اسمش سپند بود ...

1399/11/22

در خونه رو چند بار محکم زدم،باز نمیکرد… چاقومو در آورده بودم،عرق سردی رو پیشونیم بود… جایِ ضربه ای که یکی از مشتریا به صورتم وارد کرده بود،هنوز رو پیشونیم مونده بود.دستِ مشت شده مو بردم سمت در که برای بار پنجم یا شیشُم بکوبم… که درو باز کرد.لاغر بود،سنش کم تر از چیزی بود که انتظار داشتم باشه،قیافه ی بانمکی داشت،با دیدنش،چاقومو که پشتم گرفته بودمو گذاشتم تو جیبِ پشتیم.
_ سلام،ببخشید حموم بودم،صدای در زدنتو نشنیدم،بیا تو .
لبخند دلنشینی رو صورتش داشت،اولین مشتری ای بود که لبخند میزد بهم … وارد خونه ش شدم،یه سوییتِ کوچیکی که 40 متر میشد،بهم ریخته نبود،مرتب بود …
در حالی که داشت سرشو با حوله خشک میکرد بهم گفت: غذا خوردی؟
در حالی که داشتم خونه شو برانداز کردم گفتم :اومدم پولو بگیرم.
_ بهتر نیست اول ناهار بخوری؟
اولین مشتری ای بود که میخواست بهم ناهار بده.وقت نداشتم… باید سریع تر پولو می گرفتم.
_ بشین،بشین اول یه چیزی بخور،اول غذا بعد معامله . هوم ؟
مردد بودم،نشستم پشت یه میز کوچیک تک نفره،چند دقیقه بعد یه ظرف پاستا جلوم بود.
بهم لبخند زد : من پاستاهای خوبی درست میکنم.بخور.
شروع به خوردن کردم… اومد سمتم،به پیشونیم نگاهی کرد و گفت : عا، پیشونیت چی شده ؟ …
چیزی نگفتم… چنگالمو دورِ رشته های پاستا داشتم می پیچوندم،که نوازش گرمیو رو پیشونیم حس کردم… داشت سعی میکرد رو زخمم پماد بزنه.خودمو کنار کشیدم و ظرف پاستارو پرت کردم رو زمین.داد زدم : داری چه غلطی میکنی؟!.. از جام بلند شدم،بی خیالِ گرفتن پول شدم و از سوییتش زدم بیرون. اون اولین آدمی بود در تمام طول زندگیم … که سعی کرده بود زخممو درمان کنه.


وارد خونه شدم،اسحاق اومد جلوم … : چی شد ؟ پولو گرفتی؟
_ پسره خونه نبود.
اسحاق یه سیگار از پاکتش برداشت و گذاشت گوشه لبش : خیلی خب ، فردا برو محل کارش،آدرسو برات اس ام اس میکنم.
سرمو به نشونه تاکید تکون دادم،نمیدونم چرا به اسحاق دروغ گفته بودم …


توی لابی رستوران نشسته بودم،منتظر پسره بودم که کارش تموم بشه و بیاد بیرون،محل کارش اونجا بود،یه رستوران ایتالیایی،آشپز بود… داشتم سیگار میکشیدم و منتظرش بودم،که اومد بیرون،داشت پیش بندِشو در می آورد و همون لبخند دلنشینو داشت:ببخشید که منتظر شدی،این ساعتایِ روز سرم خیلی شلوغ میشه.
با بی حوصلگی نگاش کردم و گفتم : اومدم پولو بگیرم.
دو تا بلیت سینما از جیبش در آورد و بهم نشون داد و گفت : بلیتاش مجانیه،از طرف رستوران بهم دادن،پایه یی عصر بریم؟دو ساعت و نیم دیگه اینا،پخش میشه .
با بی علاقگی نگاش کردم و گفتم : پولو بده .
_ ینی میخوای بلیتا بسوزن؟ بهترین سینمایِ شمال شهره،مطمئنم خوشت میاد.

دو ساعت و نیم دیگه این من بودم که کنارش نشسته بودم و اون فیلم داشت پخش میشد… یه هات داگ دستم داد و بعدش برخورد نفس داغیو به گوشام حس کردم که داشت تو گوشَم زمزمه میکرد:“اینجا دیگه نمیتونی وسط جمع ، ساندویچو پرت کنی و بری.” بهش گفتم خفه شه …
عصر اون روز ازم خواست با هم بریم به یه بارِ زیرزمینی که برا یکی از دوستاش بود… بهش گفتم : هنوز پولو ندادی .
ولی یک ساعت بعدش این من بودم که کنارش تو بار نشسته بودم ، و اون داشت مینوشید…
بهش گفتم : پس شغلت آشپزیه؟
_ آره،مادرم سر زایمان از دنیا رفت،پونزده سالم بود که پدرم تنهام گذاشت و رفت استرالیا،یه همبرگر فروشی نزدیکایِ خونه مون بود،که بهترین همبرگرایِ تهرانو میپخت،شرط می بندم… هر همبرگر پنج هزارتومن بود،ده تا همبرگر خریدم و تو فریزر گذاشتم و هر دوروز یه بار یکیشو گرم میکردم که بخورم،با این حال، خوشمزه بود،و خوشحالم میکرد… یه روز با خودم فکر کردم ، تو دنیا چیزای خوشمزه ی زیادی وجود داره،ولی سهم من از همه اون چیزا،فقط یه همبرگر یخ زده س که اونم دوروز یه بار میتونستم بخورم. واسه همین تصمیم گرفتم آشپز بشم… رفتم آموزشگاه آشپزی،مدرکشو گرفتم… عاشق غذاهای ایتالیایی ام،واسه همین تو رستوران ایتالیایی کار میکنم. الانم دارم زبونشونو یاد می گیرم( پوزخند زد) البته درسته پول بلیت هواپیماشو ندارم… ولی خدارو چه دیدی،آدم با آرزو زنده میمونه:)
اینارو گفت و شاتِ بعدیو زد بالا…
بهش گفتم: پدرتو دوس داری؟
_ البته،اون تنها کسیه که برام باقی مونده،درسته که ایران نیست… ولی بازم پشتم گرمه که دارمش:)
_ اگه یه روز بفهمی که ولت کرده چی؟
لیوانشو کوبید رو میز… یکم مست شده بود شاید ، خندید : ولم کنه ؟ … امکان نداره،اون منو دوست داره،هیچ وقت تنها پسرشو ول نمیکنه:)
اینو که گفت یه شات دیگه زد …
بهش نگاه کردم و پوزخند زدم : ولی ولت کرده …
خندید : نه ولم نکرده … فقط سرش شلوغه .
_ آره ولت کرده، ولت کرده و در رفته،تورو گذاشته با کلی قرض،حالا تو باید قسطایِ ماهیانه ی پولِ نزولیو که پدرت از اسحاق گرفته رو بدی.اسحاقو میشناسی؟رئیسمه…
_ مگه هرماه قسطشو نمیداد؟ حالا یه ماهو نداده شاید یادش رفته.
به حماقتش خندیدم:نه بچه جون ، ولت کرده… راستی چند سالته؟
_ 22…
حدود یک ساعت دیگه، این من بودم که کنارش تو سوییتش رو زمین افتاده بودم،زیادی مست کرده بود و هوشیاریشو از دست داده بود، نمیدونم چرا تو همون بارِ دوستش ولش نکردم بمونه… نفس نفس میزدم.
مست بود … قرمز شده بود : معذرت میخوام ازت.
در حالی که نفس نفس میزدم و خسته م کرده بود گفتم : واسه چی؟
_ برای اینکه پول ندارم که بهت بدم…
سکوت کردم … از اولشم میدونستم دستش خالیه،وگرنه همون اولش پولو میداد…
_ واقعا این تقصیر من نیست که بی پولم.
خندید … : ولی مطمئنم بابام قسطشو میده… حتما تو استرالیا کاری براش …
خیلی مست بود،جملاتشو نمیتونست کامل ادا کنه … : ولی به هرحال متاسفم… متاسفم که پول ندارم.
خندید در حالی که از گوشه چشماش اشک میومد : واقعا تقصیر من نیست که پول ندارم.
خیلی جذاب بود، سکوت کرده بودم و داشتم تماشاش میکردم… لبای برجسته ای داشت،صورتش بی مو بود،به نظر میرسید خیلی به نظافتش اهمیت میده… دندونای سفید و ردیفی داشت،موهای لختی که چتری رو پیشونیش ریخته بود… هم چنان داشت میخندید … و به نظرم واقعا جذاب میومد …
ناخودآگاه، لبامو بردم سمت لباش … شاید چون منم یکم مست بودم،ولی نبودم،این فقط یه توجیهه،احتمالا فردا که از خواب بیدار میشد هیچی یادش نمیومد،چون زیادی الکل زده بود بالا … بوی الکل میداد،ولی بازم به طرز فجیعی جذاب به نظر میومد برام… شروع به بوسیدن لباش کردم… واکنشی نشون نمیداد… ولی یکم که گذشت،اونم همراهیم کرد،بعد تی شرتشو در آوردم… بدنش بوی خوبی میداد…


سعی کردم آروم وارد خونه بشم،ولی اسحاق زرنگ تر از این حرفا بود: کجا بودی؟
سعی کردم دست و پامو گم نکنم : دنبال پسره بودم.
_ خب چی شد؟
_ پیداش نکردم.
اسحاق بازم سیگار از پاکتش برداشت… و گفت: باشه.فردا شهرامو میفرستم دنبالش،دیگه لازم نیست تو بری.
سرمو به نشونه تاکید تکون دادم … و رفتم سمت اتاقم که بخوابم…
اسحاق،رئیسمون بود،پدر نزول خوارا،زیاد پیر نبود،ولی تجربه دار بود،کسی نمیتونست پولشو قاپ بزنه،کسی نمیتونست سرش کلاه بذاره،از بچگی پیش اسحاق بزرگ شده بودم،از گذشته م چیزی برام تعریف نمیکرد … ولی از اون موقعی که یادم میاد،برا اسحاق کار میکردم،مثلِ پنج شیش نفر دیگه ای که تو اون خونه زندگی میکردن…اسحاق نزول میداد… قاچاق اعضای بدنم میکرد… یه سری بی نام و نشون بودن که اگه می مُردَن هیچ کس نمیفهمید که مُردن:)… وقتی اسحاق یکی از بچه هارو پی یه مشتری میفرستاد تا پولو بگیرن،و اون فرد نمیتونست پولو بگیره و اسحاق میگفت : اوکی خودم میرم دنبالش… این یعنی اینکه … اون مشتری،با اعضای بدنش باید پولو پس میداد.


طرفای شیش هفت صبح بود،هنوز گرگ و میش بود،تاحالا اون ساعت از خونه برا یه مشتری بیرون نزده بودم … جلوی خونه ی پسره بودم…درو محکم میزدم… که بالاخره باز کرد،خواب آلود بود .
با تعجب بهم نگاه کرد …
بلیت هواپیمارو از جیبم در آوردم… تو دستاش گذاشتم و بهش دادم : همین امروز باید بری.
اون بلیتو با پس اندازم خریده بودم… چی شده بود که یه مشتری، باعث شده بود به اسحاق دروغ بگم و تموم پس اندازمو خرج خریدِ بلیتش کنم؟ مگه نه اینکه خودم هفت خط روزگار بودم ؟
متعجب نگام کرد : کجا برم ؟ … میای داخل؟
_ نه نمیام… همین الان وسایلتو جمع کن… بزن به چاک، پروازت ساعت هشت و نیمه… فقط بزن به چاک، حتی لازم نیست لوازمتو جمع کنی.فقط برو.
_ کجا برم؟ چرا باید برم؟ چی میگی؟
_ چرا انقدر سوال میپرسی؟ متوجه نیستی چی دارم میگم؟ میخوان بکشنت،باید فرار کنی.
خندید :کی بکشتم ؟ چرا باید بکشنم؟ مگه من چی کار کردم ؟
_ اسحاق،همونی که به بابات پول نزول داده بود، پدرت پولو کشیده بالا،خبری ازش نیست،توام که قسطاشو نمیدی، اسحاق میکشتت.
_ پدرِ من هیچ وقت منو ول نمیکنه.
عصبی شده بودم… خیلی احمق و ساده لوح بود … حتی نمیدونست پدرش یه کلاه بردار عوضیه،نمی فهمیدم چرا هنوز داره از پدری دفاع میکنه که بچه شو با پول عوض کرده بود… یقه شو گرفتم و چسبوندمش به دیوار : فقط برو… باشه ؟ فرار کن … انقدر احمق نباش،به حرفم گوش بده.
_ بند کفشت بازه .
خم شد تا بند کفشمو ببنده … با خودم فکر کردم واقعا احمقه یا داره ادای احمقارو در میاره؟!.. گفت : من هیچ جا نمیرم،حتی اگه حق با تو باشه … بازم هیچ جا نمیرم… من همینجا می مونم… من هیچ کار اشتباهی نکردم که فرار کنم.
زیادی مهربون و خوش خیال بود … این اذیتم میکرد.
سرشو که آورد بالا … شهرامو دید که روبه رومون ایستاده بود.
شهرام خندید و گفت : داداش کوچولو چی شده از این طرفا؟حالا دل سوزِ مشتری شدی؟اسحاق بفهمه دخلت اومده.
چاقومو در آوردم،سمت شهرام گرفتم : نزدیک تر نیا…
_ ناموصن؟… زده به سرت؟ … برو کنار بذار این بچه رو بگیرم.
چاقورو جلوتر بردم و گفتم : برو عقب …
ترسو تو چشمای پسره میتونستم ببینم… حتی هنوز نمیدونستم اسمش چیه… فکر کنم یادش نمونده بود که دیشب تو مستی باهاش سکس کرده بودم. فکر کنم واقعا شهرام راست میگفت و زده بود به سرم…
شهرام به حرفم توجهی نکرد … اونم چاقو دستش بود … قدمشو تند کرد و به طرفم اومد و گفت: خودت خواستی داداش کوچیکه.
چند دقیقه بعد … این خون شهرام بود که جلوی در سوییتِ پسره رو قرمز کرده بود … و این شهرام بود که دستشو رو شیکمش گذاشته بود و با نفرت داشت نگام میکرد و این من بودم که هنوز در بهت بودم که چطور تونستم شهرامو با چاقو بزنم .
حالا با دیدن اون صحنه … پسره انگار دوزاریش افتاده بود.چاقو رو انداختم زمین … و با سرعت دوییدم… پسره گفت :" پله های اضطراری از اون طرفن."… با سرعت دوییدیم،و همون طور که داشتم می دوییدم،برای یه لحظه فکر کردم شاید واقعا این اتفاق از سرمون گذاشته و اون پسره رو نجات دادم… به پارکینگ رسیده بودیم که مشت محکمیو از پشت به کمرم حس کردم… یه کیسه سر پسره کردن و انداختنش تو ماشین،داشتم دست و پا میزدم که سوزنِ آمپول بیهوشیو تو گردنم حس کردم… چشمام خمار شدن و بقیه داستانو ندیدم.


جناب بازپرس،حالا شما بگید… اسمِ اون پسره چی بود … ؟ … بعد از اینکه چشمام خمار شدن … چی شد ؟ پسره چی شد ؟ … زنده س ؟ بیمارستانه؟ کجاست؟ حالش خوبه؟ مشکلی براش پیش نیومده که ؟ هوم؟
بازپرس رو کاغذ یادداشت میکنه … : چرا انقدر به اون پسره اهمیت میدادی؟
_ مهربون بود … جوری باهام رفتار میکرد که تاحالا هیشکس باهام رفتار نکرده بود،دلنشین بود … حالش الان چطوره جناب بازپرس؟
_ اظهاراتِ دیگه ای نداری که بگی؟
_نه همه ش همین بود ،حالا که همشو مو به مو براتون گفتم… میشه اسمشو بگید؟و اینکه الان در چه حاله ؟
_ سپند توفیقی … یکی دیگه از قربانیای پرونده.
_ قربانی؟ … یعنی میگید مُرده؟… (مثل یه بچه شروع به گریه کردن میکنم، داد میزنم ) مُرده؟… همه ی این تشکیلات و لو رفتن دار و دسته ی اسحاق واسه اون بود … اون وخ میگی پسره مُرده؟…
بازپرس خونسرده : سرباز بیا ببرش.
سردی فلز دستبندو رو مچ دستام حس میکنم … همچنان داد میزنم : مُرده؟
به جرم همجنسگرایی اعدامم میکنن … یا به جرم جزءِ دار و دسته ی اسحاق بودن، اعدامم میکنن؟؟… یا حبس ابد؟ …
چه اهمیتی داره؟ … حالا که روی تختِ درمانگاه زندان دراز کشیدم… و بازم فرو رفتنِ سوزنِ سردیو به بازوم حس میکنم… حالا که داد میزنم ولی حتی نمیتونم صدای فریادِ خودمو بشنوم… چه اهمیتی داره دیگه؟… وقتی اون پسر که اسمش سپند بود دیگه وجود نداره …
چه اهمیتی داره چه اتفاقی میفته وقتی اون دیگه نیسـت؟!

نوشته: میم_الف


👍 29
👎 1
15301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

791077
2021-02-10 01:11:56 +0330 +0330

یه داستان همجنسگرایی زیبا و تاثیر گذار…خسته نباشی

0 ❤️

791094
2021-02-10 01:52:34 +0330 +0330

جذاب و دلنشین بود

0 ❤️

791108
2021-02-10 02:27:45 +0330 +0330

اولین داستانیه که خوشم اومد جدا از اینکه راست بود یا دوروغ زیبا بود…

0 ❤️

791161
2021-02-10 05:40:57 +0330 +0330

با وجود برخی اشکالات ، لایک.
خوشمان آمد. 😀 👍 🌹

0 ❤️

791175
2021-02-10 09:24:21 +0330 +0330

عشق درده واقعا منم کشیدم ولی نشد براش کاری کنم

0 ❤️

791176
2021-02-10 09:59:21 +0330 +0330

عالی بود. حتی از هر صدتا داستان و خاطره اینجا یکیش هم اینطوری نیست. روزم ساخته شد 😘

0 ❤️

791202
2021-02-10 13:53:33 +0330 +0330

خیلی خوب نوشته بودی. توی داستان های گی تا حالا کمتر چنین داستان درست و حسابی ای دیده بودم. خیلی کیف کردم. دمت گرم. لطفا بازم بنویس میم - الف عزیز

0 ❤️

791219
2021-02-10 17:24:41 +0330 +0330

زولانی ننویسید

0 ❤️

791333
2021-02-11 07:31:47 +0330 +0330

چطوری میشه داستانهای شما رو دنبال کرد ؟

0 ❤️

791382
2021-02-11 12:11:39 +0330 +0330

داستان های اولت متوسط رو به ضعیف بود.به نظرم الان عالین. در مورد این داستان چند تا اشکال وجود داشت.
پدرش ولش کرده بوده و رفته بوده پس پوله همبرگر و کلاس اشپزی از کجا اورده بوده؟
درضمن برای سفر های داخلی حداقل 2 ساعت قبل و برای سفر های خارجی حداقل 4 ساعت قبل باید در فرودگاه حاضر بود در غیر این صورت با مشکل مواجه میشی.
در کل لایک👏

0 ❤️

791452
2021-02-12 00:01:20 +0330 +0330

مقوا بود

0 ❤️

793265
2021-02-22 08:50:56 +0330 +0330

دادا چه طوری داستان های شما رو پیگیری کنم؟

0 ❤️

796405
2021-03-10 18:17:06 +0330 +0330

پرفکت 😍 😍

0 ❤️