از دشمنی تا ازدواج (۱)

1399/10/24

ترم یک دانشگاه یه دختر سبزه تو چشمم بود
همش میومد و میرفت و ریز می‌خندید وقتی می‌خندید دستشو می‌گرفت جلوی دهنش اصلا نمیدونم چرا هيچوقت از جلو چشمم خندش نمی‌رفت
همش با خودم میگفتم بابا توکه اینه بکنی ولش میکنی لاشی سفتی بیخیالش شو با خندیدنش حال کن دیگه…
ولی خوب من آدم اینکه از دور نگاه کنم نبودم
تو راه رو کنار دوستاش واستاده بود
با چشمای درشتش داشت منو می‌پاید و با دوستاش حرف می‌زد
رفتم نزدیک و گفتم :
-خانوم محمدی؟
+بله بفرمایید
_چند لحظه تشریف میارید اینور یه عرض خصوصی داشتم!
+ما اینجا عرض خصوصی نداریم
_مهمه لطفا تشریف بیارید
+باشه

+بفرمایید
_الهه من عاشقت شدم…
چشماش گرد شد اخماش رفت تو هم و جوری که بقیه دوستاش بشنون گفت
_چی چی؟ چه غلطا بزار دانشگاه باز شه بعد بیا عاشق شو پسر دیوونه. من اهل رابطه نیستم
چی؟ هیچ دختری حق نداره منو جلو همه ضایع کنه بهم برخود گفتم :
دیدی جنبه نداری؟ حالاکه براندازت میکنم میبینم داشتم چه اشتباهی میکردم تو در حد من نیستی اسکل
دمت گرم منو نجات دادی…
رامو کشیدم رفتم از اینکه تیرم به سنگ خورده بود خیلی ناراحت شده بودم ولی دیگه نمیتونستم حرفمو پس بگیرم
داستان اینکه ازش خوشم میاد تو کل دانشگاه عین بمب ترکید و خوب این براش اصلا خوشایند نبود و البته این داستان شروع دعوا های ما و دشمنیمون شد
دو سه ترمی گذشت تا با یه دختری رل به اسم راضیه زدم
همکلاسی من و الهه بود ولی هم خیلی زشت بود هم بد اخلاق هم یکم کسخول… البته برای من مهم نبود مهم این بود که اینقدر حشری بود که هر شب برنامه سکس چتمون به راه بود و همش نود میداد از حق نگذریم بدنش خیلی خوب بود ولی صورتش اصلا…
خوب بگذریم بدبختی از روزی شروع شد که شرایط جور شد که بیاد پیشم یه حالی بکنیم…
خلاصه اومد تو خونه و نشست براش چایی آوردم خوردیم ولی اینقدر حشری شده بود که مجال نداد بهمون که بخوایم کاری بکنیم خلاصه افتاد رو لبام و شروع کرد لبامو خوردن
منم یکم سینه هاشو مالیدم
کم کم اه و ناله های ریزی داشت می‌کرد
بهش گفتم راضیه کمک کن لباسامونو در بیاریم
از جا پرید و گفت چشم آقایی (از این کلمش بیزار بودم بیزار)
تو یه چشم به هم زدن لخت شد و با یه شورت و سوتین جلو واستاد منم کم کم تیشرتمو در اوردم و بلند شدم
بهش گفتم پاشو بیا تو اتاق رو تخت
اومد رو تخت بغلم دراز کشید و شروع کرد به لب گرفتن ازم منم همراهی میکردم باهاش یهو دستشو کرد تو شورتم و کیرم که راست شده بود گرفت تو مشتش
منم دیدم دیگه وقتشه صورتشو دادم کنار و سینه هاشو از سوتین در اوردم یکم مالیدمش که دیدم خماره
یه سینشو گزاشتم تو دهنم و شروع کردم به خوردن سینش
برعکس صورتش بدن رو فرمی داشت و باشگاه میرفت
سینه های 75 اناریشو میکردم تو دهنم و با زبونم با نوکش ور میرفتم…
دیدم حالش خیلی خرابه شورت و شلوارم کشیدم پایین و بهش اشاره کردم که بخورتش برام…
اولش قبول نمی‌کرد ولی من دستم رو کسش بود یکم مالیدم و بهش گفتم دوس داری؟ اونم با، صدای حشری گفت آره گفتم پس بخورش
یکم که خورد دیگه خودمم حالم دست خودم نبود
دستشو گرفتم بلندش کردم چسبوندمش به دیوار گردنشو از پشت گرفتم و فشار میدادم. یه کم تف زدم در کونش که بکنم تو کونش که یهو گفت نه از عقب درد داره از جلو بکن…
یه لحظه جا خوردم ولی بهش گفتم کاندوم نداره میترسم حامله بشی ولی اون اصرار داشت که از جلو بکن، بهش گفتم نه و یکم بحثمون بالا گرفت اخرشم عصبی شدم گفتم کون لغت نه خودتو میخوام نه کونتو
خیلی ناراحت شد لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون.
بعد اون یه هفته ای با بحث و جدل گذشت تا آخرش باهم کار کردیم…
شنبه هفته بعد که شد رفتم دفتر گروه که برنامه کلاس هارو جابجا کنم که یهو یه نامه دادن بهم :
نامه از طرف حراست دانشگاه بود نوشته بود یکشنبه ساعت11 تا12 نیم اداره حراست دانشگاه برای پاره از توضیحات حضور به هم رسانید
همش فکر میکردم چی شده که یهو راضیه رو دیدم بی اعتنا بهم ازم رد شد نامه تو دستمو دید یه نیش خند زد منم یه فاک نشونش دادم و خندیدم بهش…
فرداش رفتم حراست که فهمیدم بعله خانوم رفته ازم شکایت کرده که من اغفالش کردم و ميخواستم باهاش رابطه جنسی برقرار کنم. اومدم بیرون خیلی ناراحت بودم که الهه از دور دیدم…
اومد نزدیک و یه تیکه بهم انداخت و خنده کنان رفت توقع داشت که یه چیزی بهش بگم ولی وقتی دید چیزی نمیگم فهمید یه اتفاقی افتاده. هیچی نگفت و رفت
آخر شب که داشتم با بچه ها راجب داستان حراست حرف میزدم
دیدم یکی بهم پیام داده چی شده تو لکی؟
باز کردم شماره رو نشناختم
_شما؟
+مهم نیست بگو چی شده؟
_ببین من حوصله خودمو ندارم یا بگو کی هستی یا میری تو بلاک لیست
+هنوزم قُدی پسر، اینهمه ضایت کردم بست نیست؟
_برو بابا اسکل من همه رو میبرم لب چشمه تشنه بر میگردونم
+بیشور الهه ام میگی چی شده؟
_عه تویی میخوای بدونی چی شده که دست بگیری مسخرم کنی؟
_نه خانوم چیزی نشده اگرم شده باشه به تو ربطی نداره دخالت نکن
+باش شب بخیر
یه لحظه به خودم اومدم دیدم اصلا یادم نمیاد ناراحتم فقط میخوام کل این دخترو بخوابونم، ولی با پیام هایی که داده بودم خیلی ناراحت شده بود…
دوباره بهش پیام دادم
_حالا ناراحت نشو ميگم برات…
پایان قسمت اول

ادامه...

نوشته: حسام


👍 14
👎 4
15101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

786170
2021-01-13 00:56:34 +0330 +0330

پیشرفت از شربت به چایی !

7 ❤️

786173
2021-01-13 01:00:14 +0330 +0330

وقتی نکردیش اگه به حراست شکایت کنه به بابای خودشم زنگ میزنن و ممکنه باباهه بیاد از تحصیل اونجا محرومش کنه خیلی بعید بود…

8 ❤️

786198
2021-01-13 01:47:07 +0330 +0330

چقد محیط دانشگاه و رابطه ها عوض شده، چقد راحت میرن خونه همدیگه ادم هوس میکنه چند سالی برگرده عقب…

3 ❤️

786240
2021-01-13 09:04:41 +0330 +0330

دهنت سرویس سریع قسمت بعد بزار 😬

0 ❤️

786257
2021-01-13 12:04:19 +0330 +0330

ادامه شو بزار بیینیم چی میشه،تا اینجا لایک…

0 ❤️

786259
2021-01-13 12:27:34 +0330 +0330

بنویس ولی با دقت بیشتر لطفا!
سوتی‌های املاییِ وسط داستان همیشه مثل پتکی می‌مونه که می‌خوره توی مغز کسی که داره می‌خونه داستانت رو.
تلاش کن که این مسائل رو رعایت بکنی.
ممنون.

0 ❤️

786282
2021-01-13 16:51:52 +0330 +0330

صلام و درود 🌹

کلا برای من شخسا خیلی مهم نیصت قلط املایی یا عدبی داشته باشید یا نه، بنزرم ضبان وثیله ای برای ارطبات هست و بس. همین که منزور رو برصونی خوبه.

داصتان خوب بود ولی رو کاراکترات بیشتر کار کن و شخسیت عارو بهتر نسون بده

عارزو موفقیت، artemis25 🌹

0 ❤️

786289
2021-01-13 18:18:39 +0330 +0330

بچه ها اینجا شمارم و بزارم مسدودم میکنه؟من تازه واردم یکم راهنماییم‌کنید ممنون

0 ❤️

786362
2021-01-14 01:55:50 +0330 +0330

ازروی رمان نوشتی

0 ❤️

786433
2021-01-14 16:48:14 +0330 +0330

چرا دانشگاهی که ما رفتیم فرق داشت!؟
تو راهرو فاک نشون دادی!؟
چقدر فضای دانشگاها تو این دوسال عوض شده

0 ❤️

786469
2021-01-15 00:18:37 +0330 +0330

ب نظرم بعد مدت ها ادمین سرش ب سنگ خورده و یه داستان درس درمون و میخوام بخونم

0 ❤️

788493
2021-01-26 22:53:03 +0330 +0330

والا نمی‌دونم چه سریه که همه جنده ها فامیلشون محمدیه

درنهایت خاستم بگم کس نگو ناموسن

0 ❤️