ازدواج دو گی عاشق

1401/05/01

سلام خدمت همه ی شما
من پرهام هستم الآن ۲۰ سالمه و معشوقم مصطفی ۲۸ ، ساکن شیرازییم، ما از خیلی وقته ک همدیگه رو میشناختیم دوستیمون هم خیلی معمولی به نظر می‌رسید، ولی من یکی ک از دوران ابتدایی فهمیده بودم حسم و کششم به افراد همجنس و بزرگتر از خودم است، از خودم اطمینان کامل داشتم ک هیچ حسی به دخترا ندارم از هر لحاظ ک بگین…
مصطفی یک جوان چهارشونه قیافشم خیلی خوب بود و ته ریش میزاشت ، پوستش سبزه اس تو عمده فروشی سوپر مارکتا کار میکنه و ماشین سایپا داره مادر و پدرشم به رحمت خدا رفته بودن، فقط یه خواهری کوچیکتر از خودش داشته ک ازدواج کرده و الانم صاحب ۲ تا پسر شده ، منم یک پسر لاغر با قیافه ی نسبتا خوب و بی مو کلاً و پوست سفید ما تو خانوادمون ۳ تا برادر هستیم ، مصطفی خیلی زندگی عادی خودشو داشته البته از نظر من اینطوریه
من از لحاظ عاطفی و روانی تو مدرسه و محیط بیرون خیلی اذیت بودم و همیشه احساس تنهایی میکردم ، تا جایی ک یادمه دوست داشتم یک مردی تو زندگیم داشته باشم ک همیشه حامی و یاور من باشه و بهش تکیه کنم، خونه ی مصطفی دو کوچه بالاتر از خونه ی ما بوده و ابتدای آشناییمون از سلام کردن شروع شد ، بعضی وقتا ک از دم در خونمون بیرون میرفتم و راهی مدرسه میشدم سر جاده اصلی مصطفی رو میدیدم و بهم سلام میکرد و صبح بخیر میگفت، با دیدنش یه حس عجیبی بهم دست میداد فهمیدم ک یه جورایی ازش خوشم اومده بود ولی من تا حدودایی خجالتی بودم، زود م نمیتونستم بهش ابراز علاقه کنم ، مشتاق حرف زدن و آشنا شدن باهاش بودم
روزها به همین وضعیت گذشتند تا روزی ک تایم من صبح بود و داشتم به سمت مدرسه راه میرفتم و به فکرش بودم ، ک یه دفعه مصطفی رو دیدم با ماشینش اومد تو کوچه من اینقدر دستپاچه شدم و دلم تند تند میزد ک نگو ، تا منو دید ترمز کرد شیشه رو کشید پایین گفت سلام خوبی داداش بیا سوار شو خودم برسونمت گفتمش سلام ممنون نه مرسی خودم پیاده میرم ، گفت تعارف نکن بابا سوار شو ، منم دیدم انگار حرف زدنم بیخود بوده سوار شدم و راهی مدرسه شدیم تو راه ک بودیم بهم گفت …
مصطفی : اسمت چیه عزیز؟ کلاس چندمی؟
من : پرهام هستم، کلاس دهمم و شما؟
مصطفی : به به چه اسم قشنگی خوشبختم پرهام جان ، من مصطفی ام دیپلم حسابداری دارم و الانم تو عمده فروشی سوپر مارکتا مشغول به کارم.
من : مرسی ممنونم نظر لطفته، اهاان ان شاءالله ک موفق باشی،
مصطفی : متشکرم عزیزم ، من بیشتر وقتام بیرونم اما نمیبینمت ؟ انگار اصلا غیر از مدرسه جایی دیگه ایی نمیری!! مشخصه حتی یک رفیقی نداری ک باهاش همراه شی؟؟
من: نمیدونم از کجا شروع کنم آقا مصطفی ، اره من از خونمون بیرون نمیرم، دوستامم خیلی رنجم میدن تو مدرسه ( تو این لحظات بغضم گرفت و خواستم گریه کنم به زور جلوی خودمو گرفتم ) بعد گفتم، همیشه اذیت و مسخرم میکردن منو جوری ک از همشون نفرت گرفتم
مصطفی : یعنی چی؟؟؟ اذیت چرا؟

من ساکت شدم و احساس پشیمونی کردم ک همچین حرفی زدم خیلی رو آبروم حساس بودم ، همش میگفتم کاشکی این حرفارو جلو مصطفی نمیزدم،

فقط گفتم ولش کن نمیخوام بیاد دردای زندگیم بیفتم،
به مدرسه رسیدم و ازش تشکر کردم و پیاده شدم مصطفی گفت ببین پرهام زنگ خونه همین جا وایسا خودم میام دنبالت باشه، گفتم چشم، اون روز خیلی حالم بد بود نمیدونم چرا، همیشه تا بیاد گذشته م میفتم خیلی ناجور میشم دیگه نه تمرکز داشتم نه چیزی…
تو کلاس ک نشستم معلم درس میداد و منم غرق افکار خودم بودم همش به خودم میگفتم اگه بعدا مصطفی بهم بگه چرا از همکلاسیات نفرت داری؟ چی بگمش؟ ولی من دیگه ته کشیده بودم میخواستم حقیقتو بگم گفتم هر چی بشه بشه!!! به اولین صحبت های من و مصطفی فکر میکردم ک انگار تو خوابم ، خیلی رویا میساختم برای زندگیم، آیندم، شوهرم، فقط دعا میکردم ک کی زنگ خونه لعنتی زده بشه و عشقم رو ببینم،

بلاخره زنگ خونه ک زد من اولین نفری بودم ک از کلاس بیرون رفتم از طبقه بالا ک پایین اومدم مصطفی رو دیدم دم در مدرسه منتظرم بود با دیدنش خیلی احساس هیجان و خوشحالی میکردم پیرهن سفید رنگ و شلوار لی چسبان تنش بود دو دکمه های بالای پیراهنش رو باز گذاشته بود و یکمی از سینش دیده میشه خیلی بدنش خوش فرم و زیبا بوده ، باور کنین چقد حس قشنگ و توصیف ناپذیری بوده یه لحظه خیال کردم اون مرد رویاهای منه و اومده دنبالم منو ببره،

بهش ک رسیدم سلامش کردم و سوار ماشین شدیم گفت پرهام میخوام یه چیزی بگم قبول میکنی؟ گفتم چی؟ گفت میخوام امشب شام مهمون من باشی ولی خواهش میکنم نه نگو ، گفتم راضی به زحمت نیستم مصطفی ، اصلا هیچی نمیخوام جز سلامتیت ، خیلی اصرار کرد آخرش گفتمش باشه اما دفعه ی بعد چون امروز کار دارم تو خونمون ، گفت اوکی عزیزم هر جور راحتی سوار شدیم و راه افتادیم قبل از اینکه پیاده بشم شمارمو خواست منم بهش دادم و خداحافظی کردم و رفتم خونمون
بعد از اون دیدار با مصطفی دو سه روزی گذشت اما ندیدمش ، حتی پیامم نداد
تا اینکه یه هفته بعد شب بود اولین پیام رو داد ،
سلام پرهام جان خوبی؟ دلم برات تنگ شده فردا باز میری مدرسه ولی شیفتت ظهره دیگه؟
من : اره عزیزم چه خوب یادت هست تایم رفتنم به مدرسه رو
مصطفی : اره عزیزم چون همیشه به فکرتم شخصیت مهمی هستی تو برام، وای قلبم وحشتناک تند میزد حتی نمیتونستم خوب بنویسم از بس ک دستام میلرزیدن بعد ادامه داد پرهام خودم میرسونمت فردا ظهر کار خاصی ندارم تا شبش هم مهمون من باشی همونطوری ک بهم قول داده بودی،
من ؛ اوکی عزیزم هر چی تو بگی ، خیلی ممنونم مصطفی جونم جای خالی دوستای نداشتم رو پُر کردی مرسی ک به من اهمیت میدی
اون شب چنان هیجان داشتم به زور خوابیدم و صبح زود آماده شدم و رفتم سر کوچه منتظرش بودم تا اینکه اومد و منو رسوند مدرسه ؛ تا اون روز تموم شد و زنگ خونه ک زد دیدمش جلوی در مدرسم منتظر وایستاده اینبار تیپ مشکی زده حتی عینکاشم مشکی بودن… زود رفتم سراغش وبعد از سلام و احوالپرسی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تو راه ک بودیم گفت…
مصطفی : پرهام میشه یه چیزی بپرسم؟! ولی قول بدی ناراحت نشی و راحت جوابمو بدی!!!
من : بفرما ؟؟ گفت چرا اون روز بهم گفتی دوستات اذیت و مسخرت میکنن؟ به چه دلیلی اخه؟
من ؛ چون یک روزی یه رفیقی داشتم ک نسبتاً باهام صمیمی بوده و منم همه ی حرفای دلمو بهش میگفتم تا وقتی رسید ک سر یه چیزی دعوامون شد و اون برای اینکه انتقامشو از من بگیره، میره و همه ی بچه ها رو باخبر میکنه ک پرهام از مردا خوشش میاد اونا هم از خداشون بوده ک یه سوژه ای پیدا کنن و بهش پیله کنن…خواستم ادامه بدم ک حرفامو قطع کرد و گفت…
مصطفی : باورت نمیشه منم حدسم همینطور بوده و مطمئن هم بودم ک تو با اونا فرق میکنی ولی خواستم از خودت بشنوم.
تا اینو گفت گریه کردم و گفتم اره من گی ام مصطفی قول بده به هیچ کسی نگی؟
ک یه دفعه دیدمش زد کنار ماشینو و منم تعجب کرده بودم دستاشو آورد جلو اشکامو با دستاش پاک کرد و گفت اصلا نمیخوام اشکاتو ببینم پسر ، خوب گی هستی دیگه دلیلش چیه گریه میکنی ؟ مگه گی بودن ننگه؟
گفتمش نه ولی یه دفعه بیاد همه ی صحنه های تحقیر و خشونت آمیز زندگیم افتادم گفت تو ایران ک این جور برخوردها طبیعیه انتظار خوش برخوردری با جامعه ی ال جی بی تی از افراد جامعمون نداشته باشیم ،

من خیلی شگفت زده بودم!! فهمیدم بد جوری رو این جور قضایا حساسیت داره! یه لحظه گفتم مصطفی چیزی بگم بخدا قسمت میدم راستشو بگو؟ تو هم گی هستی ؟ ک سرشو به نشانه ی بله تکون داد و گفت رسیدیم بهت میگم جریان من چیه ، باورم نمیشد، یه چیزایی تو زندگی آدمیزاد اتفاق میفته ک حتی به فکر خودشم سر نمیزنه ک آینده و سرگذشت زندگی چی برامون پنهان کرده ، بد جوری استرس گرفته بودم حس میکنم بدنم سرد شده بخصوص دستام بدجوری میلرزیدند احساس میکردم نمیتونم خودمو کنترل کنم ک دستام نلرزن ،

رفتیم رستوران ( گل شقایق ) غذا سفارش داد و یکم نشستیم و چیزی نگفتیم تا اینکه غذا رسید و ما هم مشغول به خوردن شدیم تموم ک شد یکم آبجو و تخمه و آجیل برامون آورد.

شروع کرد اول از خودش و خونوادش تعریف کردن ، پدرش بیماری سرطان ، و مادرش هم بیماری قلبی داشت،ک عامل اصلی فوت شون بوده، و تا زمانی ک اونا زنده بودن خودش خرجشونو میداد میگف قبلنا ک ۱۰ ۱۲ ساله م بوده هم مدرسه میرفتم و بعدانم ک برمیگشتم ، دست فروشی میکردم و خرج غذا یک روزمونو تامین میکردم.
تا بعدا ک بزرگتر شدم یکی از آشنا هامون این کار عمده فروشی رو برام معرفی کرد و خداروشکر خییلی وضعمون از قبل بهتر شده،تا اینکه خواهرم ازدواج کرد،و فقط من موندم بعد رسید به خودش ک گفت بله پرهام من یک گی ام‌ ، پارتنر داشتم ولی باورت نمیشه چه کارهایی باهام کرد،
با تعجب گفتم چه کاری؟؟؟
گفت اسمش سروش بود و اولین بار تو پارک جنب بهزیستی کوی زهرا دیدمش ک بدجوری دلمو بُرد از دور بهش دست تکون دادم اونم همینطور جوابمو با اشاره داد، بعد فهمیدم ک تو شهرستان زندگی میکرده و به دلیل گی بودنش فرار کرده به شیراز چون خونوادش قصد کُشتنش رو داشتند اونم برای حفظ جونش تصمیم به تبعید شدن از استانش رو گرفته، و چون جایی برای خوابیدن و زندگی کردن نداشته به بهزیستی پناه برده ،
منم هر روز میرفتم اون قسمت شهر تا روزیی ک شمارشو گرفتم خیلی بهش وابسته شده بودم مشکلشو بهم گفت منم بهش گفتم باهات ازدواج میکنم اونم قبول کرد ولی گفت باید این مسئله رو با رئیس اداره بهزیستی در میون بزاری ، باید بهشون بگی ک من قصد سرپرستی از سروش رو دارم منم کاملا فهمیدم ک باید چیکار کنم بلاخره رفتم و همه ی کارشو انجام دادم از اطلاعات برداری شناسنامه ی من گرفته تا محل سکونت و آدرس محل کار ، تعهد نامه ، امضای رئیس ، قرارداد و… تا بهم تحویلش دادن.
اینقدر دوستش داشتم ک همه بهمون حسادت میکردن خداوکیلی هیچ کم و کسری نزاشتم براش، از وسایل خونه گرفته تا لباس و غذا و ابراز علاقه و محبت و نزدیکی و… متأسفانه چند سال پیش یک روزی زمستونی ک ظهر هم بود، طبق روال معمول من سرکارم بودم اونم رفته نصفی از وسایل خونم از ظروف غذا خوری شیشه ای و بلور گرفته تا لباسای جدیدی ک براش خریدم و پول هایی ک من بهش میدادم ازشون نگه داری کنه رو دزدیده و فرار کرده در خونم رو باز گذاشته بود من همه ی اینارو تو دوربین مخفی خونه م دیدم ک سروش چجوری داره دزدی میکنه، بعدا یکی از همسایه هام ک شمارمو داشته در خونم رو باز دیده و بهم زنگ زد و خبر داد خداروشکر زود خودمو رسوندم چیزی دیگه ی سرقت نشده بود اخه نمیدونم چرا یهویی اینجوری کرد…
گفتمش : بعدا چی شد پیداش نکردی ؟؟ ادامه دادم ببخشید مصطفی اینجوری میگم ولی واقعا تعجب میکنم چجوری به کسی ک از بهزیستی میاری اعتماد میکنی و تموم خونه زندگی تو دستش میسپاری؟؟ مگه نمیدونی بیشترشون دچار مریضی روانی میشن و نمیتونن جایی ثابت بمونن جوری میشن همیشه دلشون میخواد فراری باشن!!

مصطفی : نه والا هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم ، اخه من چه میدونستم اینجوریه پرهام جان بعد از اینکارش شکست عشقی و عاطفی بسیار قوی خوردم ولی بعدا به خودم اومدم و فهمیدم تا ابد نمیشه اینجوری موند و باید یه سر وسامانی به زندگیم بدم تا کی باید بیاد سروش بمونم و فقط گریه کنم و حسرت روزایی ک داشتمش رو بخورم؟؟
بعد گفت حالا از خودت بگو ؛ گفتمش والا من هنوز مشغول درس خوندنم هستم ولی علاقه ی اون چنانی به ادامه ندارم دست خودم نیست، خونوادم همه چی رو برام مهیا میکنن پدرم وضعش توپه چند تا ماشین سنگین و باربری داره ک شخصاً مال خودشه و هر ماه درآمد هنگفتی میاد دستش، به لطف خدا هیچ کم و کسری برای زندگیم نزاشته ،
مصطفی : خوبه خداروشکر، راستی خودت تا حالا با کسی وارد رابطه ای شده بودی؟
من: نه والا، تا الان هیچ رابطه ای جنسی با کسی نداشتم، عاطفی داشتم اما آمیزشی نه…
مصطفی : خوب تا کی میخوای اینجوری بمونی؟؟
من : تا روزی ک مرد واقعی زندگیم بهم پیشنهاد ازدواج بده
مصطفی : ای شیطون ، راستی خونوادت اطلاع دارن ازت!
من : اره کاملا آگاه و در جریان ان از حس و احوالم بعد گفتم خواهرت چی؟ خبر داره از گرایشت؟
مصطفی: خواهرم اوکیه با این موضوع اصلانم مشکلی نداره ، تصمیم خانوادت برای آیندت چیه ؟؟
من : خودشون همیشه بهم میگفتن چه برنامه ایی برای خودت داری؟
گفتمشون من با هیچ کسی وارد رابطه ی جنسی نمیشم تا اینکه یک مرد واقعی برای ازدواج با من پیش قدم بشه یجورایی اختیار رو گذاشتن دستم ،،، چون قبلنا هم اذیتم میکردن و مُدام میگفتن ک چرا تو اینجوری هستی و مثه بقیه پسرا ی همسن وسالت نیستی و از این حرفای چرت و پرت و سنتی ،، بعد خواستم خودکُشی کنم اونا هم بدجوری ترسیدن تا رفتن پیش روانپزشک و منو هم با خودشون بردن یه جورایی متقاعد شدن چون دکتر بهشون گفته ک پسرتون گی هست و از نظر روحی و عاطفی خیلی مواظبش باشید و هیچوقت تحت فشار نزاریدش خیلی برای اعصاب و روحیش بده…
مصطفی : یعنی هفته ی دیگه میام خواستگاریت؟؟؟
من : اره خب اما بزار اول خودم باهاشون صحبت کنم و تو رو باهاشون آشنا کنم. وای مصطفی پدرم داره زنگ میزنه بزار بریم
مصطفی : اوکی عزیزم بریم دیگه !!
خلاصه حساب غذا رو کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم و یخورده دور زدیم بهش گفتم…
من : ببین خودم بهت پیام میدم ک کی بیای باشه
مصطفی : چشم عزیزم، الآن میشه یه لب بدی؟؟
من : وای خجالت بکش مرد منو تو ک هنوز عقد نکردیم 🤣
زود رسیدیم خونه من پیاده شدم و رفتم تا برای مراسم خواستگاری یم آماده بشم
بهش پیام دادم ک کی بیاد و اینا و چند عکس از خودش و خونوادش برام فرستاد و منم ابتدا به خونوادم نشون دادم اونا هم خیلی خوشحال شدن چون منو خوشحال دیدن ، تا رفتم اتاقم نشستم به عکسای خانوادگی ما ک روی دیوار بالای سر تخت خواب من نصب شده خیره شدم ، بلند گریه کردم و گفتم بلاخره این روز رسید ک من دارم از این خونه رفتنی میشم دوری خونوادم خیلی برام سخت بوده ولی داشتن پارتنر مهمتره …
خلاصه روز موعود رسید و مصطفی اومد و منو خواستگاری کرد و خونوادم قبول کردن بعد از اینکه مصطفی رفت و قرار عروسی ما سه روز دیگه بود ک مشروط به یه سفر رفتن به شمال شد
منم رفتم اتاقم داشتم لباسا و وسایلمو تو چمدان میریختم ک یه لحظه مادر و پدرم اومدن تو منم با دیدنشون نخواستم خودمو ناراحت نشون بدم مادرم گفت پرهام عزیز دلم مواظب خودت و مصطفی باش هر چیزی ک لازم داشتی بهمون زنگ بزن غذا ک تا حدودی بلدی درست کنی بهت سفارش میکنم ک هوای مصطفی رو داشته باش بنده ی خدا خیلی زجر کشیده از اون پارتنر قبلیش ، امیدارم بهترینها براتون رقم بخوره، پدرم گفت پرهام جون اصلانم نگران خونتون نباشین کلید و دست من بدین ک مراقبش باشم یا حتی شایدم شبا رو اونجا خوابیدم، و یه ماچ سرم زد و رفت حس کردم چشاش داشتن اشک میریختن
جدایی فرزند از پدر و مادرش واقعا سخته ولی خوب خداروشکر ک لااقل پدر و مادر من زنده ان چی بگه دله مصطفی ک هیچکدومشونو نداره و فقط خودش تنهایی درداشو میکشه …
قبل از اینکه سفر بریم من و مصطفی رفتیم بازار و خودم براش لباس ،حلقه ، ظرف ، میوه و…گرفتم ، و بعد منو برد خونش یک خونه تقریبا ۲۰۰ متری ویلایی با یک پارکینگ بزرگ و حیاط متوسط ک سمت چپش باغ بوده ، منم رفتم شام درست کردم بعد ک خوردیم بهم گفت به خونوادت زنگ بزن ک بیان اینجا ، بهش گفتم خودتم به خواهرت زنگ بزن ک بیاد، گفت باشه حتما، من رفتم به خونوادم گفتم و شبش هممون دور هم جمع شدیم و بعد از یک مهمانی شیک و عالی انگشترو دستم کرد منم همینطور انگشترو دستش کردم

یک روز قبل از اینکه بریم شمال به مصطفی گفتم دوتایی بریم مدرسه م گفت برا چی؟ گفتم من با خودم عهد بستم ، گفتم خدایا اگه روزی شوهر کردم خودم و شوهرم دوتایی میاییم مدرسه و پرونده دانش آموزییم رو برمیداریم ، خلاصه رفتیم و مدیر مدرسه م گفت این پسر کیه پرهام؟ تا حالا ندیدمش؟ گفتمش این پسر، دوستمه ، نکبت پروندم رو به زور بهمون داد فقط میخواستم اونو دستم بگیرم و از درب دفتر مدیریت خارج بشم تا پرونده رو دستم گرفتم سریع اومدم بیرون اصلانم باهاش خدا حافظی نکردم و به محض اینکه از درب مدرسه خارج شدیم پرونده رو پاره پوره کردم ، احساس میکردم دلم خُنک شد …

نوشته: پرهام


👍 3
👎 9
9201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

886559
2022-07-23 02:42:40 +0430 +0430

افتضاح
چند سالته عمو جوون
مطمئنا به سن جق نرسیدی اخه یه جقی یه جای داستان میرینه اما تو ماشالا همه داستان
خیلی از کلمات نیاز به اصلاح دارن مثل عینکاش
راستی تو دقیقا تو کدوم کشوری یا نه کدوم جهان
سریع اعتماد کردی سریع اومد خواستگاریت سریع رفتی ماه عسل
عجب خانواده هایی دارین شماها همونقدر پولدار و اپن مایند
از کی بهزیستی سرپرست یه نفرو اینجوری میده به یه جووون
ختم کلام اصن کی اشنا شدین که بخواین عاشق شین اسم داستان بزاری گی عاشق

4 ❤️

886595
2022-07-23 06:54:45 +0430 +0430

بعد میگن فحش ندید 😂

0 ❤️

886600
2022-07-23 07:37:56 +0430 +0430

باور کن فقط اومدم یه کاره اکانت ساختم بگم: تو خیلی گه خوردی با اون دروغ گفتنت. اگه میگفتی فیلای باغ وحش پارک ارم کونت گذاشتن بیشتر باور کردنی بود! اونقدر کس و شر بود که هوقم گرفت… تا نصفش بیشتر نخوندم!!!
معلومه که خیلی عقده ای هستی که این جوری از مدرسه و همه کس بدت میاد، آره؟ مگه فقط تویی که فکر میکنی توی ایران گی هستی؟ عزیزم تو گی نیستی که، گه هستی!!! همون که از مدرسه بیرونت انداختند را راست گفتی!
عن سگ آقای پتی بل توی دهنت با این مزخرفاتی که نوشتی و توی دهن هر کس دیگه ای که این کس و شر را لایک کنه!
از عوارض ویروس کرونا که میگند همیناست که روی مخ اثر میگذاره!

0 ❤️

886615
2022-07-23 10:51:42 +0430 +0430

احتمال چت کرده بودی موقع نوشتن

1 ❤️

886639
2022-07-23 14:48:30 +0430 +0430

این دیگه خیلییییی خیالات بود

0 ❤️

886676
2022-07-23 19:48:19 +0430 +0430

همه مزخرفاتی که نوشتی یه ور فقط اون تیکه که گفتی بچه های بهزیستی مشکل روانی دارن و میخوان فراز کنن این چه سمی بود!!! خاک بر سرت

1 ❤️

886825
2022-07-24 14:50:38 +0430 +0430

پرهام جان بهت تبریک میگم به خاطر پدر و مادر روشنفکر و کونکشی که داری!الحق کونکشای کار درستی هستند که کون تو رو زیر کیر مصطفی جان قرار می‌دهند.واقعا از خود گذشتی می‌خواد که آدم پسر کونیشو زیر کیر یه پسری که پدر و مادرش رو از دست داده بزاره!

0 ❤️