از تولد تا مرگ (۱)

1400/02/22

بابت طولانی شدن و جزئیات عذر میخوام چون قسمت اوله حس کردم جزئیات لازمه.
.
اسم من دانیالِ
۱۷ سالمه قدم ۱۸۶ وزنم ۷۸
از مشهد
هیکلم سیکس پک نیست ولی دارم مرتب باشگاه میرم و بهش نزدیک میشم
رشتم ورزشیم شنا و کاراته هستش.
رشته تحصیلی هم رفتم تجربی
علاقه خواصتی نداشتم همین طوری خوندم چون از هنرستان به قول بابام پول در نمیاد از انسانی هم بخاطر عربی بدم میومد.
.
خونه مامانبزرگم با خونه ما ۴ تا چهار راه فاصله داشت مامان و داداشم اونجا بودن با خاله هام و پسر خاله و دختر خاله هام من از همشون بزرگترم و نزدیک ترینشون ۳ سال ازم کوچیکتره برای همین زیاد باهاشون نمیپرم با شوهرخاله کوچیکم ولی خیلی رفیقم.
.
ساعت حدود ۴ ظهر بود حوصلم سر رفته بود و همون طور که گفتم تنها بودم بابامم مثل همیشه از سر کار اومده بود و خواب بود احتمالا وقتی هم بیدار میشد تا وقتی باز بخوابه تلویزیون میدید.
.
لباس پوشیدم برای بار هزارم خودم رو تو آیینه نگاه کردم یک شلوار خاکستری جوراب ساق کوتاهِ آبی به همراه تیشرت فیروزه ایِ گشاد و ساده زنجیر بزرگم رو گردنم کردم و دادم زیر تیشرت بالای اون یک زنجیر نازک که روی تیشرت گذاشتمش دستبند کارتیر مشکی ساعت و انگشتر عطر زدم و موهامو بستم ، اره از پارسال که مدرسه تعطیل شد موهامو کوتاه نکردم و بسته میشد البته الان که اینو می‌نويسم دور سرم رو ماشین کردم بالا هم در حد ۱۰ سانت گذاشتم بعدا میگم چرا
کیف دوشی طرح لویی ویتون رو انداختم و داخلش رو چک کردم آدامس بایودنت نعنایی عطر ایرپاد مشکی ماسک چرم که وقتی میزدم بهم میگفتن شبیه نینجا ها شدم و اکثرا مسخره کردن های همیشگی…
کلید فندک زیپو و کارت بانکی حدود ۷۰ تومن پول نقد
سیگاری نیستم فقط عاشق آتیشم و بیکار میشدم با کبریت یا فندک بازی می‌کردم ولی وقتی فندک خریده بودم تا چند هفته مامانم طبق معمول رد میشد تیکه مینداخت و … میگفت که مردم چی بگن و… که هیچ وقت برام مهم نبوده و نیست.
.
ایرپادا رو زدم بلوتوث رو وصل کردم اهنگ میمیری کص نگی از تتلو رو پلی کردم کفش هام رو پوشیدم یکم خاکی بودن تمیزشون کردم سوار دوچرخم شدم و از خونه بیرون اومدم.
.
ساعت ۹ بود این چند ساعت خونه مامانبزرگم حوصلم بیشتر سر رفت و فقط تو گوشیم فیلم دیدم (سری فیلم های اِستِپ آپ) از اتاق بیرون رفتم لباسام رو پوشیدم و خداحافظی کردم مامانم پرسید
_کجا
. شما که معلومه میخوای اینجا بمونی منم حوصلم سر رفت میرم خونه
_وایستا برای خودت و بابات غذا بدم ببری
. باشه فقط بدو
.
تو راه بودم همه جا تاریک بود ماشین ها کم شده بودن ولی هنوزم بودن رسیدم جلوی خونه ایراد هارو در آوردم داخل قابشون و داخل کیف گذاشتم کلید رو در آوردم داشتیم دنیال کلید در میگشتم که دیدم یک پژوی مشکی با سرعتی تقریبا زیاد از ته میلان اومد و حدود ۵ خونه قبل خونه ما نگه داشت راننده زن بود کمی هم آرایش داشت از عقب ۲ تا دختر پیاده شدن و خداحافظی کردن بعد از پیاده شدن و رفتن ماشین شروع کردن به صحبت و خنده بهم نگاه کردن چیزی گفتن و میشد شک و تردید رو تو صورتشون دید گفتم چمدونم شاید ترسیدن برای همین در رو باز کردم رفتم داخل بابام رو صدا کردم و غذا رو بهش دادم و خودم اومدم بیرون میخواستم برم چند تا کوچه اونور تر مغازه دوستم محصولات فرهنگی فروش سی دی بازی فیلم تعمیرات و…
از در که بیرون اومدم ۲ تا دختر هنوز اونجا بودن منو که دیدن بازم قیافشون همون طوری شد اونی که عقب تر بود بیشتر یه جوری بود و به جولوییه گفت حالا انقدر بهش نگاه نکن فکر میکنه باهاش کار داریم اینو که گفت ایرپاد هارو گذاشتم گوشم تا اومدم برم جلویی بهم اشاره کرد اهنگ رو استپ کردم و هنزفریو برداشتم چند قدم نزدیک شدم و گفتم
. بله
_ببخشید من دوستم حالش بده میشه براش سیگار بخرید
. نه
.
چرخیدم و شروع کردم به رفتن چند قدم برداشته بودم که پشیمون شدم با خودم گفتم خدارو چه دیدی شاید شد و بالاخره رل زدی
.
برگشتم و گفتم اوکی فقط نه از اینجا (آخه یه سوپر مارکت سر کوچمون بود)
.
دختره گفت اوکی و به دوستش اشاره کرد با فاصله یک قدم دنبالم راه افتادن رفتیم چند تا کوچه پایین تر جای یه مارکت دیگه تاحالا ازش چند باری سیگار خریده بودم و خونوادمم نمیشناخت از اون دختره که عقب وایستاده بود که اسمش نگار بود پرسیدم چی میکشی که گفت فرق نداره فهمیدم این کاره نیست از اون یکی که باهام حرف زده بود که اسمش رها بود پرسیدم تو چی گفت هیچی بو میگیرم گفتم فقط برای بو گفت آره گفتم اوکی
داخل رفتم یه پاکت مارلبورو قرمز کوتاه خریدم و اومدم بیرون رها پرسید چرا انقدر زیاد سیگاری هستی گفتم نه شاید امشب به خاطر دوست شما بشم که کمی خندیدا بهش گفتم تو هم بکش هم ادکلن دارم هم آدامس نفری یه نخ گذاشتیم رو لب پاکت رو گذاشتم تو کیفم فندک رو در آوردم و یکی یکی روشن کردم رها سرفه کرد ولی نگار نه شروع کردم راه رفتن که دنبالم اومدن رفتیم سمت یکی از پارک (فضای سبز )
های نزدیک نشستیم و یه نخ دیگه برا خودم روشن کردم و تعارف کردم نگار گرفت ولی رها نه یک پک زدم و پرسیدم
.
اسمتون چیه کجا بودین اونی که پیداتون کرد کی بود خونتون کجاست و سن و…
.
اینارو یکی یکی پرسیدم ولی کلی میگم
.
نگار خونشون جای خونه ما بود و رها دختر خالش بود اونم که رسونده بودشون خواهر رها بود هر دو ۱۶ سالشون بود کلاس نهم بودن منم دهم یکسال بزرگتر بودم ازشون
.
نگار یکم لاغر تر بود ولی نه خیلی پوستش مثل پوست جورجینا زن رونالدو بود و چشم آبرو مشکی از اول به دلم نشسته بود
.
رها سفید بود یکمم تُپُل بود موهاشم قهوه ای تیره
.
بعد از یکم حرف زدن (درحد همین معرفی ها)
رها نگاهی به ساعتش کرد و رو به نگار گفت که دیر شده و بیشتر از این نگران میشن و باید برن من که مهوه تماشای نگار و حرف زدنش بودم یکم دیر فهمیدم داره حرف میزنه و باعث خنده شدم به هر حال راهی شدیم سر کوچه که رسیدیم گفتم شمارم رو سئو کنید اگه بازم حالتون بد شد و سیگار خواستید بهم بگید نگار خندید و شماره من رو اونا زدن و منم شمارشان رو زدن جلوی اسم نگار یه قلب♡ هم گذاشتم که دید و خنده ی ریزی زد
و رفتن.
.
.
بابت طولانی شدن و جزئیات عذر میخوام چون قسمت اول بود حس کردم جزئیات لازمه.
.
.
این قسمت اول از آشنایی ما بود
داخل این خاطره یا داستان همین طور که خوندید از آشنایی میگم تا نامزدی و یکسری مسائل که وقتی رسیدم میگم
.
اسم داستان از تولد تا مرگ هست برای اینکه وقتی با نگار آشنا شدم متولد شدم و بر اساس همون اتفاق ها که در آینده میگم مُردَم.

نوشته: Owl69


👍 1
👎 2
2601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

809217
2021-05-12 10:56:27 +0430 +0430

چی بگم😂😂

0 ❤️

861291
2022-02-27 12:00:58 +0330 +0330

تا اینجا خوب بود چرا بقیشو ننوشتی

0 ❤️