افشین و مریم (۱)

1400/10/20

سلام دوستان میخوام یه داستان بداهه بنویسم امیدوارم که خوب بشه. اما داستان:
صبح یک روز پاییز بود ماشین را پارک کردم پیاده شدم و به طرف فروشگاه لباس به راه افتادم دو سه پله بالا رفتم و در به صورت اتوماتیک باز شد. دو قدم برداشته بودم که دختری قد بلند محکم به سینه ام برخورد کرد. با اینکه قوی و ورزیده ام اما ضربه چنان ناگهانی و محکم بود که تعادلم به هم خورد .به هر زحمتی خودم را کنترل کردم.دختره که کف فروشگاه پخش شده بود تند تند خودش را جمع و جور کرد و خیلی سریع از جاش بلند شد و چشم تو چشم شدیم چه چشمهای درشت و جذابی داشت انگار تو چشماش سگ بسته بودن بس که گیرا بود صورتش به زیبایی قرص ماه بود خواستم با معذرت خواهی سر صحبت را باز کنم که زودتر گفت آقا خیلی شرمنده ام ،ببخشید. خواست بره که دید سر راهشم گفت لطفاً اجازه بدید من برم گفتم خانمی براتون مشکلی پیش نیومد گفت نه نگران نباشید گفتم اتفاقاً نگرانت شدم ناسلامتی من مدیر فروشگاهم دختره رنگ از صورتش پرید،داشت تلاش میکرد از بقلم راهی برای گریز پیدا کنه که نیما همین‌طور که صورتش را می مالید گفت آقا افشین نگذارید بره خانم دزدی کرده.


اسمم افشین ساکن یکی از استانهای غرب کشور (۲۴ سالمه قد بلند ،بدن ورزشکاری و خوشتیپ) با مادرم زندگی میکنم. دو سال پیش بعد از فوت پدر بزرگم ثروت هنگفتی به من که تنها وارثش بودم رسید ومن یه شبه ره صد ساله طی کردم و شدم سرمایه دار. حالا چرا من تنها وارث پدربزرگم بودم داستانش اینه:
۴۳سال پیش مادر بزرگم در حالی که تنها فرزندش( پدر من) ۲سال داشت بیماری میگیرد و می میرد.پدر بزرگم آدم بزرگ و سر شناسی بوده که خیلی‌ها حاضر بودند دخترشونا به طمع مالش به عقد پدر بزرگم در بیارن اما اون می‌دونسته همشون بخاطر پول اونه و بخاطر خودش نیست حتی اگه بخاطر خودشم باشه برا بچه اش مادری نمی‌کنند زیر بار نمیره تا اینکه مدتی بعدخانمی که نازا بوده و شوهرش اونا طلاق داده بوده سر راه پدربزرگم قرار میگیره و میشه زن پدر بزرگم .
سکینه که خودش بچه دار نمی‌شده پدرم را بچه خودش میدونه و مثل یه مادر واقعی اونا بزرگ میکنه تا اینکه پدرم بزرگ میشه .
پدرم ازدواج میکنه و من به دنیا میام ۳سالم بود که پدرم تصادف میکنه و اونم میمیره و من بدون خواهر و برادر می مونم .
پدربزرگم سرپرستی ام را به عهده میگیره و از مادرم که هنوز خیلی جوون بوده میخواد بره ازدواج کنه اما مادرم ترجیح میده بمونه و مرا بزرگ کنه.
پدربزرگم که فوت کرد با راهنمایی مادرم یه زمین خوب بر خیابون خریدم و یه ساختمان تجاری مسکونی (سه‌طبقه) توش ساختم.یک ماه پیش ساختمان تکمیل شد.
طبقه همکف دو قسمت جلو فروشگاه پشت پارکینگ طبقه اول باز دو قسمت، جلو فروشگاه پشت یه واحد مسکونی بزرگ، طبقه آخر سرتاسر یه واحد پنت هاوس شیک و مچلل.
۱۰روز پیش فروشگاه لباس بزرگی را در دو طبقه(پایین لباس مردانه و بالا لباس زنانه ) افتتاح کردیم. مدیریت طبقه بالا را مادرم و مدیریت پایین را خودم به عهده گرفتم.
نیما (جوانی ۱۷_۱۸ساله) تنها نیرویی بود که فعلا استخدام کرده بودم و به ما کمک میکرد قصد داشتیم تو یکی دوهفته آینده چند تا خانم خوشگل برا فروشگاه استخدام کنیم.


دختره داشت تلاش میکرد مچش را از داخل دستم در بیاره و با صدای بلند می‌گفت آقا ول کنید دستما بی صاحاب که نیست داره می شکنه.منم به آرامی گفتم مگه نشنیدی گفت شما دزدی کردی!درسته نیما؟وبه نیما نگاه کردم یه طرف صورت نیما قرمز بود.گفتم صورتت چرا قرمزه؟گفت خانم سیلی زده ! گفتم به به جالب شد بعد به دختره نگاه کردم وگفتم دزدی میکنی سیلی هم میزنی؟بابا تو دیگه کی هستی گفت من دزدی نکردم گفتم اگه دزدی نکردی چرا اینقدر هول بودی چرا می‌خواستی فرار کنی گفت من فرار نمی‌کردم فقط اعصابم خرد شده بود میخواستم زودتر برم که با شما بر خوردکردم.برا اینکه بترسونمش گفتم الان زنگ می زنم ۱۱۰میاد معلوم بشه دزد هستی یا نه،و رو به نیما گفتم زنگ بزن.مادرم همینطور که داشت پله ها را طی میکرد و پایین می آمد گفت اینجا چه خبره این سر و صداها برا چیه نیما زودتر از من جواب داد: لیلا خانم این دختره دزدی کرد داشت در می‌رفت که افشین رسید دختره همانطور که دستش تو دست من بود به طرفه مادرم قدمی بر داشت و اینبار با مظلومیت گفت خانوم دروغ میگه. مادرم نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت افشین دستش را ول کن من دستش را رها کردم .مادرم با لحن دستوری بهش گفت بیا اینجا .
دختر سرش را پایین انداخت و آرام آرام به طرف مادرم رفت مادرم به چهارپایه اشاره کرد و گفت بنشین. نیما از من پرسید زنگ بزنم گفتم دست نگه دار.
مادرم رو به نیما حالا چی دزدیده؟
_یه لباس پسرانه سفارش داد رفتم بیارم همین که سرما چرخوندم دیدم دخل بازه و دست خانم تو دخل.تا دید برگشتم دستشا کرد زیر لباسش گفتم چکار میکردی داشتی دزدی میکردی که تازه بهش برخورد و محکم زد تو گوشم وگفت تهمت میزنی سپس با عجله به طرف در حرکت کرد همزمان افشین اومد و تو در خوردن به هم. دختره از جاش بلند شد و خیلی جدی
+چرا این‌قدر دروغ میگی؟تو حرف زشت به من زدی منم زدم تو گوشت.رو به نیما پرسیدم آره نیما؟نیما تا اومد حرفی بزنه مادرم اینبار جدی تر به دختره گفت بنشین و کار را از این خرابتر نکن. لحظه پیش را تو ذهنم مرور کردم که دختره به هر طریقی میخواست در بره فهمیدم نیما دروغ نمیگه رفتم جلوش و مطمئن گفتم: اینقدر نگو دروغ میگه این پسر دروغ نمیگه من شرط می‌بندم تو دزدی کردی و ثابت میکنم.
گفت: سر چی شرط می بندی دست کردم تو جیبم ویک میلیون پول در آوردم و گفتم: سر این حالا تو چی داری بزار وسط.
_من چیزی ندارم اما هر چی تو بگی حالا ثابت کن.
+مطمئن باشم اگه باختی زیر حرفت نمی‌زنی؟وهر کار گفتم انجام می دی؟
_خیالت راحت .
دوربینای مدار بسته را نشونش دادم وگفتم این دوربینها همه چیا ضبط کردن حالا با هم بررسی می‌کنیم.
غلط کردم را تو چشمها و صورت دختره می‌ شد دید.اما اصلا خودش را نباخته بود عجب اعتماد به نفسی داشت. داشتم فیلم را به عقب می‌بردم که مادرم گفت:این بچه بازی را تموم کنید. بعد رو به دختره دستوری گفت: بدون هر اعتراض بیا بالا بعد رو به من گفت لطفاً تو هم بزار به عهده من خودم حلش میکنم.بعدم ‌له ها را گرفت و رفت بالا دختره مردد ایستاده بود گفتم شانست گفت مامانم به دادت رسید بعد به قد و قامت زیبا و خوش تراش و رو فرم اش اشاره کردم و گفتم حیف این تن مانکنی نیست این لباس کهنه را بهش آویزان کردی؟وقتی دید دارم هیز نگاش میکنم ایشی گفت وبه طرف پله ها رفت از پله ها که بالا می رفت کون خوش فرمش را دیدم که زیر لباس مثل ژله می لرزید ناخواسته و بلند گفتم جوووون.
دختره هم برگشت و کشدار گفت مررررض و از نظرم پنهان شد.رفتم فیلما چک کردم دیدم نیما دروغ نگفته بود و اگه مامان دخالت نکرده بود شرط را برده بودم والان می‌تونستم هر کاری باش بکنم.
به خاطر نو پا بودن فروشگاه هنوز مشتری چندانی نداشتیم رو صندلی لم داده بودم که فکرم رفت سمت دختره با خود گفتم مامان فهمید چه نقشه ای براشدارم و از چنگم در آورد لامصب چه چیزیم بود. به خودم آمدم دیدم نیما داره نگاهم میکنه گفتم دیدی چه خوشگل بود؟نیماگفت:خوشگلیش به کنار خیلی قلدر بود .دستش بشکنه اونقدر محکم زد تو گوشم صورتم هنوز بی حسه .یه لحظه از حرفش خندم گرفت ولی بعد سرم را به حالت تایید تکون دادم وگفتم انشالله کمی بعد به نیما گفتم تو حواست به فروشگاه باشه من برم بالا ببینم چی شد.
رفتم بالا دیدم دو تا صندلی رو به رو هم گذاشتن و دارن میگن و می‌خندن.از دست مادرم عصبانی شدم و گفتم یه دزد را آوردی بالا داری باش میگی و می خندی؟دختره خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
مادرم گفت:در مورد مریم خانم اینطور نگو اون دختر بدی نیست.
+پس اسمش مریم خااانمهههه؟ خب حالا از کجا معلوم دختر بدی نیست و خاااانمههه؟من فیلم را دیدم نیما دروغ نمی گفت این دختر یه دزد دروغگوی که شرط را هم باخت و الان باید کاری را که من میگم انجام بده.
_خیلی سخت نگیر و ببخش.
در همین موقع مریم از جاش بلند شد خیلی جدی گفت:انگار از تحقیر کردن لذت میبری؟آره من دزدی کردم تو هم شرط را بردی حالا هر کاری که بگی انجام میدم نیاز به بخشش تو ندارم
+آفرین چه غروری پس به دنبال من بیا .مادرم خواست جلوشا بگیره دست مادرم را پس زدم وگفتم مامان احترامت واجبه ولی این دختر دزدی کرد شاگردم را زد والان به جای عذر خواهی بلبل زبانی هم میکنه پس من آزادم باهاش هر کاری بکنم.
دکمه آسانسور را زدم و به مریم گفتم بیا سوار شو. مادرم یه نگاه به مریم و یه نگاه به من کرد وگفت اگر فکر میکنی اینم از اون دختراست اشتباه میکنی درسته اون یه اشتباهی کرده ولی پشیمون شده و از من خواست ببخشم تو هم ببخش.
گفتم اتفاقاً این جور آدمها را من بهتر می شناسم نباید اجازه بدی با مظلوم نمایی از اخلاقت سو استفاده کنند. مریم داشت نگام میکرد که گفتم مغرور خانم راه بیفت قدم اول را با تردید برداشت که گفتم زودتر برگشت و نگاهی به مادرم انداخت مادرم سرش را به پایین انداخته بود و به کاتالوگ لباس روی میز نگاه میکرد مریم با ناامیدی برگشت وبه داخل آسانسور رفت.
مادرم چند بار متوجه سکس های من با دوست دخترهام شده بود و میدونست چه نقشه ای برا مریم دارم ولی چون بعد از مرگ پدرم اونم چند بار سوتی داده بود و من خبر داشتم جرات جلوگیری از این کارم را نداشت و یه جورایی مجبور به سکوت شد
مریم خواست چیزی بگه که در آسانسور را زدم درست لحظه ای که داشت در شیشه ای آسانسور بسته می‌شد مادرم گفت حداقل بشین پای حرفاش شاید نظر تو هم عوض بشه. گفتم باشه حرفاش را گوش می دم .اینا زمانی گفتم که تمام حواسم به مریم بودو آسانسور داشت به طبقه بالا نزدیک می شد.مریم داشت هاج و واج به من نگاه میکرد که در آسانسور باز شد جلوی در ورودی پنت هاوس بودیم کلید انداختم و در را باز کردم و گفتم :برو تو! مریم که متوجه شده بود چه اتفاقی قراره بیفته گفت: تو داری چه غلطی می کنی؟من تا حالا آدمی به بی شرفی تو ندیدم چطور میتونی جلوی مادرت از یه دختر همچین چیزی بخواهی؟
+مودب باش، یادت باشه یه شرطی گذاشتی و باختی ضمناً همین الان داشتی میگفتی نیاز به ترحم نداری وهر کار بخوام انجام می دی.پس لطفاً زیر حرفت نزن.
_آره من شرط را باختم ولی اجازه نمیدم هر کاری با من انجام بدی.
+پس چرا پایین که بودیم قبول کردی تو که می‌دونستی باخته ای. اصلاً اومدی بالا که برام چه کار کنی؟نکنه می‌خواستی کفشام را واکس بزنی؟
_من تصور هر کاری داشتم الا کاری که تو میخواهی بکنی چون هنوز نمیتونم باور کنم چطور میتونی جلو مادرت اینقدر بی شرم باشی حالا اگر مشکل با معذرت خواهی و غلط کردن حل میشه من معذرت میخوام غلط کردم.
+زدم زیر خنده وگفتم :ها چی شد انگار به غلط کردن افتادی؟.بعد کمی سکوت گفت اگه ولم کنی برم یک ماه روزی دو ساعت میام کاراتا انجام میدم .
+بزارم بری که دیگه بر نگرد
.شناسنامه و کارت ملیش را از کیفش در آورد و داد دستم گفت برا اینکه خیالت راحت باشه اینا را گرو نگه دار.
یه نگاه بش کردم و دوباره دادم دستش وگفتم: ولی نه کار کردنت و نه اینا به درد من نمیخوره من خودتا میخوام از لحظه ای که دیدمت چشمم گرفت تو را لعنتی.
_ولی من این کاره نیستم خواهش میکنم بزار برم.
+رفتن تو کار نیست بیا تو کارم که تموم شد می‌زارم بری. و دیگه اجازه حرف زدن بش ندادم و دستشو گرفتمو به زور کشیدم تو و در را بستم.خواستم بقلش کنم که نگذاشت و با تندی گفت به من دست نزن عوضی.
لحن کلامش آنقدر جدی بود که یه لحظه ترسیدم وگفتم چته؟ چرا وحشی میشی؟
_چی فکر کردی ،فکر می‌کنی چون بچه پولداری هر غلطی بخوای میتونی انجام بدی منم می ایستم نگات می کنم نخیر این خبرا نیست بخواهی به من دست بزنی هر دو مونا میکشم.
_باز دوباره قمپز در کردی؟
قاطعانه و بدون هیچ لرزش صدایی گفت نه خیلی هم جدی گفتم.حالا دست بزن تا ببینی.ولی قبلش باید اشهدت را بخونی.
در را از داخل قفل کردم و رفتم وسط سالن .هنوز همان جا ایستاده بود و از جاش تکون نمی خورد گفتم تا کی می‌خواهی همانجا بایستی؟
_تا زمانی که این در لعنتی را باز کنی من برم.
تصمیم گرفتم با ملاطفت باش برخورد کنم گفتم :مادرم گفت حرفاتا گوش کنم بیا تعریف کن ببینم چی برا گفتن داری. حتی سرش را هم تکون نداد چه بخواد جوابی به من بده. به غرورم بر خورد دوباره رفتم طرفش و دستم را گذاشتم روی شانه اش وگفتم می دونی که هر کاری بخوام میتونم بات انجام بدم و هیچ کاری ازت بر نمیاد اما دلم نمی خواد اذیت بشی حالا دختر خوبی باش و بیا بشین حرف بزنیم شاید با هم کنار اومدیم.
گفت:من با آدم‌های بی معرفت حرفی ندارم تو اگه معرفت داشتی من ازت عذر خواهی کردم ، بهت گفتم من اینکاره نیستم از من بگذر و بزار برم اعتنا میکردی ودر را باز میکردی .
آره من بی معرفتم تو که معرفت داری چرا نمی خواهی دلم را بدست بیاری؟من به تو نیاز دارم.
نگاه نافذش را تو چشمام دوخت دستم را از روی شانه اش پرت کرد وگفت آدم به نفهمی و پستی تو ندیدم.
عصبانی شدم و زدم تو گوشش.خیلی قوی ایستاد وخم به ابروش نیاورد بعد گفت هر چندتا دیگه میخواهی بزن ولی بزار برم. غرورم شکسته بود و در مقابلش کم آورده بودم.هر چه جلوتر می‌رفتم بیشتر به شهامت و شجاعتش پی می‌بردم‌ ولی دلم نمی‌خواست تسلیم بشم برای همین بی اختیار داد کشیدم رفتن تو کار نیست مگر اینکه کاری که خواستم بکنی. بعد رفتم روی صندلی نشستم و کمی ساکت ماندم تا دوباره آرامشم برگرده.
مدتی به سکوت گذشت تا اینکه مریم گفت اصلأ زنگ بزن پاسگاه بیاد منا تحویل بده.
+اون مال قبل از شرط بندی بود حالا جریان فرق میکنه من شرط بستم و بردم طبق شرطمون من میتونم هر کاری بات بکنم
_شرط یه طرفه چه فایده داره؟تو شرط باید همه چیز مساوی باشه.
+منظورت چیه؟
_منظورم اینه که تو یه مبلغ ناچیزی از کل دارای ات را گذاشتی وسط حالا ازم انتظار داری کل دارائیم را در اختیار تو بزارم.نجابت من کل دارایی منه میفهمی؟
+آهان پس مشکلت پوله خب باشه قرار بود اگه باختم یک میلیون بت بدم اما الان با اینکه تو باختی ولی من دو میلیون بت میدم چون میدونم احتیاج داری همانطور که من به تو احتیاج دارم و اگر خوب حال دادی یه دست لباس شیک هم از فروشگاهم هدیه میگیری.چطوره؟
انتظار داشتم با خوشحالی موافقت کنه اما در نهایت ناباوری دیدم بر آشفت و گفت تو لجنی، لجن میفهمی چی میگم ؟لجن کثافت چرا فکر میکنی من خودما میفروشم مگر بت نگفتم من اونی که تو فکر میکنی نیستم من حتی اجازه نمیدم تو به جنازم دست بزنی چون قبلش خودت به دستم کشته شدی بات شرط می‌بندم که این کار را میکنم .
خون جلو چشمم را گرفت و بهش حمله کردم اول یه کشیده محکم زدم تو گوشش بعد بلندش کردم و بردم رو مبل پرتش کردم و با عصبانیت گفتم حالا ببینم چقدر رو این یکی شرطت می مونی.
شالشرا از سرش کشیدم و موهای سیاهش که یه شانه زدن ساده می‌خواست تا به زیبایی تمام آراسته بشه نمایان شد خودم را انداختم روش و سریع دستام را دور گردنش حلقه کردم در چشماش جز خشم چیز دیگری دیده نمیشد بی اعتنا لبهایش را هدف گرفتم و بوسیدم دوباره به صورتش نگاه کردم این بار چشمهایش را بسته بود مجدداً مشغول خوردن لبهاش و دست کشیدن به گردن بلورش شدم نه همراهی میکرد ونه مخالف بود اما مدتی بعد با بوسیدن گردن و مکیدن لاله گوش و اطراف گردن دستاش را دور کمرم حلقه کرد حال خوبی بهم دست داد وتو دلم گفتم بالاخره داره تسلیم میشه شروع به مالیدن پشتم کرد و به آرامی بالا آورد تا به سرم رسید.موهایم را می مالید و گاه نوازشی میکرد همینطور که داشتم گردنش را می خوردم کیرم داشت لحظه به لحظه سفت میشد دستم را به روی سینه اش بردم و از روی لباس سینه های بزرگش را چنگ زدم . احساس کردم توانستم مقاومتش را بشکنم لبام را از روی گردنش برداشتم و گفتم آفرین حالا شدی دختر خوب از روش بلند شدم و دستم رابه مانتو بردم و اولین دکمه را باز کردم دیدم دستش روی گردن و سرم در حرکته و داره نوازش میده صورتم را به صورتش نزدیک کردم و باز لبای داغش را بوسیدم وگفتم تو چه لبای آتشی داری دختر! گفت الان آتشی ترم میشه در همین حین احساس کردم یه چیز تیز داره به گردنم فشار میاره مریم تو چشمام زل زد وگفت فقط کافیه کوچکترین حرکتی انجام بدی آن وقته که رگ گردنت قطع میشه و دیگه از دست من کاری بر نمیاد. واقعا تیزی تیغ را روی گردنم احساس کردم حسابی ترسیده بودم وشهوتم از بین رفته بود بی حرکت بودم که گفت حالا به حرفام گوش کن من اینکاره نیستم که اگه بودم الان اینجا نبودم و مجبور به دزدی نمی‌شدم…، تا به این سن برسم همیشه روی پای خودم بودم از روزی که خودما شناختم با هزاران نفر برخورد کردم که خواستن خرجم کنند تا چند دقیقه صاحبم بشند ولی پولشون و خودشون ذره ای برام ارزش نداشتن تو که پیش اونا عددی نیستی اینم بدون دست هیچ مردی تا به امروز به من نخورده بود اما تو به من دست زدی دلم میخواد بکشمت ولی اینبار فقط به خاطر مادرت ازت می‌گذرم حالا اگه فهمیدی چی گفتم و اگر جونت را دوست داری پسر خوبی باش و آرام برو عقب. با ترس و لرز حرفش را گوش دادم کمی که فاصله گرفتم تیغ را برداشت و تازه تونستم یه نفس راحت بکشم گفتم تو این تیغ را از کجا آوردی گفت اینا دیگه لازم نیست بدونی فقط بدون اگه باز بهم حمله کنی دیگه رحمی در کار نیست من همیشه آمادگی اینا دارم که از خودم دفاع کنم پس کاری نکن که خون خودت و من بیفته گردنت اینم بدون من چیزی برا از دست دادن ندارم وخیلی وقته از این زندگی نکبتی خسته شدم و آرزوی مرگ دارم منظورم را که می فهمی؟بعد بدون ترس ازم فاصله گرفت.
مثل مجسمه شده بودم و داشتم با حیرت نگاش میکردم که گفت دیگه بی حساب شدیم یه شرط بردی یه شرط باختی.
به خودم اومدم نشستم رو مبل و گفتم آره تو بردی دست کرد تو جیبش پولی را انداخت جلوم وگفت اینم پولی که از دخلت زدم بگیر که منتی رو من نداشته باشی فقط میمونه سیلی ها که بهم زدی یکیش را به سیلی که تو گوش شاگردت زدم کم میکنم اما دومی را ،تو چشام خیره شد و با مکث گفت اونم چون پسر خوبی شدی بخشیدم حالا لطفاً در را باز کن که می خوام برم.
بلند شدم جلوش ایستادم وگفتم نیازی به ترحم ندارم ،بزن!
خندید و گفت لازم نکرده حرفای خودم را به خودم تحویل بدی من دیگه بخشیدمت.
رفتم روی مبل روبرویش نشستم و گفتم اگه بخشیدی پس نرو میخوام بدونم تو کی هستی واین همه اعتماد به نفس را از کجا آوردی؟
_اولاً من نگفتم همه کارات را بخشیدم درثانی خیلی دیرم شده باید برم
+حالا دیگه تو هر کار بگی می کنم تا منو ببخشی بگو چیکار کنم
_خیلی چیزها را گذر زمان حل میکنه الان نمیتونم از همه چیز چشم پوشی کنم و بگم بخشیدمت
+خیلی خوب این را می سپاریم به گذر زمان اما من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم پس تا نگی کی هستی نمیزارم بری دیگه از تهدید کردنت هم نمی ترسم فقط تنها راه رفتنت اینه که جواب سوالاتم را بدهی یا اینکه از رو جنازه ام رد بشی.
_پوفی کرد و گفت چی میخواهی بدونی؟
+آهان حالا شدی دختر خوب فکر کردی خودت بلدی دیوونه بازی در بیاری و تهدید کنی.
_نه از همون لحظه که دیدمت فهمیدم با دیوونه ای مثل خودم طرفم.اما الان اصلا حالم خوب نیست باید برم.
+حداقل بگو تو با این همه خوبی و وجنات که داری چرا دزدی می کنی؟
نگاه خاصی تو صورتم کرد که فهمیدم از سوالم ناراحت شده خواستم پس بگیرم که گفت :این قدر دزدی منا به رخم نکش تو چه می دونی تو دل من چی میگذره پاشو در را باز کن بزار برم به حال خودم بمیرم.
+بگو چی میگذره تا بدونم شاید…
_هرکسی لایق شنیدن حرف دل نیست.
+اگه قابل نمی دونی برو دیگه جلوتا نمی‌گیرم. و کلید در را از جیبم در آوردم و روی میز گذاشتم و جلوش هل دادم.
_دوست داری قبل رفتنم یه نصیحت بکنمت؟
+بگو؟می شنوم.
_همه دخترا را به یه چشم نگاه نکن. فکر نکن چون خوش‌تیپی، پول داری ،ماشین و خونه آنچنانی داری قراره همه دخترا را صاحب بشی.اینطور ارزش خودت پایین میاد سعی کن اول به خودت بعد هم به دیگران ارزش قائل بشی.
فکر کردم منظورش را کامل فهمیدم گفتم:همه که مثل تو نیستند. خیلی ها بودن که زود وا دادن. گفت دیدی برا خودت ارزش قائل نیستی؟
پرسیدم چرا اینا میگی؟
_چون حاضری با اونا که زود وا می‌دن دمخور بشی البته که خیلی ها حاظرند به خاطر شرایط مالیت بهت نزدیک بشن یه روزم متوجه میشی که همونا نابودت کردن خلاصه بعداً اگه وقت کردی از خودت بپرس ببین کارات درسته؟
+آره حق با توی حرفت را گوش میدم.
_اینم خوبه بدونی خیلی ها هستند پاک و سالمند قرار نیست همه را امتحان کرد…شاید همه نتونند تو هر شرایط از خودشون مواظبت کنند.به هر حال از من گفتن بود.
حرفاش خیلی تأثیر گذار بود تا اومدم هضمش کنم دیدم بلند شده داره میره.
گفتم: بازم که داری میری.
گفت رفتنی باید رفت اما تو بعد از رفتن من باید بری از مادرت به خاطر اینکه حرفش را نشنیدی و دلش را شکستی عذرخواهی کنی و دیگه هیچ وقت جلو مادرت دست هیچ دختری را نگیری ببری خلوت چون این کارت باعث شکست غرورش میشه ارزش مادر بیشتر از اینهاست.
اول کاراش بعد هم این حرف هاش کلاً مرا در شوک فرو برده بود متحیر از حرفاش بودم که دیدم کلید را برداشت و به طرف در راه افتاد گفتم بازم میتونم ببینمت لبخندی زد وگفت اگر خواستم بازم دخل مغازتا بزنم طوری میزنم که عمرٱ دستت بهم برسه.
کلید را توی در چرخاند و در را باز کرد برگشت نگاهی بهم کرد و گفت کمی بی جنبه و مغرور هستی اما در کل پسر ساده و خوبی دیدمت مواظب خودت باش بعد دستاش را به علامت خداحافظی تکان داد که در بسته شد و از نگاهم محو گردید . من همچنان مات و مبهوت سر جایم خشکیده بودم.


درود به خوانندگان ،دوستان من ؛نوشته بالا صرفاً یک داستان ساخته ذهن من بود امیدوارم با نظرات محترمانه شما بتونم ادامه اش را بهتر بنویسم بنابراین نقد ها و کامنتهای شما بیشترین تاثیر را در ادامه دادن یا ندادن داستان خواهد داشت.ارادتمند شما

ادامه...

نوشته: B55Z


👍 9
👎 6
16801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

852546
2022-01-10 01:21:52 +0330 +0330

گوزو پنت هاوس ,ثروتمند کننده.
کم میل کن کیر مارا

0 ❤️

852555
2022-01-10 01:34:20 +0330 +0330

امشب شب جدیداس

1 ❤️

852621
2022-01-10 12:02:33 +0330 +0330

قشنگ بود فقط چندتا غلط املایی و نگارشی داشت

منتظر ادامه قصه هستم

0 ❤️

852671
2022-01-10 19:22:53 +0330 +0330

مامانت اصفهانیه؟
راستش چند خط بیشتر نتونستم بخونم
از کسانی که داستان و کستان و درهم می آمیزند و با لهجه مینویسند خیلی بدم میاد.
دیسلایک چهارم

0 ❤️

852689
2022-01-10 23:57:16 +0330 +0330

بنظرم تو فیلم فارسی قدیمی زیاد میبینی …داستان کلیشه ای دو سه فیلم رو قاطی کردی و یه چیزی هم خودت قاط زدی روش ارسال کردی اینجا.
بهرحال از زحمتی که برای تایپ کردن کشیدی ممنون وخسته نباشی.

0 ❤️

852700
2022-01-11 01:04:53 +0330 +0330

میتونست بهتر باشه
ادامشم بنویسید.

0 ❤️

852833
2022-01-11 13:39:53 +0330 +0330

البته من کاری به راست یا دروغ بودن داستان کاری ندارم ولی خیلیا رودیدم با مامانشون پایه هستن راحت همه کاریو که بادوست دخترانشون میکنن به مامانشون میگن چیز تعجبیی نیست

0 ❤️