افسانه آه (1)

1394/04/31

افسانه آه…
اپیزود اول – من
به جرم تو را دوست داشتن مستانه ، چه زود مست خزان شد بهارم مستانه
از کنارشون که رد شدم ، ناخودآگاه نگاهم تعدادشون رو شمرد ، پنج تا جوون حدود بیست و چند سال که داشتن با صدای بلند بدون توجه به تمام آدمهایی که تو پارک بودند ، میخندیدند و قلیون میکشیدن ، تعداد قلیونها که شش تا بود توجهمو جلب کرد ، یه قلیون اضافی به عنوان زاپاس گذاشته بودن کنار ، شایدم برای مهمون دیگه ای بود.
یاد زمان دانشگاه خودم افتادم ، ده نفر بودیم و یه قلیون! چه حالی هم میکردیم ، با همون چند تا پکی که نصیبمون میشد ، چقدر حرف و درد و دل عاشقانه داشتیم برای همدیگه و از نگاه دخترای همکلاسیمون چه داستانهایی که برای هم نمی ساختیم ، هر نگاه چقدر معنی پیدا میکرد ، یه نگاهی که از خجالت در جواب سلام به پایین دوخته میشد ، هر صدای مردونه ای که موقع سلام کردن گرفته و خروسی میشد ، هر بار که استاد بخاطر مسخره بازی سرکلاس بیرونمون میکرد و دخترایی که طرفداری میکردن که برگردیم.
با شنیدن صدای بفرمای یکی از همون جوونا برگشتم تو پارک و روبروی جوونها و قلیوناشون.
بفرما داداش ، مهمون ما باش.
نه عزیز ، دمت گرم ، دارم میرم ، عجله دارم.
هرجور راحتی ، دیدم بد زل زدی ، گفتم دو تا کام بگیری ، وجودت حال بیاد.
لبخندی زدم ، بخاطر حرفش ، واقعاً آدما از دل همدیگه خبر ندارن ، با خودم فکر کردم ، خداییش چقدر دلش خرمه که با کام گرفتن از قلیون وجودش حال میاد.جواب دادم
نه ممنون ، نعنایی حال نمیکنم.
سری تکون داد و چیزی نگفت. منم راهم رو کشیدم و پیاده راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی.
خبری نبود ، ساعت یازده شب بود و باید حدس میزدم که وقتی این وقت شب میای بدون وسیله کنار زاینده رود قدم بزنی باید برای برگشت حتما پیه تاکسی دربست رو هم به تنت بمالی.
یه تاکسی زرد رنگ پیداش شد ، تا اومدم دست بلند کنم براش و جواب چراغ نوربالایی که زد رو بدم ، دیدم یه دختر پسر در حالیکه دست پسره دور کمر دختره بود از پشت سرم پیداشون شد و بعد از یه بوسه دلبرانه از هم جدا شدند.
پسرک در حینی که از دختره دور میشد با صدای بلند گفت ، فردا شب میبینمت ، دخترک هم بوسه ای از راه دور براش فرستاد و جلوی چشم من به تاکسی که ایستاده بود ، گفت دربست فرایبورگ و بعد رو به من برگشت و با عشوه گفت :
ببخشید ، شما که صدا نکرده بودین تاکسی رو ، رنگ عجیب چشماش درگیرم کرد ، صورت گردش و لبهای ظریف و نیمه بازی که هوس بوسیدن رو تو دلت به شدت تازه میکرد، با اون شال و مانتوی رنگ تیره اش و موهایی که از وسط سرش فرق باز کرده بودند در عین سادگی ، حس عجیبی رو ایجاد میکردند.
نه ، راحت باشین ، اگر هم صدا کرده بودم ، اصلا تا شما حضور داشتین سوار نمیشدم ، بالاخره خانمها مقدم ترن.
جواب داد من مشکلی ندارم ، اگه نوبت شماست ، بفرمائید ، و بعد درب تاکسی رو که باز کرده بود رها کرد و چند قدم عقب اومد.
اومدم سمتش و از لای درب به راننده گفتم ،
قربان دربست فرایبورگ میرید؟
راننده که از گرما کلافه بود ، با حالتی عصبی گفت بله بیا بالا.
برگشتم به سمت دخترک و گفتم ، بفرمائید ، منم مسیرم ، همونجاست.
خنده ملوسی کرد و سوار شد.
تمام راه بدون حرف و در سکوت و غرق شدن من تو عطر ورساچه بلک دخترک ، طی شد ، دخترک پیاده که شد هنوز رد عطرش رو توی ماشین حس میکردم و دلم میخواست با تموم وجود نفس بکشم هوای حضورش رو ، خواست حساب کنه ، به راننده اشاره کردم و گفتم ، من حساب میکنم. ، مرض جنتلمن بودن وسط اون شب تیرماه به سرم زده بود ، اونم برای دختری که میدونستم ، دیگه هیچوقت نمیبینمش ، حس میکردم ، تحت تأثیر ماه قرار گرفتم که خیلی شفاف داشت میتابید و نقره ای رنگ بود.
لبخند قشنگی تحویلم داد با یه صدای خیلی ریز خداحافظی کرد و با سرعت پشت بوته ها و درختهای بلوار غیب شد.
به راننده گفتم صبر کن ، از ماشین پیاده شدم ، سرم کمی سنگین بود و تا خونه من مسیر زیادی مونده بود .
پاکت سیگار رو از جیبم درآوردم ، با ضربه کف دستم به ته پاکت یه نخ داوطلب سوختن شد ، با دو انگشت بیرون کشیدمش و گوشه لبم گذاشتمش ، جیبم رو دنبال فندک گشتم ،اما یادم افتاد عصر همون روز، به یه پیرمرد توی پارک فندک رو قرض دادم و یادم رفت بگیرم ازش.
سرم رو از پنجره ماشین داخل کردم و به راننده گفتم:
عزیز فندک ماشین رو آتیش میکنی؟
با دست راستش یه شعله جلوم گرفت و دیدم سیگار خودش رو تازه آتیش کرده و گفت :
توقف رو میذارم به حسابتا ، چیزی نگفتم ، دلم نمی خواست راه بیفتم ، هنوز کمی امید داشتم که برگرده ، شاید چیزی تو ماشین جا گذاشته باشه ، شاید حرفی بخواد بزنه ، شاید…
به درب ماشین تکیه دادمو با غیض و حرص خاصی از سیگار کام اول رو گرفتم. ، نور نارنجی رنگ سوختن سیگار ، تو چشمم بود و هوس میکردم بهش دست بزنم. بازدم اولین کام دود غلیظی بود که همه اطرافم رو گرفت ، تو همون حین آهی کشیدمو به آسمونی که دیگه ستاره ای توش پیدا نبود و بجاش نور نارنجی رنگ مرده چراغهای خیابون فرایبورگ پخش شده بود خیره موندم.
دود سیگارم که پراکنده شد ، یه پیرمرد تقریبا هفتاد ساله با یه کت و شلوار خاکستری و چشمهای گود رفته و موهای ریخته که تو دستش یه عصای چوبی سلطنتی بود روبروم ایستاده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.
با تعجب منم خیره شدم بهش ، سیگار رو از گوشه لبم برداشتم و گفتم جانم ، امری داشتین؟
با کمی مکث اومد سمتم گفت ، تو صدام کردی!
با حیرت گفتم : جان؟ کی چی شده؟
خیلی آروم جواب داد : من آهم ! اسمم رو کشیده ادا کردی ، منم اومدم.
شرمنده ولی نمیخواستم مزاحم شما بشم ، اما الان چی کار باید بکنم؟
برای چی آه کشیدی؟
امممم ، چرا آه کشیدم؟ خوب راستش یه دلیل داشتم ، اما نمیدونم ، تو اگه فقط حسرتی ، چه کاری برام میتونی انجام بدی؟
نگاهی کرد و گفت ، دوباره به همون چیزی که فکر کرده بودی فکر کن و آه بکش تا بفهمی.
با شک و تردید نگاهش کردمو ، با کامی که از سیگار گرفتم ، آه کشیدمو آرزو کردم که جای دوست پسر دخترک بودم…

کنار زاینده رود نیمه خشک ، که یه آب باریکه توش جاری بود داشتم قدم میزدم ، فکرم پیش تمنا بود ، مردی که توی ایستگاه تاکسی ایستاده بود خیره خیره جلوی چشمم مات تمنا مونده بود ، چهره تمنا یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشد ، اما نگاه حریص اون مرد هم که وقتی داشتم تمنا رو میبوسیدم مارو دید میزد ، روی اعصابم بود ، گوشی رو از جیبم درآوردم و به تمنا زنگ زدم ، صداش رو اونور خط که شنیدم قبلم دوباره به طپش افتاد.
الو سلام ، خوبی تمنا
سلام مرسی ، چی شده ، اینوقت شب زنگ زدی؟
هیچی ؛ میخواستم مطمئن بشم رسیدی.
آره الان دم درب خونه هستم .
اون یارو که باهات سوار شد ، چیزی نگفت.
آرمین دوباره! نه بابا بنده خدا نشست صندلی جلو ، عین مجسمه ، چشمامش رو هم بسته بود .
تو از کجا دیدی چشماش بسته بود؟
اهههه آرمین ، از تو آینه بغل ماشین دیدم دیگه.
آها پس تو نگاهش کردی؟ داشتی اونو دید میزدی؟ از چیش خوشت اومده بود.
واییی نه دید نمیزدم ، آخر شبی رو اعصاب نرو ، بذار تمرکز کنم چی باید به بابا اینا بگم ، قرار بود یازده خونه باشم ، الان یه ربع به دوازدهه.
باشه باشه فردا در موردش حرف میزنیم.
نه آرمین اگه فردا میخوای با این سوالای مسخره ات گند بزنی به شبم ، نمیام.
باشه هیچی نمیگم ، لالمونی میگیرم ، تو هم هرکاری دلت میخواد بکن ، منم که اینقدر دوستت دارم ، به جهنم.
واییی آرمین من چیکار کنم با این اخلاق بچه گونه تو ، تو رو خدا بذار فکرم آزاد باشه ، الان هم خودت رو ناراحت میکنی ، هم اخلاق منو سگ میکنی ، با خونه دعوام میشه.
دوستت دارم ،تمنا ، تو رو خدا فقط مال من باش.
عشقم منم دوستت دارم ، مال تو هستم.
ببخش که اذیتت کردم ، این کله داغ من هزارتا فکر توشه ، نمیتونم ببینم یکی محو تماشات میشه.
مراقب خودت باش ، دوستت دارم ، بای
بای عشقم.
کنار رودخونه روی نیمکت نشستم ، شب داشت از نیمه میگذشت ، دست کردم تو جیبم تا پاکت سیگارمو در بیارم ، اما با تعجب دیدم یه بسته آدامس فایو تو جیبمه ، کمی گنگ و مبهوت بسته ادامس رو بیرون کشیدم ، یه لحظه به خودم اومدم ، وحشت کردم.
تاکسی زرد رنگ ، راننده عصبی ، سیگار روشنم، پیرمرد ، ماه ، آه…
تازه متوجه موضوع شدم ، من آه کشیده بودمو ، الان اونجا بودم ، تمنا مال من شده بود ، باورم نمی شد ، کمی قاطی کرده بودم ، تنها چیزی که یادم میومد ، دیدن تمنا تو ایستگاه تاکسی بود و نهایتاً دیدن پیرمرد کت و شلواری.
یه آدامس گذاشتم تو دهنم و سعی کردم بیشتر تمرکز کنم ، الان باید چیکار میکردم ، دست کردم تو جیبم کیف پولم رو درآوردم ، وای فقط دوزاده هزارتومن توش بود ، کارت اعتباری اسم جدیدم رو نشونم داد اما انگار سالها بود که این اسم رو میشناختم ، آرمین شاهی .
جالب بود که رمز کارت رو میدونستم و اینکه الان باید به سمت محله پایین شهر میرفتم.
یادم افتاد خواهرم یه اتود سایز 7 میخواست و به جیب پیرهنم که اتود توش جا خوش کرده بود نگاه کردم.
با خودم گفتم کاش کیف پول و کارت اعتباری قبلیم هم همراهم بود.
آرمینی که الان من بودم ، یه کارگر خط تولید بود که از هشت صبح تا پنج عصر بیرون از شهر تو یه شرکت تولیدی مشغول کار بود ، حتی آدرس شرکت و ایستگاه سوار شدن برای رفتن به محل کار و اسم سرپرست خط و خیلی چیزای دیگه رو هم میدونستم.
خودم رو به پل بزرگمهر رسوندم و یه پیکان که صدای تراکتور میداد با دو نفر مسافر جلوی پام ترمز زد ، به خونه رسیدم و کلید رو که تو در انداختم ، صدای فحش دادن بابام که داشت به شانسش و آسمون و زمین به صورت خاص و گلچین نثار میکرد شنیده می شد.
سعی کردم منو نبینه و ، خودم رو به اتاقمون رسوندم ، خواهرم ، وارد اتاق شد و گفت
همیشه به گردش ، به به چه بوی خوبی میدی ، اتود رانداختم سمتش و بی حوصله گفتم
ولم کن بابا اصلا حوصله ندارم.
چی شده ، جوابت کرد؟
عمراً منو جواب کنه.
نه خداییش بهش گفتی کجا زندگی میکنی ، شغلت چیه؟
خوب که چی؟
خوب آقا خله اگه اینار رو بفهمه که کاری به تیپ و قیافه ات نداره ، نمیدونه که هرچی درمیاری رو داری خرج شلوار و پیرهن میکنی تا دلبری کنی ، اگه بفهمه یه کارگر ساده هستی ، سی ثانیه هم باهات نمیمونه.
چرت نگو ، تمنا منو دوست داره ، کاری به این چیزها هم نداره.
امیدوارم ، ولی بدون باید لقمه رو اندازه دهنت برداری ، وگرنه یا میپره تو گلوت و خفت میکنه یا اصلا جا نمیشه.
باشه تو راست میگی ، تو اندازه گلوت بردار ، من میخوام بخوابم ، فردا از سرویس جا نمونم شانس اوردم.
شب بخیر.
شب بخیر.
سرم روی بالشت گذاشتم و باخودم گفتم ، وای کارگر ساده با برجی نهایتاً نهصد تومن ، آخه مگه میشه ، این احمق که حداقل یه تومن پول لباسها و عطرش میشه ، یعنی اینقدر باید تفاوت داشته باشه وضع زندگی و لباس پوشیدنش ، یاد کیف پولشو موجودی توی کیفش افتادم و از زور عصبانیت چشمام رو بستم .
صبح خوابم برده بود ، اصلا نفهمیده بودم کی ساعت موبایل رو خاموش کرده بودم ، با نکبت و بدبختی با مینی بوسهای بین راهی خودم رو به شرکت رسوندم و از همون لحظه ورودم سرپرست خط شروع کرد به غر زدن و رو اعصاب رفتن.
حالم داشت تو اون هشت ساعت بهم میخورد ، محصولات پشت سر هم میومد و کار تکراری پیچ بستن روی دوتا قطعه .
اصلا اوضاع مناسبی نبود ، تصمیم گرفتم ، تو اولین فرصت یه کار درست حسابی برا خودم راه بندازم و از این شرکت هرچه زوتر بزنم بیرون.
تو راه برگشت ، اولین عابربانک رو که دیدم ، پریدم سمتش و موجودی حساب کارت بانکی رو گرفتم ، وای خدای من ، فقط دویست تومن توش بود ، که البته با توجه به حقوق دریافتی آرمین بنظر مونده حساب خوبی بود.
دلم برای خودم سوخت ، فقط دویست تومن موجودی ، افسوسی خوردم و با سرعت سمت خونه رفتم و لباسهام رو عوض کردم و ادکلن اینتنز اروفیای آرمین رو چندباری به بدنم اسپری کردم ، از عطر خنک و تلخش خوشم اومد و مارک سازنده اش رو خوندم ، خندم گرفت که خداوکیلی ببین کارگر خط تولید یک چهارم حقوقش رو داده عطر مارک کالوین کلین خریده ، با عجله از خونه بیرون زدمو به سمت پارک آبشار رفتم.
سلام دیر کردی ، فکر کردم نمیایی.
ههه ، چرا نیام ، این ماشین شرکت کمی تو ترافیک گیر کرده بود.
خوب کجا بریم؟
مگه همینجا بده؟ میخوای بریم کافی شاپ؟
نه ، اگه ناراحت نمیشی ، با یکی از دوستام صحبت کردم ، گفت داداشش اینا رفتن آنتالیا یه هفته نیستن ، کلید خونه شون رو داد گفت اگه بخوام میتونم برای تمرین زبان برم اونجا.
لبخندی روی لبم اومد و کلی تو دلم ذوق کردم ، با تمنا ، تنها توی یه خونه ، این عالیه ، به چشمهای خاصش نگاه کردمو گفتم ، یعنی تو نمیترسی با من تنها زیر یه سقف باشی؟
خندید و گفت ، پاشو تا دیر نشده.
وارد یه خونه نزدیکیهای میدون فیض شدیم ، خونه نسبتا بزرگ و شیکی بود .
وارد سالن شدیم و روی کاناپه نشستم ،تمنا مانتو و شالش رو باز کرد و موهای مشکی و لختش رو آزاد کرد ، سمت آشپزخونه رفت و دو تا لیوان آب ریخت و برای جفتمون آورد ، از روی میز کنترل اسپیلت رو برداشتم و دما رو روی شونزده درجه تنظیم کردم.
باد خنک از روبرو به صورتم میخورد.
تمنا کنارم نشست .
تمنا!
جانم!
میدونی خیلی دوستت دارم؟
میتونی نداشته باشی؟
نه ، هیچوقت ، بدون دوست داشتنت میمیرم.
پس چرا ثابت نمیکنی؟
چطوری باید ثابت کنم؟ مگر اینکه برات بمیرم.
نه من خودت رو لازم دارم ، جنازه ات به چه دردم میخورره؟
بغلش کردمو گونه اش رو بوسیدم ، با اولین بوسه حس کردم ، پوست صورتش منتظر بوسه های دوم و سوم منه ، آروم آروم بوسه ام رو به سمت لبهاش بردم و لب پایینش رو مکیدم ، طعم رژش و عطری که میداد ، حریصم میکرد که بیشتر لبهاش رو ببوسم ، نرمی لبهای قلوه ایش ، هوسم مینداخت گهگاهی یه ذره با دندون لبش رو فشار بدم.
دستم رو بردم پشت سرش و تکیه گاهش کردم ، تا بتونه روی دستم لم بده ، سرش که کج شد گردن ظریف و بلوریش از زیر موهای لخت و سیاهش نمایان شد ، برجستگی گلوش رو بوسیدم و سرش رو به پشتی کاناپه سپردم و خودم روبروی بدنش قرار گرفتم.
آروم جلوش زانو زدم و از شکاف یقه تاپش خط بین سینه هاش رو نفس کشیدم ، عطر دوست داشتنی ادکلنش تمام سرم رو پر کرد و نرمی بین دو تا سینه اش باعث شد ،اونجا رو هم ببوسم.
تاپ مشکی رنگش رو از تنش درآورد و سوتین اسپرتش رو با یه دست از پشت باز کرد.
سینه های طبیعی و قشنگش رو بروی چشمای حریص من قرار گرفت . بدون اینکه حرفی بزنم ، شروع به خوردن سینه سمت چپش کردم و با دست دیگه سینه راستش رو مالش میدادم.
نرمی و لذت مکیدن و بوسیدن سینه هاش با عطری که تنش میداد ، حال عجیبی رو برام ایجاد کرده بود ، سینه چپش رو رها کردمو سراغ سینه راستش رفتم ، با یه دست سر من رو نوازش میکرد و دست دیگه اش رو روی دست من گذاشته بود و از من میخواست فشار بیشتری به سینه اش بیارم.
با هر دو دستم ، سینه هاش رو فشار میدادم ، کاملا تو مشت من جا نمیگرفت ، اما دیدن دستهای سفید و ظریف تمنا که با لاک آبی تیره اش با رنگ پوستش تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود و حالتی که دستهاش رو روی دستهای من گذاشته بود تا فشار بیشتری به سینه اش بیارم ، شهوتم رو بیشتر میکرد.
نافش رو با زبونم لیسیدم و چندبار با لبهام اطراف شکمش رو بوسیدم.
دستهاش رو ول کرد و دکمه شلوارش رو باز کرد ، منم سینه هاش رو رها کردم و جلوش ایستاده تیشرتم رو درآوردم ، خودش همونطور که نشسته بود ، شلوارش رو در آورد و به من کمک کرد تا شلوار جینم رو دربیارم.
حس و حال خوبی داشتم و عطش عجیبی برای سکس تو تنم حس میکردم.
دوست داری 69 بشیم؟
باشه عشقم منکه از خدامه.
روی مبل سه نفره دراز کشیدم و تمنا اومد روی من.
با لمس کیرم و داغی دهنش کیرم انگار داشت پوست خودش رو پاره میکرد.
خیلی آروم و عمیق کیرم رو ساک میزد وبا دستای لطیفش بیضه هام رو میمالید ، من از لذت زیاد هرچند لحظه کسش رو ول میکردم تا از روی لذت اه بکشم.
کس تمنا رو خیلی با ولع میخوردم و زبونم رو توش میکردم ، اینقدر سر و صدا میکردم و میخوردم که خنده اش گرفته بود.
چند دقیقه بعد خیلی آروم نشست روی کیرم و بالا تنش رو روی بدنم ول کرد.لبش رو نزدیک گوشم آورد و گفت ؛ آرمین میکنمت و در همون حال لاله گوشم رو که داغ داغ بود با زبونش لیسید. باد کولر به خیسی لاله گوشم خورد و حس کردم یخ زدم.
از حرفش هم شهوتی تر شدم و هم ترسیدم ، تا حالا این حرف رو از یه دختر نشنیده بودم.
بغلش کردمو از روی مبل بلند شدم ، جاهمون عوض شده بود.
کیرم رو دوباره فرو کردمو با هیجان و قدرت تلمبه میزدم ، تمنا با دستاش بدن و مبل و هرچیزی که به دستش میومد رو چنگ میزدو و ناله میکرد ، وسط ناله هاش گاهی اسم منو صدا میکرد و گاهی مامانش رو میخواست.
کیرم رو یکهو از ناناز تپلش بیرون کشیدم ، چند لحظه مکث کردم ، با بیرون کشیدن کیرم ، نفس عمیقی کشید ، انگار زیر ضربه های من فرصت نفس کشیدن نداشت ، تا خواستم کیرم رودوباره فرو کنم ، چشمم به بهشت نازش افتاد و دوباره سرم رفت سمت ناناز خیس و داغش ، چندباری لیسش زدم حسابی دوباره آبش راه افتاد ، حس کردم بدنش از لذت دچار رعشه شده و لرزشی تو تنش ایجاد شد و چند باری نفس عمیق کشید، از نتیجه کارم راضی بودم ، میدونستم این لرزش بخاطر لذت زیاده ، برای همین کارم رو ادامه دادم ، چند لحظه بعد حس کردن انگار صدا و جوابی بخاطر تحریک های من از سمت تمنا نمیاد.
سرم رو از بین پاهاش بیرون آوردم و تمنا رو صدا کردم ، جوابی نشنیدم . ازبین پاهاش بلند شدمو به صورتش نگاه کردم.
سرش به یک طرف کج شده بود و چشمهاش بسته بود دندونهاش کلید شده بود و از گوشه لبش کف سفید رنگی بیرون ریخته بود.
دست و پام رو گم کردم ، چندباری با صدای بلند صداش کردم و تکونش دادن دیدم صدایی ازش در نمیاد و هیچ عکس العملی نداره.
سریع شلوارم رو برداشتم و به اورژانس زنگ زدم ، دست و پاشکسته آدرس رو دادم و تو همون حین سعی کردم لباسای خودم و تمنا رو تنش کنم .
گریه ام گرفته بود ، بخاطر این وضعیت به خودم نفرین میکردم ، از کجا باید میدونستم این اتفاق میفته.
با صدای آژیر اورژانس اشکهامو پاک کردم و ، آهی کشیدم، با عجله به سمت درب ورودی دویدم اما یه لحظه چشمم تو آینه قدی به تصویر اشنایی خورد ، مکثی کردم دوباره به آینه نگاه کردم، پشت سرم ، پیرمرد کت و شلواری ایستاده بود و سر تکون میداد ، نگاهم رو ازش گرفتمو به سمت درب حرکت کردم.

ادامه…

نوشته: اساطیر


👍 1
👎 1
32284 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

466405
2015-07-22 17:50:07 +0430 +0430

بازم مثله همیشه عالی بود اساطیر give_rose

خیلی خوشحالم بازم نوشتی
خسته نباشی drinks

1 ❤️

466406
2015-07-22 18:03:30 +0430 +0430
NA

خيلى خوب بود اساطير منتظر ادامه داستانت هستم.موفق باشى.

1 ❤️

466408
2015-07-22 18:49:59 +0430 +0430

خط اولو که خوندم خوشحال شدم,سبک خاص نگارشت یه قلاده به گردن آدم میندازه و تا انتهای داستان با خودش میکشه.دوباره یه داستان خوب دیگه از اساطیرمون,شما دیگه مال خودت نیستی عزیز برادر.منتظر ادامه هستم و …مرسی

1 ❤️

466409
2015-07-22 18:50:59 +0430 +0430
NA

داستانات خیلی خوبه.ممنونم

1 ❤️

466410
2015-07-22 20:37:14 +0430 +0430
NA

احسان هات در حالیکه با انگشتانش روی میز نجواهای موزونی می آفرید فرمود:

احسنت…ادامه بده

1 ❤️

466411
2015-07-23 03:58:07 +0430 +0430
NA

داستان بود یا شاهنامه

0 ❤️

466413
2015-07-23 10:36:26 +0430 +0430
NA

واقعا عالی بود مرسیانتو… ok

1 ❤️

466414
2015-07-23 18:13:19 +0430 +0430
NA

و دوباره اساطیــــــــــــر…ایول…بی حرف

1 ❤️

466415
2015-07-24 13:57:38 +0430 +0430

هنوز نخوندم ولی میخوام درباره ی اسمش نظر بدم!!!
خدا مرگت ندهههههههههه!!!افسانه ی آه صمد بهرنگی؟؟؟!!!می دونی من چقدرررر عاشق این داستانم؟؟؟!!!؟؟!!
آه…پس اینجا هم؟!

1 ❤️

466417
2015-07-24 16:37:12 +0430 +0430
NA

عالیه واقعا مثل همیشه …ادامش بده

1 ❤️

466418
2015-08-04 22:00:55 +0430 +0430
NA

گاهی اوقات ذهن از بیان توصیف یک نوشته، و حسی که از خواندنش، آدمی رو دچار میکنه، ناتوانه…
در یک جمله عرض می کنم؛
« بی نظیر بود اساطیر عزیز…»

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها