از سکس بهتر

1401/02/04

محتوای این داستان، همجنسگرایی(لزبین) است!

بعضی از آدمها، خاطرشون یه جور عجیبی دوس داشتنیه، گرم دلنشین و به یادموندنی، دقیقا مث یه آهنگ قدیمی كه، وقتی به آخر می رسه، دوباره میزنی عقب تا از اول گوش کنی!
مثل یه رفیق همیشگی.
مثل آتوسا که برای من همین آدم بود.
آتوسا یک زن شکست خورده با یک زندگی پر از فراز و نشیب بود، سن و سالش تا ۳۵ میرسید اما سختی های زندگی کاری کرده بود که وقتی بهش خیره میشدی انگار یک زن ۵۰ ساله روبروت بود.
یک آرایشگاه کوچیک ته یک کوچه بن بست تو محله ی ما داشت و کسب درآمد میکرد.
آتوسا آدم آرومی بود، به دور از حاشیه،
اولین باری که دیدمش یک حس عجیب به سراغم اومد که هیچ وقت تو زندگیم به سراغم نیومده بود.
برقی توی چشمای آتوسا بود که انگار دل من رو لرزوند، من رو مثل یک زلزله مهیب زیر و رو کرد و این اولین بار بود که یک همجنس اینطور تاثیر میذاشت روی من.
چنان تاثیرش عمیق بود که وقتی ازم پرسید کارم چیه، فراموش کردم چرا به اونجا رفتم و تا چند لحظه با لبخند و تعارفات بیهوده برای خودم زمان خریدم که یادم بیاد کارم چیه!

اما مگه عادی بود همچین حس عجیبی از جانب یک زن به زنی دیگه؟
من که متاهل بودم و به اندازه کافی هم عشق رو با همسرم تجربه کرده بودم اما نمیدونم آتوسا با من چیکار کرده بود.
همون بعد از قرار اول این حس عجیب مثل یک داروی قوی به اقصی نقاط بدنم تزریق شد و من هیچ توجیح و دلیل و منطقی براش نداشتم.
چندبار خواستم با شوهرم صحبت کنم ولی نتونستم.
صورت جذاب، ولی شکسته آتوسا جلوی چشمم بود همش، چشمهای آبی و موهای بورش که مشخص بود رنگ طبیعیه خودش هست!
تا چند وقت فکر میکردم، فقط چون آدم خوبیه مجذوبش شدم و عادیه اما هر بار که به آرایشگاه آتوسا رفتم و هربار که چشمم به چشماش‌ خورد بیشتر تو حسی که داشتم غرق میشدم.

از سر اون کوچه ی بن بست که رد میشدم میتونستم بوی عطر آتوسا رو حس کنم، صدای دلنشینش رو بشنوم.
هربار که به آرایشگاه میرفتم براش گل میبردم و اون هم با محبت گل هارو تو گلدون میذاشت.
خنده که روی لبهاش مینشست میتونست حال منو خوب کنه.
دوستی بین من و آتوسا شکل گرفت که با هم وقت میگذروندیم، اون به خونه من میومد یا من به خونه اش میرفتم.
آتوسا همسرشو تو یک نزاع خیابونی از دست داده بود و از همه چیز و همه کس فراری بود و فقط با من ارتباط برقرار کرده بود.
من به حدی شیفته اش شده بودم که از شوهرم دور شده بودم تقریبا، اگر غذایی میپختم باید اول برای آتوسا میبردم و هم شوهرم و هم آتوسا به من و کارام و احساسم شک کرده بودن!

شنبه عصر بود و مثل همیشه پیش آتوسا رفته بودم، کسی نبود جز من و خودش.
گفتم: آتوسا ما باهم دوستیم و من باید یه اعترافی‌ رو کنم.
آتوسا جواب داد: بگو عزیزم.
گفتم: من عاشق‌ شدم، و شخصی که عاشقش شدم شده همه فکر و ذکرم و نمیتونم ازش‌ دست بردارم.
آتوسا در حالی که لبخندی به لب داشت، و با فلاسک فنجون هارو پر از چای میکرد گفت:شوخی میکنی ستاره؟مگه تو شوهر نداری؟
گفتم: اره شوهردارم اما جدی میگم آتوسا.
حالا قیافش کمی جدی تر شد و روبروم نشست و دستامو تو دستاش گرفت و گفت:عزیز من چرا میخوای زندگیتو خراب کنی؟حیف نیست؟زندگی به این خوبی و زیبایی.
+میشه بغلم کنی آتوسا؟
_بیا بغلم عزیز دلم، نبینم غم تو دلت باشه.

مدتی بود آغوش امن برای من آغوش آتوسا بود نه مهران شوهرم.
مهران از دست حال و رفتار عجیب من، از دست افسردگی هام و بی حوصلگی هام به ستوه اومده بود، و من رو تهدید به طلاق میکرد اما من فقط فکرم پیش این بود چطور به آتوسا نزدیک بشم چطور همیشه کنارش باشم و منو تو آغوشش بگیره، سرمو رو سینش بذارم و دستای گرمش صورتمو نوازش کنه.
مدتی به همین منوال گذشت و مهران عازم یک سفر کاری دو روزه به مقصد تهران شد، از من خواست به خونه پدرم برم و من گفتم که آتوسا پیشم میاد شب و با اکراه قبول کرد.
آتوسا با خاله یا بهتره بگم خاله مادرش زندگی میکرد چون کسی رو نداشت، البته آتوسا به همراه پسر ۱۰ سالش تو یک اتاق دیگه و درواقع تو یک ساختمون ولی دوتا اتاق جدا از هم زندگی‌ میکردن با خاله.

مهران رفت و شب اول قرار بود آتوسا به صرف شام به خونم بیاد، آخ که چقد خوشحال بودم، دل تو دلم نبود و رو ابرا بودم.
با عشق غذا پختم و تدارک دیدم، بهترین لباسم بهترین عطرم و سعی کردم بهترینِ خودم باشم.
صدای آیفون اومد و برداشتم و گفتم: کیه که آتوسا با صدای گرمش گفت: منم ستاره جان.
بالا اومد، صورت سفید و دوست داشتنتیش از سرما کمی سرخ شده بود، دستکش هاشو درآورد و منو بغل کرد و بوسید.
لبهاش با وجود هوای سرد بیرون باز هم گرم بود.
پرسیدم: آرمین رو چرا نیاوردی عزیزم؟
+گذاشتمش پیش خاله به هر حال صبح مدرسه داره و دیگه بزرگ شده شاید تو موذب بشی عزیزم.
درک و شعورش هم برای من دوست داشتنی بود، حس میکردم عشق واقعی رو با این زن تجربه کردم نه با همسرم.

یادمه یه بار به شوخی گفتم: بیا منو درمان کن دیوونه.
گفت: تو درمان بشو نیستی، مبتلا شدی. خندید منم خندیدم.
منظورشو نفهمیدم ولی خندیدم. تا اینکه رفت و فهمیدم من به بودنش به صداش به خندیدنش به حرفاش به خودش به عشقش مبتلا شدم!

میز شام رو چیدم و آتوسا که رفته بود لباسش رو عوض کنه اومد، یک تیشرت صورتی که واقعا بهش میومد و یک شلوار طوسی پوشیده بود.
بدن سفید و صورت دوست داشتنیش تو هر لباسی‌ زیبا بود‌.
گفت:چه کردی ستاره به به واقعا، چرا این همه زحمت افتادی فداتشم؟
گفتم: مگه یه آتوسا بیشتر داریم؟
مشغول خوردن شام شدیم، من که فقط زل زده بودم به آتوسا و غذا خوردنش رو نگاه میکردم که متوجه شد و گفت: چیزی شده ستاره جان؟
خندیدم و گفتم: نه عزیزدلم غذاتو بخور.

شام خوردیم و ظرف هارو هم با کمک هم شستیم و با یه ظرف میوه به هال برگشتیم و روی کاناپه روبروی تلویزیون نشستیم.
آتوسا گفت: ماجرای اون حست چی شد به کجا رسید شوهرت چیزی نفهمیده؟
گفتم: نه نفهمیده و هیچی فعلا دارم تحمل میکنم ببینم چیکار باید بکنم.
+خب حالا طرف کیه؟آشناس یا غریبه؟
_نه خیلی آشناس نه غریبه

کمی سکوت بینمون حکمفرما شد که بی اختیار دستمو تو دستش گذاشتم و سرمو رو شونه اش، آتوسا هم دستمو به گرمی فشار میداد و حرفی نمیزد و من عطر تنش رو احساس میکردم که دیوونم میکرد.
بیشتر بهش نزدیک شدم و محکم بغلش کردم.
آتوسا گفت:خوبی ستاره؟
من گفتم: اوهوم، میشه نوازشم کنی؟
آتوسا هم بدون اینکه چیزی بگه انگشتش رو روی صورت من به حرکت درآورد و سر من رو سینه اش بود که بعد از چند دقیقه شروع به بوسیدن موهام کرد و نوازش صورتمو ادامه داد.
چنان آرامشی داشتم که حاضر نبودم با هیچ چیز معاوضه اش کنم.

چند دقیقه گذشت که آتوسا گفت: خب ستاره جان میشه یه رخت خواب برای من آماده کنی خسته ام و صبح زود هم باید برم.
با اینکه جدایی از آغوشش سخت بود برام اما رفتم و براش تو اتاق رخت خواب آماده کردم و آتوسا رفت مسواک زد و شب بخیر گفت و به اتاق رفت، البته رخت خوابشو کنار خودم پهن کرده بودم.
من هم به رخت خوابم رفتم که نمیدونم از فرط خستگی چطور خوابم برد، قصد داشتم صبح زود بیدار شم و برای آتوسا صبحانه حاضر کنم اما وقتی چشم باز کردم رخت خواب ها جمع شده بود و اثری از آتوسا نبود.
اعصابم خورد شد که چرا خواب موندم، نگاهم به ساعت افتاد که یازده ظهر بود.
رفتم گوشیمو آوردم و شماره آتوسا رو گرفتم و بوق خورد ریجکت کرد، فک کردم کار داره و نیم ساعت بعد زنگ زدم و باز ریجکت کرد.
بار سوم که زنگ زدم جواب داد و گفت: بله؟
گفتم: سلام عزیزم چرا صبح بیدارم نکردی؟
گفت: دیگه رابطه ما تمومه ستاره خانوم.

جا خوردم و به شدت تعجب کردم.
گفتم: چرا چی شده آتوسا جان؟
گفت: من به تو و شوهرت اعتماد کردم بعد شوهرت میاد دلنوشته برای من مینویسه؟
در حالی که گیج و منگ بودم گفتم: دلنوشته چیه شوهر من مسافرته
گفت:‌ کلی برگه و نامه و کاغذ که همش راجع به منه رو میز تلفن خونته و صبح دیدمشون
گفتم: اونا رو مهران ننوشته و شب بیا برات توضیح میدم
گوشی رو قطع کرد…
عصری رفتم دم آرایشگاه بسته بود و زنگ های‌ طبقه بالا رو که آتوسا اونجا زندگی میکرد فشار دادم
بعد از چند دقیقه همون خالش سر از پنجره بیرون آورد و گفت: با کی کار داری؟
گفتم: ببخشید به آتوسا بگین بیاد پایین
گفت: بعید میدونم باشه حالا صبر کن ببینم.

دو سه دقیقه گذشت که آتوسا با چادر رنگی دم در اومد، در حالی که نگاهش پر از خشم بود گفت:بفرما کارت چیه؟
+ببین آتوسا جان حق میدم عصبی باشی اما اونا ماجرا داره و مربوط به شوهرم نیست و باید شب بیای خونه تا بگم برات.
_عه نکنه خوابی دیدی برام؟
+چه خوابی بابا بخدا اشتباه میکنی تو شب بیا حرفامو گوش بده بعد برو
_حالا تا شب

در رو بست و داخل رفت و من با گریه کوچه رو ترک کردم و به خونه برگشتم.
از دست خودم و این حس و حالی که زندگیمو تحت تاثیر قرار داده بود شاکی بودم.

شب حوالی ساعت ده بود که در زدن و میدونستم آتوساس، گفتم کیه و با شنیدن صداش در رو باز کردم و بالا اومد.
+خب بگو ماجرا چیه باید برم.
_دم در که نمیشه بیا داخل
جلوی در ورودی مونده بود و به اصرار من داخل اومد.
به آشپزخونه رفتم و با لیوانی آب برگشتم و به دستش دادم و با نگاهی که عصبانیت توش پیدا بود آب رو از دستم گرفت و روی مبل نشست و من هم نشستم کنارش و شروع به صحبت کردم:
راستش‌ آتوسا اونا رو خوده من نوشتم، بار اولی که دیدمت نفهمیدم چی شد و هر چی زمان رو به جلو رفت فهمیدم بهت علاقه دارم و این علاقه داره بیشتر و بیشتر میشه و واقعا نتونستم جلوشو بگیرم و نمیدونم چی شد که به اینجا رسید.

آتوسا که میشد تعجب رو از قیافه اش‌ به راحتی فهمید با بهت به من نگاه میکرد.
بعدش گفت: شوخیت گرفته؟ تو عاشق‌ یه زن شدی اونم من؟ بس کن این خزعبلات رو ستاره.
من که اشکهام سرازیر شده بود گفتم: میدونم باورش سخته و اصلا منطقی نیست و با عقل جور درنمیاد اما شده و پیش اومده.
دستشو دور گردنم انداخت و سرمو به شونه اش نزدیک کرد و گفت: آخه عزیزدلم من چی دارم که بخوای از من خوشت بیاد؟ تو شوهر داری و باید از زندگی با شوهرت لذت ببری و من نمیخوام فکر کسی درگیرم باشه.
+اینجوری نگو آتوسا من بی تو نمیتونم، من نمیتونم نبینم تورو

سرمو بالا آوردم و به صورتش‌ زل زده بودم و لبهامو کم کم به لبهاش نزدیک میکردم که یهو صورتمو جلو بردم و لبهامو رو لباش گذاشتم.
آخ که چقد خوردن لب های عشقم، لبهای زنی که دیوونه اش بودم، برای بار اول رویایی بود.
چند ثانیه لبهاش روی لبام بود که خودشو ازم جدا کرد و گفتم: ببخش نمیفهمم چیکار دارم میکنم.
نگاهم کرد و لبهاشو به لبام چسبوندم و اینبار با شدت بیشتری لبهامو میخورد و زبونشو به زبونم میمالید و من هم لبهاشو مک میزدم.
من فقط میخواستم از وجود آتوسا مست بشم و به هیچ چیز فکر نمیکردم.

زبونشو از دهنش بیرون آورد و منم این کارو کردم و زبون هامون رو بهم میمالیدیم و بعدش لبهامون رو بهم وصل کردیم و ادامه لب خوری.
به لباسهای آتوسا حمله ور شدم و شال و کلاه و پالتو و همه لباس هاشو درآوردم و خودش هم کمکم میداد و خیلی زود آتوسا با یه شورت و سوتین زرشکی که بدن سفید و بلورینش رو واقعا جذاب و سکسی نشون میداد جلوم بود.
منم که یه تیشرت و شلوار تنم بود لباسهامو درآوردم و شورت و سوتین هم که تنم نبود و دراز کشیدم و‌ آتوسا روی من اومد و دوباره لبهاشو به لبام گره زد.
بدن داغش بهم میخورد و منو مست میکرد، باور نمیکردم این تن داغ، تن آتوسا، تن همون کسیه که دیوونشم.

آتوسا به سراغ گردن من رفت و با مهارت زنانه خودش گردن منو مک میزد و من هم که دیوونش شده بودم آه میکشیدم و به خودم میپچیدم.
نمیگم کارش رو از هر مردی بهتر بلد بود ولی حداقل از شوهرم بهتر بود!
زبونش از چپ تا راست گردن من رو میمالید و یک دور روی لبهام میومد و دوباره ادامه همون مسیر.
دستم روی کصم بود و انگشتم رو توش کرده بودم و تندتند توش عقب جلو میکردم و آتوسا به سراغ سینه های من رفته بود و زبونش رو به نوک سینه های من میمالید و صدای من هر لحظه بلندتر از قبل میشد.
انگشتم توی کصم بود و سینه هام تو دهن آتوسا و نوکش بین لبهای قرمز و درشتش.
کمی که سینه هامو خورد شورتشو درآورد که خیسی رو میشد روش به وضوح دید.
کص آتوسا هم رویایی بود، لبه های قهوه ای روشن و یک چوچوله صورتی وسط کصش و شیو شده و مرتب.
با دیدن کصش دلم ضعف رفت و آتوسا قبل اینکه من بگم کاری رو کرد که مد نظرم بود.
اومد و روی دهنم نشست و خودش هم به خوردن کص من مشغول شد و به اصطلاح 69 شدیم.
بوی کص آتوسا بهترین بویی بود که تا حالا حس کرده بودم، کمی آب و ترشح از کصش بیرون زده بود و سوراخ کونش هم قهوه ای و تنگ که زیبایی اون صحنه رو چند برابر میکرد.
انقد محو زیبایی کص و کونش بودم که حواسم نبود آتوسا زبونش رو لای کصم برده و داره لیس میزنه و من هم به خودم اومدم و شروع به خوردن کردم.
فکر نمیکردم تو عمرم هیچ موقع کص لیس بزنم و کمی که کصش رو خوردم زبونمو بردم سمت سوراخ کونش و با عشق و لذت جفتشو لیس میزدم و آتوسا آه و ناله میکرد و کم و بیش کص من رو لیس میزد.
آتوسا بالا اومد و کص و کونشو با فشار به دهن و لب و زبون من فشار میداد و من با جون و دل لیس میزدم براش و چند دقیقه لیس زدم که آتوسا کمی از رو دهنم بلند شد و داد میزد جووونم و میلرزید و کصشو با دست میمالید و کمی آب از کصش بیرون پاشیده شد و روی سر و صورت من ریخت.

بلند شد و گفت: کیر میخوام لعنتی میفهمی کیر میخوام
به اتاقم رفتم و یک بُرُس که داشتم و دسته تقریبا گرد و کلفتی داشت با یکی از کاندوم های تو کشو آوردم.
آتوسا گفت: این چیه آخه خیاری چیزی نداری؟
رفتم و یه موز سفت و کلفت از تو یخچال برداشتم آوردم و چند دقیقه کصشو لیس زدم تا سردی موز کمتر بشه.
کاندوم رو باز کردم و رو موز کشیدم و آتوسا کمی موز رو تو دهنش عقب جلو کرد و خیس که شد، داگی استایل شد رو مبل و موز رو دستم داد گفت: زودباش جر بده منو.
من هم موز رو کم کم تو کص خوشگل آتوسا جا دادم و انگشتمم تو سوراخ کونش کردم و موز رو آروم عقب جلو میکردم.
آتوسا آه میکشید و میگفت: جوونم چه کیر کلفتی جر بده منو بکن منو آه.
من هم سرعتمو بیشتر کردم و آه و فریاد آتوسا هم بیشتر میشد.
پنج شیش‌ دقیقه تند تند موز رو تو کصش عقب جلو کردم که گفت: بسه .
موز رو از من گرفت و به زور تو دهنم کرد، هر چند طعم جالبی نداشت اما دلم نمیومد با آتوسا مخالفتی کنم و مزشو تحمل میکردم.

من رو دمر کرد رو مبل و کوسن رو زیر شکمم گذاشت و موز رو تو کصم جا داد و گفت: جوون کصت بلعید موزه رو.
من آه بلندی کشیدم و گفتم: جوون آه آره آره عشقم بکن منو آره.
انگشت وسطشو با آب دهنش خیس کرده بود و تو کونم کرده بود و موز رو آروم و گاهی تند تو کصم عقب جلو میکرد و من هم با دست لبه های کونمو باز کرده بودم و آه میکشیدم و لذت میبردم.
بعد آتوسا رو زمین نشست و پاهاشو باز کرد گفت بیا بین پاهام کصتو به کص من بمال.
من هم اطاعت کردم و همین کار رو انجام دادم و با برخورد کصش به کصم احساسی برابر با چندین سکس برام بوجود میومد.
جفتمون بلند آه میکشیدم و کمی که کارشو ادامه داد آتوسا من هم ارضا‌ شدم و ارضای این بار برام با همه ی ارضا های قبل متفاوت بود.
به طرف لبهاش رفتم وحشیانه شروع به خوردن لبهای هم کردیم.
آتوسا گفت: که نزدیکه باز ارضا بشه و باز از من خواست بخورم براش و رو زمین دراز کشید و پاهاشو باز کرد و من بین پاهاش رفتم و انگشتمو تو کصش کردم و زبونمو به چوچوله و لای کصش میکشیدم و آتوسا هم کصش رو به دهن من فشار میداد و تند تند آه و ناله میکرد و دوباره ارضا شد.
داد میزد: آخ لعنتی چقد تو خوبی.

دست همو گرفتیم و به حموم رفتیم و بیرون اومدیم که بخوابیم اما تا صبح مشغول بودیم و خوابمون نبرد.
رابطه من و آتوسا مدتی ادامه داشت تا اینکه پسر عموی شوهرم تو یک حادثه فوت کرد و ما به شهرستان رفتیم و بعد از سه چهار روز که برگشتیم به همون کوچه بن بست رفتم تا عشقم رو ببینم که آرایشگاه بسته بود و در هم زدم خالش اومد و گفت: آتوسا بی اینکه چیزی به من بگه اسباب کشی کرده دیگه نیا اینجا.
گوشیمو درآوردم و شمارشو گرفت، خاموش بود…
آتوسا رفته بود، برای همیشه و من رو تنها گذاشته بود.

فهمیدم که
آدم‌ها‌ می‌آیند و می‌روند
آدم‌ها می‌آیند می‌مانند
و تکه‌ای از تو را می برند
بعد از سال‌ها به خودت ک مینگری میبینی که دیگر تو “خودت” نیستی
تکه هایی گمشده از کسانی
هستی که رفته اند…

نوشته: ابرو زخمی


👍 33
👎 5
63401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

870408
2022-04-24 01:06:07 +0430 +0430

چه زود توی ۳ روز اسباب کشی کرده.جالبه…حتما اسبابی نداشته بنده خدا

0 ❤️

870412
2022-04-24 01:13:19 +0430 +0430

آفرین

2 ❤️

870477
2022-04-24 09:33:25 +0430 +0430

کسشعر وارداتی از آنگولا

0 ❤️

870487
2022-04-24 11:30:26 +0430 +0430

خداییش تو تکی.خیلی عالی مینویسی.دوستت دارم🌹🌹🌹😍😍😍😍

1 ❤️

870515
2022-04-24 16:28:21 +0430 +0430

خوب بود

1 ❤️

870554
2022-04-24 23:47:10 +0430 +0430

دست خوش برو زخمی
چیزی که جالبه اینه که کسی در مورد خیانت این زن داخل کامنتا صحبت نکرده
حتی خیانتم زنونه مردونه داره

2 ❤️

870555
2022-04-25 00:36:54 +0430 +0430

داستانت زیبا بود.

1 ❤️

870600
2022-04-25 03:33:59 +0430 +0430

لذت بردم

1 ❤️

870683
2022-04-25 19:37:19 +0430 +0430

چه واقعیت مهمی بود که خوندم دست شما درد نکنه عالی بود.

0 ❤️

872375
2022-05-05 14:43:04 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

892730
2022-08-29 21:49:44 +0430 +0430

خیلی زیبا بود.مرسی

0 ❤️

961754
2023-12-12 00:11:33 +0330 +0330

بیمار مبتلا هست و احمق دچار
دچار مینوشتی بهتر بود
ولی عالی بود لذت بردم

0 ❤️