از طایفه دشمن (۱)

1400/07/03

این داستان بر گرفته از یک اتفاق کاملا واقعی
ولی با مقدار نسبتا زیادی چاشنی تغییر از سوی نویسنده نوشته میشه
ولی خیالتون راحت…
داستانی که میخونید! واقعیه

هیچ وقت نفهمیدم چرا بابا بزرگم تا حالا به این پی نبرده که من به یه سر درد خودم بیشتر اهمیت میدم تا به جنگ صد ساله شما…

-کجا میری مادر؟
+میرم یه دوری تو آبادی بزنم
-نرو بیرون پسرم یه وقت کرونا میگیری
+مامان عیده دیگه،بریم تهران دوباره کی بشه بیایم دهات؟
-باشه مادر برو،ماسک یادت نره
+خدافظ
مستقیم رفتم پیش پویا و طبق معمول با اون حالت جالب حرف زدنش گفت:
-به به سلام،نوه دشمن خونی ما،یه سوت بزنم بچه ها بریزن سرت
+پویا خیلی زر میزنی ماشینتو اوردی؟
-آره عزیزم بشین بریم
+بریم بریم
بیا
مثلا بابا بزرگای ما با هم دشمن بودن،خب به تخمم
پویا داداش تو رگی منه،به من چه پنجاه سال پیش چی شده؟
به پویا چه؟
اصن به جهنم… والا
+پویا راستی ساره دهاته؟
-آقا آرمان من میخوای برم این دختر عمومو بیارم تو یه بار بکنیش دیگه بیخیال شی؟
+پویا ناموسا میاریش
-آره داداش تو امر کن
+حالا دهاته؟
-آره دیشب اومدن
+باشه،برو منو پیاده کن من برم خونه شام بخورم شب قلیونتو بیار میریم باغ تا صبح با هم میشینیم
-حله داداش
+فعلا خدافظ
-خدافظ
بیا،چرا من باید رفیقمو به یه دعوای مسخره بفروشم؟!
وقتی رسیدم دم خونه دیدم ساره داره با دختر عموم دم در صحبت میکنه بی تفاوت سلام علیکی کردم و رفتم تو
وقتی رفتم تو بابام گفت کجا بودی گفتم با پویا بودیم
اونم با خنده گفت بابا انقدر با نوه دشمن خونی ما نگرد
توی خونه همه با صدای بلند خندیدیم
نگاهی به قاب عکس روی طاقچه آقا جون نگاهی انداختم
مطمئن بودم الان اگه بود حسابی قاطی میکرد.
شامو که خوردم تقریبا ساعت ده شب بود که به گوشیم پیام اومد!
-آرمان من دارم راه میفتم
+باشه من از اونجا میخوام برم پیش پویا
-ساعت چند میخوای بری پیشش؟
+یازده و نیم دوازده
-باشه پس تقریبا یک ساعت یک ساعتو نیم وقت داریم،بیا
از دیوار کاه گلی که تقریبا خراب شده بود پریدم اون ور و مستقیم رفتم طرف اتاقک گوشه حیاط
تا منو دید از جاش بلند شد و اومد بغلم و شروع کرد لبامو بوسیدن…
-عیدت مبارک عزیزم
+عید تو هم مبارک عزیز دلم
-خب چه خبر؟
+هیچ چی از اینجا میخوام برم پیش پویا
-دیگه تا صبح با همین؟
+بله جای شما خالی
-آرمان
+جانم عزیزم؟
-عشق تو کیه؟
+یه دختره هست مال طایفه دشمنه
-گمشو
+چشم و ابروش مشکیه
-خب
+قدش خیلی کوتاهه،اون قدر که به زور تا سینه منه
-عوضی
+خیلیم خوشگله
-وایییی
+خیلیم تو دل بروعه
-خب اون کیه
+اون ساره خانوم منه!

+اما بابا
-شدنی نیست
+بابا من و ساره عاشق همیم
-همین که گفتم
+بابا
-ببند دهنتو پسره به درد نخور،گفتی پویا مثل داداشمه گفتم اشکال نداره،از اون روزایی که هر روز با چوب و قمه به جون هم میفتادیم خیلی گذشته،رفاقت شما دو تا نباید پا سوز جنگ قدیمی ما بشه،اما این وصلت شدنی نیست
+بابا،تو این همه درس نخوندی آخرش این بشی
-منم مثل تو فکر میکنم،ولی سنگینی نگاه بابا بزرگت روی طاقچه نمیذاره،آقا آرمان بفهم،ساره دشمن تو نیست،ولی باباش دشمن توعه منم بذارم اون نمیذاره
+بابا شاید گذاشتن
-به همین خیال باش اگر باباش بفهمه که با هم رابطه دارین سر ساره رو میبره احمق
+باشه بابا ولی اینو بدون عشق من و ساره پا سوز یه دعوای مسخره شد

+بخدا خارشونو میگام،مهران و مهدی(پسر دایی هام) یالا
-آرمان پسرم ترخدا نرو
+مامان،بابارو زدن نمیتونم ساکت وایسم ولم کن
همینجوری که مامانم پشت سرم داد میزد،ولی بازم رفتم
مهران و مهدی عطششون از من بیشتر بود
تقریبا دیگه دم درشون بودم
یه داد بلند کشیدم و اول شیشه پنجرشونو شکستم
پویا اومد بیرون
حتی خشم اجازه نمیداد به پویا رحم کنم
بدو بدو رفتم سمتش که یه جوری بکوبم تو سرش با چوب که جا بر جا بمیره
از جاش تکون نخورد
شاید چوبم با سرش پنج سانت فاصله داشت که نگهش داشتم
چشمام تو چشمای پویا بود
-ایولا مشتی،ایولا،بزن
+پویا
-(با داد) بزن دیگه بی وجود،رفتی برای داداشت لشگر کشی کردی؟
+بی وجود اون عمو پرویز زن کصته که بابامو تنها گیر اورده،اون لشگر کشی کرده
-برو دنبال عموم،با من چی کار داری؟
+پویا
-گمشو برو
وقتی رفتم و پشتم به پویا بود صدام کرد
-آقا آرمان
+ها؟
-جنگ تموم شده بود، ولی حالا که دوباره شروع شد اشکالی نداره این مردمو اینجا میبینی؟اینا هیجانو خیلی دوست دارن،همشونم همشهریموننا،ولی خب با دیدن دعوای دو تا رفیقی که پونزده ساله با هم رفیقن خیلی حال میکنن
این بار دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و حمله کردم سمتش
وقتی من و مهران و مهدی رسیدیم خونه و بابام دیدتمون
به زور خودشو بلند کرد و گفت بیاید بشینید
-دعوای ما با اونا باید تموم بشه
+حالا که شروع شده باید تا تهش بریم
-این چوب خونی رو من دادم دست تو،خودمم ازت میگیرمش
+این انتقام کتکیه که دیشب بهت زدن
-من نمیخوام تو انتقام منو بگیری احمق
+بابا
-دارم حرف میزنم،بلند شید بریم خونه حاج صادق(بابای ساره)
+برای چی؟
-بلند شید بهتون میگم
بابام:صادق یادته؟چه رفاقتی با هم داشتیم؟چطور بازیچه دست پدرامون شدیم؟
صادق:وقتی امروز پویا رو دیدم یاد خودم افتادم،که چقدر بخاطر بابام با تویی که مثل داداشم بودی جنگیدم
بابام:صادق باید این جنگ بخوابه
صادق:من هر کاری میکنم
بابام:بذار این وصلت سر بگیره،این بچه ها فکر میکنن ما خریم ولی نمیدونن که ما میدونیم پویا و نگین(دختر عموم)عاشق همن
صادق:علی داداش،بخدا اگر من کوچک ترین مخالفتی داشته باشم
صادق بلند شد و رفت سمت طاقچه و عکس باباشو نگاهی انداخت
صادق:من دیگه نمیخوام تاوان اشتباهات این مردو بدم،پویا و ساره بیاید بیرون ببینم.
در اتاق باز شد و پویا با صورت ترکیده و ساره هم با ریخت داغون اومدن بیرون
صادق:پویا تو نگینو دوست داری؟
پویا:من حرفی با این آدما ندارم،ولی نگین داستانش برای من جداست
صادق:زر مفت نزن کره خر،ساره تو چی؟آرمانو دوست داری؟
ساره:با با با بابا
صادق:راحت باش بابا جان
ساره:منم همون حرف پویا رو میگم
صادق:این دعوا همینجا تموم میشه.تمام

اونجا بود که فهمیدم تو هر خانواده ای یه صادق(بابای ساره)
و یه محسن(بابای پویا) که انقدر آدمای عاقلین و یه پرویز که انقدر آدم خریه
و متقابلا تو خانواده ما بابای خودم و عمو سعید(بابای نگین) که انقدر آدمای خوبین و من که انقدر آدم خری هستم که آدمی که مثل داداشم بودو کتکش زدم

-آرمان
+جانم عزیزم؟
-ساعت چند میری پیش پویا؟
+یازده و نیم دوازده
-خب پس تقریبا یک ساعت وقت داریم،منتظرتم…

از در که رفتم تو دوباره اومد بغلم
دوباره بوسه های دوره دوست دختر دوست پسریمون
آروم لباساشو از تنش در میاوردم
اونم از رو شلوار کیرمو میمالید
چسبوندمش به دیوار و به لب گرفتن ادامه دادم
اون شب خیلی حوصله نداشتم
میخواستم سریع تر تموم شه
دستمو گذاشتم رو شونه هاش و فشارش دادم سمت زمین
دو زانو شد و کمر بندمو باز کرد و شروع کرد ساک زدن
با هر بار که کیرم تو دهنش فرو میرفت و در میومد بهترین لذت رو میبردم
دیگه نوبت منه
+ساره جان بخواب
وقتی خوابید شلوارش که تا مچ پایین بود کلا از پاش دراوردم و شروع کردم کصشو خوردن
خیلی خفه ناله میکرد
دیگه وقت حرکت آخر بود
کیرمو گذاشتم دم کصش
خواستم اذیتش کنم
+ساره پردت چی؟
-کثافت مسخرم میکنی؟زود باش
پس فردای روز نامزدی پردشو زده بودم
کیرمو فرو کردم تو کصش و با سرعت تلمبه میزدم
اونم ناله میکرد و مدام تمنا میکرد که محکم تر تلبمه بزنم
این صدای برخورد شکمم با کونشو خیلی دوست داشتم
حالا وقتشه…
کیرمو کشیدم بیرون و آبمو ریختم رو کمر و کونش.
خودمونو جمع و جور کردیم و از ساره هم تشکر کردم
اونم به شوخی گفت نامزدیم دیگه
+راستی ساره پویا و نگین کجان؟
-خب اونا هم نامزدن دیگه
خندم گرفت
یعنی ببین اونا کجا دارن حال میکنن
زدم تو خیابون
فردا قرار بود بریم تهران دیگه
پالتومو تنم کردم تو کوچه های دهات قدم میزدم
دیگه زمستون شده بود و سرد بود
همیشه از مسیر خونمون بدم میومد یه جوری انگار ترسناک بود
ولی اینبار خیلی بیشتر ترسیده بودم
یکم قدمامو تند کردم تا سریع تر برسم خونه…
تقریبا تا خونه پنجاه قدم فاصله داشتم
قدمامو آروم کردم
دستمو کردم تو جیبم که کلیدو در بیارم که یه چیز تیز از پشت فرو رفت توی شونم
دراورد و دوباره فرو کرد
برم گردوند و ضربه آخرو زد توی شکمم…‌.
-خوب گوش کن پسر جون،به من میگن پرویز میرزایی دیدار به قیامت داماد عزیز

قتل پسر جوان توسط عموی همسرش در روستا های همدان
روزنامه رو تا کرد و گذاشت تو کیفش
-آقا،با شمام
+ببخشید بفرمایید
-کرایتون میشه سی تومن
+بفرمایین
-اسمتون چی بود؟ چون شما مسافر خارج هستین باید گزارش بدم به آژانس
+آرمین
-فامیلی؟
+رضایی
-جسارتا برای چی برگشتین ایران؟
+برادرم
-برادرتون چی شده مگه؟
+مرده
-تسلیت میگم
+نگو،خونش زیاد رو زمین نمیمونه

ادامه...

نوشته: الف.الف.ر


👍 12
👎 2
18701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

834080
2021-09-25 04:01:02 +0330 +0330

داستانت قشنگ بود
فقط جنبه سکسی داسانت خیلی کم بود که امیدوارم تو قسمتای بعد بتونی بهتر روش کار کنی

0 ❤️

834108
2021-09-25 09:26:07 +0330 +0330

خیلی عجله داشتی تو نوشتن و اتفاقات خیلی سریع و نامفهوم پشت سر هم اومده بودن.

1 ❤️

939699
2023-07-28 12:05:08 +0330 +0330

چرا اینقد عن بود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها