اعجاز (3)

1394/07/15

…قسمت قبل

اپیزود سوم - عاجز
داستان در مورد مردی سی و چند ساله است که در روزی که همه اتفاقات با او سرناسازگاری دارد ، طی حادثه ای عجیب با زنی آشنا میشود ، این آشنایی که هنوز برای خود او شگفت انگیز و غیر واقعی بنظر میرسد ، او را به جستجو در مورد آن زن وا میدارد ، اما در این جستجوی وهم آلود با واقعیت هایی از زندگی خود روبرو میشود… و حالا ادامه داستان:
احساس سرما به تنم غالب شده بود ، حس هجوم هوای زیادی به ریه هام رو داشتم ، چشمهام رو باز کردم ، چندبار با صدا نفس عمیق کشیدم و بازدم هوای سرد رو بیرون دادم ، پیشونیم عرق کرده بود و حس رها شدن از بختک رو داشتم.
روی تخت کنار پنجره نشسته بودم ، اتاق ساکت و تاریک بود و فقط نور شومینه که گهگاهی صدای سوختن تکه چوبی رو طنین مینداخت و شعله میکشید ، نور اتاق رو کم و زیاد میکرد.
خسته بودم و آشفتگی تمام وجودم رو گرفته بود، داشتم به اتفاقاتی که از سرم گذشته بود فکر میکردم و سعی میکردم بخاطر بیارم اینجا کجاست و چرا اینجا هستم که ناگهان لمس دست لطیفی به سینه ام ، حواسم رو به محیط اطراف برگردوند و متوجه شدم که علاوه بر اینکه کاملا لخت هستم ، مارال هم کنارم دراز کشیده.
به آرنجش تکیه داده بود و موهاش به یه طرف شونه اش ریخته بود و سعی میکرد با صدای آروم و دلنوازش منو آروم کنه و روی تخت بخوابونه ، به صورتش که تو سایه روشن شعله شومینه میدرخشید ، نگاهی انداختم و آروم کنارش دراز کشیدم .
به محض اینکه مطمئن شد ، کاملا در اختیارشم ، خودش رو بهم نزدیک کرد ، بدنش رو به تن لختم رسوند و پای راستش رو روی بدنم قرار داد و روی بدنم حائل شد و شروع به بوسیدن صورت و گردن و بازوم کرد.
دستم رو زیر سرش قرار دادم و با این کار سرش رو به سینه ام نزدیک تر کرد و بوسه هاش به سینه ام کشیده شد و لمس لبهاش رو روی قفسه سینه ام حس کردم .
سرم رو به موهای لختش نزدیک کردم و چشمهام رو بستم و با نفسهای عمیقی که میکشیدم ، سعی کردم از عطر موهاش آرامش بگیرم.
با صدایی گرفته صداش کردم:
مارال
جانم سروشم
کجاییم؟
ویلای ما
ویلای شما کجاست؟
اطراف اصفهان
آه …چرا سر و گردنم درد میکنه
خودش رو از بغلم آزاد کرده بود و روی من نشسته بود، رونهای نرمش رو کنار پاهای خودم حس میکردم ، چشمهام بسته بود اما کاملا حس میکردم که روی بدنم خم شده و انتهای بلندی موهاش رو روی گونه هام حس میکردم ، نفس گرمش روی پوست صورتم میرقصید.
سروش باید چیزهایی رو بهت بگم ، شاید فرصت دیگه ای نباشه.
مارال من زمان و مکان رو قاطی کردم ، الان تو چه زمانی هستیم؟
نگران نباش ، هنوز هم فرصت داریم با هم باشیم.
مارال ، من تو رو از دست داده بودم ، الان یه زندگی دیگه دارم ، من گمت کرده بودم ، تمام اون حرفها و قولهایی که بهت داده بودم به باد رفته ، اما تو ، هنوز هم آزادی ، هنوز هم …
سروش من عاشقت بودم ، عاشقت موندم ، عاشقت میمونم ، کاری ندارم که الان چه وضعیتی داری ، من بودنت رو میخوام.
اما این عذابه ، برای من ، برای تو ، نبودت تو زندگیم الان زجرآوره ، وقتی میدونم هستی و مال من نیستی ، وقتی میدونم چقدر عاجزم برای بدست آوردنت ، برای اینکه نمیتونم هر روزم رو با تو باشم.
سروش من کنارتم ، تو قلبت ، با روحت ، با تمام وجودم کنارتم ، هر لحظه و هرجا که تو بخوای .
آه مارال این چیزایی که میگی خیلی شیرین و رویاییه ، اما تو واقعیت نمیشه اینجوری بود ، نمیشه هر لحظه که دلم برات میمیره و قفسه سینه ام برات میسوزه ، تو آغوش خودم داشته باشمت ، تازه معراج هم که تمام قد روبروم ایستاده و خودش رو به هر دری میزنه که تو رو از من بگیره.
سروش هنوزم مثل قدیمهات هستی ، هنوزم تو لحظه زندگی نمیکنی و مدام فکر فردا رو داری و قدر لحظه رو نمیدونی…
و ناگهان روی لبهام فشار لبهاش رو حس کردم ، چشمهام هنوز بسته بود اما با تمام روحم لذت لمس و برخورد تنم با تن مارال رو حس میکردم ، با وجود دردی که تو گردنم حس میکردم ، سرم رو به بالش فشار دادم و لبهام چسبیده به لبهاش و لب پایینیم بین دندونهاش گرفتار شده بود و مارال بی رحمانه و تشنه لبم رو میمکید.
دستهام رو به پهلوهاش رسوندم و لباس خواب نرمش رو بالا زدم و دستم رو به پوست تنش رسوندم ، لطافت پوست سفید و نازکش رو با عمق احساسم لمس کردم. پهلوهاش یخ زده بود و کف دستهای داغ من نبرد شهوت و سرمای لطیف بود.
بی مهبا میبوسیدم ، انگار آخرین باریه که میتونه منو ببوسه و دیگه چنین فرصتی رو بدست نمیاره و من هم حریص تر از اون ، تمام تنش رو لمس میکردم و با خواهش لبهاش همراه بودم.
با دست چپش ، به عقب خم شد و تکیه داد .
بین پاهام و کنار رونهام رو لمس میکرد و بیضه هام رو نوازش میکرد. بدنه آلتم رو به دست گرفت و دست راستش رو بروی قلبم گذاشت.
با انحنایی که به بدن ظریف و کمر باریکش داد ، قفسه سینه اش رو به بالا داد و دوباره تو روشنایی شومینه چشمم به سینه های فوق العاده اش افتاد، دوتا برجستگی طبیعی و زیبا با نوک سفت شده ، که بخاطر عشق بازی و لمس دستهای شهوت زده من، تمنای لمس و لیسیده شدن زیر پوستش به جنبش افتاده بود.
دستهام رو به سینه هاش رسوندم و برجستگی نوک سینه اش رو با کف دستم حس کردم و همزمان آلتم وارد گرمترین و لزج ترین جای دنیا شد.
آهی از روی لذت کشید و من هم چشمهای بسته ام رو از هجوم این حس خوب به هم فشردم.
زیر لب و آروم گفت ، سروش فشارشون بده ، و من هم که از لمس هر تکه از این اندام لذت میبردم ، حریص تر و بی هواتر ، سینه های مارال رو به دست گرفتم و بهم فشردم.
از لمس سینه هاش شهوتم بیشتر شده بود و به همین دلیل سرم رو به سینه هاش نزدیک کردم و شروع به مکیدن سینه های مارال کردم.
مارال خیلی آروم روی آلت سفت شده من بالا و پایین میشد ، با هر دو دستش تکیه به قفسه سینه من زده بود با هر بالا و پایین شدن و ورود و خروج آلتم تو بهشتش ، ناله خفیف و شهوت آلودی میزد.
تصمیم گرفتم پوزیشنمون رو عوض کنم ، اما دردی که تو سرو و گردنم داشتم و فشاری که مارال با لبخند به پایین تنه ام وارد کرد ، بهم اجازه نمیداد ، در عوض حرکات پایین تنه اش بیشتر و سریعتر شد و صدای جیغ شهوت آلودش بلندتر از قبل ، دیگه طاقت اینکه زیر بدنش باشم رو نداشتم و باید کنترل این عشق بازی رو بدست میگرفتم.
با تمام دردی که داشتم به روی خودم کشیدمش و شروع به بوسیدن لبهاش کردم و تو همون حین باهاش غلتیدم
با غلتیدنمون بروی تخت و تغییر جای من که اینبار بروی مارال بودم ، مارال دستهاش رو بالا داد و من کمی از بدنش فاصله گرفتم ، و تمام تنش رو بروی من قرار گرفت. طرح اندام رویایی مارال جلوی چشمهام نقش بسته بود و تمام بدنم میخواست دوباره لذت یکی شدن رو با این طرح تجربه کنه.
در برابر این زن ، کاملا وحشی و تشنه و حریص بودم.

بدون معطلی سرم رو بین پاهاش فرستادم و بهشت خیسش رو لیسیدم ، دستهای مارال سرم رو لمس میکرد و با کناره رونهای نرمش به صورتم فشار میداد.
تمام صورتم خیس از آب بهشت مارال شده بود و صدای شهوت آلود مارال منو بیشتر دیوونه میکرد.
خودم رو دوباره ازش جدا کردم و از روی قفسه سینه اش شروع به بوسیدن و رسیدن به لبهاش کردم.
با دستش دوباره آلتم رو به دست گرفت و با کمی فشار از پایین تنه من ، لبهای مارال از هم فاصله گرفت و چشمهاش بروی هم رفت.
عمیق و با مکث ضربه میزدم و با هر ضربه عکس و العمل مارال رو نگاه میکردم و لذت میبردم ، از ضربانی و نبضی که بهشتش به آلتم وارد میکرد و کمی بعد آه من و تخلیه شدنم روی شکم مارال و حسی که تمام تنم رو به لرزه انداخته بود.
سرم بروی سینه مارال بود و با ناله نفس میکشیدم و آلتم هنوز بروی شکمش در حالیکه با دست مارال لمس میشد نبض میزد و مارال با دست دیگه موهای سر من رو نوازش میکرد.
از مارال جدا شدم و با دستمال خودم رو تمیز کردم ، با دستی که رون مارال کشیدم از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، زیر نور ماه ، روی میز کوچیک چهارنفره ای که تو سالن بود، بسته سیگارم رو دیدم و به سمتش رفتم یه نخ سیگار رو روشن کردم و به سمت پنجره سالن رفتم.
با تمام غمی که داشتم ، حجم دود سیگار رو می بلعیدم و تو سینه حبس می کردم ، دچار آشوب و شهود و کشف شده بودم و حالا از آینده ترس داشتم ، عجزی که تمام تنم رو فرا گرفته بود، از اینکه میدیدم عشقی که تو زندگیم از دست داده بودمش دوباره به سراغم برگشته سرخوش بودم اما فکر اینکه نمیتونستم این عشق رو نزدیک خودم داشته باشم کاملا آشفته و سردرگم شده بودم.
عشقی که مثل کشتی که لب ساحل لنگر انداخته بود و با اون هیبت بزرگش انگار کاملا به من نزدیک بود و از دیدنش لذت میبردم، این عشق امیدی رو تو دلم زنده میکرد، اما میدونستم حق داشتنش رو ندارم و نزدیک شدن بهش با وجود دریای طوفانی امکان نداشت ، نه اون میتونست به من نزدیک تر بشه و نه من میتونستم به دریا بزنم.
نه میتونستم بهش قول بدم که تمام آنچه تا حالا ساختم رو رها میکنم و به آشفتگی دنیایی که دورمون رو احاطه کرده بود میزنم و نه میتونستم چشم ببندم به تمام احساسی که بهش داشتم .
نمیدونستم اگه معراج بتونه به هر طریقی بدستش بیاره ، من چطور میتونم این داغ رو تحمل کنم.
سیگار انگار از غصه من هیجان زده شده بود و نارنجی تر میسوخت ، دلم میخواست مثل کوچیک شدن این سیگار و مرگ پر سوزش ، همین الان تموم بشم و از دست دادن عشقم رو برای بار دوم نبینم ، از آینده احتمالی میترسیدم و فکرش مثل خوره رهام نمیکرد.
مارال با لباس خواب بنفش و کوتاهش ، تو دهنه درب ظاهر شد.
سروش بازم که تو فکری!
سکوت کرده بودم ، نمیدونستم خودش رو به بی خیالی زده و یا واقعا نمیتونست این حجم اندوه منو درک کنه ، سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم ، الهه شهوت و عشق روبروی چشمهای من ایستاده بود و نوری که شب روی بدنش پخش میکرد ، صورتش رو خواستنی تر میکرد و من رو آشفته تر.
مارال ، کاش تو بانک جلوم ظاهر نمیشدی ، کاش مثل قبل اصلا سراغم نیومده بودی ، اگر هم معراج میخواست کاری بکنه ، کاش گذاشته بودی تو بیخیری هر بلایی میخواد سرم بیاره ، الان خیلی بیشتر داغونم .
جلوتر اومد و کنارم روی صندلی نشست ، دستم رو توی دستش گرفت و به لبهاش نزدیک کرد ، طراحی و رنگ بنفش لاک ناخنش یه لحظه تو نور کمرنگ اتاق درخشید.
سروش ، چه انتظاری از من داشتی ، میدونی چقدر دنبالت گشتم تا پیدات کردم ، وقتی کلا بی خبر رفتی ، میدونی چقدر غصه خوردم؟ میدونی چقدر با دلیلهای مسخره برای خودم رفتن و غیب شدنت رو توجیه کردم ، تا اینکه بالاخره اعلایی نشونی از تو به من داد و اونم خیلی اتفاقی، توی بورس ، وقتی که پرونده مدارکش از دستش افتاد و کپی شناسنامه ات رو دیدم ، اون موقع نمیدونستم که اعلایی علاوه بر اینکه وکیل تو هست ، کارهای معراج رو هم دنبال میکنه و اصلا معراج عمدا اونو برای کنترل تو به خدمت گرفته ، اما الان میدونم که تا اطمینان پیدا نکنه که تو بی خیال من میشی و از من جواب مثبت نگیره ، جون تو در خطره.
نمیتونستم وقتی پیدات کرده بودم ، بی خیالت بشم ، وقتی از دکترت ماجرایی که اتفاق افتاده بود رو شنیدم و بعد هم ماجرای مرگ همسر معراج رو فهمیدم ، متوجه شدم این مرد خیلی خطرناک تر از چیزیه که تا حالا فکر میکردم.
عشق من ، مارال من ، نفس من ، آخه بود و نبود من که مهم نیست ، اگه قراره تو رو نداشته باشم ، چطور میتونم ادامه بدم؟ چطور میتونم بسپارمت به دست کسی که داره با زور و قدرت نفوذ و پول تو رو از چنگ من در میاره.

مارال از روی صندلی بلند شد و به سمت یخچال رفت و دو تا نوشیدنی ریخت ، من سیگار دیگه ای روشن کردم و مات نگاهش میکردم ، حس میکردم ، قطرات اشک روی صورتش میلغزه .
با صدایی گرفته و پر بغض گفت:
چرا منو نمیبینی و حس منو درک نمیکنی ، چرا فکر میکنی فقط خودت عاشقی و من هیچ نقشی تو این رابطه ندارم؟
دیوونه منم مثل تو عاشقم ، چطور میتونم تحمل کنم کسی سر تو بلایی بیاره و من ساکت باشم ، چطور میتونم ببینم تمام عشقی که بین ماست رو کسی دیگه ای بخواد بهم بزنه و من حرفی نزنم ، تمام آرزوی من خوشبختی و شادی توئه ، حتی اگه من هم شریک اون لحظه هات نباشم ، اما این خواست قلب منه ، چون منم با تو شاد میشم و میخندم ، چون هیچوقت خودم رو از تو جدا نمیبینم ، اما باید صبر کنی ، سروش باید صبر کنیم و مراقب باشیم تا اتفاق بدی نیفته.
پنجره سالن رو باز کردم . هجوم نسیم سرد هوای باغچه ویلا به داخل و صدای جیرجیرکها به هوای ساکن و سکوت اتاق غلبه کرد.
نفس عمیقی کشیدم و سیگار نیمه سوخته رو خاموش کردم و با دوانگشتم به سمت باغچه پرت کردم.
مارال از پشت بغلم کرده بود و سرش رو به کتفم تکیه داده بود ، حس لمس تنش ، لذت بخش ترین لحظات عمرم بود ، برگشتم و دوباره به آغوش کشیدمش و صورتش رو بوسه بارون کردم ، دوباره و دوباره میبوسیدمش و موهاش رو نوازش میکردم ، انگار آخرین باری بود که به آغوش کشیده بودمش…
نسیم سرد شب شهریوری روی پوستم دوید و صورتم رو نوازش کرد و یادم انداخت تابستون داره تموم میشه و شهریور انگار برای من عاشق تر از همیشه است…

خانم حیدری! لطفاً با منشی آقای اعلایی هماهنگ کنید ، تمام پرونده های مربوط به شرکت رو با همون کلاسه ها ، تحویل اقای ذاکری بدن ، اگر سوالی داشتن بگید تلفنی با اقای اعلایی هماهنگ کنن ، چون ایشون الان پیش من تو جلسه است.
خوب آقای اعلایی تعریف کنید ، از شرکتهای رقیب چه اطلاعاتی دارید که به ما بدین؟
سروش خوبی؟ معلومه داری چیکار میکنی؟ یعنی چی پرونده ها رو بده به ذاکری؟
حالم که خوبه ، فقط گردنم از ضربه رفیقت بدجوری درد میکنه که البته به وقتش اونم تلافی میکنم.
آخه دیوونه ، اگه منو حامد به داد تو و اون دختره نرسیده بودیم که آدمای اعتصامی الان ضمن اینکه ترتیب جفتتون رو داده بودن ، باید لاشه هاتون رو توبیابونای کاشون پیدا میکردیم ، اون وقت تو به من میگی ضربه رفیقم؟!
اعلایی ، یا منو درست نشناختی یا من خودم رو خیلی ساده و عقب افتاده پیش تو نشون دادم ، مرد حسابی ، من حافظه ام رو از دست داده بودم ، خرفت که نشده بودم ، خودم دیدمت که داشتی جلوی حامد رو میگرفتی که نیاد تو کوچه ، اونم با چه لبخند ژکوندی ، ضمن اینکه تمام پرونده ات رو زیر و رو کردم ، حتی عکسهایی که تو جلساتت با معراج داری هم هست ، لطفاً برای من سفسته نکن ، برو خدا رو شکر کن ازت شکایت نمیکنم ، خیلی چیزها هست که باید جواب بدی، اما دیگه حتی شنیدن صدات هم غیر قابل تحمل شده ، اصلا نمیخوام باهات وارد بحث بشم ، چون میدونم ریز زندگی من رو به اعتصامی گزارش میکردی ، حالا هم برو به اون روانی بگو ، سروش از حقش دست برنمیداره و جلوی تو کم نمیاره.

و واقعا هم همینجور بود ، چون چیزی رو که نمیتونستم تحمل کنم ، این بود که کسی بخواد جلوم نقش بازی کنه و من رو ابله فرض کنه.
اعلایی بلند شد و کت قهوه ای رنگش رو برداشت ، نفس عمیقی کشید و سری تکون داد ، همزمان تلفنش زنگ خورد ، خیره به چشمهای من موند و با لحن سرد و پر از تنفری جواب داد ، بله هماهنگ کردن ، وقتی اومدن بدون کم و کاست تحویلشون بدید.
گوشی رو قطع کرد و عینکش رو روی صورتش جابجا کرد ، به وضوح میتونستم دونه های درشت عرق رو بالای پیشونیش زیر نور لوستر دفترم ببینم ، از زجر کشیدن و احسار انزجاری که تو صورتش خیلی رک داشت چنگ و دندون نشون میداد ، داشتم لذت میبردم ، از اینکه بالاخره نقاب رفاقتش رو کنار زده بودم و میدیدم با چه نفرتی به من نگاه میکنه ، حس خوبی داشتم.
دسته کیف چرمیش رو تو مشتش فشرد و برگشت که از اتاق خارج بشه ، تو لحظه آخر به سمت من برگشت و گفت:
سروش اشتباه نکن ، این بازی نیست که تو بخوای توش برنده باشی ، این یارو اعتصامی هیچی حالیش نیست ، دنیاش بین صفر و یک گیر کرده و حد وسط نداره ، تو نباید باهاش درگیر بشی ، چون خیلی راحت حذفت میکنه.
با دستم راه خروج رو نشونش دادم و بهش پشت کردم و گفتم منم دنیاش رو یا صفر میکنم یا یک ، الان تعریف دیگه ای از زندگی ندارم ، دیگه برام چیزی مهم نبود ، این اتقاقی بود که رخ داده بود و من هم تا آخرش باید می ایستادم ، با تمام عجزی که داشتم.


یک هفته گذشته بود و دو تا از انبار کالاهای وارداتی شرکتم پلمپ شده بود ، پدر خانمم هر چی آشنا و رفیق داشت رو به کار گرفته بود تا ببینه جریان از کجا داره آب میخوره ، عصر روز دوشنبه، خسته و بی رمق وارد دفترم شد و روی مبل چرمی راحتی خودش رو ول کرد.
معلوم بود دیگه بریده ، یه لیوان اب خنک براش ریختم و براش بردم ، با لحنی خسته گفت ، سروش تو کسی به اسم اعتصامی میشناسی؟
لبخند زدم و گفتم ، اره ، میشناسم ، خوبم میشناسم.
چشمهاش برقی زد و گفت پس حله ، باید یه سر بری پیشش و دمش رو ببینی ، گره کار به دست اون باز میشه ، کافیه یه دست خط ازش بگیری ، ببین هرچی میتونی سبیلش رو چرب کن ، اصلا نگران چیزی نباش ، بذار هرچی دلش خواست بگه ، فقط این انبارها رو باز کن.
خندیدم و گفتم ، حاجی فقط انبارها نیست ، محموله جدید رو هم تو گمرک گیر کشیدن.
پدر خانمم که لبخند رو لبهاش خشک شده بود ، با صدایی آهسته گفت ، خودمم باید باهات بیام ، این قصه انگار سر دراز داره.
برام خیلی مهم نبود که چه اتفاقاتی داره میفته ، منتظر بدتر از اینها بودم ، بازی که شروع شده بود رو میخواستم ادامه بدم ، باید نشونش میدادم که هرچقدر هم پول و نفوذ داشته باشه ، نمیتونه زندگی منو بر اساس اون چیزی که میخواد طرح بریزه ، اگه الان داره حمله میکنه و ضربه میزنه، بالاخره نوبت من هم میشه.

دو روز بعد تو دفتر اعتصامی منتظر اجازه ورود بودیم ، دوتا منشی توی دفترش مشغول بکار بودند ، یه پسر جوون حدوداً بیست و چهار یا پنج ساله با پیرهن شیری رنگی که ریش کم پشتی داشت و معلوم بود خیلی دلش میخواد این ریش حداقل سه برابر حجم الانش باشه و یه خانم چادری حدود هجده ساله که بنظر یا فامیل بودن یا زن و شوهر چون خیلی با هم راحت بنظر میرسیدن و به هم حاج خانوم و حاج آقا میگفتن ، هردوشون کاملا بی حال و بی انرژی کارهاشون رو پیگیری میکردن و انگار خیلی براشون حضور مراجعه کننده ها مهم نبود.

بالاخره بعد از اینکه یک ساعتی از وقت قراری که گرفته بودیم گذشت ، با صدای دخترک ، متوجه شدیم میتونیم وارد اتاق بشیم ، تو این فاصله با اینکه داشتم خودخوری میکردم ، اما سعی کردم ، خودم رو عادی نشون بدم.
بااستقبال گرم معراج و لبخند شیطنت آمیزش وارد اتاق شدیم و روبروی میزش نشستیم.
پدر خانمم بعد از خوش و بش های اولیه شروع به صحبت کرد و موضوع پلمپ شدن انبارها و گیر افتادن محموله تو گمرک رو مطرح کرد و معراج هم در حالیکه داشت نشون میداد کاملا داره به موضوع گوش میکنه ، مشغول نوشتن نامه ای شده بود و هر از گاهی سری تکون میداد.
وقتی صحبتهای پیرمرد تموم شد ، از پشت میزش بلند شد و گفت ، حاج آقا من میتونم یه خواهش از شما بکنم؟

بله حتما حاج اقا اعتصامی ، شما دستور بدین.
نه خواهش میکنم ، اگه میشه ، چند دقیقه منو با این رفیق قدیمیم تنها بگذارید.
بله بله حتما
و خیلی سریع کیفش رو برداشت و با رعایت احترام از اتاق خارج شد.

روی صندلی چرمی نشسته بودم و به معراج نگاه میکردم که سرش رو پایین انداخته بود و به تصویر خودش روی میز شیشه ای خیره شده بود.
چند ثانیه سکوت بین من و معراج برقرار بود ، سرش رو بلند کرد و به چشمهای من خیره موند ، تو چشمهاش نفرت و شیطنت و کینه داشت موج میزد و مطمئن بودم اون هم غیر از این تو چشمهای من چیزی نمیبینه.
با انگشت اشاره دایره ای روی میز شیشه ای کشید و با صدایی که شاید تهش کمی لرزش حس میکردم ، گفت:
تو نمیخوای سر عقل بیایی؟
بابت چی آقای اعتصامی؟
خودت رو به نفهمی نزن؟ فقط یه جمله ، از زندگی مارال گمشو بیرون.
و اگر گم نشم؟
هرچی که داری رو ازت میگیرم.
و اگر حاضر بشم همه چیزم رو بدم؟
چشمهاش گرد شده بود و رگ کنار گردنش نبض میزد ، حال منم بدتر از اون داشت میشد ، هیجان ناشی از جوابهایی که ناخودآگاه میدادم ، ضربان قلبم رو بالا برده بود ، حس میکردم تو قماری هستم که سر زندگیمه ، یا مرگ یا زندگی ، چیزی بین اینها نبود ، طاقت نداشتن مارال رو نداشتم و این فکر باعث شده بود برای هر خطری آماده باشم.
مکثی کرد و از پشت میز بیرون اومد ، دستهاش رو پشتش گره زد شروع کرد به قدم زدن و مشخصا داشت سعی میکرد نشون نده که عصبی شده ، دوباره گفت :
وقتی میگم همه چیزت رو ازت میگیرم ، شوخی نمیکنم.
منم وقتی میگم همه چیزم رو میدم ، جدی گفتم آقای اعتصامی.
خوب پس مشکلی نداری بعضی چیزها امروز به پدر خانمت گفته بشه؟
مسلما ، نه و البته اگه قبلش خودم براش توضیح نداده باشم.
مسلما توضیحی ندادی ، چون همین الان ، دوستای من دارن باهاش چندتا آلبوم عکس از تو و مارال رو تماشا میکنن و اینجوری که من تو صفحه لپ تاپ میبینم ، بنظر نمیرسه که تو برای این عکسها توضیحی داشته باشی.
جا خوردم ، و مطمئن بودم که ، این جا خوردنم از نظر معراج مخفی نمونده بود.
مکث کردم، عرق سردی روی پیشونیم نشست ، نمیدونستم داره راست میگه یا دروغ ، چشمهام به سمت لپ تاپ روی میز چرخید و انعکاس نورش تو قاب ون یکاد پشت میز معراج ، سعی کردم از همون قاب عکس و انعکاسمانیتور تو شیشه اش ، تصویر لپ تاپ رو تشخیص بدم و بنظرم رسید که داره بلف میزنه ، چون صفحه مانیتور تصویر بک گراند ثابتی رو داشت نشون میداد و وقتی روبروی میز جلسات اتاقش یه تلویزیون 57 اینچی رو دیدم ، مطمئن شدم ، اگه راست میگفت ، حتما تصویر دوربین رو روی تلویزیون بهم نشون میداد.
خیالت راحت باشه معراج خان ، من هر توضیحی که نیاز باشه ، به اون بنده خدا میدم ، بهرحال من مثل شما خیلی اهل مخفی کاری نیستم.
خنده ای کرد و گفت ، آها … پس این منم که الان با مارال در ارتباط هستم و به روی خودم هم نمیارم.
با اعتماد به نفس گفتم ، من با مارال ارتباطی ندارم ، اما اگه بدونم ، میخوای آزاری بهش برسونی ، به هر شکل ممکن جلوت می ایستم.
دوباره حالت عصبیش برگشت و با شتاب به سمت من اومد و یقه ام رو گرفت.
ببین سروش ، تا حالا خیلی مراعاتت رو کردم ، اما داری از صبر من سوء استفاده میکنی ، نمیخوام کاری بکنم که بعدش پشیمون بشم ، اما معلوم نیست ، که این بار مثل دفعه قبل خوش شانس باشی و فقط حافظه ات از دست بره ، تا شنبه ای که میاد منتظر جوابت میمونم و بعد تو مکانی که آدرسش رو برات میفرستم ، منتظرت میشم تا همه چیز رو خودت تموم کنی ، آخه من از بازیهای کش دار خیلی خوشم نمیاد و این بازی خیلی داره طولانی میشه.
برای اینکه حسن نیتم رو ببینی ، نامه ازاد شدن محموله گمرک و یکی از انبارهاتون رو به پدر خانمت میدم ، اما دو روز دیگه یا هیچ چیز ، یا همه چیز.
با سرعت به سمت میزش برگشت و نامه ای که نوشته بود رو برداشت و توی پاکت گذاشت و به منشیش زنگ زد تا پدر خانمم بیاد تو.
وقتی تلفن رو قطع کرد ، بهش گفتم خیلی از خودت مطمئنی ، اما معنی همه چیز برای من ، فقط بودن مارال تو زندگیمه و به سمت درب خروجی حرکت کردم.
تو دهنه درب با پدر خانمم سینه به سینه شدم ، دلم نمیخواست تو چشمهای منتظر و بی قرارش نگاه کنم ،برای همین خودم رو کنار کشیدم تا زودتر بتونه وارد اتاق معراج بشه و از درب ساختمون خارج شدم و کنار ماشین درحالیکه سیگارم رو روشن میکردم منتظرش موندم.

توی ماشین ، پدر خانمم که از مکالمه من ومعراج اطلاعی نداشت وقتی متن نامه رو خوند ، گل از گلش شکفت و چندباری منو بوسید ، میدونستم سرمایه گزاری میلیاردی که با خرید این محموله کرده بود باعث این همه خوشحالیش شده اما من واقعا نمیتونستم خودم رو خوشحال نشون بدم .
نمیدونستم معراج چه فکری کرده و چه نقشه ای کشیده ، راستش کمی هم ترسیده بودم ، اما وقتی به مارال فکر میکردم ، دوباره از همه چیز رها میشدم.
با پدرخانمم رفتیم فرودگاه و همسرم که تازه از تهران برگشته بود رو به خونه بردم ، البته اینبارهم فقط تا جمعه پیش من بود دوباره به قصد تور اروپا بار سفر رو بست ، حضورش تو زندگیم فقط در حد ارسال پیامک شده بود و گهگاهی تماس تصویری با اسکایپ ، عمدتا چیزی از بودنش رو حس نمیکردم.

صبح روز شنبه بود ، تو این فاصله با مارال حرف زده بودم و ماجرا رو براش گفته بودم.
خیلی ناراحت بود و دلش نمیخواست اینجوری رو در روی معراج بایستم ، معلوم بود که حسابی از آدمای معراج و نفوذش ترس داره ، تا ظهر خبری از معراج نبود و بعد از نهار خانم حیدری آروم در زد و با بفرمائید من وارد اتاق شد ، یه پاکت زرد رنگ سایز آ پنج بود که دربش با لاک قرمز مهر شده بود و یه پیک موتوری آورده بود و با ماژیک اسم من رو درشت روی پاکت نوشته بودن.
پاکت رو باز کردم ، فقط یه آدرس بود ، حدودش رو میشناختم ، نزدیک باغ بهادران اصفهان و البته منطقه ای که ویلاهای شخصی اونجا و با فاصله زیاد بود.
باید حدود ساعت شش اونجا میبودم ،حیدری رو صدا کردم و نکاتی رو بهش گفتم ، از آدرس عکسی با گوشیم گرفتم و بهمراه پاکت روی میزم گذاشتمش به حیدری گفتم آدرس رو برای ذاکری پیامک کنه، سوئیچ و کیف رو برداشتم و کلید گاوصندوق رو هم به حیدری دادم و سوار ماشین شدم و راه افتادم.

مسیر یک ساعت و خرده ای رو با هزار فکر و خیال و تکرار صدای حبیب رفتم و به آدرسی که داشتم ، رسیدم .
دلم از دنیا گرفته ، شب من مهتاب نداره / روز من بی تو عزیزم ،حتی خورشید هم نداره
نگو که باور نداری ، عاشقم ، عاشق خسته / نگو که تنهام میذاری ، با یه دنیا غم و غصه
میشنوی صدای قلبم، واسه تو میزنه انگار/ میشنوی هر نفسم رو ، واسه تو زنده ام انگار
همه زندگی من ،با تو شد خلاصه ای یار / نگو که باور نداری، بی تو من میمیرم ای یار… دلم از دنیا گرفته…
سرم درد میکرد و وسط پیشونیم تیر میکشید ، تو مسیر چندباری شماره مارال رو گرفته بودم و جواب نداده بود ، به همین دلیل به ذاکر یه پیام دادم که به چیزایی که به خانم حیدری گفتم گوش کنه و قبلش هم آدرس مارال رو ازش بگیره و با مارال نزدیکیای آدرس باغ منتظر من بمونه.
ماشین رو پارک کردم و ساعتم رو نگاه کردم ، حدودای شش عصر بود ، جلوی درب ویلا که رسیدم ، درب بزرگ ساختمون ناله ای کرد و خودش باز شد ،از اینکه معراج اینجوری چشم انتظارم بود ، ناخودآگاه لبخند عصبی روی لبم نشست ، آشفته بودم و از این وضعیت کاملا ناراضی.
وارد باغ شدم ، خورشید نارنجی رنگ پشت درختها از من فرار میکرد و با هر قدمم که به جلو میرفت دوباره سرک میکشید و خودش رو نشون میداد، نسیمی تو باغ پیچیده بود و درختهای انجیر برگهاشون رو میریختن روی سنگفرش باغ.
سکوت عجیبی بود و فقط وزش گاه و بیگاه باد روی آب استخر موجهای ریزی رو ایجاد میکرد، سنگفرش رو طی کردم و از درب اصلی ساختمون وارد شدم.
شبهای اواخر شهریور این منطقه سردتر میشد و احساس میکردم به یه بالاپوش نیاز دارم ، لرزشی تو تنم بود که نمیدونستم بخاطر افت فشار و عصبی بودنمه یا سرماست که داره بدنم رو به لرزه میندازه.
ساختمون ویلا بزرگ و دو طبقه بود ، وارد که شدم بوی عجیبی توی سالن پیچیده بود که خیلی خوش آیند نبود و احساس سردرد منو تشدید میکرد، نورپردازی جالب سالن توجهم رو جلب کرد،اما وجود لوستر بزرگی که وسط سالن بود و میز نهارخوری سلطنتی که یه پاکت روبان شده قرمز رنگ روش بود ، متعجبم کرد ، میز و این لوستر به شدت برام آشنا بود.
صدای پاهایی رو شنیدم که از پلکان مارپیچی سالن شنیده میشد.
به سمت راه پله چرخیدم و از دیدن چیزی که جلوی چشمم نقش بسته بود وحشت کردم ، معراج در حالیکه کت و شلوار سورمه ای و پیراهن یاسی رنگی به تنش بود و دستش رو دور بدن مارال حلقه شده بود و محکم تو آغوشش گرفته بود از راه پله پایین میومد.
انگار با پتک توی سرم زده بودن ، وا رفتم ، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و تو اون لحظه حضور نداشته باشم ، کاملا خودم رو باخته بودم ، ناخواسته چشمهام پراز اشک شد و چونه ام شروع به لرزیدن کرد ، با تمام توانی که داشتم سعی میکردم جلوی ترکیدن بغضم رو بگیرم ، اما مگه امکان داشت!
هردو جلوی چشمهای بهت زده و خیس از اشک من پایین اومدن و روبروی من ایستادند ، مارال به صورتم نگاه نمیکرد ، سرش رو پایین انداخته بود نمیتونستم چشمهای خاکستریش رو ببینم ، بنظرم میرسید که داره گریه میکنه.
معراج سرش رو از کنار صورت نازنین مارال بین موهای لخت و زیتونیش که با شال سورمه ای پوشیده شده بود برد و با لبخند تمسخرآمیزش نگاهم میکرد.
با صدای سرخوشی گفت ، خوب سروش جان ، خیلی خوش اومدی ، پاکت روی میز هدیه ماست به تو ، ممنونم که بالاخره سر عقل اومدی و این بازی رو تموم کردی ، مطمئن هستم هم خودت و هم پدر خانمت از هدیه ما خوشتون میاد.
نمیدونستم چی باید بگم ، مونده بودم این یه بازیه مسخره است که کارگردانش معراجه یا واقعیت تلخیه که باید باهاش کنار بیام.
بدون اینکه به معراج نگاه کنم ، رو به مارال پرسیدم:
چرا؟ چرا این کار رو با من کردی؟
معراج خنده ای کرد و گفت :
نمایش قشنگیه ، فقط خیلی رمانتیکش نکن.
مارال ،خیلی آروم با همون صدای لطیفش گفت :
سروش خواهش میکنم از این جا برو.
معراج دوباره به صدا درومد گفت ، عزیزم ، امشب عروسیه ماست ، بذار اینجا بمونه ، بذار برای خوشبختی ما دعا کنه ، بالاخره سروش از دوستای قدیمی هردومونه، سروش جان خواهش میکنم بمون ، امشب میخوام لبهای مارال رو عاشقونه ببوسم و تو شاهد باشی و ببینی که چطور با تمام عشقی که اون به من داره ، جواب بوسه ام رو میده ، فقط راستش باید قبلش درو پنجره ها رو باز کنیم، چون این سالن رو الان به شدت گاز پر کرده و منم به شدت از این بوی گاز متنفرم ، میدونید مه خیلی از این بو خاطره خوشی ندارم ، اما فکر نمیکردم که واقعا تو مارال رو کنار گذاشته باشی ، منم حاضر نمیشدم بدون داشتن مارال ادامه بدم، برای همین میخواستم اینجا تو این مهمونی سه نفره با هم از مارال خداحافظی کنیم ، و البته الان دیگه نیازی به این کار نیست.
مارال شونه هاش به لرزه افتاد و گریه اش شدیدتر شد .
هاج و واج مونده بودم ، از اتفاقی که جلوی چشمهام داشت رخ میداد ، حالم داشت بد میشد ، سرم سنگین بود و چیزی رو نمی فهمیدم ، بی مهبا با مشتهای گره شده به سمت معراج حرکت کردم .
معراج با سرعت از پشتش اسحه کمری رو بیرون کشید و رو به من گرفت و با حالت عصبی فریاد زد ، آها میدونستم که مارال به من دروغ گفته ، میدونستم تو اینقدر احمقی که حاضر به دست کشیدن از اون نیستی ، اما این دختره دیوونه گفت که تو اومدی اینجا که بگی همه چی تموم شده! آره مارال، پس میخواستی منو فریب بدی تا این احمق رو نجات بدی ، یعنی حاضر شدی بخاطرش با من زندگی کنی تا بلایی سرش نیارم !!؟؟؟؟ اما اشتباه کردی ، بهت گفتم که اگه ازت دست نکشه نمیذارم زنده بمونه .
سرجام خشکم زد ، دهنم خشک شده بود ، آدرالین خونم بالا بود و طپش قلب و لرزش دستهام وحشتناک شده بود، مارال با دیدن حرکت معراج جیغ کوتاهی کشید و به سمت معراج حرکت کرد.
معراج که معلوم بود کاملا گیج و عصبیه ، به سمت مارال برگشت و همزمان صدای شکستن شیشه سالن و صدای ذاکری که اسم من رو فریاد میکشید و شلیک چند گلوله رو شنیدم ، سوزشی شدیدی تو بدنم حس کردم و بعد هم صدای انفجار مهیبی که باعث شد دیگه هیچ صدایی بجز یه سوت ممتد رو نشنوم و موج انفجار که به گوشه ای پرتابم کرد ،سرو کمرم به جسم سختی که انگار دیوار بود خورد و تو آخرین لحظات مارال و معراج رو دیدم که هرکدوم به گوشه ای پرت شده بودن و شعله هایی که از آشپزخونه رو به من زبونه میکشید ، گوشهام دیگه هیچی نمیشنفت و کمی بعد تصاویر جلوی چشمهام مات و کم کم سیاه شد.

همه جا سکوت بود ، سکوت مطلق ، نمیدونستم چشمهام بازه یا بسته اما تاریکی همه جا رو گرفته بود ، هوا سرد بود و انگار بوی نم بارون میومد ، همیشه این عطر ابتدای بارندگی رو دوست داشتم ، حس سادگی و طراوت و شستن خستگیها از بدن رو برام داشت ، مثل وقتهایی که ساعتها سرپایی و در حال دویدن و بعد بهت میگن حالا میتونی آروم راه بری و نفس تازه کنی ، نفست انگار جا میاد و کمی بعد بدون اینکه بهت اجازه بدن ولو میشی روی زمین ، دیگه مهم نیست زمین خاکی و کثیف باشه یا خیس ، فقط میدونی وقتی روش خودت رو رها میکنی ، نفست تازه میشه و از خستگی که تمام پاها و بدنت رو گرفته آزاد میشی.
خسته بودم و میون تاریکی و سکوت ،راه میرفتم ، منتظر بودم که تو اولین فرصت راحت خودم رو ول کنم روی زمین و با تمام بغضی که دارم بزنم زیر گریه. اما روزنه ای از نور جلوم چشمک میزد و تنها دلیل جلو رفتنم درخشش این روزنه بود.
کم کم صدای بوق مکرر دستگاه رو شنیدم و باز هم صدای اعلایی که اینبار خیلی واضح نبود و اصلا مشتاق شنیدنش هم نبودم.
تاریکی رفته بود ، سکوتی نبود و بجاش همهمه ای که نمیشد تفکیک کرد توی سرم پیچیده بود، اما من خسته بودم ، باید میخوابیدم ، دلم میخواست برای سالها بخوابم و خوابِ بودنم با مارال رو ببینم ، گریه ام میگرفت که حتی در برابر خواسته خواب دیدنش هم عاجز بودم…

پایان

نوشته:‌ اساطیر


👍 3
👎 0
34447 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

470872
2015-10-07 09:40:17 +0330 +0330
NA

عالی عالی عالی

دیوانه ی قلمتم

1 ❤️

470875
2015-10-07 20:18:34 +0330 +0330

آفرین اساطیر جان،منتظر بودم سومی رو هم آپلود کنی،مثل بقیه نوشته هات عالی بود،راستش واقعا لغت کم آوردم آخه مگه در تعریف کردن چند کلمه و یا جمله میشه بکار برد؟…و اما داستان (میچسبه این جمله لامصب) دوست داشتم،قبلا هم گفتم امضات پای داستانه،توی سطر به سطر نوشته هاته،خلاصه که اساطیری عزیز برادر…خسته نباشی و … مرسی

1 ❤️

470876
2015-10-08 04:16:12 +0330 +0330
NA

واقعا حرفه ای. هرکسی قسمت اولشو بخونه منتظره بقیش میمونه. میدونم داری کیف میکنی که همه خواننده های داستانو تشنه بقیش کردی. اما بدون خواننده های این سری داستان از این تشنگی لذت میبرند

1 ❤️

470877
2015-10-08 04:47:01 +0330 +0330
NA

عالی عالی بود خسته نباشی

2 ❤️

470878
2015-10-08 07:03:58 +0330 +0330
NA

آدم به این بیکاری ندیده بودم…
اما …قشنگ .بو…د

0 ❤️

470879
2015-10-08 14:11:10 +0330 +0330
NA

لامصب داستان نیست ک شاهنامست خخ

1 ❤️

470880
2015-10-08 18:47:57 +0330 +0330
NA

وقتی داستانای تو و اندک دوستان خوش قلمو میخونم افسوس میخورم که با این قلم زیبا چرا باید داستاناتونو تو اینجور جایی بزارین sorry2

1 ❤️

470881
2015-10-09 09:50:01 +0330 +0330
NA

واقعا خیلی عالی بود give_rose

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها