ارغوان

1400/11/17

این خاطره نیست. صرفا یک داستانه. هیچکدوم از کاراکترها افراد واقعی نیستند.


“چشمات. بازشون کن.”
نفسی که ناخودآگاه نگه داشته بودم رو بیرون دادم و چشم‌هام رو باز کردم.
“خجالتی شدی؟ الان؟” پوزخند توی صداش باعث شد سرم رو خم کنم و به صورتی که از بین پاهام بهم خیره شده نگاه کنم. لبخند کجی روی لب‌هاش جا خوش کرده بود. با دیدن نیمه پایین صورتش که خیس شده بود موجی از گرما پشت گوش‌هام جمع شد. حتما اون هم متوجه سرخ شدن صورتم شد که این بار با صدای بلند خندید و محکم تر پشت ران‌هام رو چنگ زد.
“همینطوری بهم نگاه کن. اگه ببینم چشمات‌ رو بستی یا یه جای دیگه رو نگاه میکنی همینجا ولت میکنم و تا شب هم برنمیگردم. اوکی؟”
نه. حاضر بودم هرکاری که میگه بکنم ولی توی این وضعیت تنها نمونم. یه بخشی از این احساسم بخاطر این بود که نمیخواستم برهنه و دست و پا بسته روی تختش بمونم. ولی مهمترین دلیلم چیز دیگه‌ای بود.
وقتی متوجه سر تکون دادنم شد دوباره سرش رو پایین برد. زبون گرم و مرطوبش رو روی خط کسم کشید. لب‌هام رو محکم به هم فشار دادم تا ناله‌ای ازم خارج نشه. با فشار بیشتری زبونش رو حرکت داد و دور کلیتوریسم حلقه زد. بدون اینکه منتظر واکنش‌های من بمونه لب‌هاش رو غنچه کرد و شروع کرد به میک زدن کلیت‌ام.
نمیدونم چقدر زمان از وقتی که شروع کرده بودیم میگذشت، فقط اینکه اونقدر گذشته بود که فقط با چند بار لیس زدن و بازی کردن با کلیتوریس‌ام، تونست به ارگاسم نزدیکم کنه.
حسی شبیه جمع شدن یا بوجود اومدن یه گره توی نیمه تحتانی‌ بدنم هر لحظه شدیدتر میشد. نفس‌هام سطحی و تند بیرون می‌اومدند. ثابت نگه داشتن نگاهم روی چشم‌هاش که از بین پاهام بهم خیره شده بود سخت‌تر از چیزی بود که فکر میکردم.
“لطفا…”
نمیدونستم دقیقا برای چی خواهش میکردم. برای اینکه سریعتر پیش بره یا دست برداره؟ هرچی که بود دلم میخواست این حس به اوجش برسه و گرهی که بین پاهام حس میکردم باز بشه.
همونطور که بهم خیره شده بود نیشخند زد. چند لحظه طول کشید تا متوجه فشار جدیدی روی ورودی کسم بشم. زبونش هنوز مشغول بود برای همین فکرم به سمت انگشت‌هاش کشیده شد.
منتظر موندم. همه چیز درست پیش میرفت اما میدونستم یه چیزی کمه. احساس خالی بودن میکردم، انگار این حجم از لذت برای رسوندنم به اوج کافی نبود.
بدون هیچ هشداری، یه دفعه انگشت بلند و کشیده‌اش رو واردم کرد. این بار فشار دادن لب‌هام کافی نبود و آه بلندی فضای اتاق رو پر کرد.
“به من نگاه کن.”
چشم‌هایی که بدون آگاهی بسته بودمشون رو باز کردم و بهش خیره شدم. خودش رو از بین پاهام بالا کشید و در حالی که دستش هنوز مشغول بود، سرش رو بالا آورد تا لب‌هام رو ببوسه. با اشتیاقی که اثری از شرم و خجالت قبلی توش نبود، گردنش رو چنگ زدم و به سمت خودم کشیدمش. سینه‌هام به بدن سفت و ورزیده‌اش فشرده شدند. مثل تشنه‌ای که به آب رسیده باشه میبوسیدمش. زبون‌هامون به هم گره خورد. برای چند لحظه مقاومت کردم و اجازه ندادم با وارد کردن زبونش به داخل دهنم بوسه رو عمیق تر کنه اما حرکت انگشتش باعث شد سد مقاومتم بشکنه و دهنم برای بیرون دادن ناله‌ی جدیدی باز بشه‌. از فرصتش استفاده کرد و زبونش رو وارد دهنم کرد. بوسه به هم ریخته‌ای بود. بیشتر از اینکه وسیله ابراز عشق باشه، از بی‌صبری و انتظار میگفت. این بار اون بودن که آه کشید و بهم فهموند به همون اندازه که من بهش نیاز دارم، بهم نیاز داره.
همزمان حرکت انگشتش توی کسم تندتر شد. چیزی نگذشت که انگشت دیگه‌ای هم بهش اضافه شد. صورتش رو کنار کشید و بوسه رو شکست‌ تا چیزی رو از روی گونه‌ام لیس بزنه. اشک؟ متوجه نشدم کی گریه کردم.
اونقدر همه احساساتم برانگیخته شده بودند که نمیدونستم چطوری باید بروزشون بدم. دست هام از گردنش جدا شدند و پشتش جا خوش کردند. ناخون میکشیدم، ناله میکردم و سعی میکردم همزمان با دستش، خودم هم حرکت کنم که زودتر به اوج برسم.
“داری میای؟”
جواب ندادم. نمیتونستم حرف بزنم چون تنها صدایی که ازم خارج میشد آه کشیدن های از سر لذت بود. صرفا سر تکون دادم و محکمتر بغلش کردم. دیگه فکر نمیکردم، همه چیزی که میخواستم ارگاسم بود. تنها کسی که میتونست اون رو بهم بده هم الان کنارم بود.
انگشت‌هاش رو سریعتر بیرون میکشید و دوباره داخل میبرد. سرش رو از بین دست‌هام خارج کرد و یکی از سینه‌هام رو بین دندون‌هاش فشرد. انگشت شستش که مشغول کاری نبود روی کلیتوریس‌ام فشار آورد.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. انگار یه چیزی منفجر شده باشه، موجی از گرما و احساس سرخوشی تمام بدنم رو در بر گرفت. نفسم حبس شد. بدنم میلرزید. حرکت دستش متوقف نشد. همونطوری مشغول ور رفتن با بدنم بود تا اینکه با گذشتن از یه حدی همه چیز به طرز دردآوری لذت بخش شد. اونقدر تحمل این حجم از خوشایندی سخت بود که دست‌هام رو به قفسه سینه‌اش فشار دادم تا بهش بفهمونم زیادیه. سرم گزگز میکرد و سعی میکردم با نفس کشیدن های عمیق و طولانی به زمان حال برگردم. البته که با اون یه ذره پس زدن من از جاش جم نخورد، اما بعد از یه مدت دستش آروم تر حرکت کرد تا اینکه کامل وایساد. برای آخرین بار، زبون گرمش رو روی نوک سینه‌ام کشید. سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد. نمیدونم چی دید که چشم‌هاش اونقدر سیاه و باز شدند، مثل شکارچی‌ای که به شکارش نگاه میکنه به صورت خسته و خیس از عرقم خیره شد: “ارغوان اگه میتونستی خودت رو از چشم من ببینی…”
حرفش رو ادامه نداد. به جای خودش رو بالا کشید تا طناب چرمی بسته شده به دستم رو باز کنه.
“یکم استراحت کن قبل از اینکه راند بعدی رو شروع کنیم.”
راند بعدی؟
امشب شب طولانی‌ای میشه.

نوشته: لیلی


👍 6
👎 0
14601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

857749
2022-02-06 07:30:11 +0330 +0330

ایول لیلی اگه مقدمه یه داستان دنباله دار باشه خوبه
اگر نه بدون شخصیت پردازی و هیچ عنصر دیگه ای مستقیما اروتیک نوشتی که بازم قابل تحسینه
کلا داستان خوب بود امیدوارم بیشتر ازت بخونم ❤️ 👍

0 ❤️

857750
2022-02-06 07:31:48 +0330 +0330

یادم رفت بگم ممنونم بابت اسم ارغوان… منو یاد یه عزیزم انداخت🙃

0 ❤️