انتقام عاشقانه

1400/08/18

سلام خوبید امیدوارم حالتون خوب باشه
من اسامی رو عوض نمیکنم داستان زندگی من واقعیه بعضی ها میگن دروغ یا هرچی همین الان میگم که نخونین خیلی چیزایی درونش هست که سکس رو نابود میکنه و من برای ارامش خودم اینو خاستم بنویسم چون بدجوری اذیتم کرده گذشته ای که هیچ وقت فراموش نمیتونم بکنم و از طرفی همیشه توی حال و ایندم دخیل بوده هرجا رفتم اذیتم کردن هرجا رفتم ناراحتم کردن و واقعا برام دردناک کسیم نداشتم که بهش دردامو بگم الان من ۲۱ سالمه متولد ۲۹ مهرام اگه باخوندن این داستان حال کردید نظراتتون رو بهم بگید اگه هم ناراحت شدید ازتون معذرت میخام

من کوچولو بودم خیلی کوچولو یه خانوم خوشگل کوچولوی شیطون بازیگوش ۷ یا ۸ سالم بود رفتیم خونه مادربزرگم (مادرمادرم) قرار شد که چند روزی خونه مادربزرگم بمونیم و بابام کارشو سپرده بود دست محمد و علی شاگردای مغازه تراشکاری پدرم اون زمان پدر من تراشکارو جوشکار بولدوزر لودر بود
خلاصه یکم از خودم بگم من اون زمان تک فرزند بودم ولی الان یه خواهر کوچولو تر از خودم دارم که نصف سن منو داره یعنی ۱۱ سالشه حدودا متولد ۸۹و مادرمم متولد ۶۱پدرمم ۵۷ خلاصه زندگی پدر من خیلی بالاپایین داشت هنوزم داره که اینارو دارم میگم که بدونین نمیخام بلف بزنم میخام یه داستان واقعی از اتفاقات با حس و حال هایی که داشتم بگم خلاصه برگردیم سر ادامه ماجرا اون شب شب چله بود اگه اشتباه نکنم همه دور هم جمع بودیم بعد سرما بود و من اون شب تب زود خوابیدم ولی فرداش خیلی حالم بهتر شده بود پدرم گفت برو از نانوایی سر کوچه نون بخر و بیا منم رفتم که نون بخرم دیدم یکی از رفیقای پدرم که قبلا همکار پدرمم بوده صبح زود داشت ماشین میشست سلام کردم اومدم رد شم که اقا ارش گفت
پانته ا سلام کجا دخترم
_سلام صبح بخیر دارم میرم نون بگیرم
پدرت کجاست ؟!!!
_خونس من باید زود برگردم خدافظ
پانته آ میشه یه کمکی بهم بکنی ؟!
_چه کمکی؟!چیکار باید بکنم
اگه میشه اون ظرف ابو و کف رو که گوشه پارکینگ بیار تا من ماشینو بشورم
_باشه عمو الان میارم

رفتم ظرف اب و کف رو بیارم که دیدم اومد گفت ول کن و منو گرفت و برد جلوی در ورودی به سالنشون من جیغ میزدم خواهش کردم ولم کنه گفت دختر خوشگلی هستی و من دوس دارم خیلی زود تموم میشه حرف نزن و دهنمو با دستاش گرفت دید دارم گریه میگنم یکی محکم زد تو گوشم که من از شدت درد دوبارهریم شروع شد و شدت گرفت با زور لباسامنو دراورد و منو گذاشت صندلی عقب ماشینش و افتاد روم بهم گفت اگه اذیت نکنی زود تموم میشه و خودم میرسونمت فقط اشک میریختم کاریم از دستم بر نمیومد حالم بد بود خلاصه اخرای کارش بود که در پارکینگ باز شد زن طرف با مادر زنش و برادر زنش اومدن تو پارکینگ من دیگه بقیش رو ندیدم ولی فقط دیدم که زنش با برادر زنش پسره رو بردن تو سالنشون و خونه ای که توش بودیم راه ورود به سالن از پارکینگ بود و در اصلی به پارکینگ باز میشد خلاصه مادر زن اون اقا لباسای منو بهم پوشوند و گفت برو خونتون من با گریه برگشتم مامانم گفت کی زده تو صورتت من هیچی نگفتم تا این چند روز بعدش بابام اومد و دعوام کرد گفتم چیشده گفت چرا نگفتی دوست قدیمی با تو این کارو کرده و من پدرشو درمیارم و همین کارم کرد ولی بعد مدتی چون دوست بودن دنبال قضیه رو ول کرد گذشت تا من به سن ۱۰ سالگیم رسیدم عقد دایی بزرگم بود همه فامیل از دوست و اشنایا دور هم جمع بودیم راستی یادم رفت بگم من متولد اصفهانم ولی به خاطر کار بابام تهران چند سالی نشستیم و من اونجا بزرگ شدم و بابام ورشکست کرد مجبور شدیم برگردیم شهر مادریمون من پدرم با مادرم پسر عمو دختر عموان و خلاصه من موظف بودم توی عروسی سینی های چای و شیرینی رو پخش کنم یادم نیست پام به جایی گرفت یا کسی زد زیر دستم ولی حدود ۱۷ ۱۸ تا چایی داغی که ریخته بودم همش روی دستم و پاهام ریخته بود و من از شدت سوختگی گریه میکردم خانواده مادری من باغ تالار دارن و توی باغ تالار یه تانکری گذاشته بودن که هم به عنوان منبع برای کسی که اب یخ میخاد هم برای مجلس که بتونن استفاده کنن گذاشته بودن من هر ۱۰ دقیقه ۱ بار میرفتم سر این تانکر اب و شیرشو رو دستام و بدنم باز میکردم که سوزش دستام با اون اب یخ برطرف بشه ولی خیلی میسوخت تا اینکه یکم درد و سوزشش اروم شد و خاستم برگردم و برم توی مجلس که نوه های خاله مادرم هر ۶ تاشون اونجا بودن و بهم گفتن خانوم خانوما کجا به سلامتی گفتم میخام برگردم تو مجلس گفت دستت سوخته حامد بهم یه پسر لاغر مردنی حال به هم زن لاشی گفتم حامد دستمو ول کن نمیخام ببینمت برو گمشو و گفت از یه خانوم کوچولو همچین زبون درازی بعید و علی حسن و حامد و رضا دور منو گرفتن اون دوتارو هم من زیاد ندیده بودم و درست نمیشناختمشون و گفتم چیکار میخاین با من بکنین حامد منو میزد و موهامو میکشید علی هم دستا منو نگه داشته بود حسن هم داشت شلوارمو درمیاورد گریه میکردم و التماس میکردم که ولم کنن ولی گوششون بدهکار نبود همشون یکی دو دور لاپایی زدن ولی حامد کرد تو کونم اون شب من از درد نمیتونستم راه برم واقعا خیلی بده و فقط اون شب من گریه کردم و دیگه بعد اینکه کارشون تموم شد حال نداشتم برم تو مجلس و برگشتم رفتم تو ماشین و تو ماشین خوابیدم رفتیم خونه من دپ شده بودم از ۱۰ سالگیم تا ۱۵ سالگیم من دیگه صحبت نمیکردم هیجی نمیگفتم گوشه گیر بودم شبا تاصبح گریه بعدم کسیو نداشتم براش بگم مادرمم مذهبی دواتیشس ولی پدرم ن ولی کاری به دین هم ندارن و یکی از دایی هام مذهبی ولی اون یکی ن و خانواده پدریم همشون غیر مذهبی ان اینو گفتم که بعد دلیلشو بهتون بگم خب چند وقتی گذشته بود من زندگی عادیمو میکردم درسامو میخوندم باهیچ کس ارتباط نداشتم ولی درستمم عالی بود تا اینکه یادم نیست ۱۲ یا ۱۳ سالم بود که پدرم گفت من چند وقته مادر و مدرمو ندیدم و میخام برم ببینمشون و رفتیم دیدن پدر و مادر بزرگم و همه ی عمه هام ۳تاشون و ۱ دونه عموم اونجا بودن و قرار شد ۲ روز وایسیم خونه مادرو پدر بزرگ من اینطوریکه قدیمی ولی ۹ تا اتاق داره ۲ تاش به پارکینگ باز میشه یعنی از پارینگ باید بیای و سمت راست در ورودی به ساختمون و روبه روی پارکینگ حیاط بزرگ با باغچه و درخت و … و اون طرف حیاط ۷ تا اتاق که ۲ تاش انباری ۳ تاش اتاق برای مادر پدربزرگم (خانجونم)بود و ۲ تاشم اتاق عموم که وسایل مشروب و نون خانگی پختن و … بود و رفتم دیدن خانجون و داشتم چایی میخوردم که میلاد پسر عمم یه پسر خوشتیپ سر زبون دار که از من ۷ سال بزرگ تره و چهارشونه باوزن خیلی بالا اون زمان که حدود ۱۷ یا۱۸سالش بود وزنش ۹۰وخورده بود اومد بوسم کرد گفت دختر دایی خوشگل من چطوره و منم بوسش کردم و خانجونم گفت که زشته نامحرمید بیتربیتا من برم اون سر حیاط و برگردم وقتی رفت میلاد گوشیشو دراورد و گفت یه فیلم گرفتم باهم ببینیم من تا الان هیچ فیلمی ندیده بودم و برام جالب بود وقتی گذاشت یه خانوم بود با ۲ تا مرد که یکی تو دهن زنه میکرد یکی تو کصش و من حالم بد شد بهش گفتم نمیخام نگاه کنم و پاشدم که برم گفت لطفا پانته آ من حالم بده قربون چشات برم و شروع کرد نازمو خریدن یکم شل شدم گفتم چرا اخه گفت که خیلی من دوستت دارم و لطفا اذیتم نکن گفتم خب باشه ولی فقط لاپایی تو نکنی گفت لاپایی حال نمیده گفتم پس نیستم گفت باشه بابا من رفتم زیر پتو و میلاد از پشت داشت لاپایی میزد که خانجون اومد تو من که رنگم سفید شد ترسیدم ولی میلاد داشت ادامه میداد که یهو یه دردی تو کل بدنم پیچید من خواستم داد بزنم که دهنمو گرفت و شروع کرد با بی بی صحبت کردن من گوشه پتو رو گاز زدم و هیچی نگفتم چشامو بستم و یهو دیدم که لباسم و پشتم همش خیس شد و تو کونم احساس خیسی کردم برگشتم به میلاد گفتم دیگه نمیزارم گفت حالا میبینی و بی بی گفت دارید درباره چی صحبت میکنین که میلاد بحث رو پیچوند اخه خانجونم ۸۹ سالش بود و عینک میزد گوشاش هم زیاد نمیشنید ولی زن شیرین و دوست داشتنی بود خلاصه رفتم خونه دیدم که از شرتم داره خون میچکه ولی ن زیاد کم بود و پاک کردم خودمو و لباسامو عوض کردم ریختم تو لباس شویی شستم و رفتم خونه مادر بزرگم فرداش دوباره اومد که باهام سکس کنه گفتم ن التماس کرد و گفت ببخشید و از این صحبتا و من دوباره راضی شدم این بار فقط تو پستو از کون کرد لاپایی نکرد و بهش گفتم درد دارم هنوز گفت کم کم میکنم و دستامو به دیوار گذاشته بودم و به صورت وایسادنه کرد بعد منوخوابوند رو زمین و دوباره کونمو کرد وابش که اومد خالی کرد تو کونم و بلد شد گردنو و لبامو بوسید و گفت ممنون و شرمنده اگه اذیتت کردم گفتم میلاد دوست دارم ولی تو سواستفاده میکنی گفت میدونم ولی خب نیاز دارم خلاصه رد شد یه بارم تو خونه خودمون با میلاد سکس کردم اون دیگه مفصله
خب من توی زندگیم سکس زیاد داشتم با چندین نفر خیلیاشون با زور بوده ولی خیلیاشون ن و خودم خواستم ولی بدترین بدترین بدترین دردی که داشتم برای عشقو عاشقیم
نفر اول زندگی من کسی که خیلی دوستش داشتم خب ما همسایه های خیلی خوبی داریم ولی یکی از این همسایه ها خواست از محلمون بره و اسباب کشی کنه و یه خانواده تهرانی جاشون رو گرفتن اون خانواده تهرانی یه پسری به اسم کامیار خوشتیپ کاریزماتیک لاشی سواستفاده کرد گرگ در لباس بره داشت که من داشتم میرفتم راهنمایی اونم داشت میرفت دبیرستان که همو دیدیم اولش رد شدم و حرفی بینمون رد وبدل نشد ولی همون روز بعد از ظهرش که میخاستم برم کتاب خونه نزدیک کتابخونه توی پارک دیدمش اومد به سمتم وگفت خانوم خوشگل ازت خوشم میاد میشه اسمتو بدونم و شروع کرد سر صحبت رو باز کردن خلاصه کم کم این پارک رفتن ها این کتابخانه رفتن ها زیاد شد تا جایی که پدرم شب تولدم برام کادو گیتار و ساعت طلا گرفت و گفت که دلم میخاد شروع کنی گیتار زدن و یاد گرفتن و منم علاقه زیادی به گیتار داشتم و خلاصه با بابام رفتم ثبت نام کلاسای گیتار بعد یه ۳ ماه بعدش دیدم کامیار داره میاد اونجا و بهم گفت که میتونی بای خونمون به من تمرین بدی و باهم تمرین کنیم یکمم باهم باشیم تو خونه و اینم بگم چون خانواده ما خانواده راحتیه اینکه به خاطر درس یا اموزش کسی بیاد تو خونه ایرادی نمیگیرن ولی مادرم حواسش کامل به من و کامیار بود خلاصه یا خونه ما بودیم یا خونه کامیار اینا.
یه روز کامیار گفت که سکس میخاد و من باهاش رل زده بودم گفتم که میترسم گفت جای مطمئنی داره و منو با ماشین برد اونجا و خلاصه اول مشروب خوردیم بعد سیگار کشیدیم و اون شب ۱ بار من اورگاسم شدم و ۲بارم کامیار خلاصه برگشتیم خونه بهم تو راه همون طور که لبامو بوسیدگفت بار بعدی میخام از جلو بهم بدی و من خیلی ناراحت شدم که این حرفو میزنه کامیار ادم اهل ازدواجی نبود از طرفی من بچه بودم اینم میدونستم اگه این کارو اجازشو بدم با اینده خودم بازی میکنم و برای همین گفتم ن یه ن محکم خیلی محکم که گفت باشه چرا این قدر عصبانی میشی و از ماشین پیاده شدم و تا ۲ روز باهاش قهر بودم گفت که خب دیگه قول میدم حرفشو نزنم و با من خیلی خوب تا میکرد هرکاری میگفتم میکرد و هرچی میخاستم برام فراهم میکرد تا اینکه یه روز بهم گفت پانته آ من سکس میخام گفتم مگه پریشب تو ماشینت سکس نکردیم گفت اره ولی دوباره میخام قرار گذاشتیم واسه فرداش تو خونشون و رفتم ارایشگاه وخوشگل کردم رفتم خونشون مادرو پدرش نبودن وخلاصه سکس خیلی عالی کردیم قبلشم ویسکی خوردیم خلاصه یه سیگار برگ هم گرفته بود ۲ نفری نصفشو کشیدیم و من دیگه هیچی نمیفهمیدم خخ خلاصه توی همون حالتی که توی کونم تلمبه میزد کامیار لبامو بوسید سینه هامو گرفت و گفت تو مال خودمی و سینه هامم شروع کرد مالیدن و ازم لب نیگرفت و گردن و لاله گوشمو میخورد بوس میکرد و لیس میزد و همون طوری که میکردگفت :
پانته ا عشق من میشه یه چیز بپرسم ؟؟؟؟!!!
_چی عزیزم بپرس چرا نشه ؟!
پانته آ دوس دارم از کص بکنمت
_تو کامیار باز شروع کردی گفتم ن مگه نمیفهمی میگم ن ن ن ن
باشه بابا چرا وحشی میشی
_اخه تو مگه گوش میدی بار قبل گفتم نگو تو با من ازدواج نمیکنی من به چه امیدی دلم خوش باشه از کجا معلوم بهت چراغ سبز نشون ندم بعدش بزاری بری
یعنی پانته ا منو تو اینطوری شناختی واقعا که
_همه پسرا همینین خرتون که از پل گذشت قید طرفو میزنین
باشه سکسو زهرمارم کردی نمیخام دیگه جمع کن بریم
باشه ،جمع کردیم و برگشتیم که بریم تو راه دستمو گرفت و گفت من میخام باهات ازدواج کنم پس نگران نباش بهش فکر کن و واقعا من میخام چرا باید ولت کنم و لپمو بوسید من رفتم خوابدیم و همش بهش فکر میگردم که ایا بگم اره یا بگم ن ولی پایین و بالا که کردم دیدم بزنم تو کاسه کوزش و رد کنم برای من خیلی بهتره خلاصه چند روز بعدش سکس کردیم با این وجود که من درخاست دادم وکامیار باز بحث قبلیو پیش کشید و گفت که من میخام و بهت ضمانت میدم که باهات ازدواج کنم من حرفشو باور نکردم و یه کشیده زدم تو کوشش طوری که خودم ناراحت شدم اومدم بوسش کنم دستمو گفت و گفت همین یه کشیده بسه نمیخام دیگه جداشیم بهتره من به غلط کردن افتادم
گفتم :کامیار عزیزم معذرت میخام قربونت برم ببخشید اعصابم خورد شد
گفت این همه باهم سکس داشتیم ولی تو اصلا به من بها نمیدی از چی میترسی منی که با تو این قدر راحتم و باهم دائم سکس میکنیم چرا منو این قدر ناراحتم میکنی
گفتم :معذرت میخام گفت کافی نیست از الان یا باهم رابطه نداریم یا اگه میخای منو داشته باشی شرطش رضایتت از سکس از جلوعه و بلدشد رفت من گریه میکردم از کرده خودم پشیمون بودم و واقعا حالم بد بود اومدم خونه دوباره رفتم سر فریزر و مشروب های پدرمو برداشتم و یکمشو ریختم و بدون مزه اروم اروم خوردم دیدم حالم بد شد رفتم سر یخچال که یه مزه پیدا کنم حالم بد شد و رفتم دستشویی با گریه خودمو تمیز میکردم که رفتم خوابیدم و فرداش منتظر بودم کامیار بیاد و ردشه اخه گوشیش در دسترس نبود اون روزم فکر کنم تعطیل بود چون مدرسه نداشتم و کامیار با ۴ تا از رفیقاش اومدولی نگامم نکرد رفتم جلوش گفتم کامیار ببخشید معذرت میخام لطفا این قدر اذیتم نکن گفت من با شما خانوم محترم حرفی ندارم و الانم مزاحم من و رفیقام نشید گریم گرفت بغض کردم رفتم خونه ابجیم داشت غذا میخورد و شیطونی میکرد رفتم بغلش کردم میخندید انگار دنیارو بهم دادن ابجیم کوچولو بودو عشق من همه دنیامه این بانو خب واقعا اون روز حالم گرفته شده بود و رفتم همون شب دوباره مشروب خوردم این بار وتکا عموم رو که برام گرفته بود باز کردم و خوردم خلاصه من فرداش یه هدیه گرفتگ که برم
بدم به کامیار و وقتی رفتم اصلا نگامم نکرد نزدیک ۲ ماه کار من این بود که برم التماسش کنم و اون محل سگم به من نزاره من فقط شبانه روز کارم گریه و زاری بود و حس میکردم قلبم داره از تو سینم کنده میشه اخر سر به زهر راضی شدم رفتم به کامیارگفتم که:
من:کامیار لطفا چند دقیقه به حرفام گوش کن نرو میخام باهات موافقت کنم
کامیار:اره جون عمت توراست میگی و منم خر باور کردم
من:بخدا این چند وقت جهنم بوده برام تو باش تو وجودت باشه قهر نباش دوستم داشته باش و این رفتارارو بزار کنار داغونم میکنی بااین بی محلی هات
خندید یه خنده از سر خشم که من ترسیدم و
گفت الان میخای چیکار کنی با پوزخند اینو گفت و
منم گفتم میخام از جلو باهات سکس کنم ولی فقط تورو جان مادرت دیگه این رفتارارو باهام نکن
خلاصه قرار شد فردا شبش سال ۹۶_۹۷بود که این اتفاقا افتاد و فردا شب اون روز من حسابی به خودم رسیدم ارایشگاه کلی عطر و ارایش و… و رفتم با یه لباس شیک مجلسی که پدرم برای عقد دایی دومیم گرفته بود رو پوشیدم به مادرمم گفتم میرم عروسی و شب دیر میام خونه و مادرم زنگ زد دوستم عسل که باهم خیلی مچ بودیم و ازش پرسید گفت اره باهم میخایم بریم و خلاصه اجازه داد بگذریم رفتم در خونه کامیار اینارو زدم وقتی منو تو این حالت دید همون جلو در ازم لب گرفت وبردم تو خونه قرار شد که لباسامو عوض کنم و رفتم توی اتاق که لباسامو عوض کنم دیدم صدا داره میاد شک کردم گفتم اخه الان کسی که نباید تو خونه باشه کامیار رو صدا کردم دیدم یه پسره حدود ۲۳ ساله درشت اندام اومد تو جیغ زدم ولی پسره جلو دهنمو گرفت و گفت خفه شو و منو گرفت و بردم تو حال دیدم ۹ تا از دوستای کامیار لخت مادر زاد تو حال نشستن بدنم شل شد دستام شروع کرد به لرزیدن گریه میکردم و کامیار رو لعنت میکردم ولی کامیار میخندید انگار خوشحال بود اون کشیده ای که خورده بود خب تاوان داشت معلومه هرادمی شخصیت داره و من ۱ بار جلوی دوستاش شخصیتشو خورد کرده بودم ۱ بارم وقتی که منو داشت میکرد و گفت که میخاد خلاصه چشام داشت سیاه میشدهیچی نمیشنیدم فقط کامیار و اون صورت شیطان صفتشو میدیدم و اون حالت چهره ش که دستشو گذاشت زیر چونم و گفت دختر بازی با یه مرد اونم مثل من واسه تو زیادی الانم یه درس بهت میدم تا عمر داری هم اسم منو فراموش نکنی هم کسی که اذیت درخاستی داره رو اجابت کنی اگه همون روز این کارو میکردی هم باهات ازدواج میکردم هم مثل الان اون موقع نبود ولی خودت خاستی خربزه که میخوری باید ما لرزشم وایسی من فقط گریه میکردم بغضم ن میرفت پایین ن میترکید داشت خفم میکرد من به این نکبت بی سرو ما اعتماد کرده بودم دوستش داشتم ولی اون کل زندگی منو با خاک یکسان کرد اون پسری که همه زندگی من شده بود الان تو بدترین حالت منو قرار داده بود اون شب هم کامیار هم اون پسرا بهم تجاوز کردن و من فقط گریه میکردم انگار یه جنده خیابونی اورده بودن هرکاری خواستن با من کردن یکی از پسرا منو میزد یکی دیگه فوش میداد و رو باسنم میزد یکی دیگه یه چوب رو بدن و سینهام میزد یکی دیگه یه غلاده بسته بود دور گردنم و تو صورتم میزد هرکاری خاستن باهام کردن و اخر باز تو کسم کونم و دهنم و سینه هام خودشون رو ارضا کردن من هیج توان دیگه ای حتی واسه نشست از اون حالم نداشتم و کامل انگار فلج شده بودم و از بدنم داشت خون میرفت و از حال رفتم ۳ روز بعد اون ماجرا من به هوش اومدم توی بیمارستان انگار وقتی من تو اون حالت بیهوش میشم منو میبرن توی زمین های کشاورزی پدر بزرگم ول میکنن و منو پدر بزرگ توی غروب فردا شب اون اتفاق پیدا میکنه و منو سریعا میبره بیمارستان و ۲ روز تمام من بیهوش بودم و بعدش توی بخش مراقبت های ویژه یکی دو روزی بستری بودم و بعدم مرخص شدم اومدم خونه خیلی برام دردناک بود من عاشقش بودم ولی اون اینطور جواب منو داده بود خلاصه دوباره دپ شدم و گوشه گیر ولی نفرین نکردم کسیو ولی کامیار دیگه پیداش نشد چند ماه بعدم خبر رسید که کامیار تو جاده ی رفتن به شمال تصادف کرده و همونجا بر اثر ضربه ای که به سرش خورده فوت کرده من حتی واسه خاکسپاریشم رفتم ولی هرکی هرچی پرسید من حرفی نزدم ولی ابروم رفته بود باهام بازی شده بود و این تازه شروع داستان های بد و خوب زندگی من بود

ممنون از تک تک شما عزیزان که تا اینجا وقت گذاشتید و خوندید امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا فوش ندید اگه خوشتون نیومد نظر ندید چون من دروغ نگفتم تموم واقعیت های زندگیمو الان گفتم ولی یکمم برای جذاب تر شدنش بهش اضافه کردم ولی به اندازه ای که خسته نشید ولی هیچ دروغی توی متن هام نگفتم منتظر کامنت هاتون هستنم اگه هم دوست دارید بازم بنویسم بگید داستان های دیگه ای هم دارم

نوشته: پانته ا


👍 3
👎 7
22401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

841676
2021-11-09 01:03:39 +0330 +0330

چی شد؟
نفهمیدم

0 ❤️

841720
2021-11-09 02:09:18 +0330 +0330

فقط خواجه حافظ شیرازی نکرده تورو اونم چون دستش از دنیا کوتاه ۷

1 ❤️

841723
2021-11-09 02:16:49 +0330 +0330

اینکه همه میخواستن بکننت بسی عجیب بود
به واقعی و دروغ بودن کار ندارم
اما ک.ص ن.نه کامیار 😐😑

1 ❤️

841730
2021-11-09 02:59:41 +0330 +0330

سلام.داستانت جالب بود و دردناک

0 ❤️

841754
2021-11-09 07:54:42 +0330 +0330

اخه مگ ی پسر چی داره ک انقددد ی دختر خر میشه . بابا رف بگین کون لقش پسرام همینن یکی ک میره زجه نمیزنن براش بعدی هس . توم فقط لنگ رابطه بودی ب قول معروف خارش داشتی انقد سکس تو سن تو واقعاااا زیاده . ی جای کار میلنگه برو از بابات بپرس جوونیاش چیکا کرده

0 ❤️

841758
2021-11-09 08:38:38 +0330 +0330

کلید اسرار به سبک شهوانی😂
ناموصا چی میکشین قبل داستان نوشتن این کصشرارو تحویل مردم میدین؟سناریو قدیمی،متن طولانی(یعنی از اون طولانی ها که حوصلتو سر میبره)،غلط املایی زیاد(داستانش اول غلط املایی بود بعد داستان شد)،راستی شما با(؛ : ! ؟ .) آشنایی نداری؟
دیگه مخم نکشید اشتباهات داستانتو بگیرم.
راستی،یه داستان خوب حتما لازم نیست که واقعی باشه پس انقدر لازم نبود اول داستانت به واقعی بودن داستانت اشاره کنی.

1 ❤️

841815
2021-11-09 17:39:38 +0330 +0330

فقط مونده بود دور از جون تو یکی مارو کص گیر بیاری و این حجم از کصشعر که بار تناقض گویی اش اونقدر سنگینه که یه خاور هم نمیتونه بکشه رو بارمون کنی …!
خوبه نگفتی وقتی دنیا اومدی دکترها انگشتت نکردن یا لاپایی بهت نزدند…جل الخالق 😎

1 ❤️

841876
2021-11-10 05:28:21 +0330 +0330

خخخ خیلی چرت بود کیرم تو مغزت

0 ❤️

841925
2021-11-10 14:42:19 +0330 +0330

من نفهمید خانوادت به کیرشونم نبود فکنم خودشون کلا به قصد جندگی به دنیا آوردنت که اینقدر ریلکس بودن که پدرت اون رفیق لاشیشم بخشید😂😂😂

0 ❤️

841956
2021-11-10 20:33:23 +0330 +0330

خیلی از قسمت‌های این داستانِ سرنوشت برام آشنا هست .
یکی رو که دوست دارم شبیه همین سرنوشت براش اتفاق افتاده و الان جلوم‌ میبینم و خوب میدونم چه بر سرش اومده و زندگیش چی شده .
داستان غرببیی نیست…
و‌همش تقصیر والدین هست که حواسشون به بچه هاشون مخصوصاً دخترا نیست و بعدش هم این جامعه ی نکبت …

1 ❤️

841969
2021-11-10 22:44:46 +0330 +0330

ای بابا چه گویم که ناگفتنش بهتراست باورش سخته انگار تودنیا فقط یه دختر بچه وجودداشته که تمام عالم وآدم بهش تجاوز کردن

0 ❤️

842144
2021-11-12 01:29:32 +0330 +0330

چون بوی حقیقت میداد تلخ بود، قسمتهای سکسیش رو با جذابیت بیشتری بنویس الان این داستان یه جق به زور ازش کشیدم بیرون، انشالله خود فاطمه زهرا کمکت کنه تا تو ی زندگی واقعی بهت خوش بگذره تا بتونی گذشتت رو فراموش کنی

0 ❤️