رفتم تو. در باز بود. صدایی نمی اومد. سالن ساکت بود. خسته بودم. صندلی کشیدم بیرون. نشستم. باد کولر مینشست روی صورتم. حالا خوب بود. از گرمای بیرون یکمی بهتر بود. بدنم به آفتاب عادت داشت. دوست داشت. ولی اینجا حداقل باعث می شد خواب خودش رو نشون بده. خوابم می اومد. توی سالن شماره ی چهار بودم. ساختمان دو روز بود که تمام شده بود. سه روز قبل وقتی پای بیلچه ها ایستاده بودم به تصویر خاکستری تمام شدن ساختمان فکرکرده بودم. بیلچه ها برای باغچه بودن. حالا تموم شده بود. قرار بود سه ساعت دیگه بقیه برسن. جشنی نو. تازه. برای روزهای آینده تدارک. توی همین فکر ها بودم. چشم هام سنگین شد. شل شدم. بعد گفتم سیگار قبل خواب رو بکشم. توی مدت سیگار کشیدن به خیلی چیزهای الکی فکر کردم. مثلا اگر توی راه روها جنده ها می رقصیدن و ورود مهمان هارو تبریک می گفتن. به عشق ۱۷ سالگیم. به غذا. به خاله ام و گوشت هاش توی فریزر. بعد به پول. بعد چشم هام روی هم افتاد. قبل خواب به خودم گفتم:" همه چی ردیفه. همه چی. تمومه". توی خیابونی خشک و خالی قدم می زدم و داشتم از تشنگی می مردم. زنی داشت توی پیاده روی خاکستری رنگ نزدیک به یک ایستگاه فضایی به مردی توضیح می داد که گوشت تازه از بافت روش مشخصه. رد شدم. اون طرف نزدیگ چیتگر یکی داشت روی سیب های زرد غولپیکری نمک می پاشید. چشامو باز کردم. همیشه خواب فیلم سینمایی بود. توی کادر موبایلم نوشتم یه خواب هالیوودی دیگه. رفتم از یخچال آب میوه برداشتم. روی کارت های روی میز گلی داشت زردیشو به سقف نشون می داد. رفتم توی آینه نگاه کردم. آب زدم صورتم. سر و پکالم برای افتتاحیه خوب بود. اوکی بود.
ساعت هشت شبه و ایستادم توی حیاط گل کاری شده. ماشین میاد تو. عروس پیاده می شه. دو ماه بعد از افتتاحیه است. خسته می شم روی میزی لیوانی بر میدارم. از وودکا و ردبول پر می کنم. اولین مراسم بعد از افتتاحیه است. قراره رکود این مدت رو بشوره ببره. عروس پیاده میشه. داماد بعد از اون. روی سردر ورودی سالن نوشته هتل بزرگ ماسایا. ما به عنوان دوستان خانوادگی دعوتیم. ساعت ۹ شبه که دارم مشغول سیگار کشیدن با بقیه شر و ور می بافم. از صحبت های بیزنسی بابام خسته شدم و چسبیدم به چند نفر دیگه. دو دقیقه است که شرم همو داریم نرفتیم باهم سرهامون رو پر کنیم. هرکس یکجوری موضوع رو به دراگ کشیده ولی پیشنهاد نداده کسی. تا آخر فرهاد می گه من دوتا انداختم بالا. هرکی میخواد بگه. ساعت ۱۰ شبه و من با چشای سرخ توی نورهای قرمز و سبز تکون می خورم وسط بدن ها. وسط زن ها و مردها. دستم و کیرم به همه خورده. صدای موسیقی نامعلوم. صدای زن ها نامعلوم. بوها در هم.
ساعت ۱۱ شبه و من دارم توی ماشین حمید از زنی میان سال لب میگیرم. به ساعتم نگاه میکنم. می زنه ساعت ۱۲ است و حالا توی راهروهای هتل دارم زن صادق رو می برم توی اتاق شماره ی ۱۴. زن صادق میگه:" می خوام منو مثل وقتی فاطی رو میکردی بکنی".
ساعت ۹ صبحه که از خواب پا شدم. کجام!؟ بیرون رو نگاه می کنم. دو خیابون از خیابون خودمون دورتر. از خونه. دوباره می رم پایین.
ساعت ۳ شبه و دارم توی بغل مردی ضجه می زنم. نیم ساعت بعد دارم برای همون مرد ساک می زنم. بلند می شم و سیگار روشن میکنم و وقتی از ماشینم رد شدم و اتفاقی پیداش کردم برمیگردم و نگاه میکنم ساعت ۵ صبحه. حالا توی خیابون دور دورم. سیگار پشت سیگار میکشم. فرهاد اینجا چیکار میکنه!؟ " کی اومدم دنبال تو!؟"
فرهاد می گه برو بریم کلپچ بزنیم الان دم صبحه محشره. ساعت هشت صبح سر میدون ایستادم. یکی بسته ای رو می ده دستم. میرم پایین خیابون میدمش دست یکی دیگه. ساعت یازده ظهر و دارم از پیشخدمت کافه ی نزدیک دریا می خوام که به من شماره ی یکی از بهترین کیک درست کن هارو بده. ۲ ظهر شده و پیشخدمت رو رسوندم خونه اشون. دم در برمیگرده نگام می کنه میگه عالی بود. سر تکون میدم. بوس می فرستم. سر خیابونم. ساعت سه شب شده. عجیبه که دست و پام درد میکنه و صداهای آرام و ویز ویز میاد. روی تختی خوابیدم. بوی الکل میاد. یکی کنار تخت روی ملافه ی سفید خوابش برده. بلند میشممیگم :" آب". وقتی سرش رو بلند می کنه می بینم زن صادقه. میگم صادق کجاست!؟
" خری!؟ مگه نگفتم سه ماهه طلاق گرفتیم".
هیچکس نیست یعنی جز این!؟
ساعت دوازده ی شب شده. توی راه رو نشتسم. مهمون ها رفتن. سیگار روشن میکنم. توی کادر موبایلم می نویسم:" نه امشب نتونستم. فردا حتما".
می رم از توی یخچال چیزی برمیدارم یادم می افته مهشید گفته بیام ساعت ده. نگاه میکنم می بینم دو ساعت دیگه می رسم. روی یخ نوشابه ریختم و پیتزا می ره توی دهنم که سلماز میگه تازه اومدم. تو خونه ات همین جاست!؟ گفتی اون لقب بامزه ات چی بود!؟ می ریم سوار ماشین می شیم. سلماز خیلی اتفاقی میگه دم در خونه :" نه بابا. سنت اندازه بچه امه". ساعت سه شب شده که یکی میزنه در شیشه ی ماشین. سلماز با موهای پف کرده داره از پشت شیشه چیزهایی میگه:" نرفتی خونه چرا!؟". من می گم:" عاشقتم نمیتونم". ساعت ۹ صبح شده و شوهر سولماز توی صورتم داد می زنه:" اگه خارتو نگاییدم". وقتی دارم از درد می پیچم به خودم در رو باز میکنم. ماشین رو استارت میزنم و میرونم میرم. ظهر شده. توی خیابون ها می چرخم. گوشیم ۳۰ بار زنگ خورده. یکهو یکی داره توی گوشم داد می زنه:" نیا نیا نیا نیا نیا. فقط نیا تو". دارم در خونه ی مامان اینا رو باز می کنم می رم بالا. به خواهرم میگم کو بابا!؟ بدجوری نگام می کنه بی هیچ حرفی می ره توی اتاقش. مامانم میاد توی روم میگه بیا اینو برای تو خریدم. یکی زنگ زد خونه کار تو داشت. سلماز اسمش بود.
ساعت ۷ شبه. روبه روی هم باد دریا می خوره سمت راست صورتمون. :" گفتی اسم اون لقبت چی بود!؟". میگم :" کایوگا". دو ساعت بعدتره که دهان سلماز دور کیرم بالا پایین میره. سرشو گرفتم که می بینم بیرون یکی به یکی دیگه میگه:" نه بابا اینجا هیچکس نمی بینه. روشنش کن". نیم ساعت بعد تره که سلماز داره داد می زنه:" ول کردی رفتی!؟ برای دوتا کام کسکش!؟ این پایپ چیه دستت!؟
حالا سه صبح شده تنها دارم توی مسیر جنگلی ای میرم. بابام توی صفحه ی پیام ها نوشته:" سری بزن بینم چیزی لازم داره!؟".
ساعت پنج صبحه و دارم ته کس زن عموم رو در میارم. داد می زنه که بکن کسکش بکن کیرتو بکن تو کونم. کونیتم. کونیتم بکن. خارمو بگا. ساعت سه صبح شده خوابم. بلند می شم. زن عموم نشسته بالای سرم:" بابات زنگ زده میگه یه هفته موندی چیکار!؟ پاشو بیا.
توی تاریکی اتاق. لامپ روشن میشه. صورتش میگه" درش بیار". شلوارمو در بیار رو با نگاهش می گه. می کشم پایین. کیرم رو لاش می کشم. لای کسش. بعد برش می گردونم می کنه تا ته توی دهانش. داره می خوره که بهش میگم اون لا پا باز کردنات واسه این بود. اینجا. حالا کون گرد و سفید جلوم. می کنم توی وسط پاش. توی کس. تلنبه. دوستش توی حال صدای ناله اش بلند میشه. تمام.
نوشته: کایوگا
صنعتی و سنتی که قاطی بشه مغز آدم میگوزه،نکن دادا
چند وقتی بود که از نوشته های کایوگا خبری نبود از درهم ریختگیش نویسنده مشخصه…
شاه ایکس فدایت. . . با متن شناخته شدن آرزوی همه ی نویسنده هاست
جناب آقای کایوگا جایی خوندم قسمتی از روح هر هنرمندی رو میشه در آثارش پیدا کرد و شما سبک خودتون رو دارید که حالت لوگوی کمپانی رو داره . به هر حال براتون آرزوی موفقیت های بیشتر رو دارم.
احساس ميكنم گوه گيجه گرفتم
مگه كريستوفر نولاني
لايك
جناب shahx-1افتخار ندادن داستان منو بخونن نظر بدن
نام كاربريمون ك عوض ميشه ديگه نميشناسنمون😏
جملات کوتاه و متن های خاص جز کایوگا کار هیچ کس نیست. سبکت مختص خودته
لایک
کیری
کیرم تو مغزت
کیرم تو دهنت
کیرم تو کونت
کس مغز
ریدم تو نوشتنت که من هنوز تو خط اول موندم
مست شراب ممنونم خوندی. نولان رو دوست ندارم و بنظرم جز یه فیلمش بقیه ی کاراش آبکیه.
سپیده جان ممنونم خوندی و خوشحالم که میشناسیم زود.
محسن ایران برو یه کیر ساک بزن خیلی کیر کیر می کنی!؟
میکاسا محمد مختاری جایی میگه که تنها ادبیات می تونه مستقیما دست روی زخم های روح آدم بذاره و اشاره کنه بهشون. فدایت و مرسی خوندی.
Mikasa توی گوگل بزن کایوگا شهوانی همه ی داستان های من میاد. قربانت. مردی و خوشحالم خوندی.
سلام و درود 🌹
خب داستان رو یک بار خوندم، یک حس تاریکی عجیبی داخلش هست که تاحالا تجربه نکرده بودم، انگار حس یاس و نهیلیسم خاصی بود؛ فکر می کنم همین حس سبک نوشتنت هست.
کل داستان توصیفی محیطی بود، فکر می کنم توصیف یک روز زندگی همیشگی؟؟؟ شاید درست نفهیده باشم. ولی کاش یکم بیشتر از توصیفات ،شخصیت بیشتری رو از کاراکتر نشون میداد؛ مثلا بجایی که بنویسی «بدنم به آفتاب عادت داشت» می نوشتی «آفتاب به من عادت داشت.»
و نکته مهم این است که من تا وسط های داستان با صدای یک دختر می خوندم داستان رو تا رسیدم به این جمله : «دستم و کیرم به همه خورده…» 😁
اگر کاراکتر اصلی داستان مثلا یک دختر بود من اینطوری شروع می کردم :
«آفتاب به من عادت داشت، ولی خسته تر بود نگاهم. سالن سرد وآروم ، در باز، یک صندلی کشیدم بیرون ،جلوی باد کولر. باد به تیرگی شال سرم عادت داشت و من رفتن به باد. »، خیلی هم نیازی نیست از افعال پشت سر هم استفاده بشه، اون حس قشنگ رو می تونه برسونه.
ممنونم ازت کایوگا
آرزو موفقیت، artemis25
آرتمیس خبر داری که راوی پسره. چون شما دوست داری دختر باشه من افعال رو عوض نمیکنم. ممنونم خوندی و نظر داری ولی هیچ چیز بی دلیل نیست. ممنونم دوباره.
اول
ولی هیچی نفهمیدم😐