آه آه آه ....

1398/02/11

خیلی فکر کردم به انتخاب اسم واسه داستان، ولی گفتم اول مینویسم بعد انتخاب میکنم اسم داستانم رو که تا فکر کردم از کجا شروع کنم یه آه ناخواسته از غم درون قلبم کشیدم و بهترین اسم بنظرم همین نوای قلبم بود …
اسمم محمدحسن الان سنم 19 یه پسره سرخ و سفید، خوشگل، چشم عسلی، موی خرمایی … ولی اینا ظاهره … بخوام درست خودم و معرفی کنم باید بگم یه پسر فوق العاده با حیا، مودب، خجالتی … با اینکه خیلی خوشگلم حتی بیش از حد واسه ی یه پسر … ولی بخاطر اخلاقم همیشه اول اخلاقم و صورت مبتسمم و خوش سخنیم بود که ازش تمجید میشد، میگم میشد چون زمانه نمیخواست من پاک و سالم تو این جامعه زندگیم و ادامه بدم.
ما تو یه ساختمون زندگی میکنیم که همسایه روبروی ما میشه خاله من که یکی از افرادی هست که واقعا عاشقشم .
خاله شیما از مامانم 15 سال بزرگتره و شوهرش هم 5 سال از خاله بزرگتره که من صداش میکردم عمو میثم، داستان من برمیگرده به 12 سالگیم.
اون زمان خاله شیما 46 سالش بود و تقریبا عمو میثم 51/2 سالش بود.
خاله و عمو میثم بچه دار نمیشدن و همیشه خونشون دعوا و داد و بیداد بود، منم تک فرزند خانواده بودم و اون زمان مادرم باردار بود و همیشه بابا به من میگفت کمک مامان بکن اگر اذیت بشه داداشت میمیره. (که این حرفش باعث شده بود همیشه استرس مامان و داشته باشم).
خاله از اونجایی که بچه نداشت، خیلی من رو دوست داشت و میتونم بگم شاید از مامانم بیشتر دوستش داشتم، من یه چیزی میگم شما یه چیزی میشنوی …
من اکثر اوقات خونه ی خاله بودم و لذت میبردم از توجهش به من و انواع و اقسام سرویس دهی هایی که به من میداد.
عمو میثم خیلی دختر دوست داشت و آدم خانم بازی بود و همیشه خاله بخاطر این قضیه گریه زاری میکرد و دعوا میکرد باهاش …
ولی نمیدونم چرا هیچوقت حتی حرف جدا شدن و هم نمیزد !!!
از منم نخواید دلیلشو چون نمیدونم.
عمو میثم همیشه منو بغل میکرد و میگفت دختره منی که وقتی بچه تر بودم همیشه گریه میکردم و میگفتم من پسرم.
سنم که رسید به یازده دوازده سالگی متوجه میشدم وقتی عمو منو بغل میکنه خاله یه جوری نگاهش میکنه!
درسته بچه بودم ولی میفهمیدم یه چیزی هست که من درکش و نداشتم ولی میفهمیدم که چیزی بینشون با نگاها رد و بدل میکنن.
مامان دیگه هفته های آخر بارداریش بود و توان خیلی کارهارو نداشت، شاید این چیزی که براتون تعریف میکنم به خودتون این اجازه رو بدین که فحش بهم بدین ولی من تا اون سن با مامان یا بابام میرفتم حموم . . .
که البته منو حموم میکردن و میفرستادن بیرون، فکر نکنید جلوم لخت میشدن و اینا نه …
خاله امده بود خونمون مامان شیدا بهش گفت شیما من نمیتونم اگر زحمتی نیست محمد حسن و حموم کن.
خب من با خاله این حرفارو نداشتم اول داستانم گفتم واقعا برام مثل مادرم بود و حتی بعضی مواقع بیشترم دوستش داشتم.
خاله رفت سره کمد لباسام برام لباس برداشت و منو برد خونه و وارد حموم شدیم عمو میثم نشسته بود داشت شوو تماشا میکرد که پرسید و خاله بهش جریان و گفت …
خلاصه خیلی عادی رفتیم حموم و خاله منو حموم کرد (بدون هیچ اتفاقه زشتی که تو بعضی از داستان ها دیده میشه نه راست کردم نه حتی خاله یا حتی مامان بابا منو میبردن حموم دستشون مستقیم به دولم نمیخورد و فقط تنها تماس موقع لیف کشیدن بود که دست تو لیف قرار میگرفت).
دیگه حمام کردنم کامل شده بود که عمو میثم هراسون امد دره حموم و باز کرد و گفت بدو آبجیت دردش شده (یه همچین لفظی به کار برد).
خاله سریع از حموم زد بیرون و داشت لباس میپوشید که حاضر بشه مامان و ببره بیمارستان و من تو حموم در حالی که لخت بودم و داشتم یخ میکردم، خاله با عجله به عمو میثم گفت، من باید برم حوله پشته دره آب بکشش خشکش کن لباساشم گذاشتم رو مبل بپوشونش و غذا بهش بده تا باباش بیاد.
و با عجله و استرس رفت بیرون.
درسته از مامان و بابا و خاله خجالت نمیکشیدم ولی با عمو میثم راحت نبودم با اینکه بچه بودم و واسه خیلی بچه ها شاید مشکله خاصی نباشه نمیدونم شایدم برای همه بد باشه.
عمو میثم گفت آب و باز من وایسا زیر آب سردت نشه تا من بیام، منم در حالی که دستم و گرفته بودم رو دولم وایسادم زیر آب و عمو میثم با یه شرت بزرگ (شلوارک نبود شرت بزرگی بود).
و فقط تنها پوششش همون شرت بود امد داخل، از زیر قطرات آب که نگاه و برام سخت میکرد عمو میثم و میدیدم که سرتا پام و داشت برانداز میکرد و من دستم و سفت تر و کامل تر رو دولم گرفتم.
عمو امد جلو آب و بست و دستم و از رو دولم برداشت و زد کنار و یه دستی کشید به تمام اون قسمتم، که با اینکه اصلا آشنایی با این چیزها نداشتم تمام بدنم از ترس یخ کرد.
عمو نشست رو چهار پایه و روی منو به طرف دوش گذاشته بود، ولی حس کردم شرتش و کشید پایین و کیرش بیرون بود، همونطور منو نشوند رو پاهاش که کاملا حس کردم کیرش رو که خیلی بزرگ نبود ولی واسه یه بچه یه چیز بزرگ بود که داشت حس میکرد و تو خجالت غرق شده بود …
عمو میثم نفس های شهوت آلودش هی بیشتر و بیشتر میشد.
منو بلند کرد و به سمت خودش برگردوند.
من نگاهم به کیرش افتاد و دستم و گرفتم جلو چشمام.
عمو دستم و برداشت گفت اگر چیزی بگی داداشت میمیره هیچی نباید بگی از این چیزا …
یه شامپویه سیب نرم کننده داشتن همیشه تو حمامشون که تو حمام ما هم همیشه داشتیم، و بوی خیلی خوبی داشت وای اونروز نمیدونستم که نوید یه درد و رنج بی پایانه …
اندازه ی یه استکان و کف دستش خالی کرد و کاملا کون و دولم و با اون کف مالی کرد، و شروع کرد به مالیدن دول و سوراخ کونم …
نفس هاش واقعا اذیتم میکرد، حرم دهانش که به گردنم میخورد قشنگ تداعی گرگ و برام داشت.
کیرش کامل راست شده بود که منو برگردوند و با انگشتش سعی در باز کردن سوراخ کونم داشت که با درد همراه بود و کم کم باعث تشکیل بغض تو گلوم شد …
دست از کار کشید و کیرش و تو دستش گرفت و توی چاک کونم میکشیدش که وقتی به سوراخم میرسید یه فشاری هم به سوراخم وارد میکرد …
من ههههیچی نمیگفتم و داشتم قطره قطره اشک میریختم.
پنج دقیقه ای گذشته بود و نزدیک به ارضا شدنش بود که ناگهان با یه فشاری که مثل چاقویی روی گوشت بدن که در حال فرو کردن است و حس کردم و جیغغغغعععغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ زدم.
این کارش فقط برای همون لحظه ی ارضا شدنش بود و فقط لحظه ای سر کیرش وارد کونم شد و کشید بیرون و در حالی که منو ول کرده بود و تن نحیف بی جون من افتاده بود کف حمام و گریه میکردم ارضا شدنش و هم نظاره گر بودم …
بعد از ده دقیقه گریه ای که میکردم و منو داشت آب میکشید و منو بیرون برد، شروع کرد به تهدیدهایی که داداشت میمیره و نباید بگی و خودم فلان میکنم و …
برادرم بدنیا امد بعد از سه روز … و غمی در دل من بود که بخاطر اون حرفی ازش نزدم با اون سن کم و این بار سنگین و به دوش کشیدم …
ولی این داستان این جا تموم نشد و ادامه پیدا کرد و تا همین الان من دارم بخاطر اشتباهم بخاطره بچگیم بخاطر عادت ادامه میدم و هیچی نمیگم …
نمیتونید درک کنید چرا ادامه میدم خودمم نمیدونم چرا، شما جای من نیستی منم جای شما نیستم واقعا نمیشه فهموند قضیه از چه قراره …
ولی الان میخوام کم کم یه حرکتی بزنم، یا به پلیس به شرطی که کسی نفهمه بگم یا به خالم ولی اینجوری ادامه نمیدم …
تمام.
(داستانم واقعیت بود و همه ی چیزایی که گفتم غیر اسم ها با یه تغییر کوچیک توشون دروغه که اونم برای محافظه کاری انجام دادم)

نوشته: محمد حسن


👍 4
👎 12
68200 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

764964
2019-05-01 20:17:07 +0430 +0430

اولم، حال نکردم :/ تهشو خوندم و حس میکنم دَری وَری باشه

0 ❤️

764972
2019-05-01 20:48:29 +0430 +0430

اینایی که داستان مینویسن همه بچه خوشگلن،این همه عن که تو خیابون میبینین منما!!

3 ❤️

764975
2019-05-01 21:02:44 +0430 +0430

ادمین جان،این تگ خاطرات کودکی و نوجوانی تو حلق و کون تک تک بدخواهات،ناموسا ورش دار لامصبو!

5 ❤️

764991
2019-05-01 21:38:04 +0430 +0430

تنها چیزی که من از این داستان فهمیدم اینه که یکی قرار بود بمیره انگار!!!

0 ❤️

765004
2019-05-01 22:24:27 +0430 +0430

کاری ندارم واقعی بود یا نه .
ادمین امشب کلا تجاوز گذاشتی چرا ؟
بهر حال من که کلا با تجاوز حال نمیکنم

#نه به تجاوز

2 ❤️

765005
2019-05-01 22:26:28 +0430 +0430
NA

کص بود کیرم تو بند ناف داداشت

0 ❤️

765038
2019-05-02 04:46:23 +0430 +0430

باز یکی اومده از غم اینکه پاکدامنیشو ازش گرفتن بگه جم کن بابا اسکل هی میناله

0 ❤️

765066
2019-05-02 07:37:38 +0430 +0430

مقصر بزرگترات بودن
اول از همه خاله ت
دوم مامانت و
وآخرش اون شور خاله ت .
لعنت به تجاوزکاران

0 ❤️

765089
2019-05-02 09:22:40 +0430 +0430

چرا هی تو این داستانا میخواید خواننده حس ترحم بهتون داشته باشه
فقط سکسی میفهمی ف ق ط س ک س البته واقعی

0 ❤️

765152
2019-05-02 17:14:29 +0430 +0430

تجاوز خیلیییی دردناکه

0 ❤️

765426
2019-05-04 07:13:36 +0430 +0430
NA

ادامه بدی بهتره ?

0 ❤️