از پیشنهاد به سارا تا کون سفید صفورا (۱)

1400/11/13

سلام دوستان وقت همگیتون بخیر
داستان کمی طولانیه ممکنه تو چند پارت روایت کنم.
14 سال پیش شمال دانشجو بودم. تیپ و قیافه ام خوب بود شاگرد اول کلاسم بود بخاطر همین زیاد تو کانون توجه بودم ولی اهل دختر بازی و وقت گذاشتن واسه این کوس کلک بازیا نبودم.
یه همکلاسی داشتم خیلی زیبا و ناز و مودب بود اهل شیراز بود جز خوشگلترین دخترای دانشگاه و اسمش سارا بود . من کم کم بهش علاقمند شده بودم و همش به این فکر میکردم چطوری باهاش این حسمو مطرح کنم و بهش پیشنهاد بدم. هرچی که میگذشت این حس علاقه و دوست داشتن بیشتر میشد. تا اینکه یه روز دل رو به دریا زدم و رفتم بهش گفتم. آقا اینم نه گذاشت و نه برداشت گفت آقای فلانی ببخشید من نامزد دارم و بزودی قراره عقد کنم، البته راست میگفت و این اتفاق هم چند ماه بعدش افتاد. من چنان شکست عشقی خوردم که خودمم باورم نمیشد اینقدر داغون بشم. خلاصه این قضیه پیشنهاد دادن من به سارا تو کلاس کم کم پیچید ، فکر میکنم یکی از دوستای صمیمی سارا که قضیه رو بهش گفته بود که نیما به من پیشنهاد داده اونم بازگو کرده بود و کم کم نقل محافل شده بود که نیما به سارا پبشنهاد داده و سارا قبول نکرده . منم داغون تر از قبل آش نخورده و دهن سوخته. خیلی پکر و تو خودم بودم. یه ماهی از این قضیه گذشته بود
لب ساحل نشسته بودم که یه اکیپ از دختر پسرای همکلاسی و هم دانشگاهی داشتن قدم میزدن و بگو بخند میکردن اومدن نشستن پیش من و سلام علیکی رد و بدل شد و به کسشعر گفتناشون ادامه دادن. من زیاد تو مودشون نبودم نه اینکه آدم یوبسی باشم ، اتفاقا سر زبون خوبی داشتم و گرم و اجتماعی بودم ولی بخاطر مسائلی که پیش اومده بود زیاد حال و حوصله نداشتم. هندزفری تو گوشم بود یه گوشی سونی اریکسون k750 داشتم اونموقع هنوز این گوشیای هوشمند نیومده بود و آهنگ الهه ناز معین رو گوش میدادم. یهو یه سنگینی نگاهو رو خودم حس کردم. دیدم صفورا که اصفهانی بود و همکلاسی خودم بود با لبخند بهم زل زده، منم یه لبخند زدم و دوباره به ساحل چشم دوختم ، هر از گاهی نگا میکردم و یکی از گوشیای هندزفری رو درآورده بودم و تو بحث بچه ها با جوابای کوتاه شرکت میکردم. این صفورا خانوم چت کرده بود رو من. از صفورا بگم یه دختر سفید و چش عسلی کمی تپل و تیپشم معمولی بود ، کون خوش فرمی داشت ولی سینه هاش کوچیک بود و به اندامش نمیخورد یه جورایی تو ذوق میزد.من پا شدم و از بچه ها خداحفظی کردم و اونام تازه حرفاشون گل انداخته بود و مشغول بودن. قدم زنان از بچه ها دور شدم صد متری نرفته بودم دیدم کسی صدام میزنه از پشت گفت نیما، آقا نیما برگشتم دیدم صفوراست، تعجب کردم آخه من کلا با همه دخترای کلاسمون رسمی بودم و هیچکیو به اسم کوچیک صدا نمیزدم حتی تو اکیپای دوستانه.
گفتم بفرمایید خانوم فلانی گفت وای این بچه ها چقده حرف میزنن حوصله منم سر رفت ، گفتم بیام با شما قدم بزنم. من باز تعجب کردم ولی سعی کردم حساس نشم. گفتم خواهش میکنم. چند دقیقه ای هم قدم شدیم و بحث درسا و تکالیف و اساتید رو کردیم، یهو سر و کله چندتا از این بسیجا پیدا شد، لباس پلنگی پوشیده بودن و کم سن و سال ۱۸ ساله میزدن ، یکیشونم یه مرد میانسال بود که لباس شخصی تنش بود معلوم بود چوپون گله اشونه. گفتن چه نسبتی دارید . گفتم هیچ
این صفورا هم بد جور رنگش پرید.
یکیشون گفت هیچ نسبتی ندارید اینجوری دست همو گرفتید دارید هر هر و کرکر میکنید؟
گفتم آقا چرا حرف الکی میزنی ایشون همکلاسی من هستن یه قدم هم فاصله امونه تو محیط عمومی این همه آدم اینجاست کجا دست همو گرفتیم داشتیم قدم میزدیم اینجا اتفاقی همدیگه ارو دیدیم، ما در طول روز ۵ ، ۶ ساعت تو یه کلاس میشینیم فحش که نمیده آدم به آدم دور از ادبه با همدیگه در مورد اساتید و درس صحبت کردیم همین شما فامیلی آشنایی ببینید اینجا باهاش سلام علیک نمیکنید؟
تمام سعیمو میکردم که مودبانه حرف بزنم قضیه فیصله پیدا کنه شری درست نشه الکی هم دامن منو بگیره هم صفورا
بسیجیه گفت گوه زیادی نخور من مثل شما دانشجو های ولنگار نیستم هر غلطی دلم خواست بکنم. اینو که گفت
صفورا یهویی قرمز شد آمپرش چسبید بخاطر حرف بسیجیه گفت گوه رو تو خوردی و هفت جد و آبادت مرتیکه بیشعور حرف دهنتو بفهم که چیو به کی میگی. آقا یهو غلغله ای شد . بسیجیه شروع کرد فحاشی به صفورا و اونم جوابشو میداد بسیجیه دست بلند کرد که صفورا رو بزنه من ناخوداگاه دستشو گرفتم پیچوندم.و اون سه تای دیگه ریختن سرم.
اگه قصد دعوا و زدن داشتم ۴ تاشون رو لوله میکردم چون سن و سال زیادی نداشتن و میشد راحت از پسشون بر اومد من اونموقع ۲۵ سالم بود و چون ورزش هم میکردم رو فرم بودم ولی قصدم فقط فیصله دادن به این قضیه بود که الکی الکی گرفتار منکرات و دادگاه و حراست دانشگاه نشیم. خلاصه یکی دوتا چک و لقد از این جوجه بسیجیا خوردم که اون ریس پایگاهشون که گفتم لباس شخصی تنش بود یه بیسیمم دستش و تا الان هیچ واکنشی نداشت و با چند قدم فاصله وایساده بود و فقط نگاه میکرد اومد جلو و جدا کرد تو این حین اکیپ بچه ها که ده ، دوازده نفری میشدن و از دور با داد و بیدا صفورا متوجه قضیه شده بودنم رسیدن چندتا خانواده هم جمع شدن ، اون بچه بسیجیا میگفتن باید اینارو ببریم منکرات،خواستن گیر بدن به بچه ها هم که دیدن تعدادشون زیاده وخانواده جمع شد معلوم نبود کی به کیه بیخیال اونا شدن و کلید رو من و صفورا، که یه سره داد و بیدا میکرد و فحش میداد بهشون
به یکی از دخترا اشاره دادم اینو آروم کن، دخترا دور صفورا رو گرفتن ، اون وسط هرکی یه کوصی میگفت، من این ریس پایگاه رو کشیدم کنار گفتم آقا ببین چه الم شنگه ای به پا شده ول کن جا عزیزت خودت که میدونی ما نه کاری کردیم نه خلاف شرعی کردیم بذار بریم بخوابه این قضیه
گفت چرا دست این پسرو پیچوندی؟ گفتم بابا دستشو گرفتم نزنه تو گوش دختر مردم یه شر گنده درست بشه ، شما هم که چک و لقدتون رو به من زدین کوتاه بیا این بچه هارو ببر الان داستان میشه اینا میریزن سر همدیگه. گفت باید بیایید تعهد بدید منکرات بعد ولتون میکنم ، منم میدونستم بریم منکرات داستان گنده تر میشه و به صفورا میگن باید خانواده ات بیاد و دانشگاه خبر دار میشه و …
گفتم بیا مردونگی کن ول کن بریم چارتا حدیث و آیه براش آوردم ، جو هم هر لحظه متشنج تر میشد، این بابا کمی نرم شد و گفت کارت شناساییت رو بده گفتم همراهم نیست. اسم و مشخصاتمو و اسم دانشگاهمو پرسید منم الکی بهش اسم یه دانشگاه دیگه و یه یه فامیلیه دیگه گفتم، صدا زد نوچه هاشو و گفتن شما برید هیچیکی اینجا نمونه خودشونم راه افتادن
بچه ها هم زنونه مردونش کردن اکیپ پسرا اینور و اکیپ دخترا اونور راه افتادیم سمت خوابگاهمون.
تو راه بچه ها جریان رو پرسیدن گفتم اینجوری بوده داستان
یه کم فحش و لیچار دادیم دلمون خنک بشه که نشد .
بچه ها کم کم از اون حال و هوای عصبی دراومدن شروع کردن به شوخی و مسخره بازی
محسن هم اتاقم بود تو خوابگاه گفت فردا دخترای کلاسمون چه بزمی بگیرن از داستان عشق و عاشقی نیما و صفورا …
دمش گرم دیدی صفورا چیکار میکرد برات میخواست اون بسبجیارو جر بده . از کی با هم اوکی شدین کلک چرا نگفتی؟
گفتم محسن بیخیال تو رفیق منی از حال و روزم خبر داری اینجوری میگی از بقیه چه انتظاری داشته باشم؟
محسن گفت نمیخواستم ناراحتت کنم داداش ولی وقتی دیدم صفورا هی پشت سر هم به بسیجیه میگه به نیما میگی گوه خوردی بی شرف خودت گوه خوردی
حرومزاده ها دیدید چطوری نیمامو زدن؟ و … فکر کردم حتما مدتیه با هم دوست شدین پس.
راستش من تو اون لحظات بجز استارت اولیه که صفورا شروع کرد تو جواب فحاشی اون پسره به فحاشی کردن و بعدش که فیزیکی شد دعوا زیاد توجه به حرفاش نکرده بودم الان که محسنم میگفت یادم نمیومد
اونموقع تمام فکر و ذکرم خاتمه دادن به اون ماجرا بود.
گفتم بیخیال اون بنده خدا هم ترسیده بود هم عصبانی بود یه چی گفته تو اون هیری ویری حالا یا تو اشتباه شنیدی یا اون اشتباه کرده.
ولی هم فکرم مشغول رفتار و حرکات صفورا شد و هم حرفای محسن.

ادامه...

نوشته: برلین


👍 31
👎 6
49501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

856917
2022-02-02 01:45:13 +0330 +0330

پارت ۱ که قشنگ بود ، ادامه بده

2 ❤️

856945
2022-02-02 05:41:09 +0330 +0330

خوب‌ بود ادامه بده ، قسمت سکسش رو هم بلند بنویس . لایک

1 ❤️

856955
2022-02-02 08:47:11 +0330 +0330

مجتبی کن بچه زرنگ
هم اِصرار داریم هم اَسرار

0 ❤️

856960
2022-02-02 09:36:12 +0330 +0330

شاگرد اول…خوشتیپ و خوش قیافه… ورزشکار…4 تا بسیجی رو با هم بزنه… گرم و اجتماعی…وقت کردی یه کم از خودت تعریف کن!!

1 ❤️

856962
2022-02-02 09:52:18 +0330 +0330

از سارا به صفورا خیلی Downgrade ـه خدایی :-))))

2 ❤️

856972
2022-02-02 11:10:49 +0330 +0330

داستان خوبیه. لایک👍
فقط یه نکته: (میتونی جای استفاده از کلمه فلانی از اسم یا فامیلی مستهار استفاده کنی که جذابیت داستانو بیشتر کنه و تو ذوق نزنه)

2 ❤️

857015
2022-02-02 15:23:40 +0330 +0330

کدوم بسیج میاد تو ساحل گشت بزنه آخه 😂😂

1 ❤️

857024
2022-02-02 17:41:04 +0330 +0330

خوبیش اینه خودت پاره نکردی که این داستنا واقعیه و من 25 سانت کیر دارم. داستان هم روون بود

0 ❤️

857050
2022-02-02 21:10:11 +0330 +0330

خوب بود یاد دوران دانشجویی خودم افتادم که با هرکی حرف می‌زدیم یک مشت ابله کونی میریختن رومون و سر و صدا…

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها