از قهوه تا چشمهای قهوه ایش (۲)

1401/03/31

...قسمت قبل

به دوستانی که قست قبلی رو نخوندن پیشنهاد میکنم بخونن!

گذروندن اون شب واسم کار راحتی نبود! تا نزدیکای سحر تو رخت خوابم میچرخیدم و تو سرم اشوب بود. درگیری های ذهنیم مسلحانه شده بود! ثانیه ای نبود که فکرش از سرم دست برداره و اون چهره شیرینش از یادم بره. هی با خودم کلنجار میرفتم و به خودم میگفتم: اگه اون حس تورو درک نکنه چی؟اگه از اون نگاهاش سوءبرداشت کردی چی؟اینا به جای خود اگه دوباره وارد یه رابطه مسخره و بی سروته بشی که شخصیت و احساست به بازی گرفته شه چی؟فکر میکنی بعدش میتونی دوباره تکه هاتو جمع و جور کنی و خودتو از نو بسازی؟
ولی تو خیالم خودش میومد بهم دلداری میداد و میگفت: نگران نباش بهزاد! همه چی درست میشه. من میدونم چقد سختی کشیدی و اذیت شدی ولی دیگه من کنارتم! من و تو باهم قوی تریم و دیگه هیچ چیزی نمیتونه بهمون صدمه ای بزنه…
ظهر که از خواب بیدار شدم تا دمه غروب سعی کردم خودمو سرگرم کنم و افکار مزاحمو از خودم دورکنم. فیلم دیدم،کتاب خوندم،قلیون کشیدم،رفتم سرخیابون یه چرخی زدم. ولی میدونستم دارم از چیزی فرار میکنم که اخر اسیرش میشم…
عادت داشتم رو پشت بوم غروب خورشیدو تماشا کنم ولی خورشید اونروز یه شکل دیگه بود! انگار میخاست یه چیزی بهم بگه ولی از اونجایی که من نمیدونم خورشید به کدوم زبون حرف میزنه نمیتونستم متوجه بشم که چی میگه!
سیگار دستم وسطاش بود که به اخرشب فکر کردم و دست و پام شل شد! دیشب تا صبح شه سه چهار روزی طول کشید،امشب تا صبح یه ماهی بکشه فکر کنم…
یه صدای اشنا تو سرم بهم میگفت:بهزاد برو ببینش!نمیخاد به چیزی فکر کنی.فقط برو اسپرسو بخور!

از پله های کافه که میرفتم بالا دلشوره داشتم ولی صدای بارون دل گرمم میکرد. چند ثانیه از نشستنم پشت میز نگذشته بود که اومد کنارم و با شور و هیجانی که سعی میکرد پنهانش کنه تندتند گفت
_سلام.خوبی؟خوش اومدی
+سلام.ممنون.شما خوبی؟!
_بخوبیت! همون همیشگی دیگه؟
از این حرفش خندم گرفت و زدم زیرخنده و گفتم:من کلا یه بار اومدم اینجا همون همیشگی دیگه چیه؟
دستاشو گذاشت رو میز و زل زد تو چشمام و گفت: به اشنا پنداشتن یک فرد در صورت یک بار به کافه اومدن اعتقاد داری؟!!
بعدش دوتایی زدیم زیرخنده که وسط خنده هاش گفتم:
+تو چه جور اشنایی هستی که اسمتو نمیدونم!
_اقابهزاد از شما بعیده!

  • اسم منو از کجا میدونی؟
    _معمولا رو کارت بانکی هرکی اسمشو مینویسن.
    +اسم همه مشتریهارو از رو کارتشون میخونی و تو خاطرت نگه میداری؟!
    _کوچیکت کیانوشم
    +اسم قشنگیه.ولی خودت از اسمت قشنگ تری!

    از ابان که کیانوشو برای اولین بار دیدم تا بهمن،سه ماه میگذشت.
    تو این سه ماه هرروز کارم این بود که سرشب برم کافه یه اسپرسو بخورم و باهاش خوش و بش کنم و برگردم!
    این اخرییا شبا دیرتر میرفتم تا کافه خلوت تر باشه و کیانوش خودشم میومد پیشم و باهم اسپرسو میخوردیم. به هم عادت کرده بودیم و باهم دردودل میکردیم و تقریبا از زندگیه هم دیگه باخبر بودیم. هم من میدونستم دختری تو زندگی اون نیست هم اون میدونست دختری تو زندگی من نیست.ولی واسه خودمم علامت سوال بود که چرا پسری به این خوشگلی و با این برورو و سرزبون دار و اعتماد به نفس خوب چرا تو رابطه نیست؟
    باهم خوب بودیم ولی اون چیزی نبود که من میخاستم! مثل دوتا دوست معمولی بودیم. هیچ وقت جرعت نداشتم بهش بگم دوست دارم،از همون روز اولی که دیدمت عاشقت شدم. این حرفا و بغل های عاشقانه رو فقط میتونستم تصور کنم.
    یکی از همین شبا بود که رفتم کافه و هرچی نشستم خبری ازش نبود! هرچی سرگردوندم پیداش نکردم.
    یه پسر جوون اومد سلام کرد و گفت:
    _سفارشی دارید درخدمتم.
    +کیانوش کجاست؟
    _امروز کلا نیومد.با مدیریت هماهنگ کرده چندروزی مرخصی گرفته.
    +چقد میشناسیش؟
    _همکارمه.درحدهمین سلام علیک. جناب چیزی شده؟
    +نه نه. میشه شمارشو بهم بدی؟
    به مِن مِن کردن افتاده بود و لباشو کج و کوله میکرد. بلند شدم و دستمو گذاشتم رو شونش محکم فشار دادم و گفتم:
    +دنبال داستان نیستم. توهم واسه خودت دردسر درست نکن. شمارشو بده و یه اسپرسو بیار…
    سه شب شده بود که میفرتم کافه ولی کیانوش نبود و این رفیقش با بدخلقی و از رو اجبار برام اسپرسو میاورد. شمارشو داشتم ولی بازم جرعت نمیکردم زنگ بزنم بهش. اصلا زنگ بزنم چی بگم؟ بگم چرا مرخصی گرفتی و نمیای سرکار؟ بگم چرا به من نگفتی که میخای مرخصی بگیری؟ بگم من اصلا تو زندگیت جایگاهی دارم؟شاید منتظر اون صدای اشنایی میگشتم که دوباره بهم جرعت بده…
    فردا هوا جوگیر شده بود و برف میبارید. دودل بودم تو این هوا برم کافه یا نه. ولی بیکاری و زیبایی هوای برفی وادارم کرد برم.
    بازم کیانوش نبود. اسپرسومو خوردم از کافه که اومدم بیرون برف قطع شده بود.دلتنگی بدجوری داشت دهنموسرویس میکرد. رفتم پارک ته خیابون که یه نخ سیگار بکشم.
    نشستم رو نیمکت پارک ولی حتی دل و دماغ نداشتم دست بکنم تو جیبم و پاکت سیگارمو دربیارم. تا یهو همه جا تاریک شد و یه صدای شیرین گفت:اگه گفتی من کیم؟
    این اولین تماس فیزیکیمون بود. انگار برق۲۲۰ولت بهم وصل کردن.دستای ادمیزاد نمیتونست انقد لطیف و نرم باشه. دستاشو از رو چشام برداشتم و کف دستشو بوسیدم و گفتم:چهار روزه ندیدمت! از این حرکتم جاخورد و گفت: راستش یه مشکلی برام پیش اومده بهزاد.باید یه مسئله ای رو حل میکردم!شرمنده بی خبر رفتم
    از حرفاش چیزخاصی دستگیرم نمیشد که گفت:
    یه نخ سیگار برسون! پاکت سیگارو دراوردم با اون دستای خوش فرمش یه نخ برداشت و خودمم یه نخ گذاشتم بین لبام. دنبال فندک بودم که گفت: نگرد اتیش هست! از جیبش فندک دراورد و دستشو دراز کرد سمتم که سیگارمو روشن کنم که انگشتای اشاره و وسطیشو جفت کرد و کشید رو صورتم و گفت:شش تیغ بیشتر بهت میادا!
    سرمای دستاشو که رو پوست صورتم حس کردم فهمیدم سردش شده ولی به روی خودش نمیاره. شال گردنمو از دور گردنم باز کردم و انداختم دور گردنش. یه لبخند ریز زد و زل زد تو چشام. دلم میخواست چشماشو بوس کنم ولی نمیتونستم.
    شروع کرد به حرف زدن. واسه یه چیزی داشت مقدمه چینی میکرد. حرفاش حس خوبی بهم نمیداد! یهو صحبتشو قطع کردم و گفتم:
    +کیانوش، چی شده؟ برو سراصل مطلب.
    _بهزاد یه چیزی رو باید بهت بگم ولی نمیدونم چجوری مطرحش کنم.
    +از حاشیه رفتن خوشم نمیاد! رک و پوست کنده بگو چیشده؟
    _رک و پوست کنده!؟
    +اره، هرچی باشه باهم حلش میکنیم، قول میدم کمکت کنم.حالا بگو اون چیه که داداش منو انقد پریشون کرده؟
    دستشو اورد سمتم و گفت:قول میدی؟!
    دستشو گرفتم و با مکث کوتاهی گفتم: قول میدم. هرچی باشه پشتتم. بهم اعتماد کن کیانوش
    چند بار لمس کردن بدنش اونم تو کمتر از چند دقیقه داشت دیوونم میکرد. دیگه داشتم از هوش میرفتم. انگار واقعا خلقت این پسر با بقیه فرق داشت.
    فهمیدم هنوز مردده چیزی که تودلشه رو به زبون بیاره. سیگارمو انداختم زمین و اون یکی دستمو گذاشتم روی دستش. حالا دستش بین دوتا دستام بود. با انگشتام اروم پوست ظریف روی دستشو نوازش میکردم. با این کارم و نگاه خیره ام بهش هم دلش گرم شد هم بدن یخ کردش!
    کام اخر سیگارشو سنگین گرفت و درحالی که نگاهش به فیلترسیگارش بود که زیرپاهاش داشت لهش میکرد با صدای اروم گفت: عاشق شدم…

امیدوارم لذت برده باشید.نظراتتون واسم ارزشمنده

ادامه...

نوشته: سرگردون


👍 24
👎 1
8701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

880690
2022-06-21 02:11:07 +0430 +0430

حاجی سریال میسازی مگه جای حساس تموم میکنی؟

4 ❤️

880726
2022-06-21 05:15:18 +0430 +0430

دوست دارم ادامه اش رو بخونم

1 ❤️

880737
2022-06-21 07:41:29 +0430 +0430

گفته باشم…
اگر عاشق بهزاد نشده باشه
خیلی ناراحت میشم.

1 ❤️

880739
2022-06-21 07:48:13 +0430 +0430

خوبه . ادامه بده. اما کمی بلندتر بنویس.
در ضمن حیف این متن و داستانه که اشتباهات نگارشی توش داشته باشه. به خصوص راجع به ه کسره. مثل زندگیه هم که غلطه. یا مثلا جمله : فردا هوا برفی شده بود، که حرف ش از انتهای فردا حذف شده و جمله بی معنا و بی ربط شده بود.
اما همونطور که گفتم خوبه و حس قشنگی از خوندنش به آدم دست میده.
منتظر ادامه هستیم.
موفق باشی

3 ❤️

880751
2022-06-21 09:04:31 +0430 +0430

خیلی خوبه بازم بنویس فقط زود نرو سر اصل مطلب

1 ❤️

880764
2022-06-21 11:46:27 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود 😭 😭😭😭

1 ❤️

880767
2022-06-21 12:17:36 +0430 +0430

خب داستان قشنگیه ولی سناریو مشخص شد:
اون میگه عاشق شدم اینم نمیفهمه منظور اون خودشه و فکر میکنه عاشق یه دختری شده بعد با ناراحتی بلند میشه میره و افسردگی و…
ولی آخر داستان خوشه

1 ❤️

880836
2022-06-22 00:35:43 +0430 +0430

خیلی دوست داری حس هم نامت بیاد سراغ خواننده عزیز درسته که خیلی داستانها،خاطره ها هرچی که بنامیشون جزئیات مورد نیاز تم داستانهای اروتیک که از واجبات است حتی قضای آن را دریغ میکنند شما حس و حال خود یا طرفت را کلی گفتی ولی سوتیهایی دادی در جزئیات بیمورد مثل این میخواستم برم خورشید رو نگاه کنم ولی چند کلمه بعد که داری میری کافه صدای بارون میاد

2 ❤️