اعتماد ممنوع (۱)

1400/10/27

داستان دوم از داستان سه زن رو براتون می‌نویسم .امیدوارم دوستانی که زیر ۲۸ سال دارند و مجرد هستن یکم اون حساسیت رو که نسل قبل تر از خودشون داره رو که متاسفانه به اسم روشنفکری و این حرفها جدی نمیگیرن با خوندن این داستان جدی بگیرند و یادشون باشه که همیشه هیچ چیز اونی نیست که به ظاهر بیاد .

من و رویا ، به شدت روزهای سرد و تلخی رو سپری کردیم که اگر زمان فرصت میداد به عقب برگردم من تک تک اون روزهام رو دفن میکردم ولی اجازه ورود رویا رو به زندگیم نمی‌دادم !

درست ۱۰ سال پیش بعد از وقفه نزدیک به ۴ سال از کارشناسی و کارشناسی ارشد من بود که کنکور دادم و همون دانشگاه خودم خواجه نصیر توی همون رشته خودم قبول شدم . روز اولی که برای ثبت نام به دانشگاه رفتم .

متاسفانه من بر خلاف تصورم که درس و تحقیق و تعامل با اساتید می‌تونه اورمم کنه وارد دانشگاه شدم ولی همه چیز برعکس بود . شهرت من و تیمی که با بچه های برق و رباتیک داشتیم در کنار هامون هنوز توی دانشگاه پا برجا بود .

سر تیمی که برنده معتبرترین جایزه علمی کشور یعنی جشنواره خوارزمی شده بودن و بازوی مکانیکی ساخت اون تیم خطر حوادث کوره ذوب رو در ذوب آهن به صفر رسونده بود ، حسابی چه با تیکه های مختلف و متلک ها و شاید حسادت ها چه با گذشت زمان و توقع اساتید از من ، هیچ نشونه ای از آرامش به همراه نداشت .

رویا من رو در همون اولین روز ثبت نام دیده بود ، متاسفانه از روی برخورد گرم مسئول واحد آموزش و بعد هم مدیر گروه مون با من کنجکاوی این دختر تحریک شده بود و من رو با اینکه هم رشته نبودیم هدف قرار داده بود .

هیچ شوق و ذوقی نداشتم که بخوام شیطنت کنم و دنبال دخترها باشم و کسی رو مخ بزنم و عشق و حال کنم ، سرم توی کار خودم بود . همیشه لپ تاپ من همراهم بود تمام جزوه ها رو مرتب و کامل داشتم تایپ میکردم و اشکال ترسیمی رو هم در محیط دو بعدی زودتر از بدست گرفتن خطکش و خودکار و اتود ترسیم میکردم . این بهونه خوبی بود که دورم همه جمع باشن ولی برای من ذوقی نداشت عطر بهار من از زندگیم رفته بود . دنبال این نبودم جاش رو پر کنم ، پر که هزار سال نمی شد ! هیچ کس زهره زندگی من نبود و سایه ای از آفتاب و نور اون هم نمی تونست بشه .

رویا یک دختر ۲۴ ساله بود که اون هم تنها بود و با دختر و پسرها گرم نمی‌گرفت . از دور همدیگه رو می‌دیدیم ، گذشت ترم اول داشت تموم می شد که حس میکردم مدتیه زیر نظر سایه سنگین نگاهی هستم ، اون اوایل اهمیت نمی‌دادم اصلا ولی برام یه نوع حس ناخوشایند داشت تبدیل می شد و اذیت می شدم ، اون روزها برای فرار از این حس اول به بهانه سیگار کشیدن که سه سالی می گذشت از اولین نخ کشیدنش بیرون از دانشگاه می رفتم ولی بعد دیدم یک جمعی از دخترها هم بیرون میان و از اون بین اون نگاه رو می تونم حس کنم ، مثل سایه دنبال من بود . دیگه فواصل بین کلاسم رو یا توی کتابخونه بودم یا توی ماشینم . هیچ تصویری از روز ثبت نام توی ذهنم نمونده بود . با اینکه قیافه رویا رو خوب دیده بودم ولی نمیتونستم تشخیص بدم که صاحب اون نگاه آزار دهنده می‌تونه اون دختر باشه .

به سمت ماشینم رفتم پاکت سیگارم تموم شده بود و ۷۰ دقیقه هم فاصله داشتم بین دو کلاسم و کلافه بودم اون روز ، با اینکه آذر ماه بود ولی هوا گرفته و دم کرده و شرجی بود ، اومدم توی ماشین صندلی رو خوابوندم کولر رو روشن کردم و بسته جدید سیگار رو از داشبورد ماشینم خارج کردم و با دست داشتم روی داشبورد دنبال فندکم می‌گشتم که تا خواسته دستم خورد به برف پاک کن دیدم یک تیکه کاغذ زیر برف پاک کن به شیشه چسبیده و حرکت می‌کنه . از ماشین اومدم بیرون کاغذ رو برداشتم و دیدم یک جمله نوشته شده روی اون :

جناب صیاد بعد از صید این شکارت رسمش نیست که چون آهوی گریز پای دوری می‌کنی ! هیچ شکاری نمیتونه صیادش رو شکار کنه و من درمونده ام

رویای گریزان از همه ولی درگیر تو !

خوندم و خندم گرفت گفتم این چه دیوانه ایه دیگه . کاغذ رو مچاله کردم و با فندک بعد از روشن کردن سیگارم اون رو آتیش زدم . رفتم کلاس و برگشتم اصلا نمی‌خواستم بهش فکر کنم . با من بازیش گرفته بود ، حالا خودش رو از من تا میتونست دور میکرد که من توجه بیشتری بزارم برای اطرافم و پیدا کردنش ، بازی من بدو آهو بدو راه انداخته بود .
از کلاس برگشتم دیدم یک نامه درست زیر برف پاکن قرار گرفته ، برداشتم نوشته بود :
رسم عشاق عاشق کشی ست آه میدانم ولی من بی تو برایم سلام به مرگ خوش تر است .
در ضمن ای معشوق ستمگر این رسمش نیست اولین نامه یار رو سوزوندن جلوی چشمهاش ! حق نداری حتی دور بریزی از یه جا دارم می بینمت الان . شیدای تو رویای تو …

پیش خودم خنده ام گرفته بود گفتم چه خودش رو سریع شیدای من کرد و من رو هم مال خود کرده تو ذهنش ، برگشتم خونه و میدونستم این بازی تازه داره شروع میشه و من میخواستم نگذارم ادامه دار باشه ، حدسش رو می زدم که هفته بعد که کلاس دارم دوباره بخواد برام نامه بگذاره و‌ دنبال بازی رو بگیره .

برای همین جمعه نشستم نوشتم براش :

سلام خانم محترم ، لطفاً ترمز کنید برای من دانشگاه فقط محل کسب آموزش هست ، من زخمی در اعماق روحم دارم و پاره ای از وجود من به گونه ای به یغما برده شده که هیچ دلبری و لفاظی هم نمیتونه تسکین حال من باشه چه برسه مجابم کنه که پذیرا و مسئول احساس نو رسته دیگری باشم .

شنبه دیرتر رفتم که ماشین رو یکم دور تر پارک کنم و فضا باشه که زیر نظر بگیرم کی میاد سمت ماشین و بشناسم این رویای خیال پرداز کی هست ! خلاصه تیر من به سنگ خورد ، تا ۵ دقیقه بعد از شروع کلاس هم منتظر موندم ولی خبری نشد و خودم رو به کلاسم رسوندم .

وقتی کلاس تموم شد رفتم دیدم کاغذ من نیست ولی جاش رو یه کاغذ دیگه گرفته ! نخوندمش از حرصم مچاله کردم و توی سطل زباله انداختم سیگار روشن کردم و به در ماشین تکیه زدم و مشغول سیگار کشیدن شدم . با هیچ کسی هم صحبت نمی‌کردم ، دور خودم حصار آهنین کشیده بودم ولی این جانور داشت آبسان به قلعه تنهایی من رسوخ میکرد .

ماشینم رو فروختم دیگه قدیمی شده بود و تابلو هم بود ، دوو ریسر فیروزه ای ، جاش یک ریو صفر خریدم و جای پارکم رو هم عوض کردم . خلاصه به خیال خودم از شر نامه بازی خلاص شده بودم ولی نگاه رو سنگین تر دیدم و شدید تر از قبل ، یک روز به عمد سر کلاس نرفتم و نشستم توی کتابخونه ، دیگه همه رفتن نیم ساعتی بود که تنها بودم . دیدم صدایی لرزان همراه با بغض من رو خطاب می‌کنه ، آروم سرم رو برگردوندم دختری رو دیدم که اشک روی صورتش بود و هرچی فحش و بد و بیراه توی دلش بود بار من داشت میکرد .تازه چهره شو داشتم به یاد میاوردم ، بهش گفتم تو همونی نیستی که روز اول دانشگاه با من تنها تو دفتر آموزش بودی ، رویا یا هر اسم دیگه ای که داری من اهل عاشق شدن نیستم سراغ آدم اشتباهی اومدی ، لطف کن بیشتر از این خودت رو درگیر و من رو معذب نکن ،

حرفهای من به انتها نرسیده بود که من شکسته شدنش رو دیدم ، چطور روی زانوهاش سقوط کرد چطور گریه می کرد ، خواستم دلداریش بدم نشستم خواهش کردم آبرو ریزی نکنه ، اینجا و هر جای دیگه این دانشگاه دوربین داره و خواستم ازش خودش رو جمع کنه و مسلط باشه به خودش ، گفت باشه سعی میکنم ، گفت تو واقعا عاشق شدی پس باید خوب حال من رو درک کنی نمی‌دونم چی شد که این اتفاق برام افتاد چرا تو چرا آدم سنگدلی مثل تو رو باید اینطوری بخوام که عزت نفس و اراده خودم رو در مقابلش از دست بدم و یک بی اراده بشم که زندگی برام بدون اون معنی نداره .
گفت من رو دوست نداشته باش عاشقم نشو تو قلبت جایی نمی‌خوام من فقط توجه و بودنت رو میخوام ،
دست راستش رو نشونم داد و گفت من یک بار هم افقی هم عمودی رگ دستم رو زدم و نمردم همش پیش خودم فکر میکردم چرا باید زنده بمونم ، چرا به چه حکمتی ، تا اینکه من تو رو توی زندگیم دیدم بدون یک کلمه حرف حتی یک سلام ساده شدی همه چیز من ، جوری وجودم رو به سلطه خودت در آوردی که عشق قامتم رو لرزوند . حالا که بوی معنا گرفتن داره زندگیم و تو نخوای معنا ببخشی بهش من این بار طوری رگم رو میزنم که هیچ خدایی نتونه من رو از مرگ جدا کنه ، اون وقت برای تو شاید خیلی دیر باشه .

اون روز گذشت ، انگار که با پتک به سر من زده باشن حسابی گیج و سردرگم بودم . دلم میخواست می‌تونستم این اندوه درون و این دنیای بعد زهره رو بالا بیارم . کاش من هم با زهره می مردم . یک هفته دانشگاه نیومدم ، با مدیر گروه صحبت کرده بودم و با اساتیدم هماهنگ شده بود .‌گذشت و از روی سایت پرینت تاریخ امتحانات رو گرفتم . فاصله خوبی بود ده روز هم از این طرف از رفتن به دانشگاه خلاص بودم .
زنگ زدم به مطب دکتر کیانوش هاشمیان یک نوبت فوری از منشی ازش گرفتم ، چون بیمار خودش بودم و الان هم به مشاوره و روانکاوی اون به شدت نیاز داشتم .

سلام آقای دکتر دوستی با شما روانشناس ها ببین چقدر شیرینه که اولین جا که به مشکل میخوری بجای گوش کردن به توصیه ها و حرف های شما آدم رو راهی دیدارتون می‌کنه ، من چقدر مریض حرف گوش نکنی هستم آخه ! بعد از احوال پرسی و شرح ماجرا دکتر ازم خواست که خودم باشم همون تکنیک های تسلط بر خود رو مرور کنم ولی کنارش یک فضایی به این دختره بدم و دکتر رو از ریز اتفاقات بی خبر نگذارم . مخصوصا که اون یک بار سابقه خودکشی داشته و الان مثل یک چاقوی دو لبه هست که اگر اشتباهی بشه می‌تونه هر لبه اون به من یا خود رویا ضربه جبران ناپذیری وارد کنه .

با رویا طبق توصیه دکتر قرار گذاشتم ، بیرون رفتیم حرفهاش رو شنیدم ، حرفهام رو بهش زدم ، گفتم نه توقع معجزه داشته باش نه توقع رسیدن به نتیجه ، فعلا یک دوستی ساده داشته باشیم برای رسیدن به شناخت بیشتر ، این رو هم شرط کردم که باید خوب و درست ماجرای خودکشی قبلیت رو هم بدونم نه برای کنجکاوی بلکه برای فهمیدن و درک کردن علتش ، باید بدونم تا توی رفتارم اجتناب کنم تا تداعی گر اون تلخی برات نباشم . باید با من به مشاوره بیای ، من خودم روانکاوی میشم و تو هم نیاز داری ، نباید کور کورانه یکی مثل من رو به هر قیمتی بخوای ، خلاصه هر شرطی که باید میگذاشتم رو گذاشتم و قبول کرد .

شروع ارتباط ما از این به بعد جدی شد ، بهم گفت پدرش و عموش معتاد بودن وقتی ۱۴ سالش بوده و مادرش سرکار بوده و توی خونه تنها بوده و پدرش برای تهیه مواد بیرون رفته بوده عموش که کلید خونه رو داشته میاد خونه و به رویا تجاوز می‌کنه ، این هم از ترسش صدای ماجرا رو در نمیاره و خلاصه این شده بوده که راهی پیدا کرده بوده که هفته ای یکی دو بار با این به زور و تهدید سکس می‌کرده ، تا اینکه حامله میشه رویا و بعد از اینکه آبرو ریزی میشه اقدام به خودکشی می‌کنه .

بعد از یک سال و نیم دوستی و مشاوره و روانکاوی و تحت نظر دکتر بودن کم کم حال من تغییر کرد و به رویا دیگه حسابی دل بسته شده بودم ، از حس ترحم و ترس اتفاق منفی هم دیگه در کار نبود . ما بدون سر و صدا عقد کردیم .

مادر رویا طلاق گرفته بود و ازدواج دوم کرده بود ، از من خواست این ماجرا رو یک راز دفن شده توی سینه خودم نگهدارم چون شوهر دومش روحش هم خبر از هیچی نداره .

زندگی آروم و شیرین و پر از شیطنت و لذتی رو باهم شروع کرده بودیم . همه حسرت رابطه ما رو می بردن و برای فامیل و همکار و دوست مثال یک زندگی و زوج ایده آل بودیم .

رویا پر بود از فانتزی های سکسی و اروتیک های متنوع ، ما باهم هفته ای گاها تا دوازده مرتبه سکس میکردیم ، پنجشنبه جمعه ها که من تعطیل بودم و خونه بودیم کنار هم در بدترین حالت ما دوبار سکس میکردیم در روز . توی این دوسال و نیمی که من و رویا باهم زندگی کردیم و بعد طلاقش دادم بالغ بر شاید ششصد هفتصد مرتبه ما باهم سکس داشتیم .

مسافرت های زیادی رفتیم و توی هر اتمسفری که فکرش رو بکنید ما باهم سکس کردیم که بخوام براتون تعریف کنم داستان هزار و یک شب میشه ، قطعا براتون جذاب ترین و داغ ترین اونها رو تعریف میکنم در طی ۴ قسمت دیگه .

اما هدف من از نوشتن این داستان به اشتراک گذاشتن تجربه ای بود که میتونه برای هر کسی مجدد تکرار بشه و تلخی اون رو حس کنه ولی می‌تونه این داستان کمک کنه که چشم بسته نباشید و بتونید بهتر انتخاب کنید و دچار این مشکل نشید .

نوشته: Elanor


👍 9
👎 10
26001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

853820
2022-01-17 01:39:36 +0330 +0330

تو این همه اطلاعات از خود شخصت دادی که چی خوندی کی خوندی و شغلت چیه و تو ذوب اهن چی شده … میخوای یکی رو خراب کنی و با ابروش بازی کنی … اینجا جاش نیست پسرم

0 ❤️

853827
2022-01-17 01:49:31 +0330 +0330

تو ژاکلین که برای سیاوش شمس اهنگ ساخت نیستی ؟
فکر کنم پیش ضمینه ساخت اهنگ
هرجا میرم ی سایه دنبالمه
نگرانع منو احوالمه
دلواپس حالمه
رو گذاشتی

اخه مرتیکه اسگل
اینجا همه اسم دوم دارن
بعد تو میای از اسم اصلیت استفادع میکنی؟
صیاد کونت گذاشته
گفتی اینجوری برینم بهش ابروش بره اسگل

0 ❤️

853829
2022-01-17 01:50:21 +0330 +0330

با ابروی کسی بازی نکن.کلی کد دادی

0 ❤️

853839
2022-01-17 02:11:18 +0330 +0330

بچه بیا پایین

0 ❤️

853874
2022-01-17 03:50:51 +0330 +0330

آخه لعنتی خب چرا طلاق این همه خوندم تهش بگی روزی صد بار کص کردم لامصب میگفتی چیشدع

0 ❤️

853886
2022-01-17 05:14:17 +0330 +0330

این چی میگه؟

0 ❤️

853924
2022-01-17 13:23:59 +0330 +0330

Elanor جان من پیدا میکنم اسمو میگم به خودت ولی در صورت درست بودن الکی نزنی زیرش .
به شرطی که اتفاقاتی که گفتی مثل مسابقات و ذوب اهن و اینا واقعا اتفاق افتاده باشه توهم نباشه

1 ❤️

853955
2022-01-17 16:58:47 +0330 +0330

چه جالب یاد زندگیه خودم افتادم ! عاشقی که الان از زنش متنفر شده و دارم طلاقش میدم

2 ❤️

853979
2022-01-17 19:34:55 +0330 +0330

خیلی تاثیرگذاربود

2 ❤️

853984
2022-01-17 20:47:56 +0330 +0330

عزیز دلم ، ای هم وطن دل شکسته ، خود من تنهایی قربون اون دل شکستت بشم ، شما که اینقدر زحمت کشیدی و نوشتی حداقل ۲ تا خط هم توضیح میدادی که خوب چی شد!! مگه میشه مگه داریم ، زندگی پر از لذت و آرامش ما شروع شد و هفته ای فلان مرتبه کشتی می‌گرفتیم و بعد از ۲ و نیم جدا شدیم !!! عزیزم یا واقعا حالتون بد بوده موقع تایپ کردن بصورتی که متوجه ناقص بودن داستان نشدید و یا اینکه واقعا ملت را سر کار گذاشتی ، نمیدونم اما کارت خوب نبود ، ملت وقت صرف میکنن احترام قائل میشن داستان را میخوانند و این درست نیست که اینکار را بکنید

0 ❤️

854025
2022-01-18 03:01:51 +0330 +0330

اینقدر به ادمین گیر دادید که امشب (سه شنبه - ۲۸ دی ۱۴۰۰) هیچ داستانی رو آپلود نکرد 😁

2 ❤️

854042
2022-01-18 06:46:22 +0330 +0330

ادمین کسخل خواب مونده داستان نذاشته امشب؟؟؟؟😂😂

2 ❤️

854047
2022-01-18 08:32:26 +0330 +0330

چقدر آدمهای نادرستی هستید هر کسی میاد مطلبی میگه زود در موردش نشناخته شروع می‌کنی به قضاوت کردن نادرست !
اگر سکوت می‌کردید و اجازه میدادید داستانش و تعریف کنه بعد نمایش هوش کارآگاهانه خودتون و نمایش می‌دادید. شماها سن و سال کمی دارید و تصور میکنید از همه چیز میتوانید به موضوعات دیگر پی ببرید در خالی که شما این که زود پیش داوری می‌کنی این هم در اصل یک حدس هست که تصور خودتون حقیقت ماجرا میدانید بیشترین گناه را هم شخص اول که کامنت میگذارم هست که باعث میشود شماها که نشان دادید افراذی سست عنصر و خوشباور هستید تحت تاثیر کامنت اول قرار میگیرید و هر حرفی و زود میزنید که باعث میشود به خالی بودن دانش و شخصیت ناتوان شما پی ببریم . لطفاً در مورد نویسنده های داستانها انقدر زود نظرات همه آمیز ندهید . کمی از عقل و منطق هم بهره میبرند چنین نمی‌کردید … از نویسنده محترم خواهش میکنم توجهی به سخنان پوچ این بچه های کم سن و خوش خیال قرار نگیرد و اهمیتی به یاوه گویی های چند نفر قرار نگیرد . ادامه بدهد متشکرم .

1 ❤️

854048
2022-01-18 08:40:47 +0330 +0330

نویسنده عزیز لایک داری داداش برایرچند تا بچه که حرفاشونو بی ارزش هست خودت و ناراحت نکن باور کن اینها حتی ارزش نداره پاسخ بهشون بدی

3 ❤️

854066
2022-01-18 12:53:37 +0330 +0330

دوست من داستانت قشنگه و مطمعنم از این بهترم میشه.خواهشا تحت تاثیر اراجیف و نظرات یسری از اعضا قرار نگیر.ینفر میاد داستان مینویسه ،گیر میدن بهش که واقعی نبود و دروغه،ینفرم که میاد حقایق رو مینویسه،بازم بهش گیر میدن که چرا واقعیت رو نوشتی.اخه بالفرض همه ی اطلاعات شما هم درست باشه،توی این هشتادمیلیون نفر کی به کیه وکی میتونه بشناسه ینفرو؟!!!

1 ❤️

861145
2022-02-26 21:03:51 +0330 +0330

طولانی ولی عالی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها