المیرا (6 و پایانی)

1394/02/15

…قسمت قبل

داستان مربوط به مردی سی وچند ساله بنام اشکان است که در یک مهمانی دوستانه ، عشق قدیمی خود المیرا را میبیند و آتش این عشق دوباره شعله میگیرد ، با حضور در خانه المیرا و آشنایی با همخانه او که سابرینا نام دارد و پس از اطلاع از وضع نامساعد جسمی المیرا ، اشکان درگیر احساسات و واقعیت های زندگی خود میشود و حالا ادامه داستان :
بخاطر سابرینا سریع یه دوش گرفتم و در عین ناباوری دیدم ، سابرینا لباس پوشیده و با آرایش کامل ، زیباتر از همیشه روبروم ایستاده ، همینطور متعجب نگاهش کردم و با حوله موهام رو خشک کردم.
خندید و گفت ، چته چرا مبهوتی ؟
گفتم من ده دقیقه کلا تو حموم بودم ، چجوری آماده شدی؟ ضمنا این تاپی که پوشیدی سینه هات رو بدجوری نشون میده ، آدم هوسی میشه.
با مشت کوچیکش ضربه ای به بازوم زد و گفت ، گمشو همین لباسم خوبه بذار دنیا هوسی بشه ، تو هستی مشکلی نیس ، درضمن من speed woman هستم .
با تمسخر گفتم ، جااااان ، اونوقت قهرمان کدوم داستانی خانم سرعتی؟
دیدم زیرچشمی نگاهم کرد و جواب داد ، شاید داستان زندگی تو.
متوجه منظورش نشدم ، خوب بنظرم کمی به محبت نیاز داشت و حرفهاش از روی نیازش به توجه و عشق بود.
لباس پوشیدیمو ، چند دقیقه بعد تو گرمای ظهر دبی ، جلوی دبی مال ایستادیم .
گفتم ، آخه کدوم کسخلی این وقت روز میاد خرید.
خندید و گفت خوب من و تو.
جوابش دندون شکن بود ، برای همین راه افتادم تا از شر آفتاب تند و تیز به پاساژهای خنک دبی مال فرار کنم.
دنبالم دوید و گفت اشکان یواش برو.
همینجوری که تو پاساژها چرخ میخوردیم ، بهم تکیه داده بود و دستش توی دستم گره خورده بود.
عطر موهاش و لذت نرمی بدنش دیوونه ام میکرد ، از صبح فکرمو مشغول خودش کرده بود ، شدیدا به تنهایی و تفکر احتیاج داشتم، چشمم به دفتر هواپیمایی امارات فلای افتاد و راهم رو به سمت اونجا کج کردم .

گفت چیکار داری؟ گفتم ، میخوام برگردم.
اندوهی تو نگاهش نشست ، اما هیچی نگفت.
بلیط رو برای شب به مقصد تهران گرفتم. با خودم گفتم ، بهتره تو تهران یه سری هم به دفتر فروشم بزنم تا هم از این شرایط خارج بشم و هم کمی منطقی فکر کنم.
نزدیکای غروب المیرا کنار رودخونه مصنوعی مدینه الجمیرا ، بیرون بار بلژیکیها ، با سه تا آب جوی بلژیکی منتظرمون بود.
وای که چقدر این زن هنوز هم برای من ابهت داشت .
نگاهش تا عمق وجودم نفوذ میکرد و پیچ و تاب موهاش منو پرت میکرد به عمق دره عاشقی.
با خوشحالی و عشق بغلش کردم و عطرش رو نفس کشیدم ، انگار بچه گم شده ای بودم که به آغوش مادرش برگشته.
اونم منو بوسید ، سابرینا با بغض بچه گونه ای گفت ، این اشکان نامرد میخواد امشب برگرده.
المیرا با تعجب نگاهم کردو گفت چرا اشکان؟
نگاهش کردم و گفتم ،من برای موضوعی همراهت اومدم که الان دیگه منتفی شده.
بهتره برگردم ، میدونم تو هم اینجا زیاد کار داری ، اما خواهش میکنم هروقت بهم نیاز داشتی منو خبرم کن.
لبخند قشنگی روی لبهای المیرا پدیدار شد و گفت ، منم یه خواهش دارم ، اونم اینه که وقتی سابرینا تنها شد ، همینجوری که دوست داری هوای منو داشته باشی ، هوای اونم داشته باش .
بغضم گرفته بود ، دستای لطیف المیرا رو گرفتم و بوسیدم ، تصور نبودش تو زندگیم خیلی سخت شده بود.
شام رو خورده بودیم و من داشتم آروم وسایلم رو مرتب میکردم ، المیرا کنارم ایستاده بود و از یتیم خونه اش میگفت.
گفت که قراره همه کارهاش رو به سابرینا بسپاره و تمام سرمایه و خونه رو هم به نام اون زده و آخر حرفش با لبخندی که غمبار بود گفت اشکان دوستت دارم حتی وقتی نباشم.

سه ماه بعد موبایلم زنگ خورد ، صدای لرزون سابرینا از اتفاق تلخ رفتن المیرا خبر داد و من بقیه حرفهاش رو نفهمیدم.
اولین بلیط رو گرفتم و خودمو رسوندم ، اما دیگه نشد ببینمش ، عشقی که سالها زیر خاکستر بود و گر گرفت و برای همیشه خاموش شد .
یک ماه دبی موندم چند بار شیخ عبدالکریم و پسرش رو ملاقات کردم ، خیالم از بابت همه کارها که راحت شد به عنوان وکیل سابرینا کار یتیم خونه رو هم تموم کردم.
یک هفته بعد توی هواپیما ، با سابرینا به مقصد پاریس میرفتیم ، قرار بود تو یه جشن کوچیک ، سابرینا جای مهسا و المیرا رو برام پر بکنه .
با اینکه هنوز به زندگی و جریانهای تلخش مشکوک بودم ، ولی وقتی از پنجره هتل به ایفل نگاه میکردم و سابرینا ، با ریتمی هماهنگ با من خودش رو‌ روی کیرم پیچ و تاب میداد و ناله میکرد و سینهای سربالاش با ضربه های من بالا و پایین میشدن ، حس میکردم ، اتفاقای خوب تو راهه…
پایان

نوشته:‌ اساطیر


👍 5
👎 1
50365 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

461070
2015-05-05 16:06:15 +0430 +0430

درود به اساطیر عزیز با این داستانه زیباش give_rose

2 ❤️

461071
2015-05-05 16:08:59 +0430 +0430
NA

اه مرد همیناون جوری که تواول اش نوشتی گفتم بامهسا,المیراوسابرینا تو دوبی جنده خونه میزنی

1 ❤️

461073
2015-05-05 16:20:10 +0430 +0430

sad المیرا کجا رفت؟

1 ❤️

461075
2015-05-05 16:21:05 +0430 +0430
NA

قشنگ بود .هر چند تخیلی بنظرمیرسید

0 ❤️

461076
2015-05-05 17:02:58 +0430 +0430
NA

ادمین داستان من چی شد لامصب
درباره این داستانم نظری ندارم

0 ❤️

461077
2015-05-05 18:24:02 +0430 +0430

خوشبخت شی

0 ❤️

461079
2015-05-06 02:04:48 +0430 +0430
NA

Khayli ziba…vaghean khob bood

1 ❤️

461081
2015-05-06 10:29:08 +0430 +0430
NA

زیبا بود
واقعا لذت بردم

1 ❤️

461082
2015-05-06 13:22:30 +0430 +0430
NA

سلام. داستانت رو دوست نداشتم.
1: وقتی کسی تورو با هوس دوست داره عشق نداره.
2: المیرا اگر رفت میتونست عشقش برات باشه نه اینکه جایگزین شه اونم دوستش.
3: این داستان درسته کمی سکسی هست اما میشد عاشقانه هم باشه.
در هر صورت کلمات قشنگ رود و دقیق نوشته شده بود.
اما شخصیت مرد رو دوست نداشتم.
داستان قشنگس بود موفق باشی (کامران)

0 ❤️

461084
2015-05-06 19:51:18 +0430 +0430
NA

جالب و زیبا
اما شخصیت مرد خیلی شهوتی بود که اصلا جالب نبود

0 ❤️

461085
2015-05-06 21:49:28 +0430 +0430

یک کلام دمت گرم همین و بس

0 ❤️

461086
2015-05-07 12:13:54 +0430 +0430

aaaaaaaaaaaaaliiiiiiiiii va tasir gozar bod chanta bazigar peyda kon va besazesh dastane ghaviee bod be onvane ye filme porne dastani ya hamon directed shode

1 ❤️

461087
2015-05-07 15:48:56 +0430 +0430
NA

خسته نباشی خیلی قشنگ بود. بازم مشخص شد زندگی مال پولدار هاست.

1 ❤️

461088
2015-05-09 15:05:20 +0430 +0430

مزخرف بود…

0 ❤️

461089
2015-05-10 06:30:26 +0430 +0430

سلام قلم خوبی داری ولی خیلی دوست داشتی بگی که فقط بولدارا میتونن اینطور سکس کنند

0 ❤️

461090
2015-05-22 05:07:20 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بود ولی خیلی تخیلی بود.
ولی من سری مهسا رو هم خوندم از اون بسیار لذت بردم
و این یکی رو به حساب تازه کاریت می زنم
همه ی اشتباهاتی که اینجا داشتی اونجا درست کرده بودی و داستانش هم بهتر بود
در کل ممنون
و ارزوی موفقیت

1 ❤️

461091
2015-05-25 08:46:18 +0430 +0430

من کوس میخام

0 ❤️

543107
2016-05-30 23:54:07 +0430 +0430
NA

چقد اشکان دیوث بوده باع ک س ندیده بود وگرنه‌کس باز ماهری بود (hypnotized)

0 ❤️