اعجاز (1)

1394/06/25

اپیزود اول - آشوب
به زحمت پارک کردم و از ماشین پریدم پایین ، باید خودم رو سریعتر به بانک میرسوندم ، اول هفته بود و مطمئن بودم که بانک حسابی شلوغه ! فرصت صبحانه خوردن هم توی دفترم پیدا نکرده بودم و از شب گذشته که با خانمم بحثم شده بود و گرسنه از خونه بیرون زده بودم تنها چندتا مسکن خورده بودم و سیگار کشیده بودم ، معده ام میسوخت اما اصلا میلی به غذا خوردن نداشتم.
همیشه از بانک رفتن متنفر بودم وحالا هم که کارپردازم برای جشن عروسیش یک هفته ای رو مرخصی گرفته بود و با این منشی که من داشتم و اگه بهش تو میگفتم ، النگوهاش میشکست ،مجبور شده بودم وسط روز خودم بخاطر دریافت تأییدیه گردش حساب به بانک برم ، ضمن اینکه تو پیاده رویهام یادم افتاده بود یه چک از مدتها پیش توی جیبم مونده بود و بهتر بود حالا که فرصتش پیش اومده نقدش میکردم.
برای همین با عجله پله ها رو بالا رفتم و چشمم دنبال دستگاه توزیع شماره گشت ، تو همین حین نگاهی به تابلوی شماره ها انداختم و از دیدن عدد نمایشگر جا خوردم ، به کاغذ شماره پذیرش خودم نگاه کردم و اخمهام تو هم رفت 33 نفر جلوی من بودند و این یعنی حدود یک ساعت و نیم علافی تو بانک.
با دلخوری روی صندلی نشستم و گوشی رو چک کردم ببینم نت دارم یا نه ، آنتن هم نداشتم چه برسه به اینکه نت داشته باشم ، دیگه داشت کفرم درمیومد ، مخصوصاً بعد از ده دقیقه که دیدم از سه باجه دریافت و پرداخت ، دو تاش کلا شماره ای نمی خوند و فقط یکیشون کار میکرد ، چون عجله داشتم ، بلند شدم و رفتم سمت میز رئیس که داشت با چرب زبونی برای یه مرد متشخص کت و شلواری که سیبیل های فانتزی با مزه ای داشت ، در خصوص مزایای سرمایه گذاری بلند مدت و مقدار سود دریافتی برای دومیلیارد سرمایه گذاری می گفت.
کت شیری رنگ نازک تابستونیم رو روی دستم انداختم و سعی کردم با ادب کامل صحبتش رو قطع بکنم و در مورد باجه ها و صف طولانی مشتریها توضیح بدم ، اما انگار خیلی بد موقع وارد بحثشون شدم ، چون رئیس بانک با حالت تنش آمیزی از جاش بلند شد و به سمت باجه هایی که داشتن کارهای دیگه ای غیر از دریافت و پرداخت رو انجام میدادن اشاره کرد و گفت ،
آقای محترم مگه چشماتون رو بستین خوب اینا دارن کار میکنن دیگه.
آقای رییس الان شما مودبانه به بنده گفتید کور هستم که کار کردن پرسنل شما رو نمی بینم ، اما من منکر کار کردن همکارهاتون نیستم ، این دوستانی که شماره باجه هاشون در کاغذ دریافت و پرداخت به عنوان پاسخگو ثبت شده ، کاری غیر از کار تعریف شده رو دارن انجام میدن و همین باعث طولانی شدن صف شده .
رئیس که معلوم بود ، حوصله بحث کردن در این مورد رو نداره روی صندلیش نشست و با دست به سمت تابلوی اعلانات اشاره کرد و گفت ، شماره بازرسی اونجاست میتونید زنگ بزنید و مشکلتون رو بگید تا رسیدگی کنن ، ضمنا اعلام کنید که بانک ما با کمبود نیرو مواجه هستش.
از این همه بی خیالی و سوء مشتری مداری شگفت زده شدم ، کسی پشت سرم بلند گفت ، اقا بیا بشین بانک دولتی همینه ، برو پولت رو بذار بانک خصوصی ببین چه احترامی بهت میذارن.
با عصبانیت به سمت میز رئیس رفتم و شماره پذیرش مچاله شده توی مشتم رو به سمتش انداختم و گفتم وقتی تمام پول در گردش حسابهام رو از موجودی شعبه ات بیرون کشیدم متوجه میشی چطور احترام مشتریت رو نگه داری و جلوی چشمهای گرده شده رییس بانک و با صدای تشویق مشتریا از بانک بیرون زدم.
به شدت عصبانی بودم و دستهام میلرزید و یخ کرده بود ، حساب کردم تا شعبه بعدی بانک حدود یه ربعی باید رانندگی کنم و این موضوع بیشتر ناراحتم کرد.
سر راه جلوی مغازه عطر فروشی که مشتری دائمش بودم ، توقف کردم ، بطور ناگهانی یادم افتاد میتونم سفارشی که داده بودم رو و حتما تا اون موقع آماده شده بود بگیرم ، یه عطر گرم تلخ مردونه بود به اسم “the one” ، اما فروشنده اصلی نبود و سفر رفته بود ، دخترک فروشنده که همیشه با کارپرداز من سروکار داشت و تا بحال منو ندیده بود و مطمئن بودم کلی با هم لاس میزنن، با لحنی بی تفاوت گفت ، فکر کنم بارشون تو گمرک مشکل پیدا کرده و برای همین خودشون رفتن دنبال کارهاشون.
از بیتفاوتی رفتار دخترک و جوابی که داد انگار آب یخ رو سرم خالی کردن ، این ناشناس بودن امروز خیلی داشت بهم گرون تموم میشد ، با خودم فکر کردم یک هفته پیش سفارش داده بودم و قرار بود دیروز آماده باشه ، چقدر مردم راحت زیر قرارهاشون میزنن ، نگاهی به ساعت انداختم و بدون خداحافظی از فروشگاه بیرون اومدم ، باید به بانک میرسیدم ، فکرم آشفته بود و این دومین بدشانسی امروز بعد از ماجرای بانک بود.
اینبار هم شلوغی بانک خودنمایی میکرد ، شماره ای گرفتم و روی صندلی ول شدم ، کنارم جوونی نشسته بود که صدای ترانه ای که از هندزفری گوشیش پخش میشد رو براحتی میشنیدم.
صدا ، صدای چارتار بود که میخوند:
صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد/ من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد
من هرچه ام با تو زیباترم ، بر عاشقت آفرینی بگو/ تابیده ام من به شعر تنت میخوانمت خط به خط ، مو به مو
بی تو ، بی شب افروزی ماندنت ، بی تب تند پیراهنت/ شک نکن ، من که هیچ آسمان هم زمین میخورد…
خانمی متشخص از جلوم رد شد و من چشمهام رو بستم و از رد عطر زنونه ای که تو هوا پیچیده بود لذت میبردم ، مطمئن بودم این بوی خوش از همون خانم متشخصه و همیشه تو دلم چنین خانمهایی رو تحسین میکردم ، که حتی برای لحظاتی مثل الان که بی حوصله و عصبانی بودم ، باعث میشن حتی برای چند ثانیه حال آدم بهتر بشه.
تو حال و هوای خودم بود ، که یک لحظه متوجه شدم کسی دستش رو روی پام گذاشته، گرمای کف دستش به روی زانوهام حس عجیبی رو ایجاد کرد، انگار سرشار از انرژی بود ، چشمم رو باز کردم دیدم همون خانوم متشخص که یه مانتوی نسبتاً کوتاه با رنگ آبی نفتی به تن کرده بود و روسری کرم رنگش که طرحهایی با همون زمینه آبی توش مشخص بود رو زیر گلوی ظریف و سفیدش گره زده بود به حالت نیمه نشسته با تکیه به پای من روبروی من خم شده و به چشمهام زل زده، با لحنی خسته و البته متعجبی گفتم بفرمائید ، راستش وقتی پشتش بهم بودو قبل از اینکه چشمهام رو ببندم ، یک لحظه دیده بودمش که داشت سند بانکی رو امضا میکرد و اونم زیر چشمی متوجه نگاه گذرای من شده بود .
همونطور خیره به چشمهام گفت:
این برگه پذیرش رو بگیرید .
یک لحظه تو رگه های مشکی که تو چشمهای خاکستریش دیدم ، غرق شدم ، دوباره با صدایی گیرا گفت :
لطفاً بگیرید ، الان نوبت شما میشه!
و برگه رو روی پای من گذاشت و از درب بانک خارج شد ، گرمایی که از کف دستش روی پام حس کرده بود هنوز کاسه زانوم رو میسوزند ، شاید این برخورد و مکالمه فقط چند ثانیه طول کشیده ، بود ، اما عجیب ذهنمو درگیر کرده بود، به شماره برگه نگاه کردم ، یکصدو شصتو هفت و همون لحظه پیجر بانک شماره 167 رو خوند.
با استرسی که به خاطر این اتفاق داشتم به سمت باجه حرکت کردم ، کارت ملی رو که تحویل دادم ، چشمم به باجه بغل که اون خانم ایستاده بود افتاد و شماره 166 رو دیدم ، به حواله ای که زیر شماره بود زل زدم و نگاهم روی اون چرخید، خیلی فوری شماره تلفن همراهی که نوشته شده بود و نام تحویل دهنده رو نگاه کردم ، مارال حق جو…
سریع کف دستم با خودکار ، شماره تلفن رو که یه شماره رند ایرانسلی بود یادداشت کردم.
دلم شور عجیبی میزد ، کارم که تموم شد ، با عجله از بانک بیرون اومدم و تو دهنه درب ایستادم و اطراف رو نگاه کردم ، برق آفتاب و انعکاسش تو شیشه ماشینها چشمم رو میزد ، دستم رو بالای چشمهام سایه بون کردم ، اما اثری ازش نبود ، نا امید به کف دستم نگاه کردم و با گوشی شماره اش رو گرفتم ، صدایی از پشت خط جواب داد :
بفرمائید ، الو ، بفرمائید.
موندم چی باید بگم ، اصلا برای چی شماره اش رو گرفته بودم ، دهنم رو باز کردم که حرفی بزنم ، قلبم به طپش افتاده بود و دستم یخ کرده بود و عرق سردی کرده بودم ، احساس سرماخوردگی داشتم ، حلقم خشک شده بوداما تا اومدم حرف بزنم گوشی رو قطع کرد.
ناشکیب و عصبی گوشی رو نگاه کردم و پیام پایان تماس رو تماشا کردم تا صفحه گوشی خاموش شد.
برگشتم داخل بانک ، روی نیمکت نشستم ، یه چیزی تو وجودم داشت بی قراری میکرد ، حسی میگفت باید دنبالش میرفتم ، با صدای پیرمردی به خودم اومدم.
پسرم کمی جابجا میشی تا من هم بنشینم.
دستش رو گرفتم و بجای خودم نشوندمش ، زیر لب چیزی گفت و نگاهش رو به سقف بانک دوخت.
از بانک بیرون زدم ، نسیم گرم ظهر تابستون میومد ، خودم رو به ماشین رسوندم و به سمت چهار راه حرکت کردم.
فرمون ماشین بخاطر موندن زیر آفتاب داغ داغ شده بود و کف دستم رو میسوزوند ، پشت چراغ قرمز ماشین رو به منتها الیه سمت چپ کشوندم تا دور بزنم ، چشمم توی پیاده رو بهش خورد که کنار خیابون ایستاده بود و منتظر تاکسی بود.
دل دل میکردم تا زودتر چراغ سبز بشه و دور بزنم ، تو همین حین گوشی رو از جیبم درآوردم و دوباره شماره اش رو گرفتم ، اونطرف خیابون نگاهی به گوشیش انداخت و با کمی مکث گوشی رو نزدیک گوشش برد ، صدای الو رو که شنیدم ، سرم و نیم تنه ام به شدت به سمت جلو پرتاب شد و با پیشونی به فرمون ماشین خوردم ، از گوشه ابروم خون گرم شروع به لغزیدن کرد و از کنار چشمم رد شد و روی پلکم ریخت ، صدای برخورد ماشینم با صندوق عقب یه پژو جی ال ایکس و صدای جیغ لاستیکهای ماشینهای پشت سرم روی آسفالت داغ و خرد شدن شیشه چراغ جلوی ماشینم ، کلا هوش و حواسم رو پرت کرده بود و گیج و منگ شده بودم.
راننده جی ال ایکس ، عصبانی و شوک زده از ماشینش پیاده شد و به سمت ماشین من اومد ، دستهام رو به معنی اینکه نمیخوام باهاش درگیر بشم ، بردم بالا و طرف که این حرکت منو دید با مشت روی کاپوت زد و فریاد زد:

  • آخه مگه کوری ، حواست چرا به رانندگیت نیست ؟
  • همینطور که سعی میکردم با دستمال کاغذی جلوی خونریزی بالای ابروم رو بگیرم ، خواستم از ماشین پیاده بشم ، اما سرم گیج رفت و در حالیکه داشتم روی زمین می افتادم دیدم از اون طرف خیابون نگاهش به سمت من چرخیده و هراسون داره به سمت ماشین من میاد.

    پنکه سقفی اورژانس بالای سرم ناله میکرد و آدمها مدام در حال رفت و آمد بودن ، یه سرم توی دستم بود و احساس گرمای شدیدی داشتم ، تشنه بودم اما دستی که سرم بهش وصل بود ، خنک بود.
    مردی که کنارم نشسته بود و چهره اش رو تا حالا ندیده بودم ، با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت ، مارال جان بیا به هوش اومد.
    با این حرفش سرم رو به سمتی که اون روش رو برگردونده بود ، چرخوندم ، دوباره تیزی برق چشمهاش ، میخکوبم کرد ، خودش بود ، با همون چشمها و با همون مانتوی آبی با طرح پاپیون های شیری رنگ و روسری رنگ روشن و موهای زیتونی و لختی که از یک طرف پیشونیش رو پوشونده بود.
    با حالتی که انگار سالهاست منو میشناسه به طرفم اومد ، خدا رو شکر به هوش اومدی . درد که نداری؟

حالت کشیدگی ابروهاش خیلی بنظرم خوشایند اومد و نگاهم تا انتهای دنباله هر ابروش رفت و با گردی صورتش چرخید.

به علامت نفی سرم رو تکون دادم ، هرچند درد مختصری داشتم اما به لطف تزریق مسکن ها خیلی درد رو احساس نمیکردم.
ساعت مچیم شش بعداز ظهر رو نشون میداد که از اورژانس با سر بانداژ شده بیرون اومدم .
مرد غریبه که اسمش حامد بود ،به تاکسی دربستی که گرفته بود اشاره کردو به مارال گفت ،مطمئنی نمیخوای همراهت بیام ، میتونی خودت تا خونه اش برسونیش؟
بعد رو به من کرد و گفت آقای سروش ، پرونده اتون تقریباً تکمیل شده ، با شماره وکیلتون هم که دادین تماس گرفتیم و خودش دنبال بقیه کارهاتون میره ، راستش به همسرتون خبر ندادیم ، بهتره خودتون باهاش تماس بگیرید ، البته شایدم تا حالا وکیلتون این کار رو کرده باشه ، در هر صورت ماشینتون رو بردند پارکینگ و وکیلتون گفت از طریق پاسگاه برای خارج کردنش اقدام میکنه.

با تکون دادن سر و لبخندی که زدم ازش تشکر کردم و اون هم به پهنای صورتش به من لبخند زد و دستم رو به گرمی فشار داد.
هنوز نمیدونستم این دو نفر به چه دلیل روزشون رو به پای من هدر دادن و بغیر اسم و فامیل مارال چیز دیگه ای ازش نمیدونستم.
با کمک مارال سوار تاکسی شدم ، وقتی دستم رو گرفته بود تا روی صندلی بنشینم ، با احساس گرمی و لطافتی که ، لمس دستش بهم میداد ، انرژی مضاعفی رو تو وجودم حس میکردم ، نگاهم به کفشهای پاشنه بلند و طرح حصیریش افتاد که یه گره پاپیونی درشت روی هر کدومش خورده بود و خیلی کلاسیک به نظر میرسید.
نگاهش کردم ، چشمهاش دوباره به چشمهام خیره موند و محبتی صمیمی رو تو اون دنیای خاکستری دیدم.
کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت، گرمای بازو و پهلوش با برخورد به بدنم آرامش میداد ، هنوز احساس گیجی داشتم ، چشمهام رو بستم و زیر لب پرسیدم

آدرس رو بلدی؟
بله
از کجا میدونی؟
از وکیل خودت گرفتم.
چرا کمکم میکنی؟
بعداً که بهتر شدی بهت میگم.
الان بگو ، میشنوم.
خسته ام ، بعداً مفصل حرف میزنیم.

احساس سرگیجه ولم نمی کرد ، کمی بعد در سکوت و هوای گرگ و میش به خواب رفتم ، حین رسیدن یکی دوبار لای چشمهام باز شد و متوجه شدم که مسیری که داریم میریم هیچ ارتباطی با آدرس خونه من نداره ، اما حتی توان باز کردن پلکهام رو هم نداشتم و دوباره به خواب رفتم.

با توقف ماشین ، و باز شدن درب ، حس کردم دو نفر که جثه ضعیفتری از خودم داشتند ، کمکم کردند که از ماشین پیاده بشم ، چند قدم که از ماشین دور شدم ، متوجه شدم ، کلا از شهر خارج شدیم و تو یه ویلا هستیم ، هوای خنک باغچه ویلا و صدای رودخونه ای که شنیده میشد ، و نحوه نورپردازی و سازه ساختمون ، نشون میداد که جای قشنگ و تمیزی هستیم ، اما با گیجی و حال خرابی که داشتم ، اصلا نمی تونستم تمرکز کنم.
با کمک آقا و خانمی که به نظر میرسید مستخدمهای اون ویلا هستند ، وارد ساختمون شدم و به طبقه بالا رفتم و روی تخت دو نفره بزرگی دراز کشیدم.
موقع خروج مستخدمها ، مارال جلوی دهنه درب ظاهر شد و گفت ، بیا با گوشیت یه زنگ به خانمت بزن ، تا حالا چندبار میس کال انداخته .
با زحمت مکالمه نصفه و نیمه ای با خانمم داشتم ، بنظر نمیرسید که خیلی نگران صدای درب و داغون و بی حال من باشه ، فقط شنیدم که گفت برای جشن عقد شیما دارم میرم تهران ، اگه تونستی خودت رو برسون.
منم با همون بی حالی جواب دادم ، مشکلی تو کارم پیش اومده و شب پیش وکیلم اعلایی میمونم و خداحافظی کردم.
یه پیامک هم برای اعلایی فرستادم تا حواسش باشه و خراب کاری نکنه.
گوشی رو روی میز عسلی ول کردم و به خواب رفتم.

شعاع نور از لای پرده صاف توی چشمم بود ، سرم رو جابجا کردمو حرکت نسیم خنک روی پوست تنم ، بدنم رو مور مور کرد ، با تعجب به خودم نگاه کردم ، کاملا لخت بودم و لباسهام رو اطرافم نمی دیدم ، درب اتاق بسته بود و پنجره ها باز بودند ، معلوم بود کسی پنجره ها رو باز کرده و پرده ها با نسیم ملایم حرکت میکردند.
از روی تخت بلند شدم و به بیرون نگاهی انداختم ، از چیزی که میدیدم ، شگفت زده شدم.
مارال با یه لباس دو تیکه مشکی رنگ کنار استخر ایستاده بود و داشت با یه حوله کوچیک سفید صورتش رو خشک میکرد.
موهای زیتونیش که خیس شده بود و پوست سفید و لطیف تنش زیر افتاب صبح میدرخشید ، محو تماشاش شده بودم که متوجه شدم ، رو به سمت بالا برگشته و داره نگاهم میکنه ، دستی براش تکون دادم و سعی کردم پشت پرده خودم رو مخفی کنم.
لبخندی زد و به سمت درب ورودی ساختمون راه افتاد. منم به سمت اتاق برگشتم و دیدم دخترک مستخدم با یه دست لباس راحتی و دمپایی و حوله که تو سینی گذاشته بود ، دم درب ایستاده و میگه ، برای نظافت از دستشویی همین اتاق میتونید استفاده کنید ، صبحانه هم طبقه پایین آماده است ، تا یک ربع دیگه خانم سر میز حاضر میشن.
تشکر کردم و با سرعت سینی رو ازش گرفتم ، دیگه از آزاد بودن زیاد از حد آلتم خسته شده بودم و دلم میخواست کمی متمدن تر به نظر برسم.
حوله رو برداشتم و وارد دستشویی که یه حمام کامل رو هم تو خودش داشت شدم.
صورتم رو که شستم نگاهی به خودم انداختم، متوجه شدم که بانداژ سرم هم عوض شده ، کمی از این مستی و گیجی بیش از حدی که دیشب بهم دست داده بود ، متعجب شده بودم ، اینکه کاملا لختم کرده بودند و حتی بانداژ سرم رو هم عوض کرده بودند و من متوجه نشده بودم ، نمی تونست فقط بخاطر مصرف مسکن های قوی باشه که بیمارستان بهم تزریق کرده بود و یاد آب میوه ای افتادم که موقع سوار شدن ، مارال از کیفش بیرون آورده بود و به من داد.

با کمی تأخیر از یه ربعی که گفته بود ، رفتم طبقه پایین ، یه میز دوازده نفره سلطنتی چوبی ، وسط سالن بزرگ که یه لوستر خیلی لوکس از بالای سرش آویز شده بود اون سر میز مارال با یه لباس حریر سفید و موهای لختی که از یک طرف روی شونه های ظریفش ریخته بود نشسته بود.
تو سایه و روشن لباسش ، خیلی راحت تونستم تشخیص بدم که زیر اون حریر سفید رنگ چیزی تنش نیست و حتی سوتین هم نبسته ، برجستگی درشت سینه هاش چشمام رو به نیمه تنه بالاش دوخته بود.
با صدای گرم مارال به خودم اومدم.
آقای سروش ، بفرمائید بنشینید ، حتما خیلی گرسنه هستید ، از دیروز تا حالا چیزی نخوردین.
با طعنه گفتم ، البته غیر از اون آب میوه ای که باعث شده بود کلا تو این دنیا نباشم.
خنده ظریفی کرد و گفت :
واقعا این یه قانونه که کسایی که قیافه هاشون به آدمای احمق شبیهه از همه باهوش تر هستن.
به تلخی گفتم :
و اونایی که زیبایی خاصی دارن ، حتما ریگی به کفش دارن.
دو دستش رو روی میز گذاشت و با این کار سینه های سفیدش زیر نور طبیعی بیشتر مشخص شدن ، با لحنی خیلی آروم گفت ، بنظرتون دلیل این کار چی میتونه باشه ، من بغیر از کمک و پذیرایی از شما کار دیگه ای کردم؟
دستم رو روی سر بانداژ شدم گذاشتم و چرا من باید لخت یک شب کامل رو توی ویلای شما بگذرونم؟ مطمئنم که شما منو زیر نظر داشتین و با برنامه نوبت پشت سر خودتون رو به من دادین ، حتی اون تصادف هم ساختگی بود ، چون من موقع برخورد هنوز حتی دنده رو یک نکرده بودم.
کمی عصبی به نظر میومد ، شاید انتظار نداشت که تو این مدت کوتاهی که من به اطرافم تسلط داشتم ، بتونم اتفاقات رو تحلیل کنم.
از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی که مدلهای لباس برمیدارن به سمتم اومد ، کنارم که رسید باسن خوش فرمش رو روی میز کنار دست من گذاشت.
حرارت تنش رو کنار دستم حس میکردم ، این زن عجیب داغ بود و پوست تنش شفاف ، سایه روشنی که لباس حریرش با پوست سفیدش ایجاد میکرد ، حس شهوتم رو به شدت تقویت میکرد.
ناخودآگاه دستم بروی رونش حرکت کرد ، حرکتم واقعا ناخواسته بود ، اما قدرت مقاومت برای لمس اون پای لطیف رو تو وجود خودم نمیدیدم .
با برخورد دستم بروی پاش ، سرش رو کج کرد و موهای لخت و زیتونی رنگش از یه طرف روی صورتم ریخت ، سرم رو بالا گرفتم و تو چشمهاش نگاه کردم ، رگه های مشکی که مثل مار با عنبیه چشمهاش میرقصیدن ، ماتم کرده بودند ، پلکهاش رو روی هم گذاشت و صورتش رو نزدیک تر کرد ، دستم رو روی رونش فشار دادم و نیم خیز و حریص خودم رو به لبهاش رسوندم ، نرمی لبهاش رو با برخورد لبهام تا عمق وجودم حس کردم ، حس خنکی و عطش و خواستن تو تمام وجودم چنگ انداخته بود ، سرم به شدت داغ و سنگین شد ، انگار گردش خونم ده برابر شده بود و طپش قلب پیدا کرده بودم دستهاش دور گردنم حلقه شده بود و منو بروی خودش کشوند ، با دستش وسایل روی میز رو کناری فرستاد و آروم روی میز ولو شد ، کاملا روبروش ایستاده بودم و با چشمهام میدیدم که یکی از خوش اندام ترین زنهایی که تو عمرم دیدم ، توی یک لباس کاملا حریر جلوی من دراز کشیده و آماده اس که به شهوت من جواب بده.
با دستش ظرف عسل رو برداشت و بروی حدفاصل شکم و بهشتش کج کرد ، عسل با اون حالت چسبندگی و کش دار بودنش روی اون لباس حریر سر میخورد و به بدن مارال میچسبید.
دوباره شهوت به تمام وجودم غلبه کرد ، با دو دستم پایین لباسش رو گرفتم و براحتی پاره کردم و هر تیکه رو به سمتی هل دادم تا بدن لختش کاملا مشخص بشه ، دیگه طاقتی برام باقی نمونده بود ، وحشی و حریص به بهشتش حمله کردم و شروع به لیسیدنش کردم .
با سرو صدا میلیسیدم و مارال هم دستهاش رو بالای سرش برده بود و میز چوبی رو چنگ میزد و گاهی با یه دستش سر من رو به بهشتش فشار میداد.
طعم عسل و بهشت مارال با هم قاطی شده بود و تمام صورتم خیس و چسبنده شده بود .
شونه هام رو گرفت و خودش رو بالا کشید، صورتم رو لیسید و از میز پایین اومد ، با لباسی که تو تنش پاره کرده بودم ، جلوم زانو زد و دو طرف شلوار راحتی رو گرفت و پایین کشید ، آلت سفت شده ام جلوی صورتش قرار گرفت.
خیلی آروم بوسه ای به سر آلتم زد و کمی بعد ناله های من بود که از روی شهوت کشیده میشد و حرکت منظم سر مارال که باعث میشد ، آلتم رو تا نزدیکی بیضه هام توی دهنش فرو کنه و با دستهاش رون و بیضه های منو مالش بده.
سرم از این همه هیجان و شهوت گیج میرفت ، متوجه لرزش زانوهام شد و لگنم رو به عقب هل داد ، بدون اینکه بخوام از روی ضعف روی صندلی نشستم.
روبروم ایستاد ، عطر تنش که فضا رو گرفته بود ، تمام سرمو پر کرده بودو عجیب تشنه نفس کشیدن این عطر بودم.
حس خنکی که از خیس بودن صورتم داشتم و چسبندگی عسل رو براحتی روی صورتم حس میکردم ، کاملا لخت شده بود و پشت به من روی پاهای من نشست ، بخاطر خیس بودن بهشتش ، آلتم خیلی راحت فرو رفت و مارال خودش رو روی بدن من با قدرت تکون میداد ، با دو دستم پهلوهاش رو گرفته بودم و سعی میکردم حرکات تند و شدیدش رو کنترل کنم.
صدای جیغهای کوتاهی که میکشید ، دوباره تمنای تملک داشتن به این بدن لطیف رو تو وجودم تازه کرد و حس کردم جون تازه ای گرفتم ، برای همین ناگهان تو آغوشش کشیدم و همونطور که آلتم تا انتها تو بهشتش فرو رفته بود از جا بلندش کردم ، با بلند شدن ناگهانیم ، آلتم از بهشتش بیرون کشیده شد و اینکار باعث شد تو بهشتش احساس خلاء کنه ، برای همین جیغ شهوت آلودی کشید .
خیلی بهش فرصت ندادم که به نبود آلتم عادت کنه ، خیلی سریع برش گردوندم و سینه اش رو روی میز گذاشتم و پای راستش رو از ساق گرفتم و به صندلی تکیه دادم و دوباره فرو کردم و اینبار وحشیانه تلمبه زدم.
با دست چپش سعی میکرد پهلوی من رو تو دست بگیره و بتونه ضربات من رو کنترل کنه ، اما من وحشی تر از این بودم که بتونه اون دست ظریف و باریک مانعی برای ضربه های پی در پی ام باشه.
مارال که دید کاری از دستش برنمیاد ، سعی کرده بود با تلمبه زدن من هماهنگ بشه و در ازای هر ضربه ناله کوتاه و شهوت آلودی میکشید.
سرم به سمت درب ورودی چرخید و دیدم خدمتکار ظریف در حالیکه با یه دستمال سفید دستهاش رو خشک میکرد ، توی دهنه درب منتظر ایستاده ، با دیدن این صحنه ، نگاهم به روی کمر باریک و موهای لخت و پخش شده مارال چرخید و از دیدن این همه لطافت و احساس شهوتی که تو وجودم چنگ انداخته بود ، آبم با فشار روی باسنش پاشیده شد.
در حالیکه با نفس کشیدن های عمیق و صدا دار ، تخلیه میشدم ، یه صندلی رو کنار کشیدم و بروی صندلی بیحال ول شدم ، هیجان و ضعفی که از این سکس بی موقع بهم دست داده بود ،بهمراه گرسنگی که از دیروز داشتم ، باعث شد چشمام سیاهی بره و دوباره از هوش برم.
صدای اعلایی با صدای بوقهای دستگاهی که انگار کنارم بود تو گوشم میپیچید:
هنوز بهوش نیومده ، نه نیازی نیست ، دکتر میگه بیشتر ضعف قوای بدنیش کار دستش داده و بعد هم اون تصادف ، نه نه شما به جشنتون برسید ، من اینجا هواشو دارم ، راستش علائم حیاتیش مدام کم و زیاد میشه ، آره جواب سی تی اسکن سرش رو فرستادن کمیسیون ، mri هم امروز آماده میشه ، احتمالا جوابش رو میفرستن تهران ، دکترش هیچی نمیگه ، نمیدونم آخه بودن شما کمکی نمیکنه ، اگه نیاز بود بهتون خبر میدم ، پولم براتون واریز کردم ، خوش بگذره…

دوباره صداها قطع شد و نمیتونستم چشمهام رو باز کنم ، همه جا سکوت و بود و تاریکی انگار سالها بود که خوابیده بودم ،…

ادامه …

نوشته: اساطیر


👍 2
👎 0
95887 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

469520
2015-09-16 04:03:21 +0430 +0430
NA

چه عجب تو این سایت بعد از مدتها یک نویسنده حرفه ای یک رمان سکسی نوشت. کمتر از این داستانها دیدم.با ظرایف عالی و خط تعلیقی که خواننده داستان حتی اگه نخواد هم نمیتونه دنبالش نکنه.حرفه ای بود. منتظر بقیه داستان هستم.ممنون

2 ❤️

469521
2015-09-16 04:56:16 +0430 +0430
NA

عالئ بود

1 ❤️

469523
2015-09-16 09:53:28 +0430 +0430

خیلی خوب نوشتی
لذت بردم . . .

1 ❤️

469524
2015-09-16 11:52:30 +0430 +0430
NA

بسیار عالی آفرین , در بیان نکات خیلی ریز که شاید کسی توجه نکنه با ضرافت عمل کردی لایکه اسیدی داری

1 ❤️

469525
2015-09-16 11:56:20 +0430 +0430
NA

خوب بود!

1 ❤️

469526
2015-09-16 14:28:42 +0430 +0430

فوق العاده خوب بود مرسی عزیزم .زودتر ادامه داستان را هم بذار

1 ❤️

469527
2015-09-16 15:32:41 +0430 +0430

جاي هيچ حرفي بجز تحسين و تقدير باقي نذاشتي استاد .

1 ❤️

469528
2015-09-16 19:57:21 +0430 +0430

تا حالا این دومین داستان عالی که تو این سایت دیدم فکر کنم نویسنده هستی چون واقعا داستانت زیبا بود و خواننده دنبالش کشیده میشه مثل فیلم میشه تجسمش کرد کارت عالی لطفا ادامش زودتر بزار

1 ❤️

469529
2015-09-17 09:46:11 +0430 +0430
NA

بـــــــــــــــه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

اساطیر داستان دیگه ای رو شروع کرد … dance4

بی صبرانه منتظر قسمت دوم هستیم give_rose

1 ❤️

469531
2015-09-19 02:17:13 +0430 +0430

از بابت قلم روون و فضایی رو که با بیان ریز نکات تجسم میکنی بهت تبریک میگم
مشتاقانه منتظر ادامه هستیم

1 ❤️

469532
2015-09-20 02:25:43 +0430 +0430
NA

مثل همیشه خیلی عالی بود اساطیر عزیز.
ممنون

0 ❤️

469533
2015-09-26 00:25:51 +0330 +0330
NA

همه چیز از یه روز افتابی شروع شد.
خورشید مثل یه چوچول وسط یه اسمون ابی برات خودنمایی میکرد
هورمونهای جلقستامیک لنگر از مخ پوکت میکشیدن و به مسیر خودشون بسمت انگشتها و دودولت ادامه میدادن
گلنار برات لیزتر از همیشه و جلق لذت بخشتر از هروقت دیگه ای بود
با اینکه ضربه سختی به یک و نیم کیلو گچی که توی سرت داری خورده بود اما بازم احساس شق درد ولت نمیکرد
دستهای پر از کف خودتو دراز کردی و گوشیتو برداشتی و تصمیم گرفتی توهمات ذهن معیوبتو توی یه داستان خلاصه کنی
وسط داستانت چندتا مستند دیدم
با دوستام رفتم بیرون
شب خوابیدم و بالاخره امروز صبح رسیدم به قسمت سکسیش!و تا اخرش نخوندم
فیلمنامشو بنویس سریالش کن
درضمن تعریف از میز دوازده نفره سلطنتی و لباس حریر و این کوسشرا فقط واسه پریودها و مونثهای گرانقدر جالبه نه حشریها
ادامه دارد…

0 ❤️

469534
2015-09-26 08:54:19 +0330 +0330

عاشق داستان های مرموزم عالی بود give_rose

1 ❤️

469536
2015-09-26 17:07:52 +0330 +0330

عالی بود…ادامه بده

1 ❤️

469537
2015-09-27 19:25:59 +0330 +0330

اساطیر عزیز سلام،نمیدونم جرا چند روز پیش که قسمت اولو که خوندم و برات نوشتم،حالا اثری ازش نیست!اما حالا باز مینویسم…قبلا هم گفتم،شما رسما یه نویسنده ای عزیزم،این داستانم عالی بود،مثل همیشه (آقا گاهی وقتا یکم بد بنویس تا ما قدر داستانای خوبتو بیشتر بدونیم ☺ )…و اما داستان … (عجب حالی میده وقتی برای یه نویسنده خوب این اصطلاحمو بکار میبرم … و اما داستان…)،خوشم میاد تو داستانات همه چیز واقعا ملموسه،میرم بعدیو بخونم … خسته نباشی عزیز برادر و … مرسی

1 ❤️

469540
2015-09-28 08:12:14 +0330 +0330
NA

خعلی باحال بووود

1 ❤️

469542
2015-09-29 16:55:07 +0330 +0330
NA

کامل نخوندم جاهای جالبش هم کم بود

0 ❤️

469543
2015-10-04 20:55:14 +0330 +0330
NA

gooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooood

1 ❤️

469544
2015-10-05 21:41:17 +0330 +0330

آقا عالی بود یاد رمانهای ر-اعتمادی افتادم من جای شما بودم خیلی جدی و حرفه ای، کار نویسندگی را دنبال میکردم نمیدونم شاید هم هستی و خودت بروز نمیدی به هر حال برات آرزوی موفقیت و پیروزی دارم و امیدوارم سالم و شاد باشی

1 ❤️

469545
2015-10-06 11:42:33 +0330 +0330
NA

عالی بود.
خیلی حرفه ای با داستان ساده و توصیفی بی نظیر.
موفق باشی

1 ❤️

469546
2015-10-06 19:24:46 +0330 +0330
NA

بعد از سه سال فقط به این دلیل دوباره تو اکانتم وارد شدم که بگم داستانت عالی بود البته نه فقط موضوعش یا حتی صحنه های سکسیش ، بلکه فلش فوروارداش و حس طعم اصیل یه زن ایرونی ، قلمت واسم خیلی اشناس ، منو یاد یه عزیزی میندازه ، شایدم اشتباه کنم و همش یه توهمی باشه تو اقیانوس اشفته ذهن یه طرفدار کهنه کار و خسته ، بنویس بازم بنویس که به راستی خوراکه روح و روانه قلمت، چشم به راه قسمت بعد هستم ، زیاد معطلم نکن ، کسی از فردا خبر نداره…

1 ❤️

469547
2015-10-12 23:18:59 +0330 +0330
NA

درود ممکنه در مورد BDSM ایرانی بیشتر مطلب بگذارین یا همون رو ادامه بدین داستانشو جالب بود

1 ❤️

469548
2015-10-13 11:49:59 +0330 +0330
NA

کیرم تو داستانت چونی مخم گاییده شد تا خوندمش

0 ❤️

469549
2015-10-15 19:39:07 +0330 +0330
NA

آفرین، بسیار زیبا بود.
از نظر من شما یکی از نویسندگان خوب و با قلمی روان هستید.(بدون تعارف)
این حقیر فقط برای تشویق شما به ادامه کار نویسندگی ( نه صرفا سکسی)عضو سایت شدم.
امیدوارم موفق باشید.

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها