اولین رابطه بعد از ۱۲ سال (قسمت ۴ و پایانی)

1401/02/23

...قسمت قبل

عرض ادب و احترام خدمت دوستان عزیز
امیدوارم ساز دلتون کوک باشه و ایام به کامتون باشه.
ممنون از کامنت ها و نظراتتون.
اول از همه به عرض برسونم من داستان رو دیر آپلود نکردم، بررسی سایت طول کشید.
طبق روال اول جواب کامنت هاتون رو میدم.
دوستی کامنت کرده بودن ک هیچجا نگفتی رفتی حضوری صحبت کردی با خانواده ی بهار، درسته نرفتم اما یه سری مسائل هست ک آدم خودش میدونه و شاید درکش برای دیگران سخت باشه، من بهتر از هر کس دیگه ای خانواده ام رو میشناختم، نمیشد، اصلا مجال حرف زدن بهم داده نمیشد و ممکن بود جنگی توی خانواده به راه بیوفته، درضمن بهار هم آدمی نبود ک بتونه حرفش رو بزنه و بیش از 50 درصد احتمال میدادم ک اگر کار بالا بگیره کلا بزنه زیر همه چیز و رابطمون رو انکار کنه، در نتیجه هیچوقت کار به صحبت کردن نرسید.
خب بریم به ادامه خاطره بپردازیم، اون روز بهار رفت به سمت خونشون، به محض رفتنش یه حس و حال عجیبی توی من شکل گرفت، حس غرور توام با رضایت و موفقیت. انگار که علاوه بر ارضای جنسی، از لحاظ روحی هم ارضا شده بودم و آروم شده بودم.
نمیتونم این حس رو بیان کنم ، حس عجیبی بود.
انگار ک اون دژ مستحکم فتح شده بود، اون جنگ بزرگ به پیروزی رسیده بود، اون تشنگی چندین ساله به سیری انجامیده بود.
به دوستم زنگ زدم گفتم من دارم میرم، میای خونه؟ گفت نه در رو ببند برو، کلید برداشتم.
از خونه ی دوستم بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم، 15 تیر ماه بود، دقیقا یادمه. راه افتادم به سمت خونه.
رفتم خونه و گرفتم خوابیدم، عصر ک بیدار شدم رفتم محل کار همسرم دنبالش، با هم برگشتیم خونه، همش استرس داشتم بفهمه ک کار خطایی کردم، اما به خیر گذشت.
به توصیه مشاور عمل کردم و از متخصصی ک معرفی کرده بود وقت مشاوره گرفتم، به همسرم گفتم دکتر اخر جلسه، بعد از حرفام بهم گفت باید برم طرحواره درمانی و یه نفر رو معرفی کرده، خوشحال شد و استقبال کرد، دیگه اون آدم کور و کر نبودم، بعد از اولین رابطه با بهار خیلی از چیزا توی ذهنم تغییر کرده بود.
رفتم پیش خانم دکتری ک ازش وقت گرفته بودم، یه خانم میانسال و خوش برخورد بودن. خودم رو معرفی کردم و داستان رو گفتم، ک ما واسه مشاوره خانواده مراجعه کردیم اما به من گفتن باید خدمت شما برسم، راستش اون موقع اصلا نمیدونستم طرحواره چی هست، اینو اینجا عرض میکنم تا کسایی ک نمیدونن کمی آشنا بشن، تعریف دقیقی نمیتونم بدم چون در حیطه تخصصی من نیست، طرحواره درمانی به نوعی روش درمانی مشکلات روحی گفته میشه ک ریشه بیشترشون در گذشته و مخصوصا در کودکی هست، خیلی چیزهای کوچیک و پیش پا افتاده ک مثل یک طرح در ذهن ما شکل میگیرن و تبدیل به یک طرحواره میشن و بعد ها باعث بروز مشکلات زیادی برامون میشن. طبق تجربه عرض میکنم حتی اگر هیچ مشکلی ندارید باز هم یک مشاور کاربلد پیدا کنید و ماهی یه بار باهاش حرف بزنید، خیلی مسخره به نظر میرسه اما واااااقعا معجزه میکنه، تا خودتون تجربه نکنید باور نمیکنید. بگذریم، سیر تا پیاز رابطه ام رو برای دکتر توضیح دادم و ایشون نت برمیداشتن، صحبت هام ک تموم شد شروع کرد به سوال پرسیدن از بچگیم، سوالای بی ربطی بود به نظرم اما بعدها فهمیدم با توجه به جواب های من به نتیجه هایی میرسید ک به روند درمان کمک میکرد. صادقانه جواب میدادم چون دوست داشتم از این وضع در بیام، یا رومیه روم یا زنگیه زنگ، اون وسط گرفتار نباشم.
جلسه اول تموم شد و گفت برای 2 روز دیگه نوبت بگیر و حتما تا انتهای درمان بیا، اگر وسطش ول کنی ممکنه وضعت از این هم بدتر بشه. ( بعدها در مورد طرحواره درمانی مطالعه میکردم و متوجه شدم ک کاملا درست میگفت، چند جلسه ابتدایی مشکلات باز میشن مثل یه کلاف کاموا، در جلسات بعدی سعی بر این است ک این کلاف باز شده رو به طور درستی سرهم کرد و اگر تا انتها ادامه ندیم ممکنه اوضاع روحی خیلی به هم بریزه.)
از مطب اومدم بیرون سوار ماشینم شدم یه سیگار روشن کردم، زنگ زدم ب بهار،بهش گفتم به اصرار همسرم میریم مشاوره و الانم در مطب دکتر اومدم بیرون، خیلی جا خورد و باهام دعوا کرد ک چرا اینکار رو میکنی؟ معلومه مشاور میگه داری کار اشتباهی میکنی و باعث میشه رابطمون به هم بخوره و این حرفا، اما من بهش اطمینان میدادم ک نه از این خبرا نیست، من تورو دوست دارم و به حرف کسی کاری ندارم. اما بعد از اون روز ک سکس داشتیم دیگه پس ذهنم اوضاع تغییر کرده بود، دیگه میخواستم همه چی به نفع من باشه بدون اینکه ذره ای ضرر کنم. یعنی هم زندگیم رو جمع و جور کنم و هم با بهار رابطه داشته باشم. اصلا واسه همین هم دوره طرحواره درمانی رو شروع کرده بودم، میخواستم زندگیم با همسرم درست بشه.
چند جلسه از دوره درمانم میگذشت، کم کم به این نتیجه رسیده بودم ک در جوانی عاشق شدم بنا به هر دلیلی نرسیدیم مثل خیلی آدم های دیگه، الان یا باید دوباره از اول تلاش کنم واسه بهار ک اصلا منطقی نبود، یا باید واسه درست کردن زندگیم تلاش کنم.
از مشاورم کمک میخواستم اما میگفت من مشاورت هستم نمیتونم به جات تصمیم بگیرم، من راه ها رو بهت نشون میدم اما این تویی ک انتخاب میکنی، هیچ راه غلط یا درستی هم وجود نداره، هر راه عواقب خودش رو داره، خودت باید سبک سنگین کنی.
مثلا میگفت رابطه ات قبل از بهار با همسرت چطور بود؟ راضی بودی؟ گفتم بله خیلی، مشکلی نداشتیم، گفت خب حالا به این فکر کن اگر با بهار باشی آیا همچین رابطه ای خواهی داشت یا نه؟
خیلی صحبت میکردیم هربار بیشتر از یک ساعت.
همیشه بعد از مشاوره پیش خودم فکر میکردم به حرفامون، دیگه به این نتیجه رسیده بودم زندگی من باید با همسرم ادامه پیدا کنه، بهار بعد از ازدواجم برای من فقط یک هوس بوده و هست، یه زمانی عاشقش بودم اما دیگه نیستم، الان عاشق همسرم هستم، اگر رابطه ام باهاش سرد شده بخاطر بهار و هوس سکس با اون بوده و باید درستش کنم.
یک ماه و خورده ای از روند درمانم میگذشت، خیلی اوضاع روحیم بهتر بود، با بهار در ارتباط بودم مثل قبل، اما حسم مثل قبل نبود، در نقطه مقابل رابطه ام با همسرم کم کم داشت مثل قبل میشد، با هم شام میرفتیم بیرون، میرفتیم پارک، با هم فیلم و سریال میدیدم.
بهار خیلی بهونه میگرفت ک تو دیگه مثل قبل بهم توجه نمیکنی، اون مشاور جنده ات داره رابطمون رو خراب میکنه و… من انکار میکردم، بهش گفتم هرجوری بگی بهت ثابت میکنم ک اینطور نیست، گفت بریم خونه دوستت !!! تعجب کردم از حرفش. راستش بدم نمیومد اما ممکن بود گند بزنم به درمانم، گفتم دوستم مامورته و نیستش، گفت خب دیگه دوستی نداری ؟ گفتم دوست قابل اعتماد نه، من متاهلم نمیتونم به هرکسی اعتماد کنم و آتو بدم دستش.
در کمال ناباوری گفت مکانش با من !!! گفتم یعنی چی بیام خونه شما؟ گفت نه توی دیوار خونه یه روزه هست یکی رو هماهنگ میکنیم میریم !!! من هاج و واج مونده بودم بهونه آخرماه بودن و خالی بودن حسابم رو آوردم ک گفت هزینه رو من میدم بهونه نیار !!!
اصلا نمیتونستم باور کنم اما انگار حسودی امونش رو بریده بود، منم دیگه نتونستم مقاومت کنم، میتونستم یه برد دیگه توی پرونده ام ثبت کنم واسه خودم، میکنمش پول مکانش هم خودش میده !!!
اگر از قسمت اول با دقت خونده باشید اینجا کاملا متوجه تغییر رفتار و احساسم نسبت به بهار میشید، امیدوارم بهم حق بدید خیلی خیلی خیلی توی این سال ها بلا سرم اورده بود.
قبول کردم، یه چند جا پیدا کردم توی دیوار، یکی رو اوکی کردم، هماهنگ کردم و به بهار گفتم، مرخصی گرفتم و رفتم دنبال بهار، آرایش کرده بود، عطر خوش بویی زده بود، به محض اینکه تشست تو ماشین بی اختیار لباش رو بوسیدم و سینه اش رو فشار دادم، میخندید میگفت واستا برسیم بعد، راه افتادیم و رفتیم به محل مورد نظر نوبتی رفتیم توی خونه، یه مهد کودک بود که تعطیل بود، سرایدارش یه زن و شوهر بودن ک اوجا رو اجاره میدادن، اولین بارم بود ک به همچین جاهایی میرفتم، با ترس وارد شدم، گفت پول رو اول باید بدین، پول رو زدیم به حسابش و رفتیم توی خونه.
فکر میکنم واحد خودشون بود ک اجاره میدادن، یه تخت دو نفره بود توی اتاق خوابش، یه دست مبل توی پذیرایی، اول خونه رو بررسی کردم ک کسی اونجا نباشه داستان بشه برامون، همه جا رو گشتم، دنبال دوربین هم بودم اما چیزی نبود، بهار رفت دستشویی منم یه سیگار میکشیدم ک یکم آروم بشم، وقتی از دستشویی برگشت بغلش کردم، لبای هم رو میخوردیم، دستم از پشت روی کون بهار بود، میمالیدم و چنگ میزدم، بهار هم مشغول بازی با کیرم بود ک مثل سنگ شده بود،تیشرت و شلوارش رو در آوردم، با شورت سوتین جلوم بود، بهش گفتم بچرخ میخوام قشنگ ببینمت، همینکار رو کرد یه اسپک زدم به کونش ی آخ سکسی گفت ک دلم ررررفت …
نشست جلو و شروع کرد به در آوردن شلوارم، کیرم رو گرفت تو دستاش و میمالیدش، به چشمام نگاه میکرد، سر کیرم رو کرد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن، میمکیدش، لیس میزد، ملچ ملوچی راه انداخته بود، موهاش رو از پشت گرفته بودم و شروع کردم توی دهنش عقب جلو کردن، چند باری اوق زد، کشیدم بیرون، بلندش کردم و لباش رو میخوردم، همزمان سوتینش رو باز میکردم، سینه های گردش آزاد شده بودن، میمالوندمشون، بهار چشماش رو بسته بود و لذت میبرد، دستم رو انداختم پشت زانوش و بلندش کردم و بردمش به اتاق خواب، روی تخت خوابوندمش، شرتش رو در آوردم و افتادم به جون کس خیسش، زبونم رو از پایین کسش به بالا میکشیدم، خیلی با احتیاط زبونم رو فرو میکردم توی کسش، داشت دیوانه میشد، کمرش رو از رو تخت بلند میکرد و ب زمین میزد، انقدر کسش رو خوردم و با چوچولش بازی کردم ک ارضا شد، رفتم بالا بغلش کردم و نازش میکردم، دست توی موهای بلندش میکشیدم، گفتم حالا نوبت منه، با خودم وازلین آورده بودم، برش داشتم از کیفم ک دید، ترسید، گفت این چیه؟ میخوای چیکار کنی؟ گفتم نترس وازلین میخوام اذیت نشی، گفت مگه میخوای چیکار کنی؟ گفتم میخوام خیلی آروم بکنم تو کون ژله ایت
خیلی مقاومت کرد ک نه نمیتونم درد داره تحمل ندارم اما من گوش نکردم، گفتم اگر واقعا اذیت شدی قول میدم نکنم، قبول کرد، گفتم سجده کن، نمای پشت کس و کون بهار محشر بود از این زاویه ، تا الان ندیده بودمش اینجوری، سوراخ کونش رو چرب کردم، یکم هم به کیرم مالیدم، از انگشت کردن بدم میاد، اروم کیرم رو فشار دادم، وارد نمیشد، فشار دادم ک با داد پرید جلو، گفت نمیشه نمیتونم، به زور راضی کردمش دوباره تلاش کنم، اما واقعا نمیشد، داشت اشک میریخت دلم سوخت براش
گفتم باشه نمیکنم توی کونت، در کمال ناباوری گفت یکم صبر کن دوباره امتحان کن، به حرفش گوش کردم، یه کم عشق بازی کردیم کم کم دردی که کشیده بود از بین رفت و کسش شروع به ترشح کرده بود، گفتم بهار جان الوعده وفا، برگرد، برگشت و سجده کرد دستام رو روی کمر بهار گذاشته بودم و با کیرم مشغول نوازش کونش بودم، کم کم فشار رو زیاد کردم و این بار نذاشتم از زیرم در بره، به سختی سر کیرم رو وارد کونش کردم، خیلی تنگ بود، اشک میریخت و بالشت رو گاز میگرفت، من تکون نمیخوردم، منتظر بودم تا یکم از دردش کم بشه، چند دقیقه ای طول کشید، به سختی دستم رو به کس بهار رسوندم و میمالیدمش، آروم شده بود فشار رو بیشتر کردم و باقی کیرم رو وارد کون بهار کردم، فشار ماهیچه های روده اش رو روی کیرم دوست داشتم، شروع کردم به تلنبه زدن، البته خیلی آروم و ملایم ک خیلی درد نکشه، چند دقیقه ای مشغول بودم، دیگه صدای ناله های لذت بخش بهار در اومده بود، داشت لذت میبرد و خبری از اشک و زاری نبود، من هم رو ابرا بودم، با هر ضربه ی من، کون بهار مثل ژله میلرزید، دستم رو به گردنش رسوندم و محکم گرفته بودمش، قدرت ضرباتم بیشتر شده بود، یه جورایی جنون بهم دست داده بود دوست داشتم درد بکشه، میخواستم خالی بشم.
حس کردم داره آبم میاد، بدون اینکه به بهار بگم همه رو توی کون گندش خالی کردم، تا قطره اخر، بهار اه میکشید و من خالی میشدم.
سکس لذت بخشی بود، اما دیگه اون حس پیروزی دفعه قبل رو نداشتم، واسم فقط یه سکس ساده بود، برخلاف دفعه اول که توام با غرور و خوشحالی خاصی بود.
خودمون رو تمیز کردیم، نوبتی رفتیم سرویس و خودمون رو شستیم، یکم لخت توی بغل هم دراز کشیدیم. کمی صحبت کردیم، بهش گفتم دیدی چیزی عوض نشده، من هنوزم همونجوری دوستت دارم، عشق ما یه چیز خاص که تمومی نداره، البته این حرفا از ته دلم نبود، دوسش داشتم و هنوزم دارم اما دیگه عاشقش نبودم.
دیگه باید کم کم جمع و جور میکردیم و میرفتیم، لباسامون رو پوشیدیم و باز نوبتی خارج شدیم، سوار ماشین شدیم، رفتیم آب میوه خوردیم و بعد رسوندمش خونه، دم در خونه هم یه بار دیگه بغلش کردم و بوسیدمش و جدا شدیم.
برگشتم سمت خونه، همه چی نرمال بود و اتفاقی نیوفتاد. خانمم از سرکار اومد، چای دم کرده بودم، واسش چای آوردم و با هم تلویزیون دیدیم.
یه مدت همینجوری گذشت، یادم نیست سر چی بود اما با خانمم دعوام شده بود، قهر بودیم، بهار هم در جریان بود و خوشحال البته.
مادرم از شهرستان اومده بود خونه ما و واسه اینکه متوجه قهر من و همسرم نشه، جلوش عادی رفتار میکردیم، شب شام رفتیم بیرون، مادرم یه عکس از خودمون رو گذاشت اینستاگرام، فردای اون روز بهار اون عکس رو دید و شروع به دعوا با من ک مگه نگفتی قهرین چرا بیرون بودین؟ دروغ گفتی و این حرفا.
همین رو بهونه کرد و قهر کرد، راستش دیگه واسم مهم نبود، من به مراد دلم رسیده بودم، نه یه بار بلکه دو بار، دفعه دومش هم یه جورایی گل در زمین حرف به حساب میومد.
دیگه پیگیرش نشدم، بعد یه هفته دیدم استوری گذاشته با یه پسری توی کافه بود، مطمعن بودم همه هاید استوری هستن و فقط من میبینم، هیچ واکنشی نشون ندادم، چند روز بعد یه استوری دیگه با همون پسره گذاشت اما بازم محل ندادم، دیگه رسما کات کرده بودیم و من خوشحال بودم. خوشحال به چند دلیل، اول اینکه به خواسته ی دوازده ساله ام رسیده بودم و با بهار سکس داشتم، دوم خوشحال از اینکه بعد رابطه مجدد با بهار هیجانی تصمیم نگرفتم و زندگیم رو نابود نکردم، چون به طور قطع رابطه با بهار هیچ دستاوردی برام نمیداشت، سوم اینکه همسرم متوجه چیزی نشده بود و همه چی آروم بود ( البته شایدم متوجه شده بود که دارم یه کارایی میکنم اما به خاطر علاقه ای ک به من و زندگیش داشت کمک کرد ک مشکل حل بشه)
به سه ماه نرسید ک یه شب مادرم باهام تماس گرفت و خبر نامزدی بهار رو بهم داد، عکسی ک توی اینستا بهار پست کرده بود رو برام فرستاد ( من و بهار، به خاطر فامیل فضول و حرف دربیارمون، نه اون زمان ک فیسبوک خیلی مد بود و نه توی اینستاگرام همدیگه رو فالو نکرده بودیم، استوری هایی ک میذاشتیم هم همه توی واتساپ بود).
دلم هوری ریخت، به کلی با نبودش کنار اومده بودم اما خبر نامزدیش خیلی بهم ریخت منو، فکر نمیکردم اذیتم کنه اما خیلی اذیتم کرد. من اهل استوری گذاشتن توی اینستاگرام و این کارا نبودم و نیستم، اما اون شب بی اختیار چند تا جمله از یغما گلرویی رو استوری کردم، " حالم این روزا حال خوبی نیست، مثل حال عقاب بی پرواز، شکل حال ژکوند بی لبخند، مثل احوال تار بی شهناز …
خیلی از دوستام پرسیدن چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ جواب همشون به جز یکی یه چیز بود، نه اوکیه همه چی، همینجوری گذاشتم.
اون یه نفر کسی نبود جز صمیمی ترین دوستم که از دوران دبیرستان با هم دوست بودیم، همکلاسی قدیمی و بهترین دوستم، قسمت دوم که از دیدن بهار برگشته بودم خونمون و گفتم مادر دوستم خونمون بود، مادر همین دوستم بود.
پرسید چی شده داداش؟ گفتم بهار نامزد کرد. این دوستم در جریان همه ی اتفاقات زندگیم بود، خونه محرم ما بود و من هم همینطور بودم واسه خونوادش. بهش گفتم فکر نمیکردم انقدر حالم گرفته بشه، با اینکه خودم رودتر ازدواج کردم و فکر میکردم دیگه برام مهم نباشه، اما اینطور نبود. اینجا فهمیدم ک اگر بهار قبل من ازدواج میکرد واقعا داغون میشدم.
یه نیم ساعتی داشتیم با هم حرف میزدیم، میگفت کسخل تو زندگی خوبی داری، همسرت خیلی دوستت داره، تو هم اونو دوست داری، بهار تموم شده بود و هست، زمانی ک باید کاری میکرد نکرد، خودت رو ناراحت نکن کار احمقانه ای هم انجام نده.
عکسشون رو فرستادم برای دوستم، گفت پسره ازون موزی هاست کاملا مشخصه از قیافه اش، حقش همین بود خودت رو ناراحت نکن.
راست میگفت موزی بودن از چشمای پسره میباره، نه اینکه از حسودی بگم ها، واقعا اینجوری به نظر میاد، شاید بچه خوبی باشه اما خب چهره اش اینو میگه.
حدود یک سال میگذره و من دیگه بهار رو ندیدم، گاهی میرم پیج پابلیک اینستاگرامش رو نگاه میکنم اما خیلی زود میبندمش.
همیشه با خودم فکر میکنم توی این بازه که دوباره با هم بودیم، بهار با این پسره دوست بوده و رابطه داشته و من زاپاس بودم، چون بعد یه هفته ک کات کردیم استوریش کرد ک حرص منو در بیاره، سه ماه نشده نامزد کرد، واقعا سه ماهه میشه؟ فکر نمیکنم
نظرتون رو در این باره بهم بگید لطفا، هنوزم واسم سواله.
کمی بعد از نامزدیشون جشنی هم گرفتن ک ما دعوت نبودیم، همه فامیل جز ما، البته دعوت هم بودیم نمیرفتیم و چ بهتر ک دعوت نکردن که بعدها نگن ما گفتیم و نیومدن. توی اون جشن مشخص شد آقای داماد خیلی هم مالی نیست، هم رشته هم بودن و هم دانشگاهی بودن، خانواده ی ضعیفی از نظر مالی داشت و پدر و مادرش هم جدا شده اند.
آه در بساط نداره و به محض عقد کردن آویزون دایی جان ناپلئون ما شده، این چیزا یکم آرومم میکنه، لیاقتشون همین آدم ک نصیبشون شد هست، دکور خیلی خوبیه دامپزشک هست و دوماد دکتر نصیب دایی شد همونجور ک میخواست اما به قول معروف آواز دهول از دور خوش است، یکم که نزدیک بشی میبینی نه همچین کیس خفنی هم نیست.
هنوز بعد از عقدشون بهار رو ندیدم، دوست هم ندارم ببینم.
هر کدوممون رفتیم پی زندگیمون، طی این دوازده سال به من خیلی ظلم شد، اما خب سال آخرش به مرادم رسیدم و ناکام بهار از دنیا نمیرم.
میدونم داستان من جذابیت سکسی و شهوانی نداشت و مخاطب خاص خودش رو داشت، ممنونم از همتون ک وقت گذاشتید.
امیدوارم داستان زندگی شما شبیه زندگی من نباشه و این سختی ها رو نکشید، از زندگی لذت ببرید و شاد باشید.
اگر روزی پدر یا مادر شدید سعی کنید با بچه هاتون دوست باشید ک بتونن حرف دلشون رو بهتون بزنن و جوری زندگی کنن ک دلشون میخواد، ما فقط یک بار زندگی میکنیم.
زندگی من هم با همسرم ادامه داره، مثل همه ی زن و شوهر ها دعوا میکنیم، قهر میکنیم، توی سر هم میزنیم اما دیگه هیچوقت حرف طلاق رو نزدم و نمیزنم.
یکم سخته خداحافظی کنم آخر هر قسمت به امید خوندن کامنت هاتون و پاسخ دادنشون توی قسمت بعد داستان رو میفرستادم، اما دیگه قسمت بعدی در کار نیست.
به امید شادی و تندرستی واسه همتون.
بازم ممنونم ک وقت گرانبهاتون رو برای خوندن داستان من صرف کردید.

در پناه خدا

بدرود

نوشته: N


👍 21
👎 0
10801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873732
2022-05-13 01:57:21 +0430 +0430

بهار حقش بود بایستی بیشتر از اینا هم سرش میوردی

2 ❤️

873847
2022-05-13 16:33:15 +0430 +0430

داستان خوبی بود و واقعی بنظر میرسید دس خوش

1 ❤️

873848
2022-05-13 16:39:34 +0430 +0430

خودت مقصری به دختره چه ربطی داشت باید می‌رفتی خواستگاریش بعد هر چی میخواست بشه بشه حداقل تلاشتو کرده بودی

0 ❤️

873852
2022-05-13 16:57:03 +0430 +0430

ما که جایی تلاشی از تو ندیدم

0 ❤️

873894
2022-05-13 21:04:07 +0430 +0430

کاملا درست.
ولی شما داری درباره زمانی حرف میزنی که واتساپ و شبکه های اجتماعی اونقدر مد نبوده، در حالی که اون زمانی ک شما میگی واتساپ اصلا استوری نداشته و بعد چند سال قابلیت استوری ( وضعیت) بهش اضافه شده.

0 ❤️

874061
2022-05-14 23:35:00 +0430 +0430

بنظر من اصلا نباید بفکر انتقام میبودی چون هر کسی ارزشش رو نداره
تازه تو با ازدواجت اولین و بزرگترین انتقام رو گرفتی ولی برا رابطه جنسی موافقم ،کارت درست بود

1 ❤️

874079
2022-05-15 01:38:27 +0430 +0430

قشنگ وروون نوشتی ازخوندنش سیرنمیشه ادم یجورایی خداحافظیت اخرداستان دمغم کردولی خوب بودخوب کنه عااالی بوددست درست👏

1 ❤️