از یک شب برفی شروع شد

1396/08/05
با درود به تمامی دوستان شهوانی:

بنده اولین بار هست که در این سایت داستان می گذارم و این اطمینان را به شما می دهم که با لحظه لحظه این داستان زندگی کردم و دلیلی نمی بینم که بخوام بی دلیل دروغ بگویم
یا بخاطر تحریک دوستان خیال بافی کنم. البته بخاطره حفظ آبرو اسامی مستعار هستند.
(مقدمه: توضیحی کوتاه در مورد خودم)

من ایرج 38 سالمه از بچه گی چشمانم ضعیف بود و به اصطلاح عامیانه عینک ته استکانی می زدم و به خاطر همین از همان موقع پیش دوستانم اعتماد به نفس زیادی نداشتم.
دهه شصت مسخره کردن کسی که عینکی بود کاری عادی و پیش پا افتاده بود. من سرم توی کار خودم بود و با دوستانم زیاد قاطی نمی شدم چون به دلیل کم بینایی همیشه کم می آوردم اما هیچ وقت شاد بودن و سرزندگی خودم را از دست ندادم.
بینایی من به حدی بود که از نزدیک و با عینک همه چیز را خیلی عادی مثل دیگران می دیدم اما از دور چیزی برایم مفهوم نبود و در تاریکی تقریبا چیزی نمی دیدم.
درضمن ما خانه ای هم در لواسان داشتیم که هر چند سال یک بار برای تنوع مدتی هم در آنجا زندگی می کردیم. اما بعدها به دلایلی آن را از دست دادیم!

بدلیل مشکلات مالی که شوهر عمه ام داشت آنها با ما و در طبقه پایین خانه پدریمان زندگی می کردند. در همان وقتها که من پنج سال داشتم خدا به آنها یک دختر داد به اسم رویا که زندگی من را تحت تاثیر خودش قرار داد که در ادامه بطور کامل شرح خواهم داد.
باید ببخشید اگر داستانم طولانی می شود!
چه حس خوبیه بجز خواهر و برادر کسی دیگر با تو هم بازی باشد کسی که از زیبایی چیزی کم ندارد و شیرینی وصف ناشدنی که هر انسانی را به خودش جذب می کند بخصوص که جنس مخالف تو باشد.
با تو قد می کشد و توی یک بشقاب غذا می خورد
لحظات دلتنگی که سرخورده از تمسخر هم کلاسی هایت و بچه محل هایت دوست داری کسی به تو دلگرمی بدهد به دور از این که عیبت را ببیند و به روخت بکشد.
دوستش داشته باشی و توی همه چیز شریکش کنی, توی خوراکی هایت توی وسایل بازی دوچرخه و هر چیزی که داری…
از دوختر عمه ای صحبت می کنم که ای کاش اون همه مهربانی و سادگی اش همیشگی بود و چرخش روزگار انسان ها را انقدر تغییر نمی داد!
بعداز جدایی عمه ام از شوهر اولش و ازدواج با کسی که علاقه نداشت دوختر عمه ام با آنها زندگی کند جدایی من با رویا فرا رسید و حالا که من 16 سالم شده و رویا 11 سال به شهرستان پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم رفت تا انجا با آنها زندگی کند.
این مسئله حدودا بیش از سه چهار سال بیشتر طول نکشید, با اتفاق هایی که برای عمه نازنینم افتاد و شوهر دوم نامردش ترکش کرد عمه ام دوباره تنها شد با این فرق که دیگر عمه ام با ما زندگی نمی کرد و در لواسان بواسطه رفت و آمد ما به لواسان و اینکه شوهر دومش آنجا خانه اجاره کرده بود همان جا تنها زندگی می کرد.
تا زمانی که پدربزرگم فوت کرد و چون هم عمه و هم مادربزرگم هردو تنها بودند مادربزرگم و دخترش پیش عمه ام آمدند که با آن زندگی کنند.
این نقل مکان که مصادف شده بود با زندگی کردن ما در خانه لواسانمان فصل دوم زندگی ام را رقم زد! دورانی پر از شور و هیجان نوجوانی و جوانی ام, پر از التهاب سرشار از فراز و نشیب.
دوباره آن آتش درونیم شعله ور شد و عشق و علاقه ام روز به روز بیشتر شد. چون آنها سه تا زن بودن سعی می کردم به بهانه کمک کردن در کارهای مردانه خانه وقت و بی وقت به خانه شان بروم تا معشوقم را ببینم و ابراز علاقه کنم, توی گوش عزیز ترین کسم نجوای عاشقی کنم.
معشوقی که حالا برایم تبدیل به زن رویا هایم شده بود و تمام ساعات روزم و حتی شبها از فکرم بیرون نمیرفت و روز به روز به این علاقه افزوده می شد.
عشقی پاک در دل خودم که حتی اجازه نمی داد به اندامی که حالا به زیباترین بدنی که میشد تصور کرد تبدیل شده بود دست درازی کنم
حدودا بیش از یک سال از برگشتن رویا گذشته بود و روز به روز به علاقه من به رویا افزوده میشد.
اما این دوختر عمه آن دوختر عمه ای نبود که حدودا 4 سال پیش از ما جدا شده بود, احساسی درونی که خودم سرکوبش می کردم می گفت تلاشت بیهوده هست, یعنی یک نفر چقدر می تواند تغییر کند؟ در شهرستان چه به او گذشته بود؟
از دوستانم خبر های خوبی به من نمی رسید می شنیدم که رویا با فلان پسر دوست شده یا این که فلانی را با رویا دیدم!
اما چون من علاقه زیادی به رویا داشتم این حرف ها را باور نمی کردم انگار که عشق زیادی عقل و هوش من را ضایع کرده بود آنقدر که اگر کسی درباره رویا حرفی می زد من با آن درگیر می شدم.
قضیه انقدر پیش رفت که کم کم به شک افتادم و خواستم اول به خودم و بعد به دیگران ثابت کنم که از روی حسادت این حرف ها را می زنند و اگر درست باشد وقت و عشق خودم را سرف یک آدم بی ارزش تباه نکنم.
چون خودم از فاصله زیاد نمی توانستم افراد را تشخیص دهم عکسی که از رویا داشتم را به یکی از دوستانم نشان دادم و گفتم که با هم وقتی از مدرسه تعطیل شدند با فاصله زیاد آن را تعقیب کنیم!
بعد از چند روز تعقیب کردن دیدم اون چیزی رو که نباید ببینم! بله این خود رویا بود با یک پسر قریبه, توی یک کوچه خلوت گرم صحبت کردن و بگو بخند. دنیا از اون چیزی که همیشه برایم تیره و تار بود تار تر و سیاه تر شده بود.
این مسئله چندبار دیگر تکرار شد و من به این یقین رسیدم که راهم را اشتباه رفتم. نمی دانم چه قدرتی بود که توانستم با این مسئله کنار بیایم.
البته اولین تجربه سیگار کشیدنم توی همون دوران بود و حالت افسردگی گرفتم تا حدی که اطرافیانم ناراحتی من را براحتی متوجه شده بودند و همیشه می پرسیدند که چته چرا چندوقت هست توی خودتی؟
یواش یواش از خودم بدم آمده بود که چرا این همه با صداقت رفتار کردم و عشقی آسمانی در دلم پرورانده بودم.
بعضی وقت ها فکرهای شیطانی به سرم می زد و بعد خیلی زود پشیمان میشدم از فکری که کرده بودم تا وقتی که اتفاق جالبی افتاد.
من به خاطر کم بینایی بعد از اول راهنمایی دیگر نتوانسته بودم در مدارس عادی درس بخوانم و به مدرسه مخصوص خودمان می رفتم.
این هم مشکلات زیادی برایم ایجاد کرده بود. یک شب برفی عمویم با پسرش وسایلی برای مادربزرگم آورده بود و می خواست نزدیکای آخر شب دوباره به تهران برگردد.
توی لواسان برف خیلی زیاد بود اما می دانستیم که تهران خبری نیست و مدرسه تعطیل نمی شود, برای همین مادرم به خانه عمه هم زنگ زد و پیشنهاد داد من را با خودشان ببرند تا من صبح راحت تر به مدرسه ام برسم. راه افتادیم اما برف بیشتر از حدی بود که فکرشو می کردیم. وسط های گردنه بودیم که ماشین دیگر راه نمی رفت و همش سُر می خورد, زنجیر چرخ هم نداشتیم. آخر مجبور شدیم دوباره دور بزنیم و به خانه عمه ام رفتیم.
عمویم گفت که دیگر دیر وقت هست و تو همین جا بخواب صبح با هم میرویم.
بعد از انداختن رخت خواب ها جای من افتاد جلوی درب اتاق دوختر عمه ام همین باعث شد افکاری عجیب به سرم بزند و همه ی خاطراتم دوباره در ذهنم مرور شود.
فکر اینکه من العان جلوی درب اتاق کسی خوابیدم که یک زمان برایم عزیز ترین کس بود و هیچ آدمی را به اندازه اون دوست نداشتم.
توی همین افکار غوطه ور بودم که دوباره شیطان به سراغم اومد, فکر اینکه بعد از اینهمه عضاب من هم بحره ای ببرم.
از آنجایی که توی تاریکی درست نمیدیدم صبر کردم مطمئن شدم که همه خوابیدن سینه خیز و یواشکی خودم رو به رخت خواب دوختر عمه ام رساندم و باترس و لرز دستم را دراز کردم سمت اون. بعد از وارسی دستم را یواشکی زیر پتویی که رویا روش کشیده بود بردم و با احتیاط بدنش را لمس کردم که واکنشش را ببینم دیدم که هیچ تکانی نخورد, بار ها این کار را تکرار کردم و هر بار بیشتر بدنش را لمس کردم این اولین تجربه شهوتی بود که از لمس بدن کسی که دوستش داشتم به من دست می داد.
یواش یواش به خودم جرعت دادم و دستم رو به سمت پایین تنه اش بردم. و به باسنش زدم زیر پتو وای چه گرم و عالی بود.
خدایا چه حس خوبیه, بیشتر تقلا کردم که نزدیکترش بشم همین وقت رویا به خودش تکانی داد و به تاقباز خوابید قلبم می خواست از سینه ام بیرون بزند! وای العان بیدار می شود و آبروی من را می برد.
اما اینجوری نشد بلکه نفس عمیقی کشید و آن لحظه احساس کردم می خواد با این کار به من بفهماند بیدار هست و می داند من با او چه کاری دارم.
برای همین باز به خودم جرعت دادم و دستم رو دوباره به رونش زدم,
ایندفعه مطمئن شدم بیداره چون پایش را تکان داد و با این کار به من علامت داد که بیدارم.
حالا وقت درنگ نبود خودم رو کشاندم زیر پتویش و دستم رو بردم سمت کُسش وای خدا چی لمس می کردم یک جوراب شلواری که خشتکش به اندازه رفتن یک دست پاره بود این دیگه چیه چرا اینجوری پاره هست شاید وقت خواب این رو می پوشه.
از همون پارگی شلوار شروع کردم به نوازش کُسش نفس نفس زدنش تندتر شد فهمیدم شهوتی شده بخاطره همین دستم رو از انجا برداشتم و از بالای شلوار تو بردم وای چی دارم لمس می کنم یک کُس خیس خیس. با نوک انگشتم شروع به مالیدن تمام کُسش کردم دیگر نفسش به شماره افتاده بود.
در همین موقع یاد سینه های اناریش افتادم که تا به اون روز لمسش نکرده بودم. با احتیاط که صدایی در نیاد روش رفتم و پیراهنش را بالا دادم باز هم سوپرایز شدم یک سینه اناری بدون سوتین و نوکی بیرون زده! با یک دستم اون یکی رو می مالیدم و اون یکی سینش توی دهنم و کیرم رو از روی شلوار به کُسش می مالیدم. خودم رو کمی جدا کردم و همون جور که سینه اش رو می خوردم دستم رو دوباره توی شلوارش بردم و شروع به مالیدن کردم.
دیدم با تکونهایی که به خودش میده به اوج شهوت رسیده با دستم شروع کردم شلوارش رو پایین دادم با کمال ناباوری پشتش رو به من کرد اولش فکر کردم ارضا شده و دیگر نمی خواد ادامه بده به همین خاطر یک کم ازش فاصله گرفتم اما دیدم رویا برگشت و دستش رو به کیرم زد, این شهوت انگیز ترین لحظه عمرم بود دوباره نزدیکش شدم و پتو رو روی خودمان کشیدم و دست رویا را گرفتم بردم سمت کیرم یعنی برایم بمال! اون هم شروع به نوازش کیرم کرد و تازه دوزاریم افتاد که باید برم سراغ کونش.
با آب دهانم نوک کیرم رو خیس کردم البته باید بگویم کیرم خیلی بزرگ نبود برعکس اکثر داستان ها معمولی معمولی! بعد از خیس کردن کیرم نزدیک سوراخش کردم و یواش یواش شروع به فشار دادن کردم و هم زمان با کُسش هم بازی می کردم احساس می کردم دردش می آید چون خودش رو جلو می کشید. اون لحظه دلم برایش سوخت و زیاد فشار ندادم و شروع کردم کیرم رو لای کُسش و پاش عقب و جلو کردن و همین جور با همون دستم کُسش رو می مالیدم, انقدر این کار رو کردم تا اینکه متوجه شدم ارضا شده این رو از تکونهای شدیدی که به خودش می داد فهمیدم و با فهمیدن این مسئله من هم به اوج رسیدم و ارضا شدم و سریع شرتم رو کشیدم روی کیرم تا آبم جایی نریزه.
یواشکی لپش رو بوسیدم و به سر جایم برگشتم اما چه بوسه ای بوسه ای سرد و بی روح چون دیگر دوستش نداشتم بوسه ای از روی شهوت که هیچ وقت فکرش رو نمی کردم رویا را اینگونه و با این ذهنیت ببوسم.
بعد از چند روز این ماجرا بارها با رویا رودررو شدم اما هیچ کدام از ما جرعت این رو نداشتیم از ماجرای اون شب حرفی بزنیم, تا اینکه من به خودم جرعت دادم و صحبت رو اینجوری شروع کردم:
راستی چرا جوراب شلواریت خشتکش پاره هست؟ یکدفعه سرش رو پایین انداخت و خجالت کشید.
من گفتم چرا سرتو پایین انداختی عیبی نداره شب ها که کسی خشتکتو نمی بینه بجز فضول هایی مثل من! ناخداگاه هردومون زدیم زیر خنده. بازهم به خودم بیشتر جرعت دادم و گفتم خوش گذشت؟ یکدفعه خنده اش قطع شد و سکوت کرد, بازهم پرسیدم چی شد خوش گذشت یا نه؟ با صدای آرام و یواش گفت که دست خودم نبود یک دفعه که تورو دیدم پیش خودم نتوانستم خودم رو کنترل کنم و هیچ کاری نکردم ببینم تو چی کار می کنی. گفتم پس بدت نمیاد از این مسئله؟ دوباره سکوت کرد, با همون نیتی که از قبل داشتم می خواستم ته دلش رو بفهمم که چی می گذره. سوال ام رو دوباره تکرار کردم ایندفعه با صدایی آرام و شهوت انگیز,
گفت بعضی وقت ها بد نیست! از همون وقت فهمیدم که کارش از این حرفها گذشته و طعم شهوت رانی توی وجودش شعله ور هست.
بنابراین من دیگر هیچ تعلق خاطری به رویا نداشتم و از همون لحظه گفتم که من چرا سرم بی کلاه بماند, البته این افکاری بود که آن زمان در دوران نوجوانی داشتم و خیلی زود پشیمان شدم از این طرز تفکر بعد از اینکه یک سکس خاطره انگیز با رویا داشتم.
صحبتمان اینجوری ادامه پیدا کرد که پرسیدم بعضی وقتها چجوری خوبه؟ گفت: آدم باید یکجوری خودش رو خالی کنه. آن زمان رویا دیگر 16 ساله بود و به نظر من این حرفها از یک دختر به این سن و سال بعید بود که انقدر آگاهانه و مثل آدم های با تجربه صحبت کنه و جای تردید برایم نگذاشت که غیر از من با افراد دیگر سکس رو تجربه کرده است.
و من رو در تصمیمم جدی تر کرد. بهش گفتم تا به حال فیلم سکسی هم دیدی؟ گفت نه اما تعریفش رو از دوستان و همکلاسی هایم شنیدم و خیلی دوست دارم یک بار ببینم. داشتم شاخ در می آوردم که این خود رویا هست که جلوی من ایستاده و در باره فیلم سکسی انقدر راحت صحبت می کنه! خودم رو جمع و جور کردم و گفتم مشکلی نیست من برات جور می کنم, گفت واقعا؟ گفتم اره حتما اما زمانش مشخص نیست.
چند ماه بود این قضیه را فراموش کرده بودم اما رویا دوباره از من پرسید چی شد فیلم پیدا کردی یا نه؟ گفتم یکی قولشو به من داده و همین روزا به دستم می رسه, آن زمان تازه داشت VCD مود میشد و اکثر فیلمها هنوز روی VHS بود. با هر بدبختی بود یک فیلم سکسی پیدا کردم اما انصافا عجب فیلمی بود اسمش تگزاس بود.
عمه ام صبح تا شب سر کار می رفت و خانه نبود و مادر بزرگم عشق نشستن توی بالکن پای چرخ خیاطی و دوختن تیکه پارچه ها به هم و درست کردن چهل تیکه رو داشت,
اردیبهشت ماه بود ساعت سه / چهار بعد از ظهر به رویا زنگ زدم گفتم فیلم رو گرفتم برات بیارم یا نه؟ گفت اره, سریع خودم را به خانه عمه ام رساندم فیلم رو به رویا دادم و اون فیلم رو توی ویدئو گذاشت.
طبق معمول مادربزرگم توی بالکن پایش رو توی آفتاب ملایم بهاری دراز کرده بود و پای چرخ خیاطی تیکه دوزی می کرد. من بخاطره اینکه مادربزرگم شک نکنه پیشش نشستم و به رویا گفتم خودت یواشکی بشین فیلم رو ببین.
بعد من هر چند دقیقه یک بار می رفتم بهش سر می زدم, تا اینکه بعد حدود یک ساعتو نیم آمد یواشکی گفت فیلم تموم شد! گفتم العان می آیم, رفتم توی خانه تا فیلم رو بگیرم پرسیدم خوب بود یا نه؟ نظرت راجبه فیلم سکسی چیه؟ گفت:
خوبه اما حال آدم بد می کنه, گفتم یعنی چی؟ یعنی بدت اومد از صحنه هاش اون موقع فکر کردم از اون صحنه هایی که زن آب کیر مرد رو می خورد و کارهای دیگر توی فیلم بدش اومده و حالش بده.
گفت نه از اون بابت حال آدم بد می شه! رویم رو برگردوندم برم پیش مادربزرگم که یک دفعه دوزاریم افتاد که منظورش چیه برگشتم سمتش درکمال ناباوری پرید و یک لب جوندار ازم گرفت و لبهایمان برای چند دقیقه به هم گره خورد. بعد کمی که به خودم اومدم گفتم حواسمون باید به مامان بزرگ باشه گفت اون بشینه حالا حالا از پای چرخش بلند نمیشه.
رفت و برای رد گم کنی جارو برقی رو روشن کرد و اومد سمت من.
من رویا را توی آغوشم گرفتم و به اتاقش بردم همونجور سرپا شروع به لب گرفتن کردیم و دستم رو از زیر لباسش به سینه های نازش رسوندم, از اونجایی که یک ساعت فیلم سکسی دیده بود دیوانه وار لبهایم رو میخورد,
بعد از چند دقیقه که با سینه هاش بازی کردم و حسابی لب گرفتیم گفتم اینجوری نمی شه العان جارو برقی میسوزه! از هم جدا شدیم و رویا رفت جارو را خاموش کرد و من هم یه سر کوتاه به مادربزرگم زدم تا شک نکنه که دیدم حسابی سرگرم کار خودشه.
برگشتم توی اتاق رویا و سریع دوباره همدیگر را بغل کردیم بلافاصله رویا را روی زمین خوابوندم و پیراهنش رو بالا دادم و اون سینه های نازش رو توی دهنم گذاشتم!
با این کار رویا مست و مست شد و آه و ناله هاش بیشتر شد, دستم رو دادم توی شلوار راحتیش و کسش رو توی دستم گرفتم که دیدم از شهوت خیسه خیسه شروع به مالیدن کسش کردم, من هم که از زور شهوت تا اون زمان همچین تجربه ای نداشتم خیلی زود بدون اینکه رویا بفهمه ارضا شدم و آبم توی شلوارم خالی شد!
به رویا گفتم من سریع میروم یه سر به مامان بزرگ بزنم و زود میام, سریع رفتم توی دستشویی خودم را شستم و به مادربزرگم یه سر زدم تا دوباره جون بگیرم! برگشتم پیش رویا! ایندفعه رویا یک کم ناراحت شده بود و گفت چرا هی میروی و می آیی؟ گفتم خوب چیکار کنم می ترسم مامان بزرگ بیاد. گفت بابا اون بشینه حالا حالا بلند نمیشه از پای چرخ خیاطیش.
با این حرف رویا دیگه خیالم راحت شد و دوباره رفتم سراغش این دفعه من شروع کردم به لب گرفتن و سینه هاش رو می مالیدم بعد اینکه حسابی سینه هاشو مالیدم گفتم شلوارتو در بیار و شروع کرد شلوارشو تا زانو پایین داد. من هم افتادم روی کسش و شروع به خوردن کردم!
تا اون زمان طعم کس را نچشیده بودم چه حس خوبی بود, با ناشی گری حسابی کسش رو خوردم تا این که گفتم حالا می خواهم کاری که اون شب دلم نیامد انجام بدم, گفت چیکار؟ گفتم اونشب نتونستم کیرم رو توی کونت بدم با تیکه گفت تو بی عرضه بودی نتونستی بدی تو کونم! من از تعجب چشمام گرد شد, این خوده رویا بود که اینجوری حرف میزد؟
حالا وقت درنگ نبود, سر کیرم رو با آب دهان خیس کردم و گذاشتم روی سوراخ کونش و آروم شروع کردم به فشار دادن, از آنجایی که حسابی هوسی بود زیاد خودش رو پیچ و تاب میداد و همین مسئله باعث شد بهش بگم کمی آروم تر باشه تا من کیرم رو توی کونش بدم,
با دستم شروع کردم با کسش بازی کردن و فشارم رو بیشتر کردم سر کیرم کمی راحت وارد کونش شد, وای چه گرمای لذت بخشی! یواش یواش شروع کردم به عقب و جلو کردن و دیگه کیرم بیشترش رفته بود توی کون رویا,
دیگه راحت میتونستم کیرم رو عقب و جلو کنم و همینطوری کسش رو می مالیدم آه و ناله هاش در آمده بود و هم توی فضا بودم العان دارم توی کونه رویا تلمبه می زنم! با لبم شروع کردم لاله های گوشش رو خوردن و کنار گوش و پشت گردنش رو لیس میزدم,
اون یکی دستم که آزاد بود رو از زیر سرش رد کردم و دیگه کاملا توی بقلم بود و با همون دست آزاد سینه اش رو شروع کردم به مالیدن,
بهش گفتم لباستو بده بالا تا من راحت تر و بدون مزاحم سینه ات رو بمالم اون هم همین کار رو کرد و از آنجایی که سوتین نداشت قشنگ سینهش توی دستم جا گرفت و با سرعت هم کسش رو می مالیدم و هم سینه اش رو و توی کونش هم تلمبه میزدم,
وقتی به این حالت قرار گرفتیم دیگه هم من و هم رویا به اوج شهوت و نزدیک ارضا شدن بودیم و ناله های رویا شدیدتر شده بود و نفس نفس میزد,
اگر همون اول ارضا نمی شدم خیلی زود خودم رو خراب می کردم اما چون یک بار ارضا شده بودم می توانستم بیشتر سکس رو ادامه بدم,

سرعت دستی که با اون کسش رو می مالیدم بیشتر کردم و دو انگشتی لای چاک کسش میکشیدم طوری که چوچولش لای دوتا انگشتم بود و همین طور ادامه دادم تا جایی که یک جیق کوچولو کشید و ارضا شد
وقتی رویا ارضا شد من هم بعد از دو سه تا تلمبه ارضا شدم و آبم رو توی کونش خالی کردم همه ی اینها حدودا ده دقیقه طول کشید و بعد از ارضا شدن تازه یاد مادربزرگم افتادم و ترسیدم که این زمان طولانی ممکنه شک کنه که من کجا هستم با یک دختر تنها,
برای همین سریع خودم رو جمع و جور کردم و یک بوس آبدار از لب رویا گرفتم و گفتم من برم پیش مامان بزرگ تا بیشتر از این شک نکنه,
رویا دستمو گرفت و به سمت خودش کشید و لپم رو بوس کرد و گفت ازت ممنونم بابت هم فیلم و هم حاله خوبی که بهم دادی من هم با وجودی که بهش دیگه هیچ حسی نداشتم هم به خاطره خالی شدنم و هم به خاطره چیزهایی که ازش دیده بودم, بدون اینکه به روش بیارم با شیطنت گفتم خواهش می کنم به من هم خوش گذشت انشا الله یک بار دیگه جبران می کنی البته یک جای امن تر و با خیالی راحت تر.
رویا گفت باشه بعدا یک حال اساسی تر با هم می کنیم, حالا دیگه راستی راستی داشتم شاخ درمی آوردم! چقدر با صراحت و بی پروا این حرف رو زد یک دختر 16 ساله!!!
لبخند سردی زدم گفتم باشه و با سرعت خودم رو به مادربزرگم رسوندم, مادربزرگم گفت کجا بودی و داشتی چیکار می کردی؟ به خاطره اینکه شک نکنه به دروغ گفتم رویا داشت شو نگاه می کرد فیلم توی ویدئو گیر کرده بود داشتم اون رو در می آوردم.
گفت آهان و بهش گفتم مامان بزرگ کاری ندارید انجام بدم؟ گفت نه مامان جان و من گفتم پس من میرم و رفتم فیلم سوپر رو از رویا گرفتم, اولش گفت بزار چند روز پیشم بمونه, اما من قبول نکردم,
پیش خودم گفتم یا می خواد به دوستاش بده و یا این که دوباره تنهایی بشینه ببینه که در هر دو صورت ممکن بود فیلم رو به باد بده برای همین موافقت نکردم و ازش گرفتم و رفتم.
توی راه همش به اتفاق هایی که توی این یکی دو ساعت افتاده بود فکر می کردم و متعجب از اینهمه تغییر در رفتار و کردار رویا.
چرا این همه راحت کیرم توی کونش رفت, یعنی قبل از من با چند نفر سکس داشته؟ چرا این همه بی پروایی؟ چرا این همه جسور و آگاه بودن توی سکس؟ و چراهای زیادی که هیچ جوابی برایشان نداشتم!
یعنی توی این سه چهار سالی که شهرستان بوده چه به سرش آمده؟ آیا خودش این راه را انتخاب کرده و یا اینکه این زمانه بوده که توی بدترین شرایط سنی یک دختر که شخصیتش شکل می گیرد با دوتا پیر مرد و پیر زن زندگی کردن و ناتوانی در درک خواسته های یک دوختر در دوران بلوغ باعث شده
گرفتار افرادی نالایق افتاده که راهنمایی های بد به رویا کردن و آن را در این راه انداختند.
خلاصه هر چی که دلیلش بوده این رویا اون رویایی نیست که من ازش زن رویا هایم را ساخه بودم و دیگر هیچ حسی بهش نداشتم جز هوس!
که همین طرز فکر باعث شد چند بار دیگر با رویا سکس داشته باشم تا این که اون زودتر از من با یک پسری که بعدا معلوم شد دوست پسرش بوده ازدواج کند که اون زندگی هم بیش از سه سال دوام نداشت و بعد از اینکه
شوهرش به رابطه پنهانی رویا با یک پسر دیگر پی برده بود اون رو طلاق داد و در همون دوران من هم ازدواج کردم. ناگفته نماند که من بازهم داشتم خام می شدم مابین طلاق و ازدواج من که حدودا چهار پنج ماه بود من رویا رو بگیرم و من اخلاق اون رو
عوض کنم و از ادامه این راهی که رویا در پیش گرفته بود برگردانم که خدا به من رحم کرد, چون بعدها خبر های بدی از کارهای رویا به گوشم رسید.
العان من زندگی خوبی دارم و از اینکه درگیر زندگی با رویا نشدم خیلی خیلی خوشحالم.
اما گاه گاهی اون عشق و علاقه ای که با رویا داشتم رو به خاطر می آورم و هنوز اذیت می شوم که آن همه دوست داشتن چرا به نتیجه نرسید و رویا با اشتباهاتش نگذاشت ما در کنار هم باشیم؟ اما خیلی زود به زندگی که العان دارم برمی گردم و از فکری که از سرم گذشت خیلی زود پشیمان می شوم.
این اولین داستانی بود که من در این سایت ارسال کردم و اگر دوستان علاقه نشان دهند اون سکس هایی که بعد ماجرایی که العان برایتان تعریف کردم رو با رویا داشتم را برایتان ارسال می کنم. از اینکه داستان من را خواندید بسیار ممنونم و منتظره نظرهای خوبتان هستم ببخشید اگر مشکلی در توصیفاتم داشتم و خیلی صحنه های سکسی تاپی نداشت.

نوشته: مردی همیشه عاشق


👍 13
👎 7
16901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

659812
2017-10-27 20:32:29 +0330 +0330

ببین دوست عزیز
لحن داستانت افتضاح بود.
مخاطب که میاد اینجا،نمیاد آثار داستایفسکی و محمود دولت آبادی رو بخونه که!

مثل بچه ی آدم با لحن درست داستان بنویسین دیگه

3 ❤️

659826
2017-10-27 21:22:12 +0330 +0330
NA

کس کش این داستانه یا طویله از وقت تو شکم مامانت بودی شرو میکردی بهتر بود

0 ❤️

659839
2017-10-27 22:14:52 +0330 +0330

اگه به جای رفتن تو نخ کارای رویا یکم روی املات کار کرده بودی الان این طومار غلط املایی رو سر هم نمی کردی :/
با ننوشتنت خوشحالمون کن :)
با تچکر

0 ❤️

659870
2017-10-28 05:37:52 +0330 +0330

مناسب نبود

0 ❤️

659877
2017-10-28 07:24:04 +0330 +0330

نویسنده ی عزیز
به امید اینکه این آخرین دست پخت تو باشد
محبت کن و ننویس
ممنون

1 ❤️

660455
2017-11-01 19:57:05 +0330 +0330

بعد از چندوقت یک داستان واقعی خوندم, به من که چسبید از این بابت که واقعیت های زندگی درش بود

1 ❤️