اعجاز (2)

1394/07/05

…قسمت قبل

اپیزود دوم - شهود
داستان در مورد مردی سی و چند ساله است که در روزی که همه اتفاقات با او سرناسازگاری دارد ، طی حادثه ای عجیب با زنی آشنا میشود ، این آشنایی که هنوز برای خود او شگفت انگیز و غیر واقعی بنظر میرسد ، او را به جستجو در مورد آن زن وا میدارد و حالا ادامه ماجرا…

ساعت مچیم شش عصر رو نشون میداد که بهمراه اعلایی با سربانداژ شده از اورژانس بیرون اومدم ، خستگی و کلافگی تو چهره اعلایی داد میزد ، چیزهایی در خصوص پیگیری کار ماشین و کلانتری و پارکینگ و رفع شکایت راننده پژو گفت ، به سمت اسپرتیج مشکی اعلایی رفتیم و با بی حالی روی صندلی جلو لم دادم.
به محض اینکه تو ماشین نشست ، از داشبورد دو تا بلیط هواپیما رو روی پام گذاشت و گفت وسط این گیر و دار باید بری ساری! هشت صبح فردا میرسی ساری ، فقط باید دوبار هواپیما سوار بشی ، سمینار داری ، متن سخنرانیت هم تو این پاکته ، ساعت سه تا سه و نیم عصر نوبت توئه!
با اعتراض گفتم:
اعلایی من حالم خوب نیست، برای چی اوکی دادی.
با تمسخر گفت ، حالت که خوبه ، این اب میوه رو که بزنی بهتر هم میشی ، ضمناً من این قرار رو اوکی نکردم ، دو هفته پیش خودت قولش رو به استادت دادی ، ضمن اینکه یکی از اسپانسرهاش پدر خانمته و مطمئنا ، دلت نمیخواد سهام دار اصلی شرکتت ببینه مدیرعاملش از سمیناری که کلی پول توش خرج کرده انصراف داده.

دمغ شدم ، دلم میخواست دنبال مارال بگردم و این سمینار بی موقع تمام برنامه هام رو بهم میریخت.
حرکت کردیم و رانی هلو رو یک نفس بالا رفتم ، شیرینی آب میوه طعم گس دهنم رو عوض میکرد و تکه های هلو زیر دندونهام ، بازی میکردند ، دلم میخواست چشمام رو ببندم و به مارال فکر کنم ، به چشمهاش و رقص عنبیه خاکستری رنگی که با حلقه های مشکی رنگ محصور بود ، سرم رو کج کردم و از شیشه ماشین به بلوار و درختهای کاج نو نهال خیره شدم که با سرعت یکی یکی از جلوی چشمهام رد میشدند ، تو شیشه ماشین اعلایی رو دیدم که با گوشیش پیامکی رو میفرستاد و سیگاری آتیش زد و دوباره چشمهام ناخواسته بسته شد.
با توقف ماشین بیدار شدم ، جلوی دفتر کارم توقف کرده بود و خودش پیاده شده بود و جلوی درب منتظرم ایستاده بود، دستم رو دراز کردم و کت تابستونیم رو از روی صندلی عقب ماشین برداشتم ، سرم گیج بود و تمرکزی نداشتم .
با کمک اعلایی وارد آسانسور شدیم و وارد دفتر کارم شدم ، همه چیز سر جای خودش بود ، اعلایی کتش رو در آورد و پیرهنش رو از شلوارش بیرون کشید و روی مبل چرمی راحتی ول شد .
وسط دفتر ایستاده بودم ، فکرم درگیر ماجرای صبح بود و اون خانم متشخصی که باعث شده بود ، بخاطرش کل برنامه های اون روز بهم بخوره و با یه برخورد کوچیک تمام فکر منو مشغول کرده بود ، منی که اصلا و هیچوقت بعد از ازدواجم به هیچ زنی فکر نکرده بودم و هرگز خودم رو درگیر چشمهای کسی نکرده بودم ، اما نگاه مارال چیز عجیبی داشت که منو مدام با فکرش درگیر میکرد.
اعلایی بلند شد و به سمت آبدارخونه رفت و بلند گفت ، سروش چایی که میخوری؟
جوابی ندادم و البته میلی هم نداشتم ، روی صندلی تکی نشستم ، هم گرسنه بودم و هم اشتهایی نداشتم ، فقط عجیب دلم میخواست بخوابم.
ساعت چهار و نیم صبح بود که اعلایی بیدارم کرد ، لباس پوشیدم و به سمت فرودگاه رفتیم ، بعد از فرود تو مهرآباد فوراً رفتم سمت گیت خروجی پرواز ساری و تو دلم فقط به اعلایی فحش میدادم که نتونسته بود این قرار رو کنسل کنه.
خوشبختانه پرواز تهران – ساری بدون معطلی نشست و با یه تاکسی دربست خودم رو به هتل نارنجستان رسوندم ، سمینار تو سالن اجتماعات همین هتل بود و پدر خانم عزیزم که من براش یه مهره با ارزش اقتصادی بودم ، یکی از بهترین اتاقها رو برام رزرو کرده بود.
با همراهی پیش خدمت هتل وارد اتاق شدم.
اتاق تمیزی بود ، اما از بوی مواد شوینده و ملحفه ها معلوم بود تازه نظافتش تموم شده ، به پیشخدمت اشاره کردم درب بالکن رو بهمراه پنجره ها باز کنه ، چند دقیقه بعد دیدم، حوصله موندن و خوندن متن سخنرانی رو ندارم و تصمیم گرفتم فی البداهه در مورد موضوع سمینار صحبت کنم.
برای همین کاغذها رو روی میز رها کردم و گوشی رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم ، از لابی هتل گذشتم و وارد محوطه و فضای سبز هتل شدم ، روی یکی از نیمکتها نشستم و نفس عمیق کشیدم ، بوی طبیعت زنده و جنگل با هم تو سرم پیچید ، از پشت درختچه های بلوار که به شدت در هم تنیده بودند و کاملا دید رو کور کرده بودند ، صدای خانمی رو شنیدم.
نه معراج ، نمیخوام زیاد صحبت کنم ، نه باید تمومش کنی ، اینبار دیگه نه ، مطمئن هستم که این اتفاق نبوده ، درست مثل چهار سال پیش ، تو دیوونه ای ، هرکس که جلوت سبز بشه از بین میبریش ، نمیخوام این اتفاق بازم برای سروش بیفته ، اینجام که نذارم دارم هر لحظه کنترلش میکنم که بلایی سرش نیاری ، تمام حواسم به اون هستش ، مطمئن باش نمیذارم بلایی سرش بیاد ، اشتباه کردم تماس گرفتم ، لطفاً تو هم زنگ نزن ، من نه تو رو میخوام و نه اونو ، اما نمیذارم براش اتفاقی بیفته، خداحافظ برای همیشه…
صدای بلند شدنش از روی نیمکت و قدمهای تندی که برمیداشت رو شنیدم .
صدا ، صدای مارال بود و اسم من رو به زبون آورده بود، از روی نیمکت بلند شدم با چشمهام دنبال راهی گشتم که بتونم از میون درختچه ها بگذرم ، اما بوته های بهم پیوسته راهم رو بسته بود ، با عجله و استرس بوته ها رو کنار میزدم ، اما خیلی درهم بودن و راهی نبود ،هول کرده بودم ، چندبار تصمیم گرفتم از روی بوته ها بپرم ، اما امکان موفقیتم یک درصد بود و مطمئنا گیر میفتادم ، با صدای گرفته و خفه سعی کردم صداش بزنم:
خانم حق جو ، لطفاً بایستید ، مارال.لطفاً بایست ، سروش هستم… اما جوابی نیومد.
خم شدم و از لای درختچه ها نگاه کردم ، دور شدنش با قدمهای تند و پرشتاب رو دیدم ، از درب خروجی فضای بیرونی هتل خارج شد و سوار یه سانتافه سفید که جلوش ترمز زده بود شد ، از همون فاصله بنظرم رسید راننده اش حامده ، همونیکه توی بیمارستان خبر بهوش اومدنم رو به مارال داده بود و یکهو مثل برق گرفته ها خشکم زد.
خدای من حامد ، همکلاسی دوره دانشجوییم ، حامد حق جو ، با اون چشمهای سبز تیره ، هیچوقت ، هیچ رفاقتی باهاش نداشتم .
وای چرا من اون رو فراموش کرده بودم ، حامد حق جو ، اما مارال چی؟ من مارال رو میشناختم؟ تشابه اسم فامیلی این دونفر چه مفهومی داشت؟ تو همین افکار شروع کردم به قدم زدن و کمی پایین تر یه خروجی به اون طرف بلوار پیدا کردم و به سمت نیمکتی که چند دقیقه پیش مارال روش نشسته بود ، برگشتم.
روی نیمکت نشستم ، و به نیمکت دست کشیدم ، چقدر حس خوبی داشت ، وقتی تصور میکردم ، چند لحظه پیش اون اینجا بوده و انگار انرژی که از اون پخش شده بود هنوز تو فضا جاری بود ، حس دلبستگی عجیبی به این زن داشتم ، یاد خوابی که توی بیمارستان بودم افتادم و سکس عجیبی که تو اون توهم دیده بودم ، لمس مارال توی اون ویلای خیالی و سکس وسط سالنی که هیچوقت به عمرم ندیده بودمش و جزئیاتش الان مو به مو جلوی چشمام بود ، بین واقعیت و توهم مونده بودم ، نمیدونستم دچار رویا شدم یا واقعا تو اون ویلای عجیب بودم.
دوباره حس سردرد سراغم اومد ، خم شدم و با دستهام سرم رو گرفتم ،تصمیم گرفتم سیگاری روشن کنم ، به مسکن نیاز داشتم ، کمی بعد چشمهام رو باز کردم ، چشمم به کیف پول زنونه ای خورد که پایین و کنار پایه جلویی نیمکت افتاده بود ، خم شدم و برش داشتم و از روی نیمکت بلند شدم.
کیف رو که باز کردم یه کلید از لای کیف روی زمین افتاد اما من ، دوباره تصویر اون چشمها میخکوبم کرد ، یه عکس از صورت مارال بود ، با همون موهای زیتونی و لخت و چشمهای خاکستری و ابروهای کشیده ، جوون تر از قبل بود و مشخص بود که عکس از وسط قیچی شده ، با انگشت اشاره ام دستی روی صورت معصومش کشیدم.
خم شدم و از روی زمین کلید رو برداشتم ، مشخص بود که کلید مربوط به هتل هستش ، به ذهنم رسید که کیف و کلید رو به پذیرش بدم ، اما فکری به ذهنم رسید.
به سمت ساختمان اصلی هتل برگشتم ، از روی شماره نوشته شده روی کلید ، اتاق مارال رو پیدا کردم و به سمت درب اتاق رفتم ، روبروی اتاق ایستاده بودم ، نفسم بالا نمیومد ، هیجان زیادی داشتم ، احساس میکردم تمام تنم خیس عرق شده ، هیچوقت بدون اجازه وارد حریم خصوصی کسی نشده بودم ، اما این بار فرق میکرد ، با عطش خاصی دنبال کسی بودم که میدونستم ارتباطی بین من و اون وجود داره ، کلید رو چرخوندم و درب باز شد.
اتاقش خیلی تفاوتی با اتاق من نداشت ، تمیز و جمع و جور، کنار میز توالت یک رژ مات بنفش مایل به قرمز بود که درش باز مونده بود و روی میز افتاده بود ، کنار پنجره بسته یه میز و دوتا صندلی مبلی بود ، به سمت میز رفتم، روی میز یه بطری آب معدنی و یه لیوان که روی لبه اش جای لبهای رژی یه زن باقی مونده بود، یه جاسیگاری سفید رنگ چینی و چند نخ سیگار نصفه و نیمه که معلوم بود با حالت عصبی وسط کار خاموش شدن و انتهای هر کدوم باز هم اثر همون رژ ، و چند تیکه روزنامه پاره و مچاله شده ، تیکه های روزنامه رو بهم چسبوندم ، تیتر خبر توجهم رو جلب کرد" همسر نماینده استان … در انفجار ویلای شخصی درگذشت" ، با چشمهام ادامه خبر رو جستجو کردم و متن رو پیدا کردم :
در انفجاری که در ویلای شخصی آقای معراج اعتصامی رخ داد ، همسر ایشان دار فانی را وداع گفت ، به گفته پلیس و شاهدان ، این اتفاق به دلیل نشت گاز و اشکال فنی دستگاه پکیج ویلا بوده ، اما به درخواست آقای اعتصامی پرونده موضوع برای بررسی های بیشتر در خصوص عمد و یا غیر عمد بودن حادثه در حال پیگیری است.

خیره به پنجره تو فکر رفته بودم ، خبر مال دو روز پیش بود ، معراج اعتصامی رو کم و بیش میشناختم ، پسر یه حاجی بازاری بود که علوم سیاسی خونده بود و با ارتباطاتی که از طریق بازار و ارگانهای رسمی و نیمه رسمی نظامی داشت ، تونسته بود ، نماینده مجلس بشه ، اما متوجه ارتباطش با مارال نمیشدم ، چون ظاهرش کاملا به آدمهای مذهبی شبیه بود و بنظر نمیرسید سنخیتی با مارال داشته باشه ، اما خوب از ظاهر آدمها نمیشه در موردشون قضاوت کرد و رفتارشون رو تشخیص داد ، شاید این پسر حاجی ما هم برای خودش داستانی داشت و‌من بی خبر بودم، به سمت اتاق برگشتم و چشمم به تخت خواب افتاد که نامرتب رها شده بود ، از روی صندلی بلند شدم و به سمت تخت خواب رفتم و کنار اون نشستم ، آروم روی تخت دست کشیدم، دوباره فکر اینکه مارال اینجا بوده حس خوبی رو برام تداعی کرد ، سردردم هنوز خوب نشده بود ، سیگاری روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم.

از درب ویلا بیرون اومدم ، میخواستم تنی به آب بزنم ، ویلای خانوادگیمون یکی از مزیتهای فوق العاده اش داشتن ساحل اختصاصی بود ، ساعت حدود ده صبح بود و آسمون آبی عمیق با ابرهای تیکه پاره سفید رنگ با ادامه ای که به دریای روبروم منتهی میشد ، منظره دیدنی رو درست کرده بود.
صدای موجهای خیس که خودشون رو روی ساحل ماسه ای نرم ، ول میکردند ، حال و هوام رو عوض میکرد ، تیشرتم رو در اوردم و بهمراه عینک دودیم کنار صخره ای گذاشتم ، کف پاهام با برخورد با ماسه های نرم و داغ احساس سوزش دلچسبی میکرد.
پام رو توی آب که گذاشتم ، خنکی لذت بخش ، سوزش ماسه ها رو فراری داد ، وارد آب که شدم ، نسیمی وزید و پوست تنم مور مور شد ، برای فرار از حس دوگانه گرمای هوا و سرمای آب یکباره خودم رو به زیر آب فرستادم و با یه موج نرم به روی آب اومدم.
کمی شنا کردم و به سمت ساحل نگاه انداختم ، مارال از ویلا بیرون اومده بود ، تیشرت راه راه افقی پوشیده بود که ترکیب دو رنگ سورمه ای و سفید بود ، شلوار برمودای سفید رنگی به پاش بود و شال سفید رنگش رو تو باد رها کرده بود .
تو دستش یه زیر انداز بود بنظر میرسید تو دست دیگه اش یه ظرف میوه باشه.
نزدیک ساحل شد و با صدای بلند گفت:
سروش ، خیلی دور نشو.
با دست بهش اطمینان خاطر دادم که حواسم هست.
شنا کنان به سمت ساحل برگشنم و با بدن خیس کنارش رفتم.
با تعجب پرسید حوله نیاوردی؟
خندیدم و گفتم ، پس تو برای چی اینجایی؟
تیکه هلو رو که به سمتم گرفته بود ازش گرفتم و یکجا بلعیدم و خم شدم یه خوشه کوچیک انگور برداشتم و گفتم ، وظیفه خشک کردنم با تو هستش دیگه.
با تمسخر گفت ، خود منم باید یکی دیگه خشک کنه ، کنارش نشستم ، نسیم میوزید و من بجای نگاه کردن به دریا ، مات چشمهاش شده بودم .
نگاهم کرد و لبخند زد ، دلم برای زیبایی چهره اش آشوب شده بود ،قطره های سرد آب از روی موهام میچکید و روی پوستم میریخت، رد نسیم روی پوست تنم ، مور مورم میکرد ، عینک آفتابیش رو از روی سرش پایین آورد و روی چشمهاش گذاشت ، نگاهش به من که کمی لرز داشتم افتاد و گفت:
دیوونه پاشو برو لااقل تیشرتت رو بپوش.
با تأکید گفتم :
تو برو بیارش .
عینکش رو کنار من گذاشت و بلند شد و گفت :
تنبل ، حاضره یخ بزنه ولی از جاش تکون نخوره و به سمت صخره ای که تی شرت و عینکم اونجا بود ، رفت.
بدون اینکه متوجه بشه ، از پشت سرش حرکت کردم و قبل از اینکه به صخره برسه ، از پشت از روی زمین بلندش کردم ، صدای جیغش بند شد .
-سروش دیوونه بذارم زمین ، کمرت درد میگیره.
خندیدم و گفتم
برای کار کردن درد میگیره نه برای بغل کردن تو.
همینطور که توی بغلم بود به سمت دریا رفتم .
جیغ میزد و سعی میکرد از دستم فرار کنه ، اما محکم توی بغلم گرفته بودمش و همونجور با لباس وارد آب شدم.
موجها هم به هیجان اومده بودن و خودشون رو با شتاب به ما میزدن ، وسط خنده های اساطیریش ، لبهاش رو بوسیدم.
با بوسه من ، انگار همه شیطنتش پر زدو رفت و تبدیل به خواستن شد ، بوسه بعدی رو آروم و عاشقونه روی لبهاش کاشتم.
شالش روی آب رها شده بود و با موجها بالا و پایین میشد ، موهای لختش خیس شده بود و زیر نور آفتاب با اون رنگ زیتونی میدرخشید. چقدر شبیه عکسی بود که توی کیف پولش تو هتل دیده بودم.
دوباره بوسیدمش و به خودم فشردمش ، انگار دریا و آسمون و باد داشتن همراه من لبهاش رو میبوسیدن ، رها شده بودم میون موجهای دریا و فقط خیره به چشمهاش ، عاشقانه میبوسیدمش ، ناخودآگاه روی لبهام جاری شد ، دوستت دارم و همزمان اشک توی چشمهام جمع شد.نمیدونستم چرا حس میکردم وسط گذشته هایی هستم که خیلی دور شدن از من و با هر ضربه آروم موج به کمرم انگار به این خاطره ها نزدیک و دور میشدم.
مارال چشمهاش رو بسته بود و روی دستهای من خودش رو رها کرده بود.
محکمتر به خودم فشردمش ، انگار حس میکردم ، قراره همین الان از دستش بدم و از ترس از دست دادنش ، رهاش نمیکردم و با حسرت صورتش رو بوسه بارون میکردم.
از آب بیرون اومده بودیم ، دستهام دور بدنش حلقه زده بود و رهاش نمیکردم ، خودمون رو به زحمت و با توقفهای طولانی و بوسه های عاشقونه به ویلا رسوندیم و روی اولین کاناپه با همون سرو وضع خیس و ماسه ای ول شدیم ، خودم رو از زیرش بیرون کشیدم و تی شرتش رو از تنش بیرون آوردم ، خودش سوتینش رو باز کرد و من در حالیکه سعی میکردم شلوارش رو از پاش دربیارم ، به سمت سینه هاش حجوم بردم.
خودش رو روی کاناپه رها کرد و پایین تنه اش رو به بالا داد ، تا من بتونم شورت و شلوارش رو با هم از پاش بیرون بکشم.
با هر دو پاش لبه مایوی من رو پایین داد ، تا بالاخره التم رو که از زمان بوسیدن تا حالا سفت و بزرگ تر شده بود ، آزاد کنه.
خودم رو به لبهاش رسوندم و باز با لبهاش جشن بوسه گرفتم.
کمی بعد از لبهاش به سمت سینه هاش رفتم و هرکدوم رو مکیدم و بوسیدم ، سکوت کرده بود و غرق در لذت و من عاشقانه از بدنش لذت میبردم.
حرکت مواج پایین تنه اش از التهابی که داشت اون قسمت رو به لرزه مینداخت خبر میداد ، با دستهام سینه هاش رو نوازش میکردم و با لبهام بالاتنه اش رو بوسه بارون میکردم و به سمت بهشتش میلغزیدم.
وقتی به بهشتش رسیدم ، از خود بی خود شده بودم و تمنای لیسیده شدن تو تمام تنش موج میزد .
کمی بعد دوباره چشم در چشم هم بودیم و من با حرکت مردمکهاش و رقص عنبیه خاکستری رنگ چشمهاش روی بدنش حرکت میکردم.
ضربه هام رو با مکث و عمیق تو اون بهشت داغ وارد میکردم و تمام آلتم داشت از حس گرمی و خیسی این عجیبترین و لذت بخش ترین جای دنیا پر میشد.
با دستهام و بدنم سعی میکردم همه جای این پوست لطیف رو لمس کنم ، مبادا جایی رو فراموش کرده باشم. لطافت پوستش به حدی زیاد بود که گاهی میترسیدم ، خشونت دستهام بهش آسیب برسونه.
زیر ضربه ها و بدن من ناله میکرد و ازم میخواست که ادامه بدم ، اما من طاقتم طاق شده بود ، از این همه لذت و شهوت و لطافت به سر حد انفجار رسیده بودم ، بدن خیسمون که حالا داغ داغ شده بود با هر فاصله ای که ایجاد میشد رو به خنکی میرفت ، اما با برخورد دوباره قفسه سینه من به سینهای شهوت انگیزش و لمس پاها و کمر و پهلوهای لطیفش ، دیگه فرصتی رو برای ادامه دادن نگذاشته بود.
آلتم رو از بهشتش بیرون کشیدم و با ناله تمام آبم رو روی شکمش خالی کردم ، با دستهایی که ناخنهاش با رنگ سورمه ای طراحی شده بودند ، التم رو روی شکمش تکون میداد تا آخرین قطرات آبم رو هم روی شکمش خالی بشه.
با لبخند بهش نگاه کردم و دستش روجلوی صورتش گرفت و گفت اینجوری نگاهم نکن ، خجالت میکشم.
کنار کاناپه نشستم و سرم رو روی رونش که ارتعاش خفیفی از ارگاسم لحظه آخرش داشت گذاشتم و آروم بوسیدمش .
گفتم : مارال میدونم رسیدن به تو خیلی سخت تر از اون چیزیه که تو تصور منه ، اما من عقب نمیکشم ، من عاشقت هستم و نمیذارم تو بدون عشق با معراج ازدواج کنی و قطره اشکی از روی گونه ام لغزید.

با خنک شدن صورتم وحشت زده از خواب پریدم ، سراسیمه به اطراف نگاه کردم ، دستم رو به روی صورت پر از اشکم کشیدم و خودم رو روی تخت هتل تو اتاق مارال دیدم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ، با سرعت برق و باد از جا بلند شدم ، موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد.
خودم رو جمع و جور کردم و از اتاق بیرون زدم و فوراً به اتاق خودم رفتم و در حالیکه تلفنی با مدیر اجرایی سمینار که یه بند زنگ زده بود ، داشتم چک و چونه میزدم ، لباس عوض کردم و با عجله به محل سمینار رفتم.
با اشاره پدر خانمم که کنار درب ورودی ایستاده بود و کت و شلوار آبی اطلسی رنگی به تن داشت ، به سمتش حرک کردم و با همراهی اون به قسمت وی ای پی رفیتم و منتظر اعلام مجری شدم.
هنوز گیج خوابی بودم که دیده بودم و تازه سوالهای تازه ای تو ذهنم داشت شکل میگرفت و من باید دونه به دونه برای هرکدومش جوابی رو کشف میکردم.
با صدای مجری و تشویق حضار متوجه شدم که نوبت من شده و سعی کردم تمرکزم رو دوباره بدست بیارم و خیلی آروم از پله ها بالا رفتم و پشت تریبون قرار گرفتم ، نمیدونستم ، طپش قلبم مربوط به جمعیت ای هست که هیچ برنامه ای برای تایم نیم ساعته ام نداشتم و باید از دلایل موفقیت و شکستهایی که خورده بودم میگفتم یا بخاطر حوادثی که تو خواب و رویا کابوس داشت سراغم میومد و من رو اینجور گیج و آشفته ام کرده بود.
شب که شد اعلایی هم به هتل اومده بود و معلوم بود گشت و گذار کنار ساحل فریدونکنار حسابی بهش چسبیده و کبکش خروس میخوند.
شب رو با شوخی های بی مزه اعلایی و جکهایی که از تو گوشی برامون میخوند ، سر کردیم .
صبح فردا وقتی داشتم اتاق رو تحویل میدادم ، تو جیب کتم دستم به کلید اتاق مارال خورد و کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و روی میز پذیرش گذاشتم.
مسئول پذیرش که دختر تپل و چشم رنگی بود ، با تعجب نگاهم کرد و گفت مربوط به اتاق شماست؟
-نخیر این کلید رو به همراه این کیف پول تو محوطه بیرون هتل پیدا کردم ، احتمالا مربوط به یه خانمه.

  • یه خانم زیبا و متشخص با لهجه کاملا فارسی و چشمهای خاکستری با رگه های مشکی ؟ کی پیداش کردین؟
    -بله دقیقا ، فکر میکنم دیروز صبح.
  • و چرا حالا با یک روز تأخیر اوردین ؟ میشناسین ایشون رو؟
  • راستش دیروز همینجا سمینار دعوت بودم و کلا فراموش کردم بهتون تحویل بدم ، لطف میکنید به صاحبش برگردونید و ، نمی دونم شاید بشناسمشون ، لطفاً یه قلم و کاغذ به من بدید تا پیغامی رو برای صاحب این کیف بنویسم.
    کاغذ و قلم رو بهم داد و بعد گفت ، ایشون دیروز تسویه حساب کردند و بابت گم شدن کلید خسارت دادن ، اما احتمالا بخاطر کیفشون ممکنه برگردن ، چون گفتن برای مراسمی باید به تهران برن.
    حدس میزدم مراسم مربوط به چیه ، اما چرا باید مارال به مراسم همسر معراج میرفت ، شاید هنوز ارتباطی بین اونها وجود داشت ، هیچی نمی دونستم ، فقط تمام حسم این بود که مارال در گذشته عشق من بوده و این حسی که الان بهش دارم ، از چیزی خارج از زمان حال شکل گرفته.
    به تهران که رسیدیم از اعلایی و پدر خانمم به بهونه سر زدن به بچه ها جدا شدم ، با نت و دوستانی که تو تهران داشتم ، محل مراسم همسر معراج رو پیدا کرده بودم .
    فکر میکردم باید از طریق این مراسم سر نخی از ماجرا رو پیدا کنم.
    ساعت سه عصر بود که جلوی مسجد محل برگزاری مراسم بودم ، معراج رو با لباس مشکی دیدم ، اما اصلا بنظر نمیرسید تو چهره اش غصه ای وجود داشته باشه.
    کمی بعد حامد هم با سانتافه سفیدش رسید و باز صورت ناز مارال اون طرف خیابون منو برد به زمانهایی که نمیدونستم که اتفاقات ی که توش رخ داده مال چه زمانیست

    مارال ، واقعا نمی تونی یه کاری کنی که معراج بیخیالت بشه؟
    سروش ، تو که اوضاع خونواده ما رو میدونی ، وقتی بابا با یه چیزی مخالفت کنه و نظرش چیز دیگه ای باشه یعنی تمام.
    پس عشقمون چی میشه؟ این همه حسی که من به تو دارم ، این قلبی که برای تو هر لحظه در طپشه.
    فکر میکنی من تو رو نمیخوام ، من همه نیازم با تو بودنه ، من تمام تنم نوازش دستهای تو رو میخواد ، فکر نکن که من خیلی راحت با این موضوع کنار میام ، اما معراج آدم با نفوذیه ، میترسم بلایی سرت بیاره.
    منو از معراج نترسون ، تو با من بیا ،از ایران میریم ، مطمئن باش نمیذارم کسی اذیتت کنه.
    سرش رو بروی شونه ام گذاشته بود و زیر لب میگفت ، سروش تو دیوونه ای بخدا.
    من دیوونه توام مارال ، منو رها نکن.

    دوباره پهنای صورتم پر از اشک شده بود ، داشتم میدیدمش ، عشقی که از دست داده بودم ، عشقی که حاضر بودم براش بمیرم ، عشقی که تمام آینده ام رو با اون ساخته بودم و حالا داشتم مثل حسرت زده ها نگاهش میکردم ، در حالیکه هنوز نمیدونستم چی شده که من نتونستم بدستش بیارم ، با این همه حسی که بهش داشتم.
    از سمت مقابل من رد شد و چادر مشکیش رو از کیفش در آورد از درب کوچه پشتی وارد مسجد شد ، حامد به سمت معراج رفت و بهش تسلیت گفت ، عینک دودیم رو زدم و بهمراه چند نفر که تازه رسیده بودن ، بدون اینکه معراج منو ببینه وارد مسجد شدم.
    بعد از مراسم سر خاک ، منتظر موندم تا ببینم معراج سراغ مارال میره یا نه.
    معراج تلفنش رو از جیبش درآورد و شماره ای رو گرفت ، بنظر میرسید داشت التماس میکرد و بعد تهدید ، تماس رو که قطع کرد رفت و سوار ماشین شد ، به اژانسی که کرایه کرده بودم ، گفتم تعقیبش کنه و دیدم سر یه کوچه خلوت که سانتافه سفید حامد ایستاده بود پارک کرد و از ماشین پیاده شد .
    پشت سرش رفتم و تو فرو رفتگی دم درب یکی از خونه ها پنهون شدم.
    کمی بعد ، مارال هم اومد بدون حامد، صداشون رو میشنیدم.
    معراج من میدونم تو اونو از بین بردی که بازم بیایی سراغ من ، اما من هیچوقت به تو علاقه ای نداشتم ، با کاری که با سروش کردی ازت متنفر هم هستم ، حالا هم که مطمئنم این قتلی که باعثش تو بودی ، بالاخره یه روزی دستت رو رو میکنه.
    چرا چرت و پرت میگی ، من عاشقت بودم و هستم ، ازدواجم با ملیحه فقط بخاطر مسائل کاری بود ، عشق من تویی و ارزوم تو هستی ، من شاید دیوونه باشم اما قاتل نیستم ، اما اگه بدونم کسی مانع رسیدن من به تو میشه ، مطمئن باش از بین میبرمش .
    ملیحه رو بخاطر همین کشتی ، چون من براش همه چی رو نوشته بودم ، گفته بودم تو چه آدم کثیفی هستی و تو ترسیدی موقعیت کاریت به خطر بیفته ، میدونستی که اگه ملیحه درخواست طلاق بده همه چیزت رو از دست میدی ، بالاخره اونم باباش آدم با نفوذیه و اگه اون نبود تو به هیچ جا نمیرسیدی، تو سروش رو هم میخواستی بکشی ، اما با ضربه ای که به سرش زدن ، حافظه اش رو از دست داد و با نقشه ای که تو کشیده بودی اونو کلا از من دور کردی، مطمئن هستم که هر دو کار با نقشه و دستور تو بوده.
    مارال این حرفها چیه میزنی ، چه توهماتی برداشتی ، سروش خودش مست کرده بود سرش به میز خورده بود و ضربه مغزی شد.
    آره اما دکترش گفت که ضربه اول که فرود جسم سنگین بوده باعث ضربه مغزی شدن و فراموشیش شده و نه برخورد سرش با میز.
    من الان نخواستم بیایی اینجا که این مزخرفات رو تحویلم بدی ، تو از نفوذ من با خبری و میدونی که خیلی راحت میتونم به دستت بیارم ، اما دلم میخواد خودت با رضایت خاطر بیایی ، من دوستت دارم و میخوام این عشق دو طرفه باشه، سروش رو فراموشش کن ، بذار زندگیش رو بکنه ، اون سهم تو نیست ، یعنی نمیذارم باشه.
    میدونم نمیذاری اون به من برگرده ، اما بدون هیچوقت من رو هم بدست نمیاری ، بهت اخطار میکنم اگه بازم مثل تصادفی که به عمد با ماشینش نقشه ریختی بخوای بلایی سرش بیاری ، منم کارت رو تلافی میکنم.
    معراج خنده تلخی زد و گفت :
    مارال ، اگه میخوای بازی کنی ، اشکالی نداره ، اما بدون بازنده این بازی تو و اون سروش احمق هستین.

داشتم خودخوری میکردم ، تازه متوجه بلایی که سرم اومده بود شده بودم ، با خشم و عصبانیت از جاییکه پنهون شده بودم بیرون اومدم و به سمت معراج حرکت کردم ، هنوز چند قدم دور نشده بودم که کسی صدام کرد:
آقای سروش یه لحظه
با تعجب به پشت سرم برگشتم و ضربه محکمی به گردنم وارد شد ، سرم گیج شد و چشمام سیاهی رفت .
دستم رو به دیوار گرفتم و تو همون حینی که داشتم میفتادم صدای جیغ مارال رو شنیدم و با نگاهی که داشت دور کوچه میچرخید ، یه لحظه چهره اعلایی رو دیدم که از پشت کوچه پیداش شد و داشت با لبخند جلوی حامد رو میگرفت که میخواست وارد کوچه بشه.

صدای اعلایی باز تو گوشم شنیده میشد:

نه خانم ، منکه گفتم حضور شما اصلا دردی رو دوا نمیکنه ، این بنده خدا بعد از اون ماجرا ، باید خیلی مواظب سرش میبود که متأسفانه این اتفاق براش افتاده ، شما اگه دوست داری برگرد ، اما این الان مثل یه جنازه افتاده رو تخت ، علائم هوشیاریش مدام کمتر از قبل میشه ، جواب همه آزمایشهاش رو دارن میفرستن تهران ، دکترش میگه اگه تا هفته دیگه بهبودی نداشته باشه اعزامش میکنن تهران ، نه عزیز من تا حالا ده بار کمیته پزشکی تشکیل دادن ، هربار یه ازمایش مینویسن ، خودشون هم نمیدونن دارن چیکار میکنن.
نه نه نگران نباش ، اگه خبری شد حتما بهتون میگم ، چشم ، مراقب خودتون باشید.
دلم میخواست از جام بلند شم و بزنم زیر گوشش و هر چی از دهنم درمیاد رو بارش کنم ، اون تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم ، اما حیف که اصلا اینجا نبودم ، توانایی هیچ کاری رو نداشتم ، دوباره صدای بوق دستگاه بلندتر شد ، صدای اعلایی مثل همهمه تو گوشم میپیچید ، باید میخوابیدم ، برای سالها باید میخوابیدم ، خیلی خسته بودم ، از همه چیز ، از همه کس ، دلم مارال رو میخواست و نوازش دستهاش رو ، دلم بوسه های مارال رو میخواست ، اما الان تنها چیزی که نصیبم شده بود تاریکی محض بود ، یه خواب عمیق و شهودی که یکی یکی عذابم میدادن…

ادامه …

نوشته: اساطیر


👍 4
👎 0
50419 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

470289
2015-09-27 17:46:09 +0330 +0330

بیش از حد به جزئیات توجه کردی
داستان جالب بود،ولی روالش شبیه فیلم های هندی شده
قسمت 1 رو بیشتر پسندیدم
ضمنا خیلی داستان رو کش نده
شخصا از نوشته های طولانی خوشم نمیاد

1 ❤️

470291
2015-09-27 20:04:11 +0330 +0330

اینم خوب بود اساطیر جان…دوست داشتم جزییات کمتر میبود،اما اینطور هم هیچ لطمه ای به داستان نزده،به نظرم این سلیقه ایه…ولی حالا داستان…موضوع خوب و قلم دقیقا « گروگانگیرت » که با هم جمع میشن …اینجوری میشه که من این موقع شب بجای خواب ترجیح میدم داستانتو بخونم …مرسی عزیزم

1 ❤️

470292
2015-09-28 05:41:13 +0330 +0330
NA

اصلا حوصله خوندن اینجور داستانها رو ندارم

0 ❤️

470293
2015-09-28 10:39:14 +0330 +0330
NA

فقط میتونم بگم دست به قلمت حرف نداره.منتظر بقیش میمونم

1 ❤️

470294
2015-09-30 04:47:19 +0330 +0330

give_rose خوب بود 20//

1 ❤️

470295
2015-09-30 19:08:57 +0330 +0330
NA

سلام

به شخصه خوشم اومد
داستان داره روایت میشه و درجا نمیزنی توش که این خودش خیلی خوب

بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی ام

موفق باشی دوست خوش قلم

0 ❤️

470296
2015-10-06 12:26:08 +0330 +0330
NA

خوب بود ولی زیاد طولش نده.

1 ❤️

470297
2015-10-06 19:32:42 +0330 +0330
NA

بعد از سه سال فقط به این دلیل دوباره تو اکانتم وارد شدم که بگم داستانت عالی بود البته نه فقط موضوعش یا حتی صحنه های سکسیش ، بلکه فلش فوروارداش و حس طعم اصیل یه زن ایرونی ، قلمت واسم خیلی اشناس ، منو یاد یه عزیزی میندازه ، شایدم اشتباه کنم و همش یه توهمی باشه تو اقیانوس اشفته ذهن یه طرفدار کهنه کار و خسته ، بنویس بازم بنویس که به راستی خوراکه روح و روانه قلمت، چشم به راه قسمت بعد هستم ، زیاد معطلم نکن ، کسی از فردا خبر نداره…

1 ❤️

470298
2015-10-16 08:59:57 +0330 +0330
NA

اینجا شهوانیه روانی برو گم شو تو سایت خودت بزغاله

0 ❤️

470299
2015-10-22 11:58:46 +0330 +0330
NA

khube

1 ❤️