اولین بار با نرگس، هیجان و دلهره سکس (۱)

1400/12/18

دوران جوونی ما با کمترین احتمال داشتن سکس با جنس مخالف گذشت، درست برعکس این دوره که اقلا حتی اگه قوانین و حکومت هم بخوان جلوی جوونا رو بگیرن اما خود جوونای امروزی این سد ذهنی را از بین بردن و خیلی راحتتر باهم سکس میکنن.

منم یکی از همون جوونای قدیمم که کف رابطه با دختر حتی در حد ارتباط تلفنی بودیم و به ندرت پیش میومد کسی رو بشناسیم که تونسته باشه با یه زن یا دختر رابطه جنسی داشته باشه البته دختر تقریبا صفر اما بعضا میشد با یه زن بیوه ای یا مطلقه ای در صورت داشتن شانس خوب رابطه جنسی داشت.

اون موقعها چیزی به اسم موبایل و کامپیوتر خانگی هنوز اختراع نشده بود( یا اقلا در ایران نبود) باید نهایتا شماره میدادی و در صورتی که طرفت قبول میکرد دم گوشی قدیمیای زیمنس میخوابیدی تا زودتر از همه اهل خونه، تلفنی رو که زنگ میزد جواب بدی تا بلکه طرف مقابلت پشت خط باشه و…

بله من در اون دوره ای که خلاصشو گفتم دانشجو بودم و دانشگاهم در یه شهر دور از شهر خودم بود، قبل از ورود به دانشگاه که برعکس الان ورود بهش خیلی سخت تر بود (دانشگاه آزادی در کار نبود و کنکور و تحقیقات سیاسی و اخلاقی پس از قبولی علمی و هزار کوفت و زهرمار!) در دوره دبیرستان هر روز بعد از مدرسه یعنی عصرها برای کمک به عموم و البته کسب کمی پول که به عنوان مزد ازش میگرفتم، به آتلیه عکاسی میرفتم و کارهای جزیی کارگاه رو مثل آماده کردن مواد شیمیایی ظهور و ثبوت و… رو انجام میدادم، البته قبل از ظهرها معمولا تو آتلیه کارمندی برای همین کارا بود به اضافه یک خانم منشی که مسئول تاریخ گزاری و دریافت فیلم و تحویل عکسهای مشتریا بود.

سالی که قبول شدم و دانشگاه رفتم، عموم کمی دستش خالی شد چون تا اون موقع خیلی کارهای فنی و تدارکاتی مثل خرید و سفارشات رو از خودش یاد گرفته بودم و ضمنا رابطه بسیار صمیمی و پدر و پسری نزدیکی باهم داشتیم، سه تا دختر عمو داشتم که دو تاشون ازدواج کرده بودن و یکیشون هم ده یازده سال بیشتر نداشت، عموم نزدیک به سی سال از من بزرگتر بود احترام خاصی براش قائل بودم و بجز کمک بهش براش دردسری درست نمیکردم.

بگذریم اون سال فقط وسط دو ترم تونستم به شهرم بیام و طبیعتا به آتلیه عموم هم سر زدم و متوجه شدم که منشی قبلی از اونجا رفته و جاش یه منشی دیگه اومده که برخلاف اون قبلیه که روسریشو خیلی سفت و سخت و مثل ننه بزرگا می بست، این یکی تریپ با کلاس اون روزا که مانتوهای بلند و اِپُل دار بود به همراه روسریهای رنگی ست میکنه و ضمنا ازدواج کرده است (قبلیه مجرد بود)، این خانم رو با اسم فامیلیش که “مقامی” بود بهم معرفی کردند و گفتند جای خانم “اسلامی” اومده، در همون چند روزی که من به آتلیه رفت و آمد داشتم متوجه شدم که این خانم گویا مشکل ناباروری داره و با همسرش در حال کلنجار رفتن سر بچه و این حرفهاست، چون چندین بار شاهد صحبتهای تلفنیش با مادرش بودم که خیلی هم تلاش نمیکرد آهسته حرف بزنه و از حرفهاش موضوع به کلی معلوم بود که همش ختم به دارو و دکتر زنان و مراکز تشخیص ناباروری و اینا میشد. حتی عموم هم بین حرفهاش یه بار گفت که این بنده خدا خانم مقامی چند ساله که ازدواج کرده و بچه دار نشدند و کلافه است ولی زن بسیار فرز و چابکیه و کارمند خیلی کاری و مفیدیه، شوهرش آقا مجید هم چند باری اینجا اومده و پسر آروم و خوبیه ولی با این اوضاع و فشار خانواده شوهر، گویا کارشون به جدایی میکشه (ظاهرا تشخیص ناباروری زن بود).

در اون چند روزی که بیشتر تفننی و از روی دوستی و محبت با عموم اونجا میرفتم و گاهی هم کمک میکردم با خانم مقامی صمیمی شدیم که البته جای تعجب نداشت چرا که عموی من مرد خوش مشرب و پر انرژی بود و اغلب در ساعات کم کاری یا زمان چایی و استراحت مارو دور خودش جمع میکرد و فضای با نشاطی توام با شوخیهای ریز بوجود میاورد که باعث صمیمیت بینمون میشد، البته با منشی قبلی هم همین صمیمیت رو داشتیم و چیز تازه و خاص یا سوال برانگیزی برای خودمون نبود، تنها تفاوت در این بود که اون خانم جدی تر و رسمی تر بود و فقط بیشتر گوش میکرد و به شوخیها لبخند میزد اما خانم مقامی خودش خیلی بامزه و شیطون بود و هر از چندی یه تیکه ریزی مینداخت و مارو میخندوند.

تعطیلات میان ترم من تموم شد و به دانشگاهم برگشتم و هر از چندی عموم به خوابگاهمون زنگ میزد و حال و احوال میکرد و گاهی هم میگفت خانم مقامی هم سلام میرسونه و فلان شوخیت مثلا هنوز یادشه و هر وقت اسمت میاد میخنده و …ضمنا اینو بگم که من واقعا حتی اسم کوچک خانم مقامی رو هنوز نمیدونستم ولی خُب اون منو با اسم کوچکم یعنی “بهروز” و با زبان عموم صدا میکرد.

گذشت و اون سال تحصیلی تموم شد البته من عید هم یه سر به شهرمون زده بودم و چون کار عکس و چاپ عکس و اینا خیلی موقع عید رونق میگرفت پیش عموم کل تعطیلات عیدرو کار کرده بودم و در اون مدت هم متوجه شده بودم که دیگه خانم مقامی از شوهرش جدا شده و مجرده، شاید به همین دلیل هم کمی میترسیدم بیشتر باهاش صمیمی بشم که نکنه فکر کنه از موقعیتش سوء استفاده میشه و اینکه چشم دیگران هم بیشتر روشه و مراقبش هستند مخصوصا عموم که سرد و گرم چشیده بود و نمیخواستم ازم ناراحت بشه، البته ظاهرا خودش از این حفظ فاصله توسط من برداشتش افاده ای شدنم و کلاس گذاشتن من بود که هر از چندی یه متلکی تیکه ای بارم میکرد!

تابستون که برگشتم عموم بهم گفت آقا جواد کارمندمون اینجا نموند و منم نمیخوام فعلا کسی رو بیارم چون تو دیگه محصل هم نیستی بیا و حداقل تابستونو تمام وقت اینجا پیش من باش و از طرفی هم نرگس خانم (خانم مقامی) کارهارو نسبتا خوب یاد گرفته و تو هم به من کمک میکنی هم اینکه حقوق خوبی میگیری و کمک خرجت میشه، البته من به کار و هنر و شغل عموم علاقه داشتم و برای همین هم از دوره دبیرستان پیشش میرفتم اما از طرفی هم جوون بودم و میخواستم برای خودم بگردم و خوش بگذرونم…

قرار شد یه هفته کامل برم و بعدش تصمیم بگیرم، من معمولا به عموم نه نمیگفتم و ضمن داشتن صمیمیت باهاش بخاطر اختلاف سنی بینمون رودرواسی هم داشتم، اما در اون یک هفته ای که بصورت آزمایشی تمام وقت در آتلیه بودم نه فقط بخاطر عموم که بلکه بخاطر صمیمیتی که وجود نرگس هم در آتلیه ایجاد کرده بود تصمیم من مثبت شد و قبول کردم تا انتهای تابستون و شروع دوباره کلاسهای دانشگاه تمام وقت کار کنم …

ادامه...

نوشته: بهروز


👍 9
👎 8
20901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863040
2022-03-09 01:40:24 +0330 +0330

تو روحت 😅😅
تو سن ۴۰ سالگی اومدی داستان بگی بعدم رفتی قسمت دوم هنوزم سکسی نشده😂😂

0 ❤️

863086
2022-03-09 08:44:20 +0330 +0330

من کسشعر ها مقدمه خوندم خسته شدم

0 ❤️

863087
2022-03-09 09:01:07 +0330 +0330

قشنگ بود مرسی ادامه بده بی صبرانه منتظر بعدیشم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها