آوار او

1400/09/07

با استاد خداحافظی کردیم و با لیلا به طرف در مجتمع رفتیم. تخته شاسی نقاشیم رو زیر بغلم گرفتم. حیاط مجتمع رو طی کردیم و به جلو در حیاط رسیدیم و ایستادیم.به لیلا گفتم میخوام برم کتابفروشی. بهش تعارف کردم که با هم بریم اما گفت که باید بره خونه چون کسی خونه نیست و خواهرش بدون کلید پشت در مونده. خوشحال شدم چون واقعا احتیاج داشتم تنها ببینمش. ازش خداحافظی کردم. هندزفریم رو در آوردم و یک آهنگ رو تصادفی پلی کردم. تو دلم گفتم به نیت  احساست به من. تو که نازنده بالا دلربایی/تو که بی سرمه چشمون سرمه‌سایی… صدای ملکوتی شجریان رو با لذت گوش کردم و سعی کردم هر کلمه از متن آهنگ رو به احساسش نسبت به خودم ربط بدم. بعد از ده دقیقه پیاده‌روی به جلوی مغازه‌ش رسیدم. هوا کاملا تاریک شده بود و پاساژ خلوت بود. خوشبختانه مغازه‌ش هم خلوت بود و داشت کتاب هارو مرتب میکرد که برگرده خونه. هندزفریم رو از گوشم درآوردم و نفس عمیقی کشیدم و در رو فشار دادم. صدای زنگوله پشت در بلند شد و صورتش رو به طرف در برگردوند.
-به سلام بابا جان. صفا آوردی فەرماوە تاتەم(بفرما بابا جان) . بفرما.
به خاطر اختلاف سنی 16ساله مون یا بابا جان صدام میزد یا کناچێ(دختر)
سلام کردم و احوال خودش و همسرش رو پرسیدم . دلم میخواست فدای لبخندش،دو تا دندون نامرتب جلوش، گردن بلندش. بوی سیگارش، ظاهر خیلی مردونش و همه وجودش بشم. میترسیدم ضربان قلبم رسوام کنه. به خودم نهیب زدم. چته دختر؟ چه مرگته؟
با خوشرویی جوابم رو داد و اون هم متقابلا احوال خانواده رو از من پرسید. در جواب تشکر کردم و گفتم

  • راستش کا ایرج گیان هم دلتنگتون بودم و هم کتاب ‘’ مواد و تکنیک ها’’ رو میخواستم و اگه پولی برام موند ‘’ عاشق مارگریت دوراس’’ رو.
    -خیلی دیر به دیر سر میزنی بابا جان ما (اشاره کرد به کتابا) هم خیلی دلتنگت میشیم .مگه ‘’ عاشق دوراس’’ رو نبردی دفعه قبل؟
    مطمئن بودم گونه هام گل انداخته. کاش این گل انداختن خواستنیم کرده باشه.
    -نه کا ایرج گیان. دفعه قبل ‘’ طبل حلبی’’ و ‘’ سوربز’’ رو بردم.
    کمی راجب به کتاب ها و راجب به ماریو بارگاس یوسای نازنین نویسنده سوربز حرف زدیم و تحسینش کردیم. بعدش حرف به دوراس نازنین کشیده شد و گفت : ‘’ عاشق دوراس’’ عالیه. اگه از موضوع داستان خبر داشته باشی در مورد یک مرد و زنه که…
    یک دفعه همه چی  شروع به تکون خوردن کرد و صدای مهیبی از طبقه بالا اومد. انگار جسمی سنگین روی پشت بام پاساژ افتاد. دیدم شیشه ها دارن میلرزن و ترک برمیدارن و کتابا دارن میوفتن. همش منتظر بودم چیزی بیافته روم و بمیرم. خواستم به طرف در برم که انقدر شدت ریزش کتابا از هر قفسه زیاد بود که برگشتم. دستم رو گرفت و به آخر مغازه کشوند.  بۆ ( بیا). به سرعت هر چه تمامتر به طرف میز آخر مغازه رفتیم و زیر میز پناه گرفتیم. از همه جا صداهای مهیب میومد.جلوی میز پر کتاب و کارتن و خاک شد.اشکم کامل دراومده بود. محکم بازوش رو بغل کرده بودم و داشتم بلند بلند با گریه آیت‌الکرسی میخوندم. دستم رو محکم گرفته بود و میگفت : نترس. مەتەرسە تاتەکەم(نترس بابا جان)
    بعد از حدود یک دقیقه صداها خوابید.نفس حبس شده‌م رو بیرون دادم و گفتم زلزله بود نه؟
    این طولانی ترین و شدیدترین زلزله‌ای بود که دیده بودم. مطمئن بودم حداقل یک دقیقه طول کشیده و حتما خیلی ها مردن و خیلی جاها تخریب شده. یک دفعه چیز بزرگی روی میز افتاد  که باعث شد با تموم وجودم جیغ بزنم و دوباره محکم بازوش رو بغل کنم. احساس میکردم اکسیژن کمه و الانه که خفه شیم. تنگ نفس شده بودم و به سختی نفس میکشیدم.
    من رو به داخل آغوشش کشید کامل در آغوشش فرو رفتم و چشمام رو محکم بستم. سرم رو بوسید و درحالی که هنوز تو بغلش بودم بازوم رو ماساژ داد.
    ایرج:نترسی . فکر کنم اینجا گیر افتادیم .نباید تکون بخوریم چون ممکنه آوار زیاد باشه و بریزه سرمون. باید صبر کنیم تا به کمکمون بیان.
    اشکام رو پاک کردم و با تکون دادن سرم موافقتم رو اعلام کردم و آب دهانم رو قورت دادم.
    از شدت نگرانی دوباره گریه ام گرفت و از زور هق هق داشتم خفه میشدم و بدتر این بود که این نگرانی رو از طرف اون هم حس میکردم هر چند اون ظاهرش خونسرد بود. اون شاید نگران مادر و برادرها و همسرش بود و من نگران خانواده‌م. البته از اینکه اینجا کنارش گیر افتاده بودم و میتونستم بلاخره به آرزوم که حس و لمس آغوشش بود برسم کمی واسم قوت قلب بود و حالم رو بهتر می‌کرد. چون میز ارتفاعش کم بود گردن درد گرفته بودیم. کمی جا به جا شدم و میخواستم خودم رو بکشم پایین تر که یک دفعه منو خوابوند و سرم رو گذاشت روی ران پاش و دستش رو توی موهام فرو برد.
    من با گریه :اگر بمیریم چی؟وای مامانم وای خدا بابام.
    ایرج:از مردن میترسی عزیزم؟ سعی میکرد ذهنم رو از خانواده‌م و نگرانی‌هام دور کنه
    من:میترسم. ولی بیشتر از این میترسم که زندگی نکردم.
    ایرج:آخه کی بهتر از تو زندگی کرده ئازیز گیان(عزیز جان) . نقاشی و کتاب. این اواخر هم که نامزد کردی .
    خبر نداشت به خاطر احساسم به خودش از نامزدم جدا شدم.چیزی نگفتم و گوشیم رو بیرون آوردم و سعی کردم با گوشی شماره منزل و بابام و مامانم و بقیه رو بگیرم اما خط ها داغون بود. ایرج هم گوشیش رو درآورد و مشغول تماس گرفتن شد. بعد از کمی گوشی رو به کناری گذاشت و گفت :این لعنتی هم هیچوقت درست تو ایران کار نکرد مُلاها نمیذارن کار کنه تاته گیان.
    میون اشکام خندیدم و گفتم :الان اگه من و شما رو تو این حالت ببینن سعی میکنن زیر این کتابا خفه‌مون کنند.
    خندید. بلاخره به خودم جرئت دادم و گفتم :اما چه مرگ دلپذیری با کتابا و کنار تو کا ایرج گیان. صاف توی چشمای سیاهش نگاه کردم. کنار شقیقه‌هاش کاملا سفید شده بود و چون موهاش فر بود خیلی بهش میومد. اصلا یکی از دلایل عاشقش شدن همین موهای فرش بود. در اون لحظه یاد این آهنگ افتاده بودم: بر حلقه‌ی مویت کمتر زن شانه /چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه
    من:کا ایرج من نمیخوام بمیرم.هنوز عاشقی نکردم و شدیدتر گریه کردم.
    خم شد و خواست که پیشونیم رو ببوسه که صورتم رو برگردوندم و بوسه‌ش درست نشست گوشه ی لبم . کمی شوکه شد و کنار کشید.میترسیدم نگاهش کنم. از نگاه کردن به چشماش میترسیدم. به خودم نهیب میزدم که مواظب ضربان قلبت باش دختر، الان رسوا میشی. نمیدونستم چیکار باید بکنم . حالا که اینقدر نزدیک بودیم که گرمای نفس‌هاش و عرق تنش و بوی سیگارش رو میتونستم احساس کنم ترسیده بودم. دنبال حرفی میگشتم برای گفتن. سکوت بینمون اصلا  خوب نبود. میدونستم اون هم به دنبال حرفی هست برای گفتن. اما انگار نمیدونست چی بگه.بهش نگاه کردم چشماش رو بسته بود. به خودم گفتم : اینجوری بیشتر دوست دارم بدون حرف بدون کلام. خواستم سرم رو از روی رونش بردارم و که با دستش مانعم شد.
    گفتم :ببخشید.
    ایرج: تو که مارو کشتی کناچێ(دختر) .
    و سرم و به شکمش فشرد. هول شده بودم. خیره‌ی صورتش شدم و نمیتونستم ازش چشم بردارم. شاید میترسیدم اگه ازش چشم بردارم ناپدید شه و یاخواب باشم و از خواب بیدار شم. به هم خیره شدیم.
    گفتم: ازت میترسم باوانەکەم . میترسم از این لحظات، از بعدش، از قلبم.
    آروم صورتم رو به طرف خودش برگردوند و سرش رو جلو آورد و لبام رو گرم و طولانی بوسید. تمام بدنم نبض میزد حتی وسط پام. دلم میخواست زمان منجمد بشه و تا ابد زیر اون میز ته کتابخونه‌ش بمونم و فقط ببوسمش فقط ببوستم.
    دوباره بو کردم. مشامم پر شد از عشق و از خواستنی که با بوی سیگارش آمیخته شده بود. آهی از سر لذت کشیدم. سعی کردم اشک هام رو که از شدت عشق زیادم بهش دوباره روون شده بود رو ازش پنهان کنم.اشکام رو دید و لبخندی زد و گفت گریه نکن عزیزدلم. و دوباره لباش رو رو لبام گذاشت. از ته دلم با بوسه جواب بوسه هاش رو می‌دادم که در یک لحظه از خودش جدام کرد و بلندم کرد و سرم رو روی بازوش قرار داد و کنارم دراز کشید. خودش رو بهم چسبوند و محکم بغلم کرد.
    من :حتی اگه بمیرم هم مهم نیست دیگه.
    پاسخم رو با بوسه ای  گرم از پشت گردنم داد. سبیلش که به گردنم میخورد و بوی سیگارش به مشامم میرسید باعث شده بود حس تحریک و قلقلک رو باهم تجربه کنم.
    به طرفش برگشتم و دستم رو روی صورتش کشیدم زبری ته ریشش به زیر دستم اومد. مطمئن بودم تا ابد این لمس به حافظه ی دستم سپرده میشه. دستم و داخل موهاش فرو بردم و با تموم عشقم به چشماش خیره شدم.
    ایرج:گیانەکەم گیانەکەم. یاخوا مروو پەیت  (جانم، جانم. الهی برات بمیرم)
    از بیرون صداهایی به گوش یرسید : کا ایرج،ایرج گیان. کسی اونجاست؟
    کمی ترسیدم و نیم خیز شدم سرم به میز خورد. بلند شد و سرش رو نزدیک گردنم آورد.آروم کنار گوشم زمزمه کرد:یواش باوانه‌کێم یواش. از ترس صداها، سرم رو عقب کشیدم اما محکم نگه‌م داشت. گرمای نفسش به گردنم میخورد و حالم رو خراب کرده بود . دوباره صدا شنیده شد. کا ایرج، ایرج.
    گردنم رو دوباره بوسید و عمیق بو کشید . سرم رو برگردوندم و من هم زیر گردنش رو بوسیدم. دوباره وسط پام نبض زد. مگه عشق میتونه غیر از التماس برای هم‌آغوشی، برای سکس باشه؟ . روی پاهاش قرار گرفتم و روی بدنش دراز کشیدم و پاهام رو دو طرف بدنش قرار دادم. کنار گوشم دوباره زمزمه کرد:از پاییز دوسال که دیدمت پیش همش دلم گیر چشمای سیاهت بوده اونقدر که روزی صد بار آرزو میکردم کاش زودتر میدیدمت.به قول شاملو ای دیر یافته با تو سخن می‌گویم. ای چەمه سیاوەکێم( سیاه چشمونم). همراه با صدای بمش به صدای تپش قلبش هم گوش میدادم. با صدای برخورد چیزی به در و شکستن شیشه مغازه مجبور شدیم از هم فاصله بگیریم. به خودم جرئت دادم و دوباره لبهاش رو بوسیدم. یک بوسه‌ی گرم و خیس. با جدا شدن ازش و نزدیک شدن صداها دوباره گریه‌م شدت گرفت.
    بعد از کمی صداش رو بلند کرد و گفت: کمک، ما اینجاییم.
    .
    از دوسال پیش، بعد از زلزله دیگه نرفتم ببینمش. به خاطر احترام به تاهلش به خانمش. گاهی عکس های هم رو تو اینستاگرام لایک میکنیم که این بزرگترین دلخوشیمه .هنوز هم قلبم با شدت هر چه تمام تر به خاطرش میکوبه. عذاب وجدان ندارم چون اون لحظات رو به قلبم مدیون بودم و به خودم هدیه‌شون کردم. خوشبختانه در زلزله کسی آسیب جانی ندیده بود اما خسارت مالی زیاد. به قول خسرو شکیبایی حال همه ما خوب است اما تو باور مکن. گه‌گاهی آرزو می‌کنم کاش زلزله به جای سرپل و ذهاب تو شهر ما میومد تا شاید یا همسرش میمرد یا من و بعدش برای خودم متاسف میشم. خیلی وقتا با عکس های پروفایلش و یاد اون روز خودارضایی می‌کنم و بعدش گریه میکنم.
    اون اگه خواب بود باید روزی ازش بیدار بشم. به این پایان ندیدن باید پایبند باشم. به قول کتاب ‘’ هاگاکوره‌’’ :پایان در همه چیز مهم است.

نوشته: ماه


👍 6
👎 3
10101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844878
2021-11-28 00:49:15 +0330 +0330

عجب

0 ❤️

844894
2021-11-28 01:28:28 +0330 +0330

ایسه چنیه نی تاتکیم. چکونی؟

0 ❤️

844991
2021-11-28 15:50:13 +0330 +0330

داستانت رو فقط از یک جهت باور میکنم …چون فقط یه ایرانی میتونه زیر آواری از سنگ و خاک و بتون که گیر افتاده …یا فکر کردن باشه یا فکر دادن !!مملکت که نیست دیوونه خونه 7 ستاره ست 😎

1 ❤️

845014
2021-11-28 18:56:41 +0330 +0330

این آخوندا شمارو دیدن پس در مورد نزدیکی با محارم و غیره هنگام زلزله احکام صادر کردن.

0 ❤️