیدم که مریم یه دفعه گفت: ولی ریحانه میگم… .
ریحانه گفت: چی؟
مریم ادامه داد: تو خبر نداری، ولی من خوب میدونم داداشت چقدر وحشیه!
یه لحظه به گوشام شک کردم. به چهره همزمان خندون و سرخ از خجالت ریحانه که نگاه کردم فهمیدم نه! درست شنیدم. از شیشه عقب نگاه مکش مرگمایی به مریم که داشت غشغش به حرف خودش میخندید انداختم و ماشین رو جلوی کوچهشون پارک کردم.
-عزت زیاد!
مریم گفت: ولی هنوز خیلی مونده، بپیچ تو کوچه یه صدمتر جلوتر… .
نگاه خیرهای که از آیینه بهش انداختم باعث شد خفه خون بگیره، با این وجود از رو نرفت. از ماشین پیاده شد و از سمت شیشه جلو گفت: تا همینجاشم راضیم، بعد زیر لب کلمه وحشی رو تکرار کرد و گوشه لبش رو گاز گرفت. در آخر چشمکی زد و گفت: بایبای.
همه این حرکات رو در حضور ریحانه انجام داده بود و خجالتش برای من بدبخت بود! واقعا جنده بود. باید تو همون یکی دوباری که باهم خوابیدیم جوری میکردمش تا زبونش کوتاه شه و انقدر وحشی وحشی نکنه. ماشین رو راه انداختم و به ریحانه نگاه کردم. یه دفعه ضربان قلبم ناموزون شد. اون شب خونه آقاجون و حالا من، ریحانه و فضای تنگ و کوچیک ماشین! حضور مریم باعث شده بود یاد اون شب از یادم بره اما حالا دوباره یادم افتاده بود که چطور تو آشپزخونه کونشو مالیدم و ریحانه هیچ اعتراضی نکرد. الانم خیلی دوست داشتم این کارو بکنم ولی تخمشو نداشتم. البته تخم نداشتن واسه من فقط یه جُک بود چون کارای خطرناکتر از این رو زیاد کرده بودم، با این وجود یه طرف قضیه «خواهرم» بود، خود این کلمه کل این جریاناتی که بینمون اتفاق افتاده بود رو زیر سوال میبرد. اما…اما من آدم پس کشیدن نبودم. بعد از اون شب تو آشپزخونه و عدم نارضایتی ریحانه، نمیتونستم وقتی الماسی مثل اون بغلم نشسته بود دست از پا خطا نکنم. بدون هیچ حرفی دستم که رو دنده بود رو گذاشتم رو رون پاش. حس کردم جا خورد و به من نگاه کرد. انگار اونم جریان اون شب رو فراموش کرده بود. بهش لبخند زدم و گفتم: نگران نباش. این پسره رو آدمش میکنم.
و با گفتن این حرف آروم شروع کردم مالیدن دستم رو رون پاش. با فکر به اینکه رون سفید ریحانه زیر دستمه کیرم شق شد. با صدایی که کمی لرزش داشت گفتم:
-فکر کرده خونه خالهست بیاد خواهر منو اذیت کنه؟ پارش میکنم!
ریحانه که انگار تحت تاثیر مالیده شدن پاش بود بازم چیزی نگفت. ادامه دادم: ولی از حق نگذریم تقصیر توام هستا!
بالاخره نگاهشو از خیابون کند و به من نگاه کرد با صدایی که تعجب توش موج میزد گفت: چرا؟
زل زدم تو چشماش و جواب دادم: چون خیلی خوشگلی، کلا خیلی خوبی، از همه لحاظ!
یکم خیره نگاهم کرد، بعد با لپای گل انداخته لبخند زد و سرشو انداخت پایین. حرفهام و تعریفهایی که میکردم روش اثر گذاشته بود. البته من چیزی جر حقیقت رو به زبون نمیآوردم اما به قول خود ریحانه تا به حال حتی با پسر غریبه حرفم نزده بود و تنش تشنه شنیدن حرفهای قشنگ بود، منم میخواستم این کار رو با کمال میل انجامش بدم! تا رسوندنش به خونه کاری جز نوازش پاش انجام ندادم. قرارمون صبح روز بعد بود و از هم خداحافظی کردیم. برگشتم خونه، خونهای که زنم رو چند ساعت با رفیقم تنها گذاشته بودم! در حقيقت ریحانه و زنگ زدنش باعث شد دیشب رو از یاد ببرم. آرمان خونه نبود و تارا مشغول گرد گیری بود. نشستم و درجواب «کجا بودی تا الان؟» گفتم: یه کار کوچولو پیش اومد. تو چه خبر؟ آرمان کی رفت؟
-نمیدونم، ظهر که پاشدم رفته بود.
آهانی گفتم و ساکت موندم. دیشب چه حالی داده بود! دوست داشتم تا اخر عمرم هرشبم مثل دیشب باشه، اون وقت میشدم خوشبختترین آدم تو دنیا! تارا کارش که تموم شد نشست کنارم و گفت: ولی دیشب یه چیزی رو فهمیدی؟
گفتم: نه، چی رو باید میفهمیدم؟
-آرمان نفهمید من تتو زدم!
چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم: وای راست میگیا! این چه کصخلی بود دیگه!
تارا خندید و جواب داد: آره بیچاره خیلی هیجان زده شده بود.
خیلی جدی گفتم: اندام تو هیجان زدهاش کرد.
تو سکوت نگاهم کرد. رگههای شهوت رو میدیدم که کمکم تو چشمهاش پیدا میشد. از سکس دیشب خسته بودم و جوری کمرم خالی شده بود که احتمالا یه چند روزی دور و بر تارا نمیرفتم. قبل از اینکه خودش پیش قدم بشه گفتم: راستی درد نداری؟
پرسید: درد؟ واسه چی؟
دوتا انگشت اشارمو به هم چسبوندم. تارا منظورم رو فهمید و خندید.
-آها! راستش یکم درد دارم.
سریع بلند شدم و گفتم: پاشو بریم دکتر.
گفت: نمیخواد… .
خواستم بلندش کنم: میگم پاشو دیوونه تا کار دست خودت ندادی.
اینبار اون دستمو کشید و مجبورم کرد دوباره کنارش بشینم.
-تعارف که ندارم دیوونه. اونقدر شدید نیست که اذیت کنه، یکمه فقط! دیشب انقدر حشری شده بودی که میدونستم از پشت پارهام میکنی! وقتی گفتی دوتایی بذارین تو کسم گفتم شاید بهتر باشه. فکر کنم واقعا بهتر بود، چون لذتی که از دوتا کیر میبردم دردش رو واسم قابل تحمل میکرد.
باز داشت اوضاع خطرناک میشد! گفتم: ولی من میگم اگه درد داری بریم دکتر… .
داد زد: مهدی!!! میگم نه!
خندیدم و از جا بلند شدم: خیله خب بابا! اوف چقدر گشنمه، چیزی تو یخچال داریم؟
گفت: آره هس یه چیزایی.
رفتم تو آشپزخونه تا با شکم سیر به استقبال فردا برم.
یه چشمم به دو طرف خیابون و چشم دیگهام به ریحانه بود که شونه به شونه مریم به سمت مدرسه میرفت. به در مدرسه که رسیدن با خودم فکر کردم امروز خبری نیست اما همون لحظه یه موتوری از پشت سرم اومد و پیچید جلوشون. یه نفر بود. سوییچ رو چرخوند و موتور رو خاموش کرد. لاغر بود و بدون اینکه پیاده شه ژستی گرفت و شروع کرد به صحبت. صداشون نمیومد. یکم صبر کردم تا ببینیم چی میشه. بیشتر مریم جواب پسره رو میداد و ریحانه عقب وایساده بود. خونم به جوش اومده بود. یه دفعه پسره پیاده شد و خواست دست ریحانه رو بگیره که دیگه معطل نکردم. در عرض چند ثانیه در ماشین رو باز کردم و دویدم سمتشون. در حال دویدن داد زدم: ولش کن بیناموس!
پسره تا وقتی مشتم نشست وسط پیشونیش باورش نشد که طرف صبحتم واقعا اونه. دو متر اونورتر افتاد رو زمین و یکی جیغ زد. مهلت ندادم، رفتم از یقهاش گرفتم و بلندش کردم. داد زدم:
از روزی که با ریحانه رفتیم پاساژ دو روز گذشته بود. تو این دو روز کلی نقشه ریختم تا موقعش که رسید عملیشون کنم اما در کنارش بالای بیست بار تو تلگرام به ریحانه پیام دارم تا خودش با پای خودش بیاد خونه من! قطع به یقین خونه آقاجون دیوونگی بود و بهترین مکان خونه خودم بود، البته وقتی که تارا خونه نبود. اما ریحانه پیامهامو سین میکرد و جواب نمیداد. فکر میکرد من به این سادگیا پس میکشم! آخرین پیام رو براش نوشتم: ریحانه یا همین الان پا میشی میای خونه من یا به جون مامان من میام اونجا.
یکم گذشت و جواب داد: جرعتشو نداری!
دیگه معطل نکردم و از جام پریدم. این هنوز فکر میکرد قضیه شوخیه! در عرض چند دقیقه لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم. گازشو گرفتم و زودتر از همیشه رسیدم خونه آقاجون. وقتی مادرم در رو باز کرد گل از گلش شکفت. اون به چی فکر میکرد من به چی!! پرسید: خوش اومدی پسرم. تارا کو؟
رفتم تو خونه: با دوستاش رفته بود خرید، منم بیکار بودم گفتم یه سر بیام اینجا.
-خوب کردی اومدی. بشین تا برات چایی بریزم.
چشمم افتاد به ریحانه که با ناباوری به من نگاه میکرد. مثلا داشت درس میخوند و کنار کتابش با گوشیش ور میرفت! لبخند کجکی زدم و گفتم: علیک سلام!
مادرم با سینی چای برگشت و ریحانه تازه اون موقع از شک خارج شد. با لکنت گفت: س…سسلام.
بدبخت هنوز باورش نشده بود انقدر کله خر باشم که واقعا بیام اينجا. حالا فقط باید صبر میکردم تا فرصت مناسب گیرم بیاد. با مادرم نشستیم و یکم صحبت کردیم تا زمان گذشت. بالاخره مادرم بلند شد و گفت: یه سر میرم خونه فاطمه خانوم الان برمیگردم.
فاطمه خانوم همسایمون بود. بدون اینکه بپرسم چرا با لبخند باشهای گفتم و وقتی در بسته شد، با چشمهای گرسنه به ریحانه نگاه کردم اما در کمال ناباوری مثل فشنگ از جاش پرید و دوید تو اتاقش. صدای چرخیدن کلید پشت بندش به گوشم رسید. پشت در ایستادم و چندبار به در کوبیدم: ریحانه با زبون خوش در رو باز کن.
-عمراً!
به در مشت زدم و گفتم: به جون مامان اگه باز نکنی در رو میشکنم.
ساکت شد. محکم با لگد به در کوبیدم و داد زدم:میگم باز کن این کوفتی رو.
فک کنم از اینکه دیوونه بازی دربیارم و واقعا در رو بشکنم ترسید که چند ثانیه بعد صدای چرخیدن کلید اومد. در رو باز کردم و رفتم تو. ریحانه وسط اتاق ایستاده بود و با دلشوره به من نگاه میکرد. رفتم جلو و با عصبانیت فکشو تو دستم گرفتم: بار آخرت باشه به حرفم گوش نمیدی، فهمیدی؟
هیچی نگفت و فقط زل زد به چشمام. تو این حالت به خاطر فشار انگشتهام رو صورتش، لبهاش مثل لب ماهی برجسته شده بود. رنگشون صورتی خالص بود و یه دفعه هوس بوسیدنشون زد به سرم اما جلوی خودم رو گرفتم. ولش کردم و ریحانه گفت: چی از جونم میخوای؟
انگار رام شده بود اما حیف فرصت کافی نداشتم. هرلحظه ممکن بود مادرم سر برسه و کار خاصی از دستم برنمیاومد. دستهام رو باز کردم و گفتم: هیچی، فقط یه بغل!
با تعجب نگاهم کرد. فکرشم نمیکرد که بخوام فقط بغلش کنم، البته درست فکر میکرد، نمیخواستم فقط بغلش کنم! هوس لمس باریکی کمرش زده بود به سرم. با پاهای لرزون جلو اومد، سرشو گذاشت روی سینهام و چشمهاشو بست. خیلی استرس داشت. دستهامو روی کمرش گذاشتم و دوباره قوس عجیب کمرش رو حس کردم. باید بدون لباس میدیدمش تا باورش کنم! دستهامو بردم پایین و برای بار دوم انگار بعد از یه دشت وسیع به یه تپه گنده رسیدم، اون تپه کون ریحانه بود! شلوارش پارچهای بود و بهتر میشد حسش کرد. درحالی که کمکم حس میکردم دارم میلرزم لپ کونش رو بین انگشت شست و اشارهام گرفتم و فشار دادم: خودت خبر داری چقدر معرکهای؟
هیچی نگفت. دوباره بغل گوشش گفتم: بهم حق بده، آدمو روانی میکنی بسکه خوشگلی.
حس کردم تنش از تعریفهام شل شد. یه دستمو از رو کونش برداشتم و وارد شلوار و شورتش کردم و بردم پایین. تکونی خورد اما محکم نگهش داشتم. وقتی دستم مستقیم و بیواسطه رو اون برجستگی صاف و صیقلی کونش نشست چشمهام خمار شد. گفتم: حیف این اندامه بخواد زیر کسی غیر خودم بره.
تا خواستم دستمو ببرم پایینتر و به اون سوراخ ممنوعه برسونم صدای در حیاط اومد. ریحانه سریع از بغلم بیرون اومد و با صورتی قرمز ازم فاصله گرفت.
گفتم: آروم باش.
نگاهم کرد. ادامه دادم:هيچکی نمیفهمه.
حس کردم یکم آروم شد. از اتاق که خارج شدم مادرم اومد تو خونه. دستش پلاستیک سبزی بود. با ناراحتی گفت: چرا بلند شدی؟ میخوای بری؟
گفتم: آره دیگه از صبح آزمایشگاه بودم الانم کلاس دارم. باز سر میزنم بهتون. با گفتن «باشه، خدا پشت و پناهت پسرم» رفت تو آشپزخونه تا سبزیها رو بذاره تو یخچال. سریع برگشتم و به ریحانه که هنوز تو خودش بود گفتم: دفعه دیگه که پیام دادم مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن میای خونهام، اوکی؟
جواب ندادم. دوباره گفتم:اوکی؟
بازم جواب نداد. مشکلی نبود. همینکه نمیگفت نه یعنی یه قدم رو به جلو برداشته بودم. امروز جوری ترسوندمش که حساب کار دستش بیاد. بعد از خداحافظی برگشتم خونه خودم.
دوباره تو همون کافه و رو همون میز مقابل هم نشسته بودیم. آرمان وقتی دید چیزی نمیگم گفت: نمیخوای حرف بزنی؟ دفعه پیش که داشتی زهرهمو میترکوندی این دفعه چه نقشهای داری؟
بیچاره خبر نداشت اگه دفعه پیش نزدیک بود زهرشو بترکونم این دفعه واقعا میخواستم انجامش بدم! نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم: میخوام صادقانه حرف بزنم، اوکی؟
با تعجب گفت: مگه قبلا غیر صادقانه حرف میزدی؟
وقتی دید همونجور نگاهش میکنم گفت: اوکی.
بیمقدمه گفتم: میدونی اگه تارا جنده بود واسه خوابیدن باهاش شبی یک تومن نه، ولی هفتصد تومن رو راحت پیاده میشدی؟
چشمهاش گرد شد و با خنده گفت: نمیفهمم مهدی، منظورت چیه؟
-ببین، آرمان! راستشو بخوای از اینکه بیهیچ هزینهای داری با زنم میخوابی زورم میاد!
قیافهاش داشت از تعجب منفجر میشد: منظورت اینه از این به بعد باید پول بدم؟
سرمو تکون دادم و گفتم: نه، پول نه. درسته من مثال زدم اما تارا که هرزه نیست، هست؟! من دوست دارم وقتی دارم زن خوش انداممو میدم به یکی دیگه یه چیزی مثل همون به دست بیارم.
آرمان با چشمهای باریک شده گفت: حرفتو رک بزن مهدی، چی میخوای؟
زل زدم تو چشمهاش و گفتم: آتوسا…!
ادامه دارد…
(محتوای این داستان تابو شکنیست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن داستان خودداری کنند.)
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]
نوشته: کنستانتین
خوب بود اما این قسمت بخش اروتیکش کمتر بود نسبت به قبل(:
کنستانتین جان انتظار میرفت یکی دو هفته دیگه منتظرمون بذاری
خلف وعده کردی 😅😅
یه سری از قسمت قبل راضی نبودید، گفتم با این قسمت جبران کنم 😈
ایول عالی بود امیدوارم قسمت بعد زودتر اپ شه دمت گرم
زدی ریدی به کل داستان خوبت
داستان رو بردی سمت تجاوز به ریحانه و این نه تنها اروتیک نیست بلکه خیلی زننده و انزجار آفرینه
به نظر من این قسمت رو حذف کن و دوباره بنویس
میشه لطفا بیشتر به داستان ریحانه بپردازی ؟؟ ده قسمته منتظرم ولی اصل کاریا فقط واسه رابطه مهدی و تاراست😑
Naaani85:
این قسمت که همهاش مربوط به ریحانه بود/:
در اینکه قلمت فوق العادس شکی نیس ولی دیگه شخصیت اصلی خیلی هیز و بیناموس داره جلو میره دختره ته دلش می خواد بده ولی به داداشس نه داداشه دیگه نباید انقد کسکش بازی در بیاره ولی درکل خوب بود
احساس میکنم هر چی میریم جلوتر داستانت ضعیفتر میشه اون اوایل فوقالعاده بودی ولی این چند قسمت اخری ضعیفه.
دمت گرم
منتظر برگشتت به اوج هستم
عالی به جرات میتونم بگم یکی از بهترین نویسنده های شهوانی هستی.
داستانت قشنگه. از اینکه داری میبیریش رو به ضرب خیلی خوشم امد وحتما دنبال میکنم. و اینکه ریحانه هم کاملا داره له له میزنه واسه زیره داداشش بخوابه ولی میخاد تا جایی که میتونه وحشیش کنه. ریحانه بنظرم گرایش بردگی داشته باشه یا اینکه سکس خشن دوست داره
نه منظورم اینه قسمت های سکسی داستان فقط مربوط به مهدی و تاراست و درمورد ریحانی خیلی کند پیش میره همه چی
از زیباترین داستان هایی که خوندم. بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستم و هستيم
سلام عزیز کم کار شدی تو کف گذاشتیمون بقیش چی شد
کونخواهری:
داستان دست ادمینه، یه ناهماهنگی پیش اومد وگرنه دیشب منتشر میشد. اگه اتفاق خاصی نیفته امشب منتشر میشه
قلمت معرکس. هر شب چک میکنم سایتو واسه قسمت های بعدی