افسانه آه (2)

1394/05/12

قسمت قبل…

اپیزود دوم ، آه کشیده من
داستان در مورد مردی است که در شبی تابستانی دچار افسانه آه میشود و ناگهان خود را در قالب جوانی میبیند که عاشق دختری به نام تمنا است ، این دو از نظر طبقه مالی با هم اختلاف فاحشی دارند و جوانک با خرج کردن درآمد حاصل از شغل کارگری خط تولید، سعی میکند جلوی دخترک کم نیاورد ، در شبی که این دو با یکدیگر به معاشقه پرداخته اند ، تمنا دچار حمله عصبی میشود و از هوش میرود.

و حالا ادامه داستان…

پرستارها وارد خونه که شدند ، از اوضاع خونه و وضع آشفته من کاملا مشخص بود که مشغول چه کاری بودیم ، یکی از پرستارها با دیدن و معاینه اولیه تمنا به همکارش اشاره کرد و گفت حمله عصبیه ، شاید از هیجان زیاد .
همکارش سری تکون داد و گفت هیجان زیاد و بعد رو به من گفت ، چی کار میکرد که دچار حمله شد؟
نگاهم به لیوان های روی میز افتاد و بدون فکر کردن گفتم نمیدونم ، روی مبل نشسته بود و من رفته بودم تو آشپرخونه برای هردومون آب بیارم که یکهو اینجوری شد.
هر دو پرستار اقدامات اولیه رو انجام دادن و با آمبولانس رفتیم سمت بیمارستان ، با عجله کارهای پذیرش رو با نکبت و بدبختی انجام دادم و رفتم بالای سرش تو بخش ، دکتر شایان اعتمادی داشت معاینه اش میکرد ، پسر جوون و خوشتیپی بود ،با قد بلند و موهای مشکی و پر ، صورت کاملا اصلاح شده و عطر اعجاب انگیزی که حتی به بوی الکل پخش شده توی سالن اورژانس هم غالب شده بود .
خودم رو نزدیکش کردم و دیدم با دقت داره نبض تمنا رو کنترل میکنه ، برگشت به سمتم و گفت
چیزی نیست ، تا یک ساعت دیگه به هوش میاد ، شوک عصبی بهش وارد شده بوده ، قبلاً سابقه صرع داشته؟
نمیدونم آقای دکتر ، من اولین بار بود میدیدم.
شما چه نسبتی باهاش دارین؟
من نامزدشم ، البته غیر رسمی.
آها ، پس دوستشی.
بله.
خوب شانس اوردی ، داشتین کاری میکردین که اینجوری شد؟
عین گناهکارها ، بهش نگاه کردم و سکوت کامل ، انگار آب یخ ریخته بودن روم ، جرات نمیکردم حرف بزنم ، دهنم خشک شده بود.
دکتر لبخند زد و گفت ، مواظبش باش ، این دختر احتمالا صرع داره ، نباید خیلی هیجان زده بشه ، حمله صرع که بیاد ، عمدتا ، طرف دیگه اختیاری از خودش نداره ، ممکنه عضلاتش منقبض و نفسش تند بشه ، این کفی که دیدی بخاطر این بود که روده اش اختیار خودش رو از دست داده بود ، بعضیا حتی اختیار مثانه اشون رو هم از دست میدن ، حین سکس خیلی به این موضوع دقت کن ، لذتش نباید به حدی برسه که از نظر عصبی دچار حمله صرع بشه ، البته در خصوص تشخیصم باید چندتا آزمایش بده ، بازم بهتون سر میزنم.
روی صندلی نشستم و به تمنا چشم دوختم ، عطر دکتر هنوز کنار تخت تمنا پیچیده بود.
دکتر به تختهای دیگه هم سری زد و گوشیش رو از جیبش درآورد و خیلی صمیمی به کسی که اون طرف خط بود ، جواب داد .
صدای بله عزیز دلمی که به مخاطبش گفت ، توی گوشم پیچید.
از روی صندلی بلند شدم ، دیدم با یه لبخند قشنگ داره با تلفن راه میره و صحبت میکنه و در حین قدم زدن تو سالن به سلامهایی که بهش میشد با تکون دادن سر و کمی خم شدن جواب میداد.
به دیوار راهروی بیمارستان تکیه دادم ، کیف پول ارمین رو از جیبم بیرون کشیدم ، کاملا خالی شده بود ، ته فیش موجودی که با دستگاه کارتخوان کشیده بودم نشون میداد از دویست تومن پس اندازش فقط پنجاه هزارتومن باقی مونده ، گوشی تمنا رو دادم به یکی از پرستارهای توی اورژانس و گفتم با خونشون تماس بگیره و بهشون اطلاع بده.

برگشتم روبروی اتاق اورژانس و تو چارچوب در به تمنا خیره شدم ، به دختر قشنگی که سهم آرمین نبود ، و من اشتباه کرده بودم ، آرمین بودن هم آرزوی من نبود ، سرم رو به لنگه در تکیه دادمو با لب نیمه باز آه کشیدم…
پیرمرد کت و شلواری کنارم ایستاد و دستش رو روی شونه ام گذاشت .
چی شد ؟ مگه تمنا رو نمی خواستی؟
چرا ، اما اون قسمت آرمین نیست.
واقعاً؟ اینجوری فکر میکنی ؟
آره ، این دوتا انتخابشون اشتباهه ، خودشون رو به دردسر میندازن.
بنظرت کجای کارشون مشکله؟
خونواده آرمین دختر مریض قبول نمیکنه ، خونواده تمنا هم آدم آس و پاس نمیخواد ، ضمن اینکه آرمین تا حالا راستش رو به تمنا نگفته.
پس عشق چی؟
این وسط قربانی هوس شده.
پس چرا با تمنا سکس کردی؟
درخواست من نبود ، اون مشتاق بود.
و تو هم نه نگفتی!
وقتی که کسی به چیزی که میتونم بهش بدم نیاز داره ، من از بخشیدن دریغ نمی کنم.
آها ، پس یعنی تو لذتی نبردی؟
چرا ، ولی مثل لحظه ای بودن تو نقطه الف بود.
پس یه چیزایی فهمیدی.
بله فهمیدم و آینده این دوتا رو دیدم ، تو همون لحظه ای که تمنا دچار حمله شد .
خوب حالا چی کار میخوای بکنی؟
میخوام آه بکشم.
بسیار خوب ، اینبار امیدوارم درست انتخاب کرده باشی.
چشمام رو بستم ، از توی جیبم بسته آدامس رو بیرون کشیدم و یکیش رو به لبم نزدیک کردم ، تو همون حین آه کشیدم و آرزو کردم جای دکتر شایان باشم.


آقای دکتر ببخشید ، میشه از دهنه درب برید کنار؟
آه ببخشید ، اصلا حواسم نبود ، معذرت میخوام .
از دهنه درب کنار رفتم تا پرستار تپلی که یه سرم قندی نمکی دستش بود ، بتونه وارد سالن اورژانس بشه ، کمی اون طرف تر پسرکی با شلوار جین و تی شرت آستین کوتاهش داشت بسته آدامس فایوش رو تو جیبش میگذاشت و با چشمهای غمزده به تخت دختری که بنظرم دچار حمله صرع شده بود نگاه میکرد .
تلفنم زنگ خورد و صدای افسانه رو از اون طرف خط شنیدم.
سلام عزیز دلم ، چطوری؟
مرسی ، تو خوبی ، دکتر من.
بله عزیزم ، کی میایی مطب؟
کی بیام؟
فردا از چهار مطب هستم تا هشت ، همون حول حوش هشت بیا که بعد با هم شام بریم بیرون.
اوکی حتما میام.
باشه عزیزم.
یه ساعت بعد به تمنا و اون دوست جوونش سر زدمو ، دیدم که پسره رفته و پدر تمنا بالای سر تخت دخترک ایستاده ، تمنا به هوش اومده بود و کمی گیج بود ، خیالم از بابت حالش بهتر شد.
با همراه بانک گوشی ، یه موجودی حساب گرفتم و لبخند رضایت روی لبم نقش بست ، بخاطر زیاد بودن صفرها اصلا میلی به شمردنشون نداشتم ، اینقدر رضایت خاطر داشتم که اصلا مهم نبود ، از جیب بغلم کیف پولم رو در آوردم و مبلغ موجودی کیفم هم اطمینان قلبی بهم داد که با این وضع مالی روی هر دختری دست بذارم ، مطمئناً نه نمیشنوم.
شیفتم که تموم شد ، به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شاسی بلندم شدم و به سمت خونه رانندگی کردم ، از خیابون فرایبورگ که رد میشدم ، تاکسی زرد رنگی که کنار بلوار ، اون وقت شب توقف کرده بود و مردی که بنظر مسافرش میومد و به ماشین تکیه داده بود و سیگار میکشید ، توجهم رو جلب کرد ، بنظر میرسید روی زمین نیست و جایی دیگه ای داره سیر میکنه ، یه ماشین از پشت برام چراغ زد و دوباره حواسم به رانندگیم جمع شد.
وارد آپارتمان که شدم ، سری به اتاق مادرم زدم چهره تکیده مادر پیرم که تو نور مهتاب شب تابستونی روی تختش خوابیده بود ، پیرتر از قبل به نظر میرسید ، تو ضلع مقابلش ، تخت ثریا بود ، دختر بیست و پنج ساله و یتیمی که با اونکه میدونست ، حسی بهش ندارم ، اما حاضر شده بود هر وقت که نیازش داشتم، با من بخوابه ، پرستار مادرم بود و روزش رو برای اینکه ساعتی از آخر شب با من باشه ، با مادرم میگذروند و البته هزینه های زندگی و تحصیل مجازیش با من بود، خیلی آروم رفتم بالای سرش و صداش کردم ، هوس سکس به سرم زده بود ، برای همین وقتی که دیدم با آرایش قشنگ و ملایم و لباس سکسیش روی تخت دراز کشیده ، با اونکه حدس میزدم خوابش سنگینه ، با دست تکونی بهش دادم و با یه ذره فشاری که به باسنش دادم ، چشمهاش رو باز کرد.
با هم به اتاقم که با چند تا پله از ساختمون اصلی جدا میشد رفتیم و پشت سرش درب رو بستم ، بدون حرفی ، پیرهنم رو در آوردم و تو بغلم کشیدمش ، دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت :
شایان جون چقدر دیر اومدی ، خیلی به وجودت نیاز داشتم ، چقدر عطر بدنت رو دوست دارم ، میخوام همش ، ریه هام از عطر تنت پر بشه ، تا کل روز فقط عطر تو رو نفس بکشم.
ثریا! قرارمون که یادته ، من نمیخوام عاشق کسی باشم ، امروز سرم خیلی شلوغ بود ، برای همین دیرتر اومدم.
آره یادمه ولی بذار من کمی تو خیالم عاشقت باشم ، میدونم تو هیچوقت با یه دختر ساده و یتیم ازدواج نمیکنی.
دستش رو گرفتم و سرانگشتهاش رو بوسیدم ، ناخنهای بلند و قشنگش که معلوم بود تازه مانیکور کرده توجهم رو جلب کرد، کمی به خودم فشردمش و گفتم:
خانم ساده با این ناخنها مواظب مادرم هستی؟ تازه تو که مادر منو داری ، کی گفته یتیم هستی؟
بوسه ای روی لبم زد و قطره اشکش رو پاک کرد .
چند روز پیش فقط بخاطر تو زنگ زدم به مهسا دوستم که آرایشگره و ازش خواهش کردم بخاطر اینکه وقت نمیکنم برم پیشش بیاد اینجا ، اونم امروز صبح اومد اینجا ، کلی غر زد که بخاطر تو سالن رو بستم ، اما چون قرار دل دکتر رو ببری ، اومدم.
خندیدم و گفتم
الان یعنی داری با این چنگالهای جادوگری دلبری میکنی؟
نخیر بیمزه ، هنوز مونده دلبری کنم عزیزم.
ثریا با اینکه کمی خواب زده به نظر میرسید ، اما طفلک سعی میکرد با ناز و عشوه من رو هم تحریک کنه ، لطافت بدن سکسی و سفیدش با اون موهای خرمایی و حالت دار و چشمهای روشنی که داشت حس خوبی بهم میداد، با شورت و سوتین زرشکی رنگش ، جلوی پای من زانو زد و کمربندم رو باز کرد و آلتم رو به دست گرفت ، نگاهم از چشمهایی که به چشمهای من زل زده شده بود به خط سینه هاش دوخته شد ، توذهنم سوالی مدام تکرار میشد، من تو اون لحظه از این دختر چی میخواستم؟
لبهاش رو به آلتم چسبوند و سرش رو بوسید و وارد دهنش کرد ، از این لذت ناگهانی کنترلم رو از دست دادم ، نتونستم تحمل کنم و چشمهام رو بستم ، سعی کردم حرکات شهوت زده اش رو کنترل کنم ، دستم رو پشت سرش نگه داشتم و آروم توی دهنش تلمبه زدم ، دستهای ثریا روی سینه ها و پاهای من در حال حرکت بود و با گرمی و لطافتی که داشت بدن من رو نوازش میکرد ، باهر بار عقب و جلو رفتن سرش و مکیدن آلت من ، لذتی که میبردم بیشتر میشد ، دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گردن ظریفش رو بوسیدم ، با هم بروی تخت رفتیم و تو بغلم کشیدمش ، سرش روی بازوم گذاشته بود سینه ام رو میبوسید و با دستش ،آلتم رو ماساژ میداد ، فکرم متمرکز نمیشد ، چهره تمنا مدام جلوی چشمم رژه میرفت و صدای افسانه، توی گوشم می پیچید ، ثریا ، خودش رو روی من کشید و کامل لخت شد چند لحظه بعد آلت منو با دستش به بهشت داغش فرستاد که حسابی خیس شده بود، با اونکه اولش خیلی دلم سکس میخواست اما وسط کار بخاطر مشغولیت فکرم و عدم تمرکزم ، حس سکسم کلا پرید ، اصلا دیگه حوصله هیچی رو نداشتم ، به دیوار اتاق تکیه داده بودم و با حرکات ثریا سعی میکردم هماهنگ بشم اما واقعاً لذتی نمی بردم.
خستگی و کلافگی از بالا و پایین شدنهای ثریا کاملا مشخص بود ، برای همین یکهو از روی آلتم بلند شد و جلوم خم شد و شروع کرد به ساک زدن ، با سرعت زیاد دستش را حلقه کرده بود دور بدنه آلتم و تکونش میداد ، کمی بعد با آه ناله های خفه توی دهنش ارضا شدم.
دخترک ، که اصلا از این اوضاع راضی نبود ، از روی میز دستمال کاغذی رو برداشت و ابم رو توی دستمال تخلیه کرد ، موقعی که لباس زیر خوشرنگش رو میپوشید نگاهی معنی دار بهم انداخت .
آلتم رو در سکوت تمیز کردم و زمانیکه خواست به تخت خوابش برگرده آروم صداش کردم و با دست براش بوسه ای فرستادم.
همین بوسه بدون لمس باعث شد لبخند بزنه و آروم بگه دیوونه و بعدش راضی به اتاق خواب بره.
کمی متعجب بودم ، سکس با این دخترک برای این دکتر جوون چه اهمیتی میتونست داشته باشه ، وقتی عشقی رو تو دلش داره و باهاش قرار هم گذاشته ، از توی کشو یه بسته قرص مسکن بیرون آوردم و یکیش رو با لیوان آبی که ثریا برام گذاشته بود ، بلعیدم و بدون اینکه بفهمم بیهوش شدم ، اما کمی بعد وسط کابوس حمله عصبی تمنا و صدای زنگدار و مداوم افسانه و تکرار مدام تصویر مردی که به تاکسی زرد رنگ تکیه داده بود ، هراسون ازخواب پریدم و تا صبح بیداری کشیدم.
روز کسل کننده ای بود ، کل روز رو فقط به امید دیدن افسانه گذروندم و نزدیکای ساعت هفت بود که به منشیم که یه پسر جوون بیست و چند ساله بود گفتم اگه دیگه کسی نیست ، خودت هم میتونی بری.
وقتی پسرک با صدای بلند خداحافظی کرد روپوشم رو در آوردم و تنها تکیه دادم به صندلی مشکی رنگ اتاقم ، از لپ تاپ موسیقی ملایمی پخش کردم و یه مسکن خوردم ، لیوان آب پرتقالم که کمی گرم شده بود رو یک نفس بالا کشیدم .
ضربان قلب داشتم ، کمی ادکلن به خودم و میون فضای اتاق اسپری کردم ، بوی خنکش کمی خلق گرفتم رو باز کرد ، خودم رو مشغول مطالعه مقاله علمی درباره سرطان مغز کردم.
صدای ضربه های آرومی که به درب اتاق میخورد ، به خودم آورد.
با صدای بفرمائید من، سرانگشتهای دست ظریف افسانه که با لاک بنفش مات تزیین شده بود بهمراه سرآستین مانتوی مشکی رنگی که حاشیه طلایی رنگی داشت ، آهسته درب رو هل داد و صدای ظریف و زنگ داری گفت :
دکتر جان هستی؟ مریض اورژانسی داری.
خانم مطب تعطیله ، اما اگه اورژانسیه فکر کنم بشه یه کارایی براشون انجام داد ، البته هزینه اش بالاست.
سلام.
سلام، خوبی عشقم ؟
صورت سبزه و موهای قهوه ای رنگی که فرهای درشتش چندتا تارش رو روی صورتش ریخته بود با اون چشمهای عسلی درشت تو دهنه درب پیدا شد.
با لبخند به استقبالش رفتم.
مرسی تو خوبی؟ دیر کردی؟
نه بابا ، دیر کجا بود، هنوز هشت نشده ، تو هم گفتی حدود هشت بیا .
اره هنوز هشت نشده ولی چقدر دیر گذشت برای من.
خوب حالا دیگه ناراحت نباش من اینجام ، فقط باید زود برم ، کار دارم.
باشه تا قبل از ساعت دوازده برت میگردونم.
نه ، نمیشه ، باید تا ده خونه باشم.
اونوقت چرا؟
بابام کارم داره ، خودمم نمیدونم چی کار داره ، فکر کنم مهمون داشته باشیم ، عموم اینا میان با پسر عموم ، میدونی که یه داستانهایی برا خودشون دارن .
تو صداش یه جورایی حس کردم داره بهونه میاره و انگار داره داستان سر هم میکنه ، چون هیچوقت نه از عموش چیزی گفته بود و نه از پسر عموش ، اما بهش اطمینان کردم ، یک سالی بود که باهاش همه جور ارتباطی رو داشتم ، اما همیشه فقط باهام تا ویلا میومد و هیچ وقت سفر چند روزه رو قبول نکرده بود.
از روی صندلی بلند شدم و کشیدمش توی بغلم ، دستش رو از لای زیپ شلوارم داخل کرد و آلتم رو به دست گرفت و گفت :
آمپول خودم چطوره؟
خوبه و دوست داره تو یه فرصت مناسب یه هوایی بخوره و با عشقش یکمی بازی کنه ، ضمنا دلم برای بهشت داغت کلی تنگ شده.
حیف که امشب وقت نمیشه ، حالا شاید تو ماشین یه کاریش کردیم.
اوکی پس اگه اینجوریه زود بریم که بتونیم حداقل شام رو باهم بخوریم.

سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران هتل آسمان رانندگی کردم ، از قبل میز همیشگی رو رزرو کرده بودم و میدونستم با ورودم بدون معطلی از صف مشتریای عادی میگذریم ، نزدیکای پل فردوسی ، پشت چراغ قرمز مجبور شدم توقف کنم، شیشه رو دادم پایین ، از پسرک فالگیر یه فال حافظ خریدم و دادمش دست افسانه و با خوشحالی گفتم بخونش:
با کمی مکث و تردید خوند:
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
فال رو از دستش گرفتم و خندیدم و گفتم حافظ حسودیش شده تو بامنی .
کمی دلخور شده بود با صدای گرفته ای گفت شاید و نگاهش رو از من گرفت و به پیاده رو چشم دوخت .
صدای پخش رو زیاد کردم با ریتم آهنگ روی فرمون ضرب گرفتم و سعی کردم خودم رو شاد نشون بدم ، چراغ سبز شد و تا اومدم حرکت کنم ، دیدم یه مرد جوون از پشت یه موتور سوار پرید جلوی ماشین و یه قمه رو محکم روی کاپوت ماشین کوبید .
از صدای جیغ افسانه و ضربه ای که به کاپوت ماشین خورد و نعره گوش خراش مردک ، کاملا هنگ کرده بودم ، نفهمیدم با چی شیشه سمت راننده رو خرد کرد و درو بازکرد ، یقه من رو گرفت و از ماشین بیرون کشید .
وسط فحشهایی که میداد ، و مشتهایی که حواله صورتم میکرد ، شنیدم که میگفت دزد ناموس ، با زن من چیکار داری؟ زن من تو ماشین تو چه غلطی میکنه؟
روی آسفالت داغ افتاده بودم و کمرم از داغی آسفالت حس خوبی داشت ، فقط توی صورتم احساس ورم داشتم و سوزش وحشتناک ، دهنم طعم خون گرفته بود ، پاها و دستام رو جمع کرده بودم و کف دستام رو نزدیک صورتم سپر کرده بودم ، یک چشمم رو از زور ضربه ای که خورده بود بسته بودم و با چشم بازم ماه کامل رو میدیدم ، ماه بالای سرم زیر شاخه های درختهای خیابون مشتاق با صورت مخدوش پیدا بود.
جمعیتی بالای سرم ایستاده بود و طرف فریاد میکشید ، بگذارید بکشمش این دزد ناموس رو ، سرم رو سمت صدا چرخوندم و از بین جمعیت پاها ، قامت افسانه رو شناختم ، بازوش تو دست مردک بود و داشت زار زار گریه میکرد و با نگاهش سعی داشت چیزی رو به من بفهمونه.
قبل از اینکه پلیس سر برسه ، مردک با عربده کشی و داد و بیداد بهمراه افسانه وسط جمعیت فقط تماشاچی گم و گور شد.
با کمک چند نفر ماشین رو بکناری کشیدم و پیاده به سمت پارک کنار زاینده رود راه افتادم ، تمام لباسم ، پاره و خاکی و خونی شده بود و بینی و گوشه لبم به شدت میسوخت ، سعی کردم از جمعیت تا جاییکه میشه دور بشم ، نه حوصله کلانتری رو داشتم و نه قصد داشتم از مردی که فکر میکرد ناموسش رو دزدیدم شکایت کنم.
چند نفری دنبالم اومدن و اصرار میکردن که به اورژانس برم ، اما خودم میدونستم که ضربه هایی که خوردم ، خیلی کاری نیست ، بیشتر متعجب و شگفت زده بودم.
خودم رو به شیر آبی رسوندم و دست و صورتم رو شستم نفسی که عمیق کشیده بودم رو با آه بیرون دادم.
بعد از چند لحظه سرم رو بلند کردم ، دیدم آه رو به روم داره لبخند میزنه ، تو همون مکث چند ثانیه ای بین ما ، یه قطره آب از نوک بینی ام غلطید و روی دستم افتاد ، با آستین پاره ام صورتم رو خشک کردم و بدون اینکه محلش بزارم رفتم و روی نیمکت پارک ولو شدم ، آروم اومد کنارم نشست و گفت درد داری؟
گفتم : ههههه ، شوهر داشت ، اونم چه شوهری! مرتیکه چاقو کش ، چه تیکه ای نصیبش شده بود ، خر نفهم یه ساله زنش داره با من میخوابه و همه کاری باهاش کردم ، اون وقت تازه فهمیده ، من چرا خر تر از اون بودم و نفهمیدم این زنیکه شوهر داره؟
خندید و گفت یعنی دردش بیشتر از مشتهاییه که خوردی؟
با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم ، روانی از جون من چی میخوای؟
عصاش رو گرفت سمتم و گفت : من تو رو صدا نمی کنم ، تویی که منو صدا میکنی ، ضمنا بار آخرت باشه که منو اینجوری خطاب میکنی.
سرم رو پایین انداختم ، راست میگفت ، اون بدبخت چه گناهی کرده بود؟ این دو نفر انتخاب خودم بودند ، اما واقعاً چه اتفاقی میفتاد که باید این ماجراها پیش میومد ، چرا ادما هر کدومشون یه داستانی داشتند .
با صدای خنده یه دختر کوچولو نگاهم به پشت سرم چرخید.
یه خونواده چهار نفره بودن که داشتن با خنده و سر و صدا کنار بساط پیکنیکشون بدمینتون بازی میکردن.
نگاهم به صورت مرد خونواده افتاد ، داشت از عمق وجودش میخندید و همسرش که کمی اون طرف تر با لبخند به جمع چهار نفره شون زل زده بود ، بچه ها با شوق خاصی سعی میکردند قبل از پدر و مادر بتونن به توپ پردار ضربه بزنن و با هربار موفق شدنشون کلی ذوق میکردن.
چشمام برق خاصی زد و به سمت آه برگشتم.
پیرمرد با تعجب گفت باورم نمیشه ، واقعاً میخوای اینجوری باشه؟
سرم رو تکون دادمو گفتم ، اوهوم ، مگه بده؟
چیزی نگفت و من باز به سمت همسر مرد نگاه کردم و آه عمیق و کشیده ای کشیدم…

ادامه …

نوشته: اساطیر


👍 2
👎 1
56924 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

467034
2015-08-03 18:43:39 +0430 +0430
NA

خیلی قشنگ و زیبا بود مرسی
clapping

1 ❤️

467035
2015-08-04 01:15:34 +0430 +0430
NA

عالی بود…
خیلی حال کردم

1 ❤️

467037
2015-08-04 06:22:03 +0430 +0430

ممنوون اساطیر جان
گل کاشتی دوستم good

1 ❤️

467040
2015-08-04 21:57:01 +0430 +0430
NA

مانند همیشه، عالی که نه… بی نظیر بود. این تعلیق و ابهام در داستانهای شمارو دوست دارم و از خواندنشان، لذت بسیار می برم.
نوشته های شما که نشان از افکار و شخصیت خاص و منحصربفردتون داره، می تونه از برخی خواننده هاتون، شخصیتی بیرون بکشه نظیر داستان قبلی تون…
دست مریزاد اساطیر عزیز…

1 ❤️

467042
2015-08-05 16:24:47 +0430 +0430
NA

لذت بردم این داستان خوبیه احساس آدمو تحت تاثییر میذاره. وگرنه سکس هرجور باشه یه چند خط بیخود اول میاد بعدش میشه تحریک شدن و انجام سکس که به درد آدمای تو کف مونده میخوره. سکس باید لابلای داستان باشه و با ظرافت بیاری. راستش من تا حالا سکس نداشتم ولی داستان های سکسی روحمو آرامش میبخشه.

2 ❤️

467043
2015-08-08 11:32:21 +0430 +0430
NA

مثل همیشه خیلی خوب بود

1 ❤️

467044
2015-08-08 15:39:10 +0430 +0430

خوب بود مثل همیشه.

1 ❤️

467056
2015-08-10 17:28:55 +0430 +0430
NA

دوست عزیز اساطیر من یک داستان ارسال کردم شما که داستان زیاد میذارید اطلاع دارید چقدر طول میکشه تا بذارن توی سایت؟؟من الان دوهفته است که داستان ارسال کردم اما هنوز نذاشتن تو سایت ممنون میشم اگه راهنمایی کنی؟؟

0 ❤️

467058
2015-08-11 11:27:26 +0430 +0430
NA

ممنونم از لطف و راهنمایتون جناب اساطیر و تشکر ویژه برای داستانهای خوبتون

1 ❤️

467059
2015-08-16 03:48:59 +0430 +0430
NA

دوست عزیز قلمی زیبا و دلنشین دارید…
توصیف هاتون لخظه ب لحظه و دقیق بود و کاملا حس فرد رو ب خواننده القا میکرد
فقط تو سیر و روال داستان سوالی ک برای من پیش اومد اینه
این داستان فقط جنبه های سکسی و جنسی شخصیت رو در بر میگیره؟
یا گریزی به اتفاقات و حوادث پیرامون و نحوه ی آشنایی و روابط خارج از حوزه ی شخصیت میزنه؟؟
چون اون طوری ک احساس کردم این داستان بیشتر حول محور سکانس های جنسی بود و از اتفاقات اطراف و روابط پیرامونش ب سرعت برق میگذره…

1 ❤️

467060
2015-08-16 03:58:36 +0430 +0430
NA

اشتباه نکنم این کاراکتر آه از صمد بهرنگیه یا ایده ی خودتون؟؟ ایده ی حالبیه

1 ❤️

467061
2015-08-20 13:39:18 +0430 +0430

این عنوان یک کتاب داستان ایرانی بود که در کودکی خونده بودم
biggrin

0 ❤️

467064
2015-08-21 18:15:42 +0430 +0430

ادامه ای زیبا بر قسمت اول,خوشم میاد که سبک نگارشت امضاء داره,گفته بودم چه خوب میشد نویسنده ها کنار تیتر داستانهاشون اسم خودشونم بنویسن تا بشه همون ابتدای صفحه فهمید کی نوشته,اما اساطیر عزیز شما اصلا نیازی به اینکار نداری,همون پاراگراف اول قلم گیرات آدمو با خودش میکشه…اما داستان,خوب و زیبا,چنانکه از اساطیرمان انتظار میرفت…مرسی

1 ❤️