اسدلله خان و نرگس خاتون (۱)

1400/08/06

با سلام و ممنون از عزیزانی که از داستان قبلی حمایت کردند، ببخشید اگر کمی زیادی ادبی نوشته بودم سعی کردم در این داستان که ادامه داستان قبلی “همسرم لیلا و ولنگاری است” کمی از تکلف دور شوم. امیدارم که لذت ببرید.

در دفتر کارم نشسته بودم. به آن درخت بی قواره کنار خیابان از لای پرده خیره شدم. دختر و پسری زیر شاخه های آن از شدت برفی که می‌بارید سنگر گرفته بودند و گویا منتظر کسی یا چیزی بودند. سعی کردم از همان فاصله روی چهره دختر دقیق شوم. یک‌لحظه حس کردم که لیلاست این دفعه با یک پسر دیگر که من اصلاً نمی‌شناختم آن هم نزدیک دفتر کارم! بعد به خودم گفتم: نه این نمی‌تواند لیلا باشد. لیلا آن‌قدرها هم احمق نیست.
توی همان حال و احوال بودم که تلفنم زنگ خورد. لیلا بود.
+هدایت چرا دیشب ا‌نقدر زود خوابیدی؟ کی رفتی دفتر که من نفهمیدم؟

  • میل به غذا نداشتم. صبح خیلی زود اومدم.
  • وا عجیبه تو که هیچ وقت اهل صبح زود بیدار شدن نبودی. به هر حال من کمرم از دیروز درد میکنه همه مسکن ها هم تموم شده لطفا بخر.
  • باشه
    گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم، از همین‌الان داشت دستم رو می‌شد. صبح زود بیدار میشوم. زود به خواب می‌روم، تلفن را بدون خداحافظی قطع می‌کنم و حتی به کمر دردش واکنشی نشان نمی‌دهم. البته ناگفته نماند من همیشه آدم خوش‌رو و نرمالی نبودم و لیلا هم وقتهایی که می‌دید درگیر پرونده عجیب و غم انگیزی هستم بهم حق می‌داد؛ لذا این تغییر رفتارم را نیز می‌توانست پای همان مسئله‌ها بگذارد. با این تحلیلی که در ذهنم انجام دادم کمی خیالم راحت‌تر شد.
    همه اش صحنه‌هایی که آن روز از پشت پنجره بالکن دیده بودم به ذهنم خطور می‌کرد. آن هم به‌صورت صحنه آهسته! مثل وقتی که لیلا در حالت پهلوبه‌پهلو گردنش را تا جایی که عضلات و استخوان‌ها اجازه می‌داد به عقب خم کرده بود تا زبان دراز و قرمز و لزجش را به زبان آن پسر جوان پر شهوت برساند و آب‌دهانش را با او مخلوط کند، یا رد ناخن‌های بلند لیلا روی تن جوانک که همراه با صدای تلمبه و آه و ناله‌های او بود داشت مرا دیوانه می‌کرد.
    حوصله ی کار نداشتم ، منشی ام را صدا زدم و به او گفتم اگر تا یک ساعت دیگر کسی نیامد و قراری هم از قبل نداریم خودت هم مرخصی و میتوانی بروی.
    با اینکه میدانستم دلیل کمر درد لیلا خوابیدن زیر پسر همسایه و کیرخوری ها در پوزیشن های مختلف و ناموزون است. اما بازموقع برگشت از خانه برایش روغن سالیسیلات و قرص آرام‌بخش خریدم. هنگام ورودم به خانه قبل از آنکه کلید بیندازم، نگاهی به سمت چپ کردم، خانم کمالی را دیدم. پیرزن سانتی‌مانتالی که همه فکر و ذکرش کیوان بود، تنها نوه پسری‌اش، همان جوانک خوش‌شانسی که زن من را به بهانه کلاس نقاشی می‌گایید. دوباره چند صحنه از آن روز برایم تداعی شد ولی خانم کمالی فوراً با سلامی گرم رشته افکارم را از هم گسیخت.
    +خدا خیرت بده آقا هدایت.
  • سلام، برای چی؟
    +کیوانم مثل قبل پر شر و شور و سرحال شده، بهم میگه بخاطر کلاس نقاشیه میگه استعدادم رو پیدا کردم ، میخواد تا آخر عمرش نقاشی بکشه. خدا خیر بده لیلا جون رو.
    پوزخندی تحویلش دادم و گفتم: خواهش می‌کنم و کلید و انداختم و رفتم داخل. در دلم گفتم: بله منم جای آن پسر بی ناموس بودم شوخ‌وشنگ می‌شدم و با دمم گردو می‌شکستم. کس مفت گیر آورده حرام‌زاده.
    لیلا مثل همیشه زیبا نبود، موهای ژولیده، چشم‌های پف‌کرده، دیگر لبخندی نبود بوی توت‌فرنگی هم نمی‌داد، توی خانه جز بوی آب منی بیگانه بوی دیگری به مشامم نمی‌رسید. سلامی ندادم دواها را جلویش گذاشتم و گفتم می‌روم بخوابم.
    در خواب چیزهایی دیدم که اتفاق افتاده بودند. نمی‌دانم شما هم این‌چنین هستید یا خیر ولی گاهی وقت‌ها خاطراتم را در خواب می‌بینم.
    خواب دیدم که آن ژاندارم پیر دارد قربان صدقه مادر جوانم می‌رود.
    -قربون اون پستونای گردت ، یه راه به ما دیگه
    +خفه شو پیرسگ، نمی‌بینی بچه باهامه؟
  • قربون خال زیر لبت برم من، انقدر کله شق نباش دیگه
  • گمشو دیگه، الهی زیر گل بری که انقدر بی ناموسی.
    اما ای کاش این مقاومت‌های مادرم جواب می‌داد، خودم یکبار یواشکی دیدم که ژاندارم دارد با ولع خاصی سینه‌های مادرم را می‌خورد، با اینکه کودک ۵ ساله‌ای بیش نبودم ولی می‌دانستم که این کار، کار نرمالی نیست یک جای کارش می‌لنگد، مگر مرد این سنی شیر می‌خواهد؟ آن هم از مادر من؟ دزدکی نزدیک در اتاق شدم. در اتاق چوبی و زهوار در رفته بود. ازآنها که وقتی بازش کنی صدای جروجر لولاهایش گوش فلک را کر می‌کند. پس به همان مقدار ازلای در که باز بود بسنده کردم و نگاه کردم، اول دو جفت پای لخت دیدم که تقریبا به هم چسبیده بودند و بعد یک لباس ژاندارمی آبی با کلاه کاسه ای و چادر مادرم و پیراهنش که گوشه اتاق به طرز شلخته ای افتاده بودند. زاویه ام را که تغییر دادم سیبیل های سفید پیرمرد ژاندارم روی بینی مادرم بود و گاهی مادرم با التماس به پیرمرد میگفت: اسدالله خان پسرم بیدارمیشه بذار برم دیگه! ازینکه مادرم لخت بود تعجب نکرده بودم ولی ازین که اسدلله عضو بی قواره بین پاهایش را مثل شلنگ در بدن مادر فرو برده بود برایم عجیب بود. مادرم دستش را روی دهان خودش گذاشته بود و به نظر میرسید دارد درد میکشد، ولی اگر داشت درد میکشید چرا خودش را از مهلکه نجات نمیداد و فرار نمیکرد؟ وقتی دیدم پیرمرد با دستهای کریه وزشتش مادرم را نوازش میکند فهمیدم قصدش آزار او نیست، فقط دارد یک نیازی را برطرف میکند نیازی که من درکش نمیکردم نیاز شلنگ بین پای اسدالله به پستان ها و لای پای مادرم و کم کم نرگس خاتون دستش را از دهانش برداشت و شروع کرد به ناله های تو گلویی کردن جوری که انگار از درد به لذت زیادی تبدیل شده باشد و این ناله ها وقتی که اسدلله سر سینه های مادرمرا به طمع شیر میمکید و یا دستش را روی ران های نرگس میماید، بلند تر هم میشد. همچنین میدیدم که گاهی نرگس خاتون یکی از دستانش را در دهان فرو میبرد و بین دو پایش میمالید تا اسدلله راحتتر فرو کند و یا لبانش را غنچه میکرد و یا گوشه لبش را گاز میگرفت و به چشمای ریز اسدالله که از زیر ابروهای پرپشت سفیدش پیدا بود نگاه میکرد. گاهی یکی از پاهای نرگس را بالا میگرفت و در گوشش چیزی میگفت و بعد با سرعت بیشتری تلمبه میزد و سینه های نرگس به لرزه های بیشتری دچار میشد.
    هر چه که بود هر دو لذت میبردند و من هم میدانستم که نباید وارد اتاق شوم چرا که وقتی چنین چیزی بین پدرم و نرگس خاتون رخ میداد و من وارد قضیه میشدم مورد دعوا و سرزنش و بعضا کتک قرار میگرفتم . نمیداستم که اسدلله هم مثل پدر خدابیامرزم من را کتک میزند یا خیر، ولی به ریسکش نمی ارزید، جالب آنجا بود که انتظار داشتم شیر از پستان های مادرم بیرون بزند اما انگار شیر غلیظی از بین پاهای اسدلله با نعره ای بیرون ریخت و شکم مادرم را کثیف کرد. کمی با دقت بیشتری که نگاه کردم دیدم اسدلله اونقدرها هم پیر نیست و شباهت زیادی به کیوان پسرهمسایه دارد و ویکدفعه دیدم که کیوان به من نگاه میکند و پوزخند میزند.
    هراسان از خواب بیدار شدم. لیلا هنوز بیدار بود.
    +چته هدایت خواب بد دیدی عزیزم؟
    -خواب مادرم رو دیدم.
    +من که نه پدرت رو دیدم نه مادرت رو ولی خدا رحمتشون کنه. بیا بغلم.
    -نه لیلا نمیام بغلت. یعنی نمیتونم که بیام.
    +چرا عزیزم؟چرا نمیگی چت شده؟
    دلم میخواست بزنم زیر گریه و در آغوش بگیرمش و به او بگویم که دقیقا چه دیدم و در جواب به من بگوید: عزیزم خواب بد دیدی. چنین چیزی وجود نداره خانم کمالی نداریم اصلا. کیوان دیگه کیه؟ و من هم باور کنم و دوباره همه چیز به حالت اولش بازگردد.
    ولی گفتم:

-چیزی نیست.برای مهمونی فردا شب چی میخوای بپوشی؟

  • یک لباس بلند سبز دارم فک کنم مناسب فردا شب باشه.
  • خسته نشدی ازین لباس های بلند؟چرا هیچ لباس کوتاهی نداری لیلا؟
    +فک کردم ممکنه مناسب جمعی که میریم نباشه و همینطور خب ممکنه تو نخوای که…
    -نه من مشکلی ندارم.
    دست کردم و از جیبم پولی که برای حقوق منشی ام آماده کرده بودم و یادم رفته بود به او بدهم از جیبم دراوردم و همه را به او دادم.
    -برو آن لباس فروشیه که از فرانسه جنس میاره، چند دست لباس امروزی تر به انتخاب خودت بخر من رو هم فراموش کن من مشکلی ندارم.
    لیلا با لبخند زیر پوستی و چشمان گرد و متعجب سر تکان داد و پول را گرفت.
    فردا که از دفتر به خانه بازگشتم لیلا را در حال پرو لباس هایی که خریده بود دیدم. کمی بو کشیدم هنوز بوی منی بیگانه می آمد و خبری از عطر توت فرنگی های تازه نبود.
    -لیلا حاضر شدی عزیزم؟
    +اومدم.
    وقتی لیلا جلوی من در قسمت نشیمنگاه خانه ظاهر شد چشمانم چهارتا که بود، هشتا شد. لباس قرمز رنگ بود، دو بند نازک میامد پایین از روی سینه هایش رد میشد و سپس یک تکه پارچه ساده که دوطرفش بهم دوخته شده بود تا دقیقا زیر قلنبگی باسنش وهمین!
    تمام ران های خوشتراشش بخش بالایی پستان هایش و خط بین دو سینه اش پیدا بود. آب دهانم خشک شد و خشتک شلوارم تنگ!
    همینطور که پایین تر رفتم آب دهانم را قورت دادم و بعد یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز هم دیدم که با لاک قرمزی که زده بود هارمونی دل انگیزی با پاهای سفیدش ایجاد میکرد.
    موهایش هم باز کرده بود و ریخته بود پشت سرش ولبانش را که بعدا متوجهش شدم، رژ لب نه چندان پر رنگی زده بود همینطور کمی سایه ابرو و رژ گونه و کمی خط چشم ناشیانه کشیده بود.
    -لیلا با این میخوای بیای مهمونی؟
    +آره دیگه تم امشب قرمزه،تو چی میپوشی؟
    -نه منظورم اینه که…
    +چی عزیزم؟ خودت گفتی امروزی باش و من مشکلی ندارم. با این حال اگه فک میکنی بده برم عوضش کنم ولی لباس قرمز دیگه ای ندارم اون یکی اتوشوییه هنوز.
    دلم میخواست لیلا را همانجا با همان لباس روی همان کاناپه ای که نشسته ام به طرز وحشیانه ای مورد گایش و تپانش قرار دهم. ولی هم اینکه دیر شده بود و همین که هنوز جوهر کیوان روی واژن و مقعد زنم خشک نشده بود!
    در را برای او باز کردم و خنده تصنعی کردم و با لهجه غلیظ ایرانی گفتم: لیدی ایز فرست! پشت لیلا در ورودی تالار مهمانی راه افتادم. من یک کلاه مشکی شاپو سرم بود و پاپیون قرمزو کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید تنم کرده بودم ظاهر مناسبی داشتم ولی خب وقتی چنین موجود جذابی چند قدم جلوتر از من قدم برمیداشت اصلا کی من رو نگاه میکرد؟
    درون ذهنم دو مرتبه همه چیز صحنه آهسته شد، صدای تق تق پاشنه های کفش لیلا، از پشت ران های تو پر و نازش که وقتی قدم برمیداشت عضله های زنانه پاهایش و خط و خطوطی که روی آن می افتاد رو نگاه میکردم. باسنش میلرزید و تکان میخورد گاهی آنقدر لباسش بالا میرفت که مجبور میشد با دست پایین بکشدش تا لمبه هایش نمایان نشود.آنچنان با اعتماد به نفس گام برمیداشت که حس میکردم با هر قدمی که بر میدارد یک کیر برایش راست میشود، گاهی هم اطراف را نگاه میکرد و سری برای آشنایان تکان میداد و لبخندی به سمت آنان پرتاب میکرد . البته من از نمای پشت اینچنین میدیدم آنهایی که از جلو نظاره گر اندام زیبای او بودند قاعدتا با دیدن سینه های نیمه لخت لیلا به همراه لرزش ژله گونه اش نفسشان در سینه حبس شده بود و عنان از کف داده و شاید هم آب منی از کمرشان خالی میشد.
    نمیدانستم امشب نقشه ام میگیرد یا نه. ولی از یک چیز مطمئن بودم. لیلا امشب با این لباسی که بر تن دارد و آن هیکل حوری وار شهوت برانگیز و آب کمر دربیار از بین این همه مرد هیز و حشری قسر درنمیرود.

ممنون از حسن توجه شما.

برای نوشتن ادامه داستان نیاز به انگیزه بخشی از جانب شما عزیزان دارم همچنین فحش و بد و بیراه اگر باعث رضایت خاطر و تخلیه هیجانات خفته شما میشود آزاد است.

نوشته: هدایت صادق


👍 51
👎 9
66401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

839492
2021-10-28 01:07:45 +0330 +0330

با سلام این داستان ادامه داستان https://shahvani.com/dastan/همسرم-لیلا-و-ولنگاری

(همسرم لیلا و ولنگاری)
است.

1 ❤️

839500
2021-10-28 01:55:31 +0330 +0330

عالی بود قلمت

2 ❤️

839504
2021-10-28 02:04:23 +0330 +0330

لایک👌

1 ❤️

839514
2021-10-28 03:15:50 +0330 +0330

فقط زود به زود بنویس عالیه

1 ❤️

839518
2021-10-28 06:07:12 +0330 +0330

لیدی ایز فرست!
اگه عمدا نوشتی و خواستی بگی کاراکتر داستان علاوه بر لهجه ی بد بلد هم نبود درست یچی بگه که هیچ اما اگه نه درستش اینه:لیدیز فرست.اون ز اس جمع هست نه ایز

1 ❤️

839525
2021-10-28 07:32:34 +0330 +0330

همه ی محتوای مقعد زنت توی دهنت ، بازم که گند زدی
کاری به لهجه غلیظ ایرانیت ندارم ،تو که اصطلاحات انگلیسی رو بلد نیستی مجبوری یه چیزی بپرونی؟
(لیدی ایز فرست) غلطه جانم ، درستش اینه: (لیدیز فرست) Ladies First و معناش اینه که: خانمها مقدّمند.
ضمناً خانمها از سکس کمرشون درد نمیگیره آقا پسر ، وقت پریود کمردرد میاد سراغشون

1 ❤️

839531
2021-10-28 09:25:07 +0330 +0330

توصیف سکس نرگس با اسدالله رو به دلیل اینکه یه پسربچه ی معصوم شاهدش بود حالمو یکم بد کرد. کلا دیدن سکس مادر فکر کنم برای خیلیا مشمئز کننده باشه. با این حال همچنان توصیف ها و روایت داستان رو دوس دارم.
خوبه که به نظرات توجه کردین البته من همون مدل ادبی رو هم دوس داشتم.
حتما ادامه بدین لطفا🌸🌸

خطاب به دوستانی که به اون جمله ی انگلیسی گیر دادن:

وای که چقدر شما نکته سنج و باهوش و زبان دان هستین!!
ندیدین خودش نوشته با لهجه ی غلیظ فارسی گفتم؟! مشخصه که یعنی هدایت زبانش خوب نیست دیگه :/

1 ❤️

839538
2021-10-28 10:16:40 +0330 +0330

چقدر خوب می نویسید.
لایک بهتون
امیدوارم بیشتر بنویسید و مستفیض بشیم🎈

1 ❤️

839572
2021-10-28 16:46:11 +0330 +0330

خوبه گلم ادامه بده

1 ❤️

839585
2021-10-28 18:38:57 +0330 +0330

عالیه ادامه بده

1 ❤️

839757
2021-10-29 19:03:40 +0330 +0330

زیبا نوشتی لایک هم تقدیم شد.
فقط کاش این قلم زیبا خرج چیزی بهتر از بیغیرتی میشد…

1 ❤️

839781
2021-10-30 00:04:48 +0330 +0330

خوب بود

1 ❤️

839868
2021-10-30 14:15:24 +0330 +0330

اونجایی که نوشتی لباس آبی ژاندارم و کلاه کاسه ای، اون زمان امنیه بوده که این لباس هارو تنشون میکردن و اسم ژاندارمری نبوده، لباس ژاندارمری حداقل از حدود ۶۰ سال پیش رنگش خاکی بود.
متاسفانه داستانت تقارن های زمانیش به هم نمیخوره

1 ❤️

839915
2021-10-31 00:45:27 +0330 +0330

خیلی جالب بود ، و چقدر سبکت شبیه صادق هدایت هست ، موفق باشی

1 ❤️

840038
2021-10-31 22:06:36 +0330 +0330

احيانا آخرش خودكشى نميكنى؟

1 ❤️

840119
2021-11-01 02:58:17 +0330 +0330

سبک نوشتنت مبتکرانست آفرین
خوب و دلنشین مینویسی

1 ❤️

840358
2021-11-02 07:07:59 +0330 +0330

هدایت هد

0 ❤️

840359
2021-11-02 07:09:05 +0330 +0330

هدایت هدایت گربه پرید به خایت

1 ❤️

841657
2021-11-08 23:59:06 +0330 +0330

سلام هدایت
نگفتی راست یا داستان
قسمت قبل کامل‌تر بود این سری کوتاه بود و بدون اتفاق واسه توت‌فرنگی تو
اگه داستان جوری پیش برو که آخر کار تو پیروز باشی و اون شرمنده اگرم واقعیت هست که نمیشه کاریش کرد
بنویس هدایت خان

1 ❤️

841709
2021-11-09 01:35:49 +0330 +0330

من داستان‌تون و سبک نوشتاری‌تون رو بسیار دوست داشتم. چند تا غلط املایی داشت که امیدوارم توی قسمت بعدی وجود نداشته باشه. مشتاقانه منتظر قسمت بعدی هستم.

1 ❤️

850831
2021-12-31 19:34:18 +0330 +0330

ادامه ی داستان کدومه؟

0 ❤️