انتقام شیرین با عقل و منطق (۱)

1399/12/25

ساعت ده شده بود و از اومدن فرهاد سه ساعتی گذشته بود دلم خیلی شور میزد شاید صد بار به گوشیش زنگ زدم اما در دسترس نبود چشمم به در خشک شده بود ، تمام غذای ماکارونی تو قابلمه ، غذای مورد علاقه فرهاد ، ته دیگ شده بود . خدایا شوهر عزیزم کجاست . چه اتفاقی براش افتاده . وقتی به محل کارش زنگ زدم گفتن ساعت شش از شرکت خارج شده .

ساعت یازده شب از اورژانس بیمارستان بوعلی تماس گرفتن . شما خانم فرهاد تهرانی هستین … بله بفرمایید ، چه اتفاقی افتاده … آروم باشید ، شوهر شما تصادف کرده … یا فاطمه زهرا ، چی شده همسرم … چیزی نشده فقط مچ پاش ضرب خورده … ترا بخدا راست بگو فرهادمو از دست دادم … گفتم نه ، الان بهوش آمده و حالش خوبه … گفتین کدوم بیمارستان … اورژانس بیمارستان بوعلی … اگر بیمه هست. دفترچه پوشش دروانیشو بیارین … چشم ، چشم .
تلفنو قطع کردم و به سرعت به طرف اتاق رفتم ، گیج شده بودم نمی‌دونستم چیکار کنم ، دفترچشو کجا گذاشته بودم ، تمام اطاقو به هم ریختم ولی انگار غیب شده بود مانتومو پوشیدم ، به آژانس زنگ زدم و با کلی دلواپسی و نگرانی سوار ماشینی شدم که آژانس فرستاده بود . با صدای لرزان ، ملتمسانه از راننده خواستم که لطفا سریع بریم بیمارستان بوعلی .
اصلا یادم نیست که راننده چه سوالهایی ازم میکرد فقط به فکر سلامت شوهرم بودم . وقتی چشمم به تابلوی بیمارستان بوعلی افتاد تازه فهمیدم که چی شده و چرا من اینجام . دوان دوان بطرف اورژانس رفتم و از پرستاری که پشت باجه شیشه ای نشسته بود سراغ فرهاد تهرانی را گرفتم . ‌با انگشت اشاره کرد به سمت راست و شروع کرد توضیح دادن . بدون توجه به توضیحش فقط به طرف اشاره انگشتش دویدم . چندین تخت کنار هم بودن . خدایا بطرف کدوم تخت برم چشمام سیاهی می‌رفت و با سرگیجه ای که برام بوجود آمده بود سعی میکردم که فرهادمو پیدا کنم .

سپیده ، سپیده من اینجام . تمام وجودم بطرف صدای شنیده شده کشیده شد . وای خدای من ، خاک به سرم چرا اینطوری شدی ؟ بطرفش رفتم و بی اختیار گریه ام گرفت . نیمی از صورتش خونی بود و دور سرشو با باند بسته بودن . شلوارش پاره بود و پای راستش زخمی بود . گفتم الهی برات بمیرم کی تورو به این روز انداخته … نگران نباش چیزی نشده … دیگه میخواستی چی بشه … نزدیگای میدونی امام حسین وقتی از تاکسی پیاده شدم یه موتوری بهم زد و دیگه هیچی یادم نیست . فکر کنم سرم به جدول خورد بیهوش شدم . چشم باز کردم دیدم اینجام . راستی دفترچمو آوردی … پیداش نکردم تمام اطاقو گشتم نبود … ای داد بیداد تو شرکته . عیب ندارن صبح زنگ میزنم به سعید برام بیاره . امشب مهمون بیمارستان هستم .
دو ساعتی پای تختش ایستاده بودم و فقط نوازشش میکردم . با تشر پرستارها و اسرار فرهاد به خونه آمدم تا صبح به امید آنکه مرخصش کنن و بیاد خونه تا ازش مراقبت کنم .
تا صبح نتونستم پلک بزنم . عجب شب بدی رو گذروندم . ساعت شش صبح یه دوش گرفتم و به بیمارستان رفتم . وقتی اورژانس رفتم فرهاد نبود با نگرانی پرسیدم فرهاد تهرانی کجاست … خانم فرستادیمش بخش . الان هم ملاقات نیست ساعت دو وقت ملاقاته.
ولی من به سمت بخش بستری حرکت کردم یه پیرمردی رو صندلی راهرو نشسته بود و از ورود عیادت کننده ها جلو گیری میکرد . رفتم سمتش و شروع کردم به التماس کردن ، گریه ام گرفت انگاری دلش سوخت گفت پنج دقیقه زود برو و بیا برام مسئولیت داره . از خوشحالی میخاستم ماچش کنم . وارد اطاقی شدم که شش تخت داشت که روی یکی از تختها فرهاد خوابیده بود . نیم ساعتی انتظار کشیدم تا چشماشو وا کرد . خم شدم و بوسیدمش . پرستار آمد و گفت آقای تهرانی دفترچتو آوردن . گفت الان زنگ میزنم تا بیارن . با گوشی من به آقا سعید که دوست جون جونیش بود زنگ زد و تمام ماجرا و براش تعریف کرد . نیم ساعتی طول نکشید تا سعید آمد و دفترچشو به من داد . سعید را فقط در جشن عروسی مون یکسال قبل دیده بودم و متوجه نگاه های عجیبش شدم ولی توجهی نکردم و فقط به فکر فرهاد بودم . دکتر آمد و گفت دو روز باید بستری باشی تا ضربه ای که به سرت خورده مشخص بشه که خطری تهدیدت نمیکنه . پرستاری آمد و با عصبانیت من و سعید را از اطاق بیرون کرد . موقع خداحافظی از فرهاد درخواست مسواک , لیوان ، دستمال کاغذی کرد . وقتی آمدیم بیرون سعید گفت بیا من شمارو برسونم و وسایلی که خواسته را از شما بگیرم و براش ببرم . نمی‌دونم چرا دوست نداشتم که سوار ماشینش بشم ولی ناچار سوار شدم و وقتی به خونه رسیدیم با من داخل خونه شد . من هم مشغول جمع کردن وسایل شخصی فرهاد شدم و همه رو داخل ساک گذاشتم و به سعید دادم . ساکو دم درب آپارتمان گذاشت و به سمت من آمد . گفت سپیده خانم میشه کمی بشینیم و با هم صحبت کنیم با تعجب گفتم در چه مورد گفت در مورد زیبایی شما که منو از خود بیخود کرده . گفتم بله !!! چی میگین شما ، شوهرم تو بیمارستان بستریه و شما که دوست چندین سالش هستی چه مزخرفاتی میگی . نگاهم به دستش افتاد که از روی شلوار کیرشو می‌مالید . وقتی خواستم به سمت درب آپارتمان حرکت کنم با عجله در برابرم ایستاد و دستامو گرفت . مرتیکه بی‌ناموس ولم کن اشغال کثافت دستامو ول کن .منو بزور به سمت اطاق خواب کشید و پرت کرد روی تخت . میخواستم آباژور را به سرش بزنم ولی جلومو گرفت روی پاهام نشست و
سعی میکرد دکمه های مانتومو باز کنه . من هم با تقلا و گرفتن دستش مانع میشدم . گفت من نمیخام بهت آسیب برسونم فقط میخام بکنمت و برم پنج دقیقه بیشتر هم طول نمی‌کشه گفتم خفه شو کثافت من زن رفیقت هستم چقدر تو نامردی . یک سیلی محکم به صورتم زد که ازدرد زیاد دستامو روی صورتم گذاشتم . تمام دکمه های مانتومو باز کرد و بلوزمو بالا کشید و دستاشو داخل سوتینم کرد و سینه هامو فشار داد جیغ کشیدم و دوباره یک سیلی دیگه خوردم گفت هر بار که جیغ بکشی یه سیلی میخوری . با گریه و التماس خواهش میکردم که آقا سعید بس کن ادامه نده ، منو و فرهادو بدبخت نکن . گفت چرا بدبخت بشین اگه تو چیزی نگی هیچ اتفاقی نمی‌افته . شلوارمو بزور در آورد و با دستش روی پاهام و کوسم میکشید و مدام تهدید می‌کرد آروم باشم وگرنه دوباره سیلی میزنم . تقریبا تمام هیکلش روی بدنم بود و تلاش میکرد شلوارشو دربیاره . بعد از کلی نفس نفس زدن موفق شد تا بدن لخت کثیفشو به بدنم بچسبونه با دستش یک پای منو باز کرد و دو پای خودشودر وسط پاهام گذاشت من هم تمام زورمو میزدم تا شاید مانع از انجام کارش بشم ولی دیگه توان مقاومت نداشتم جان از بدنم کم کم خارج میشد . زانوهاشو زیر پاهام برد و با پاره کردن شورتم کیرشو به کوسم فشار داد . ولی داخل نمی‌رفت چون خودمو جمع کرده بودم با تف ، سر کیرشو خیس کرد و دوباره فشار داد به سختی کیرش رفت تو کوسم بعد از سه چهار دقیقه بالا پایین شدن کیرشو بیرون کشید و آبشو رو شکمم خالی کرد و بی‌حال خودشو در کنارم انداخت . من هم بلند شدم و با نفرت از هیکلش به سمت دستشویی رفتم . وقتی آمدم بیرون وجود نحسشو ندیدم . و با نفرین و زاری لباس پوشیدم و با یه حالت بد روحی یه گوشه نشستم و گریه کردم . خدایا چیکار کنم به فرهاد بگم که این دوستت چقدر آدم پستیه یا نه ؟

ادامه...

نوشته: سپیده


👍 4
👎 3
10901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

797272
2021-03-15 01:08:00 +0330 +0330

اگر تونستی بگاییش ادامه بده
اگه میخای بگی بهش عادت کردی و هر چن وقت یبار باز بهش میدی نه

1 ❤️

797281
2021-03-15 01:30:32 +0330 +0330

توُ تو اتاق بودی پرستار اومد گفت دفترچه چیشد، بعد دکتر اومد گفت هیچیش نیست، اون نگهبان جلو درم دیگه نیومد بگه بیا برو بیرون یه دفعه یه پرستار اتفاقی اومد گفت برو بیرون؟ پس اون همه آدم خیار بودن ننداختنتون بیرون؟

0 ❤️

797295
2021-03-15 01:53:58 +0330 +0330

نه به خیانت و تجاوز

0 ❤️

797354
2021-03-15 10:56:57 +0330 +0330

بحق چیزای نکرده

زمونش طوری شده ادم نمیدونه باور کنه باور نکنه

0 ❤️