انتقام و پشیمانی (۲)

1400/09/02

...قسمت قبل

بعد از اون دیدار که به مذاق هر دوی ما خوش اومد، بخاطر حس جدید، رابطه بین مون پیش رفت. واسه هر دوی ما اولین رابطه غیر متعارف ولی واقعا لذت بخش بود. بدونه اینکه به عواقب این رابطه فکر کنیم بیشتر به لذت هایی که داشتیم فکر میکردیم و پیش میرفتیم. حالا اون یکیو پیدا کرده بود که کلی درد و دل براش بکنه و بجای رنجهاش محبت ببینه و کمی حرفایی محبت آمیز که درش تحقیر نیست و اجازه داره که حرفشو راحت بزنه. و من هم دست کمی از اون نداشتم. من هم عشقی توی زندگی گذشتم نداشتم و در مقابل زندگی ای که برای سیمین فراهم کرده بودم بی توجهی و حتی یکبار خیانت عاطفی که نمیدونستم آیا منجر به رابطه بوده یا فقط در حد حرف و چت بوده ، دیده بودم و یه جورایی هر دوی ما داشتیم کارمونو توجیه میکردیم و برای ادامه، دلیلی می تراشیدیم. چت و تلفن های ما هر روز بیشتر میشد و مهلا بیشتر وقتشو با چت کردن با من میگذروند و هر باری که نتمو باز میکردم بیشترین پیامی که همش عاشقانه و دراماتیک بود از سوی مهلا بود. درد و دلهای زیاد. از همه چیز زندگیش واسم میگفت. از خیانتهایی که محسن بهش کرده بود. محسن تو دوران مجردیش هم آدم لااُبالی و خانم بازی بود و براش فرقی نمیکرد و خط قرمزی وجود نداشت. همون اخلاقو تو زندگی متاهلیش هم آورده بود و بدتر از همه حجب و حیا را از بین خودش و همسرش برده بود. مهلا میگفت: چندبار اولی که مچشو گرفتم باهم دعوا و بحث کردیم. ولی اونقدر ادامه داد که دیگه واسم عادی شده بود. و هر وقت بروش میاوردم بهم میگفت راه باز و جاده دراز میتونی بچتو برداری و بری ور در بابات. منم بیخیالش شدم و تصمیم گرفتم زندگی خودمو داشته باشم و زیاد حرص اونو نخورم و بیشتر وقتمو با بچم بگذرونم. مهلا حالا یه سرگرمی و شاید دلخوشی تازه ای پیدا کرده بود که بعدا فهمیدم به تلافی کارهای محسن و انتقام ازش ، این کارها رو انجام میده. وقت و بیوقت پیام میداد که دلم تنگ شد و میخام باهات تلفنی حرف بزنم. و حتی چند بار ازم خواست که یه جایی قرار بذاریم که همدیگرو ببینیم ولی یکم سخت بود و من تعلل میکردم و یه مقدار با احتیاط بیشتری پیش میرفتم. از یه طرف اولین تجربه رابطه با یک زنی به غیر از همسرم و بخاطر حس خیانت و منع شرعی و چیزای دیگه را داشتم و از طرفی مهلا روز بروز توجهش بمن بیشتر میشد و بطور عجیبی پیش میرفت و اصلا بفکر خطراتی که خودش و خانوادش و منو تهدید میکرد نبود. یروز پیام داد که امیر هر جوری هست میخام تو این یکی دوروزه میخام ببینمت و خودت یجوری جفت و جورش کن و یجایی ردیف کن. منم همش میپیچوندم و دست دست میکردم تا خوب مطمئن بشم که آیا این کار شدنی هست یا نه. آخه فکرشم نمیکردم که مهلا انقدر سریع باهام صمیمی بشه و براحتی وارد رابطه بشه و انقدر مشتاق دیدار باشه.
به بهانه های مختلف شوهرشو مجبور میکرد که آخر هفته که بچش از پیش دبستانیش تعطیل بود، از محل زندگیشون که حدود نیم ساعت با ما فاصله داشت بیاند و به خونه خالم یعنی مادرشوهر خودش میرفتند و از اونجا پشت سر هم پیام و چت و زنگ که منو ببینه و یجایی قرار بذاره. یه قرار هایی میذاشت که الان که یادم میافته سرم سوت میکشه و پیش خودم میگم من چقدر نفهم بودم ولی قدرت شهوت بیشتر از عقله. حداقل واسه کسی که نتونسته روی خودش کارکنه و افسار مغزش دست عقلش نیست و شهوت و کمبود محبت دیوانش کرده.
ساعت ۱۱ شب بود مهلا پیام داد یه ساختمان نصفه کاره کنار خونه مادر شوهرمه که کسی اونجا نیست و خلوته. بیا اونجا از نزدیک ببینمت. شهر کوچیک ما خیلی کم جمعیته و فصول سرما بسیار کم تردد هست و عمدتا یه شهر ییلاقی محسوب میشه و مردم اکثرا تو بهار و تابستون به اینجا میاند. ساعت ۱۱ شب که یادمه شب جمعه هم بود از خونه بیرون زدم و یه کوچه پائین تر از محل قرار ماشینمو پارک کردم و پیاده به راه افتادم. جلوی ساختمان نصفه نیمه که رسیدم بهش پیام دادم که خیلی زود جواب داد از پله ها بیا بالا بهت علامت میدم. از ترس و استرس یه لرزش ریزی توی بدنم حس میکردم و سرما هم بهش اضافه شده بود. با احتیاط نگاهی به دور و برم کردم و وقتی خاطرم از اینکه هیچکسی اون اطراف نیست جمع شد، رفتم توی ساختمان و از شیب شدید پله های ساخته نشده ساختمان بالا رفتم. گوشه سالن ورودی اتاقیو دیدم که یه نور کمی ازش بیرون میومد. هر لحظه ضربان قلبمو بیشتر حس میکردم. تو همون لحظه گوشی تو دستم لرزید و صدای پیامک اومد. سریع صداشو قطع کردم و پیامو خوندم که مهلا نوشته بود: بیا عزیزم درسته. بسمت اون اتاق رفتم و از نور کم گوشی ای که تو اتاق بود متوجه شدم مهلا کنار اتاق ایستاده. نزدیک تر رفتم و مهلا سریع اومد و بدونه دست دادن و احوالپرسی محکم چسبید تو بغل من و هیچی نگفت. قلبم سریع میزد و از استرس و هیجان دهنم خشک شده بود و بعد از یه مکث یک دقیقه ای گفتم سلام عزیزم. خوبی؟ مهلا هیچی نمیگفت و سرشو محکم چسبونده بود روی سینم و با دو دستش منو محکم گرفته بود. از صداش و لرزش سرش و دستاش متوجه شدم داره آروم گریه میکنه. گریه ای که از روی هیجان و بروز احساسش بود. سعی کردم با لمس پشت کمر از روی چادر و چندتا بوس ریز روی سرش، آرومش کنم. یکم که صبر کردم یواش یواش بدونه این حرفی بزنه تو نور کمی که از تیر چراق کوچه توی اتاق بود بهم نگاه میکرد و با دوتا دستش صورتمو لمس کرد و سرمو به طرف صورتش آروم کشید تا بتونه منو هم قد خودش کنه و بوسم کنه. مهلا لباشو روی لبام چسبوند و چند ثانیه نفسای عمیقی کشید و منهم دوطرف شونه هاشو گرفتم و سعی کردم به خودم و مهلا آرامش بدم و به اوضاع مسلط بشم. بعد از یه بوس طولانی تو چشمام نگاه کرد و خیلی آروم با صدای نازک و لطیف بهم گفت عاشقتم امیر. خیلی دوست دارم. منم گفتم منهم همینطور. ولی چرا اینجا توی این سرما و خاک و خول؟ گفت: دیگه طاقت دوریتو نداشتم و باید حتما میدیدمت. همینم خوبه که تونستم الان ببینمت. گفتم: آخه اینجوری که نمیتونم قشنگ صورت ماهتو ببینم و باهات حرف بزنم. گفت: مقصر خودتی که همکاری نمیکنی و یجای خوب قرار نمیذاری! گفتم: به اونجا هم میرسیم. گفت: کی!؟ زود باش. میخام یه دل سیر ببینمت. گفتم: صبر داشته باش بزودی. دوباره دو دستشو پشت گردنم گذاشت و روی پنجه پاهاش بلند شد و لباشو چسبوند روی لبم و شروع کرد به خوردن. منم باهش همکاری کردم و خودم بسمت جلو و پائین خم کردم و با دست چپ از کمر تا روی باسنش میکشیدم و بادست راستم سینه چپشو میمالیدم و بعد چند دقیقه نفسهای تندش تبدیل شد به آه و ناله. همونجور که پهلوهای منو میمالید، دستشو کم کم بسمت پائین برد و از روی شلوار میکشید روی کیرم. و کمی بعد بنا کرد به چنگ زدن و داشت دنبال زیپ شلوار میگشت که در گوشش گفتم: نه’ خواهش میکنم الان تو این وضعیت نه. ممکنه برامون دردسر شه و الان وقت نداریم و جای خوبی نیست. بذار سر یه فرصت مناسب. تو همون حالت سرشو به نشونه اوکی پائین داد ولی به لب بازی ادامه داد. یکم دیگه تو بغلم موند و ازش جدا شدم و یکم عقب اومدم و باهاش یکم حرف زدم و ازش خواستم که یکم خودشو کنترل کنه و انرژیشو بذاره واسه یه فرصت مناسب. اونم ازم قول گرفت که زودتر ببینمش.
بعدش از توی جیبم یه عطر خوشبو که روز قبلش واسش گرفته بودم تا توی یا فرصت مناسبی بهش بدم، از تو جیب کاپشنم درآوردم و بهش دادم. اونم با چندتا بوس تشکر کرد و ازش خواستم بریم تا ضایع نشدیم. دستشو گرفتم و تا جلوی ساختمان آوردمش. بعدش چک کردم کسی اون دور و بر نباشه و فرستادمش تا بره. و بعد دو دقیقه که مهلا رفت خودمم رفتم بسمت ماشین و رفتم خونه. اون شب تا ۴ صبح چت کردیم و از همه چیز واسه هم گفتیم و حسابی قربون صدقه هم رفتیم. پس فردای اون شب خانمم قرار بود بره خونه مامانش و هر باری که میرفت سه چهار روز میموند ولی من اونجا نمیرفتم. این موضوعو مهلا هم فهمیده بود چون با سیمین در ارتباط بود و گاهی با هم چت میکردن. شب شنبه بود که مهلا چند تا استیکر خوشحالی و آخجون واسم فرستاد. پرسیدم ازش: چی شده خوشحالی؟ گفت: سیمین امشب میره خونه مامانش. گفتم: خب!! گفت: خب نداره من صبح میام خونتون. گفتم: واسه چی؟ خودتو دعوت میکنی!؟ بفرما تو دم در بده. چندتا استیکر خنده فرستاد و خودش برنامرو چید و گفت که: فردا صبح ساعت ۶ از خواب پا میشم و تا ۷ صبحانه مهسارو بهش میدم و میفرستمش مدرسه. محسن رو هم ردش میکنم بره سر کار و تاظهر وقتم آزاده. یه دوش میگیرم واسه اینکه خوشگل باشم میخام بیام پیش عشقم. و یه آژانس میگیرم و ساعت ۸ در پیش شمام عزیزم. گفتم: فکر همه جاشو هم کردی. ولی مطمئنی مهلا. دردسری واست درست نشه. مهلا گفت: آره مطمئنم. محسن تا شب نمیاد. مهسا هم ساعت ۲ میاد خونه.
اونشب ساعت ۷ با سیمین رفتیم خونه مامانش و بعد از خوردن شام و کمی تماشای تلوزیون، مادر خانومم گفت: اتاق بالا میخوابید یا پائین؟ منم گفتم مگه صبح با سیمین نمیخواید بریند دکتر و اینا؟ پس شما همین پائین بخوابید منم میرم خونه خودمون. آخه اخیرا دزد خونه زیاد شده میترسم خونرو خالی کنند. بلافاصله پدر خانمم تائید کرد و گفت: آره بهتره امیر آقا بره و خونه رو خالی نذاره. آخه از من زیاد خوشش نمیاد و تنها وقتی که من از حرفش خوشم اومد همین بود. پا شدم کاپشنمو پوشیدم و خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون. تو راه یکم هله و هوله خریدم و به ذهنم رسید تا از داروخونه یه اسپره تاخیری و کاندوم و قرص ویاگرا گرفتم و رفتم خونه. به مهلا پیام دادم که همونجوری که میخواستی دوستت رفت خونه مامانش و من الان تنهام خونه و منتظرم تا صبح بشه و عشقمو ببینم. بلا فاصله چندتا استیکر خوشحالی و بوس فرستاد و تا یه ساعت چت کرد. تو چت کلی از سکس و خوش و بش احتمالی فردا حرف زدیم و خداحافظی کردیم و رفتم که بخوابم ولی نه من و نه مهلا اونشب از استرس و هیجان نتونستیم بخوابیم و هر یه ساعت یبار دو دقیقه چت میکردیم و باز سعی میکردیم که بخوابیم و اونشبو اونجوری صبح کردیم. طرفای ساعت ۵ بود که من خوابم برد و ساعت ۷/۵ بود که از صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، دیدم مهلاست. احوالپرسی کردیم و مهلا گفت: آماده شدم و منتظرم آزانس بیاد و سوار شم و بیام. اوضاع تو چطوره. منم گفتم: اینجا هم همه چی خوبه. تا شما بیای منم یه دوش میگیرم. راستی صبحانه خوردی؟ گفت: یعنی یه صبحانه نمیخای به ما بدی؟ یکی دو لقمه خوردم ولی چی از این بهتر که یه صبحانه دبش در کنار عشقت بخوری! میزو بچین دارم میام. خداحافظی کرد و گفت صدای زنگ آیفون.فک کنم راننده آژانسه. فعلا خداحافظ.
واسه اینکه بتونم از خجالت مهلا دربیام و یه حال اساسی بهش بدم و میدونستم اگه سکسی پیش بیاد احتمالا نتونم زیاد دوام بیارم، دو تا بیسکویت خوردم تا معدم خالی نباشه و یه قرص تاخیری خوردم و رفتم توی حموم تا یه دوش بگیرم. وقتی از حموم اومدم یکی دوبار دیگه بهم زنگ زدیم و با هم چک کردیم و بالاخره مهلا رسید سر کوچه و پیام داد درو باز کن. از پله ها اومد بالا و در آپارتمان باز بود. جلوی در منتظر بودم و با شنیدن صدای کفش مهلا درو باز کردم و تا چشم تو چشم شدیم همدیگرو بغل کردیم. اصلا حواسم نبود که در بازه و ممکنه همسایه صدای مارو بشنوه بعد از دست و روبوسی و اومد تو و دوباره پرید تو بغلم و بازم شروع کرد بوسیدن و احوالپرسی گرم. اجازه نمیداد تارفش کنم بشینه. بعدش ازش پرسیدم: صبحونه که نخوردی؟ طبق دستور سرکار خانم، میز آمادس. تا چادرتو بزاری روی چوب لباسی منم تا دوتا چای بریزم دبش لبسوز بریزم و باهم یه صبحونه دلی و عشقی بخوریم. گفت: آخ عجب صبحونه ای. حسرت یه صبحونه عشقی و دلی بدلم مونده. چایو که آوردم و نشستم دیدم مهلا براحتی انگار خونه خودشه. چادر و شال و پالتوشو درآورده و با یه تاپ کرمی و شلوار جین اومد جلوی میز ایستاد و در حینی که داشت از تاکسی و مسیر حرف میزد با دوست شلوارشو مرتب کرد و کشید بالاتر و نشست روبروی من. اصلا استرس و حس مهمون بودن و غریبی نداشت و راحت و ریلکس بود. با انرژی و هیجان خاصی حرف میزد و من فقط حرفاشو میشنیدم و با حرکت سر تائید و با لبخند همراهیش میکردم. خوردن صبحونه تموم شد و مهلا گفت: شما زحمت آوردنشو کشیدی حالا نوبت منه که جمع کنم و ظرفاشو بشورم. لطفا دست نزن.فقط برو حالا که حرف نمیزنی زیاد یه آهنگی چیزی بذار که زیادم سکوت نباشه. آفرین پسر خوب. بدو دست به اینا نزن. من یه آهنگ ملایم گذاشتم و مهلا در حالی که ظرف هارو می شست شروع کرد به حرف زدن و کارهای روز مره خودش. در ادامه که دستاشو خشک کرد و نشست روی کاناپه تو پذیرایی و از مشکلات و گرفتاریاش گفت. از مشکلاتی که تو گذشته داشته و کماکان داره و چجوری داره عمر و جوونیشو تلف میکنه. منم کنارش بودم و خوب به حرفاش گوش میکردم و گاهی دلداریش میدادم. با زنده شدن خاطراتش اشک از گوشه چشمش میچکید. بهش گفتم تا پیش منی گذشته رو فراموش کن و برای دو ساعتم که شده خوش باش. یه آهنگ شاد گذاشتم و برای اینکه بخندونمش شروع کردم به رقصیدن. یکم خندید و بلند شد به دست زدن و کم کم رقصیدن. دیگه من نشستم و با هیجان از زیبایی های مهلا لذت میبردم و تو دلم قند آب میشد. خوشحال بودم وقتی میدیدم همون کسیو که دوست داشتم و دست نیافتنی و ممنوع بود برای من، الان داره با ناز و عشوه جلوی من میرقصه. آهنگ که تموم شد کنارم نشست و دستشو گذاشت روی شونه من. تو چشمای هم نگاه کردیم و بعد از مکثی لبامون چسبید بهم. مهلا لب بازیو خیلی دوست داشت و حسابی لب و لچه همو خوردیم. یه دستم روی زانوش بود و دست دیگم روی گردنش. سرمو بردم توی گردن مهلا که نفسهای مهلا تندتر و عمیقتر شد و بعد از اینکه کمی کنار گردن و گلوشو خوردم لاله گوش مهلارو توی دهنم کردم و شروع کردم با زبون و لبام باهاش بازی کردن. دیگه ناله با دهان بسته مهلا شروع شده بود و دستشو از روی شلوار روی کیرم میکشید و گاهی فشار میداد. تو همون حال و هوا که از تو حس بودیم مهلا دکمه های تیشرتمو باز کرد و ازم خواست درش بیارم. منم بعد از بیرون آوردن لباسم از جلوی نافش شروع کردم به لمس کردن بدن داغش. از زیر تاپش دستمو رسوندم به سینه هاش و مهلا خودشو بیشتر به جلو میکشید و شدیدا شهوانی شده بود. با دو دست تاپشو از تنش درآوردم و بدن نسبتا سفید و خوشگل مهلا جلوی چشام نمایان شد. یه سوتین بنفش ساتن با تورهای ظریف و خوشگل، روی سینه حدود هفتاد و پنجش بسته بود که گردن بند طرح فرشته کوچولوی وسط خط سینش جذاب ترش کرده بود. وقتی یکم دست روی سینه و بدنش کشیدم، ازم خواست پاشم بایستم، و وقتی ایستادم همونجور که خوش نشسته بود شلوارک منو از پام درآورد و صورتشو گذاشت روی شرت من و مدام با دهان بسته میگفت اووومممم ، آااااامممم. وقتی پا شد تا دوباره ازم لب بگیره، دکمه شلوارلی شو باز کردم و جلوی پاش نشستم تا شلوارو از پاش دربیارم. شلوارش جذب بود و بخاطر پاهای تپلش و گوشتیش یکم بسختی از پاش بیرون اومد و حال کس تپل و پفش از زیر شورت ست سوتینش جلوی صورتم بود. از روی شرت شروع کردم به بوسیدنش. میشد خیسیشو بخوبی دید. ناله های مهلا بیشتر و بیشتر شد و صورت برافروخته و پلک های تیره نشون از ارضا شدن مهلا بود. دستمو گرفت و منو بلند کرد و خواست که بشینم روی مبل ولی من دستمو گذاشت پشت کمرش و با یه بوس کوچولو از روی گونش، خواستم بریم توی اتاق خواب. مهلا هم با تکان دادن سر و لبخندی زیبا گفت بریم. تو اتاق که رسیدیم بلا فاصله منو چسبون سینه دیوار و گفت: خواهش میکنم حرکتی نکن کار دارم. دوبار نشست جلوی پاهام و شرتمو از پام درآورد و بدونه دخالت دست شروع کرد به خوردن کیر من. اوه که چه حال و لذتی داشت. خیلی خیلی خوب میخورد. بدونه اینکه دندوناش به پوست کیرم بخوره، با ولع و طرز عجیبی حرفه ای بود. بعدا وقتی ازش پرسیدم که خیلی حرفه ای هستی؛ گفت که از خوبی های کانالهای کارتی و سکسی هست. فقط دو سه تای دیگه لب میزد آبم اومده بود که ازش خواستم ادامه نده. خم شدم و بازوهای تپل و سفتشو گرفتم و بعد از یکم بوس و لب بازی، سوتینشو از پشت باز کروم و درآوردم. تو همون حالت ایستاده حسابی سینه هاشو خوردم و با دستام کمر و پهلوهاشو خوب مالیدم و لمس کردم. از شدت شهوت دیگه نای ایستادنو نداشت و معلوم بود دوست داره دراز بکشه. خوابوندمش روی تخت و شرت کاملا خیس خیسشو از پاش درآوردم. خطهای ریز روی شکم و رونهای پاهاش خوشگلتر و سکسی ترش کرده بود. کس تمیز و تپلش جلوی صورتم بود ولی از سر زانوهاش شروع به خوردن کردم. اونقدر با زبونم روی روناش کشیدم و گوشتای پاهاشو خوردم که با ناله هاش به التماس افتاده بود. وقتی اطرف نافو جای خط زایمانشو میخوردم دیگه طاقت نداشت و مدام کسشو بسمت دهنم می آورد. دوست داشتم حسابی هیجانش بالا بره و خوب آماده بشه. و وقتی اولین زبون و لیس را روی زیر شکم و قسمت شرمگاهیش کشیدم یه داد کوچکی زد و گفت: امیر بسه مردم. آروم آروم بسمت پره ها و چوچول کسش رفتم و با ادامه کارهای من بارها مهلا ارضا شد و دوباره اوج گرفت. سر من بین دو پای مهلا بود که با فشردن پاهاش روی گوشهام ازم خواست که تمومش کنم و گفت: امیر تو روخدا بسه بیا بالا تمومش کن. منم از کنار تخت یه بالش برداشتم و گذاشتم زیر باسن مهلا و با کیرم کمی روی چوچول کسش کشیدم تا آماده بشه برای راحت تر باز شدن و آروم سرشو فرو کردم که مهلا یه دادی زدو و با عقب و جلو کردن آهسته، کاملا تو کس نسبتا تنگ و داغ و لزج مهلا جا گرفت. در اون لحظه من حس غریبی بهم هشدار میداد که کاری که نباید را کردی و از این حس نفرت زیادی به خودم داشتم. ولی قدرت عجیب شهوت بر عقل و منطق پیروز بود و هیچ چیزی را با لذت اون لحظه عوض نمیکردیم وغرق در شهوت و لذت گناه آلود بودیم.
مهلا لبهای منو میخورد و به پشت من چنگ میکشید و با صدای بلند جیغ و ناله ش درهم بود. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن احساس کردم که از درون شدیدا داغ شدم و تا چند ثانیه دیگه ارضا میشم. بلافاصله کیرمو درآوردم و روی کس مهلا کشیدم و باشدت آبم روی شکم تا گردن مهلا پرتاب شد و با ضعف و سستی در کنار مهلا دراز کشیدم و بعد از ۵ دقیقه وقتی نشستم تا با دستمال مهلا رو تمیز کنم بهمدیگه نگاه کردیم و ناگهان بدونه دلیل زدیم زیر خنده و قربون صدقه هم رفتیم. از یخچال کمی آب میوه و خرما واسش آوردم تا گلویی تازه کنه. لباس پوشیدم از اتاق بیرون رفتم و قهوه گذاشتم تا مهلا هم یکم استراحت کنه. حدود نیم ساعتی خوابیده بود که صدام کرد: امییییر. کجایی؟ در جوابش گفتم: چیه عزیزم اینجام الان میام. دو کاپ قهوه ریختم و با چندتا شکلات تلخ توی سینی، رفتم توی اتاق. مهلا بدونه با یه شورت لبه تخت نشسته بود و داشت موهاشو مرتب میکرد. کنارش نشستم و یه شکلات باز کردم گذاشتم دهنش و با یه بوس کوچولو روی گونش فنجون قهوه رو دادم دستش. وقتی داشتیم قهوی میخوردیم بهم گفت: امیر این چقدر پروعه. هنوز بیداره. گفتم: چی؟ گفت: اون دیگه؟ اونکه اونجاست! اشاره میکرد به کیرم که بدونه شورت زیر شلوارک شق شده بود. قرصی که خورده بودم باعث شده بود هنوز تو حالت سفت و راست بمونه. گفتم: مال خودتم دست کمی از مال من نداره و نوک سینت هنوز سفت و سربالاس. در جوابم گفت: منکه سیرایی ندارم و تا شبم سکس داشته باشم بدم نمیاد. گفتم: جدی! پس بگرد تا بگردیم. فنجون توی دستمو گذاشتم روی میز کنار تخت و سینه مهلا رو گرفتم تو دستم و دوباره لب بازی و خوردن لاله های گوش مهلا شروع شد. مهلا نقطه ضعفش که زود داغ میشد، گوشهاش بود. چیزی نگذشت که دوباره آه و ناله مهلا بالا رفت. بادست بهم اشاره کرد و گفت بخواب به پشت روی تخت و شلوارکمو از پام درآورد و تا آخر کیرمو توی دهنش کرد و چند دقیقه به این کارش ادامه داد. وقتی که احساس کرد کیرم آمادس، خودش نشست روش و شروع کرد بالا و پائین کردن. لحظه به لحظه شهوت مهلا بیشتر میشد و صدایی که از خودش درمیاورد را فقط توی فیلمهای پورن دیده بودم. تو ده دقیقه ای که مهلا خودش تلمبه زد شاید سه بار ارضا شد ولی بگفته خودش سیری ناپذیر بود و هر بار تشنه تر از دفعه قبل میشد. دیگه زانوهاش خسته شده بود که بهش گفتم بصورت داگی روی تخت قرار بگیره. آب و ترشحات مهلا بقدری زیاد بود که دو طرف داخل رونهاش خیس شده بود. مهلا داگی شد و من پائین تخت روی پا ایستادم و شروع کردم تلمبه زدن. مهلا داد میزد و میگفت: محکم. بزن امیر. زود باش. بکن. آخ جوووون. و ناله و آه زیاد. مهلا بارها ارضا شد و من هنوز ادامه میدادم تا حس کردم آبم الانه که بیاد، چند ضربه محکم دیگه به کسش زدم و بیرون کشیدم تا آبم داخل نریزد ناگهان مهلا فریاد بلندی زد که من ترسیدم نکنه چیزی شده، من متوقف شدم و آبم روی کمر مهلا ریخت و همزمان با آخرین ضربه و بیرون کشیدن من به یکبار آب شدید و زیادی با جهش از کس مهلا بیرون پاشید و مهلا خودش را روی تخت ولو کرد و از حال رفت. من هم کنار مهلا دراز کشیدم و دیگه نای پاشدن نداشتم. چند دقیقه گذشت تا با صدای تلفن از جام بلند شدم و در حین حرف زدن من با تلفن مهلا هم اشاره کرد و پرسید: که برم حموم؟ منم با اشاره گفتم: برو! حرفم که تموم شد پشت در حموم رفتم و چک کردم در بازه و داخل رفتم با خندیدن همزمان من و مهلا، زیر آب گرم دوش تو بغل مهلا رفتم. یکم گفتیم و خندیدیم و همدیگرو شستیم و از حموم اومدیم بیرون. مهلا به اتاق رفت تا موهاشو خشک و مرتب کنه و منم یه چایی آوردم تا با هم بخوریم. بعد از چایی و یکم خوش و بش، مهلا چشمش به ساعت روی اوپن افتاد و گفت: خاک به سرم نزدیک ظهرشد و من باید برم زودتر. واسش یه آژانس گرفتم و خودم آماده شدم تا مهلا رو بدرقه کنم و روانه خونشون کنم. با بوق آژانس مهلا منو بوسید و خداحافظی کرد و من درو باز کردم و مهلا رفت.
بعد اون روز دیگه روابط من و مهلا روز بروز صمیمی تر و بقول مهلا عاشقانه تری شد. اسمشو نمیشد عشق گذاشت ولی آتش نفرت و انتقام مهلا از شوهرش و من به تلافی خیانت همسرم باعث شد بار گناه و کثیفی روابطمون را برای مدتی فراموش کنیم و من و مهلا تحت هر شرایطی و در جاهای مختلفی باهم قرار میذاشتیم و هر کاری که به ذهنتون خطور بکنه، دو نفری انجام دادیم. روز بروز کارهای جدید و روشهای جدیدی رو تجربه میکردیم. مهلا کارهای زیادی توی سکس بلد بود که همرو از فیلمهای پورن یاد گرفته بود. یادمه یبار ۸ تا فلش بهم داد تا براش فرمت و پاکسازی کنم. هر ۸ تای فلشها پر از فیلم ضبط شده از رسیور بود. مهلا عاشق من نبود. مهلا عاشق سکس کردن با من بود. و من هم بخاطر شرایط حاد خانمم، بمدت ۱۰ ماه، شریک جنسی بجز مهلا نداشتم. و چون همه جوره باهاش پایه بودم و براش همه کاری میکردم، سیرایی نداشت و زیاده خواه بود. تا اینکه حرکات، زنگها و قرارهای مهلا داشت خطرناک میشد. تحت هیچ عنوان ول کن ماجرا نبود و شدیدا افراط میکرد. دیگه داشت رو اعصابم میرفت که تصمیم گرفتم یه مدت باهاش کات کنم. ولی ول کن نبود. تهدیدش کردم، بی محلیش کردم و با دعوا و بحث و ترفندهایی، بالاخره از ترس خراب شدن زندگیش، خودش کات کرد و بخودش اومد. بعد ۶ ماه که حتی سلام و احوالپرسی معمولی و فامیلی هم نداشتیم، روابط ما مثه قبل از این ماجراها شد و با گذشت ۳ سال، شماره جدیدشو گیر آوردم و باهاش چت کردم. بهش گفتم که هرچی بود و هرچی شده منو حلال کن. و باعث همه این ماجراها من شدم. گفت: با اینکه من تورو دوست داشتم و بهت خوبی کردم ولی تو خیلی اذیتم کردی! منم بهش گفتم: که تو بطور فجیع پیش میرفتی و داشتی برای هر دومون خطرناک میشدی. شاید با ماهی یبار رابطه هنوزم باهم بودیم ولی شهوت و حس انتقام جوئیت که اسمشو گذاشته بودی عشق، داشت کار دستمون میداد و این راهش نبود. بعد کلی حرف زدن و توجیا کردن کارامون مهلا گفت: هرچی بوده تموم شده و بعد از اون ایام من مریض شدم و دچار ناراحتی قلبی شدم و الان نمیخوام به اون دوران برگردم و حتی یادآوریش هم برام دردناکه. منم گفتم: نمیخوام به اون دوران برگردی ولی ازت میخوام پول کادوهاتو ازم بگیری و از ته دل از دستم راضی باشی. اونم گفت: همینکه آبرومون نرفت خدارو شکر میکنم و امیدوارم خدا هم مارو ببخشه.

بچه ها نمیخوام نصیحت کنم ولی خواهش میکنم تحت تاثیر داستانهای شهوانی قرار نگیرید و دست بکارهای خطرناک نزنید. چه زندگی هایی که از هم نپاشیده و حتی چه جانهایی که به خطر نیافتاده. میدونم خیلی سخته. این داستانو گفتم که درس عبرتی بشه براتون. کار خودمو توجیه نمیکنم. کارم بسیار غلط و کثیف بود ولی قدرت شهوت زیاده و شدیدا مراقبش باشید.و دست کمش نگیرید.

نوشته: امیر


👍 6
👎 6
14501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844114
2021-11-23 02:32:25 +0330 +0330

تا موقعی که خانومت باردار بوده طرف و تا دسته کردی حالا اومدی نصیحت میکنی؟؟

شدی عین انقلابیون ما که دوره شاه هر گوهی خاستن خوردن الان میان مارو نصیحت میکنن و وعده بهشت میدن به ما

2 ❤️

844148
2021-11-23 07:55:10 +0330 +0330

کونی خان پدر روحانی شده همه رو نصیحت میکنه.حتما میخای بگی از بس کص مهلا گذاشتی قلبت ناراحت شده.باید مهلا رو از کون میکردی که قلبت ناراحت نمیشد.

0 ❤️

844150
2021-11-23 08:22:53 +0330 +0330

اینهمه مدت کص مهلا رو آبیاری کردی که اگه ذخیره میکردی یه هکتار زمین از کویر لوت رو سرسبز میکرد…
حالا خودت که طوریت نشده ؟ حالت خوبه ؟ قولنج که نکردی؟ درخت های تیز جنگل تایگا که موشک وار بهت اصابت نکرده ؟ کیرهای کمون دار غیبی که از پس دیوار کمین میکنند که غافلگیرت نکردن؟ خب بنظرم همه پاسخ ها نه باشه…خب الهی شکر…
والا من دنباغل زن شوهر دار نیستم اصلا کاری هم بکارشون ندارم …میدونم اگه بهشون بزارم به کیر و تیر شیشه شیر غیب گرفتار میشم …اما حالا یه زن شوهر دار میاد مثل خر منو میکنه تکلیف چیه ول کن هم نیست…هر جا دم دستش باشم …میگیره زیرش کص کوبم میکنه …چرا کماندارهای غیبی کاریش ندارند ؟ شوخی کردم بابام جان …من با درخت های جنگل توندرا تهدید شدم …تخم نمیکنم غلطی بکنم …البته هر دهسال چپق ارسالی از رده خارج و تعویض میشه …ده سال پیش 5 تا فروند فونیکس بود که بد جور ریده بودم بخودم بخیر گذشت…کیر تو چرخ فلکت روزگار …ببین چه فانتزی هایی داره دیوث.

1 ❤️

844180
2021-11-23 11:26:23 +0330 +0330

عالیه

0 ❤️

844193
2021-11-23 13:20:44 +0330 +0330

خاطره بود یا داستان، راست یا دروغ هرچی بود از خیلی داستانای دیگه اینجا بهتر بود.
دوستان هم کلاً از نصیحت کردن خوششون نمیاد مخصوصا که رطب خورده منع میل رطب کند 😂

0 ❤️

844209
2021-11-23 15:01:48 +0330 +0330

.
این تناقض ذهنی احمقانه رو نمیفهمم، از یه طرف با حرارت کامل از لذت سکسی که کردی میگی، از یه طرف دیگران و نصیحت میکنی

آدما به میزانی که از درون خالی ترن، در ظاهر بیشتر ادعای اخلاق میکنند

یه آدم احمق به تمام معنا

0 ❤️

844226
2021-11-23 17:55:00 +0330 +0330

بسیار عالی بود. در عینی که لذت را بخوبی برای خواننده تداعی کردی، درس عبرتت را هم گفتی. 👏👏👏👏
امیدوارم بیشتر از این دیده بشه

0 ❤️

844227
2021-11-23 17:57:27 +0330 +0330

به این احمقا که با خوندن داستان جقشونو میزنن بعدش زر زیادی میزنن توجه نکن و اگه تونستی بازم بنویس. دمت گرم امیر خان

0 ❤️

844317
2021-11-24 02:30:29 +0330 +0330

مرتیکه دیوص زن مرم رو به هفت روش سامورایی گاییدی حالا مارو نصیحت میکنی کصکش!!!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها