اولین سکس من با حاح آقا رضایی

1395/08/14

17 سالم بود که پدر و مادرم،تو تصادفی وحشتناک فوت کردن و من یعنی زینب خجالتیشون رو تنها گذاشتند.از اونجایی که من زیر سن قانونی بودم در کمال گیجی مجبور شدم تا 18 سالگی خونه عموی خوب و مهربونم زندگی کنم.عمو قاسم مردی بسیار مهربون و محترمی بود و به دلیل اینکه یکی از روحانی های نسیتا سرشناس قم بود احترام زیادی داشت.بعد از رسیدن به سن 18 سالگی عمو قاسم خیلی اصرار کرد که پیششون بمونم اما من علاقه ای نداشتم که بیچارگی و بدبختی خودم رو وارد زندگی خانواده دیگه ای کنم اما غیرت عموم اجازه نمیداد که دختر برادر زادش تنها و بدون هیچ سرپرستی با کلی خاطره سیاه زندگی کنه،به همین دلیل بعد از ساعت ها خواهش عمو ،من راضی شدم که خونه کوچیک پدر و مادرم رو اجاره بدم و در یک مجتمع بسیار امن و ساکت با یاد پدر و مادرم لحظه ها رو سپری کنم.

بعد از دو ماه دوندگی من و عمو جانم،بلاخره ساکن اون مجتمع کوچیک ولی تمیز توی قم شدم و به اجبار به زندگی غم انگیز خودم ادامه دادم.خوب یادمه که شب سوم بود که دوست صمیمی عموم که یک روحانی 40 ساله و محترم بود برای من شام اورد و گفت:زینب خانم،همسرم طاهره خانم هر شب براتون شام میاره و خواهش میکنم غریبی نکن،تو هم مثل دختر خودمی و هر کاری که داشتی کافیه به خودم بگی._ممنون حاج آقا ولی راضی به این کارا نبودمنگو این حرفا رو،حاج آقا قاسم مثل برادرمهخلاصه بعد از تعارفات معمول رفت طبقه بالا و من و قیمه ای که واقعا هوسش رو کرده بودم تو طبقه اول تنها گذاشت.روزها میگذشت و خانم حاج آقا رضایی زحمت میکشید و هر شب یه بشقاب غذا میاورد و تو این مدت حسابی باهاشون احساس صمیمیت کرده بودم.حتی تو نمازام بیشتر از خودم حاج آقا و اهل و ایالش رو دعا میکردم،چرا که معتقد بودم روحانیون و بنده های پاکی مثل این بزرگوار حقشونه بجای خیلی از ماها زندگی کنند.بجز شام که هرشب یکیشون میاورد،لطف میکردن و هر وقت مراسم دعا دعوت بودن و یا میخواستن حرم برن من رو هم با خودشون می بردن و از اونجایی که بچشون کوچیکتر از من بود،من هم سعی میکردم تو درسا به زهرا سادات کمک کنم.تنها منبع درامدم حقوق باقیمونده از پدر خدابیامرزم بود و سعی میکردم بیشترش رو پس انداز کنم که در آینده مشکل جهیزیه نداشته باشم.4 ماه از تنهایی من گذشت و کم کم داشتم با شرایط سخت و زندگی محقرم کنار میومدم که عمو عباس یه شب بهم سر زد و گفت:زینب جان برای اینکه سرگرم بشی بهتره ادامه تحصیل بدی…گفتم عمو جان من خودم تو فکرش بودم.عموم که میدونست من علاقه شدیدی به مباحث اسلامی دارم گفت:دانشگاه علوم دینی خواهران قم دانشجو کم داره و اگه راضی باشی میتونم ثبت نامت کنم.منم با خوشحالی قبول کردم،چون میدونستم با این کار هم به اسلام خدمت میکنم و هم از تنهایی و سیاهی نجات پیدا میکنم.بلاخره من ثبت نام کردم و چندین هفته کلاس رفتم،راستش تو درس اصول مغالطه به مشکل برخورده بودم و بعد از مطرح کردن با عمو قاسم،تصمیم گرفت که به حاج آقا رضایی بگه تا من رو چند جلسه با مباحث مغالطه آشنا کنه.جلسه اول تو خونه خودش برگزار شد و من مثل همیشه اصلا صحبت نمیکردم که اواسط درس متوجه شدم باید توضیحاتی پیرامون درس ارائه بدم. بعد از جلسه پنجم ترسم از حاج آقا رضایی 40 ساله کمتر شد،چرا که حاج آقا مثال هایی که میزد از حکایت های خنده دار اسلامی بود و گاهی هم شروع میکرد از پیغمر اسلام حضرت محمد(ص)احادیث نسبتا جنسی معتبر نقل کردن.
اون روز رو هرگز فراموش نمیکنم…ساعت 1 بعد از ظهر بود و من فرداش امتحان تفسیر احادیث داشتم و برای پرسیدن چندتا سوال پیش حاج آقا رفتم و وقتی شروع کردم سوالام رو دم در پرسیدن،حاج آقا رضایی گفت امروز طاهره خانم روضه داره و من تازه از حوضه اومدم،اجازه بده غذام رو که خوردم ساعت3میام خونتون و باهات کار میکنم.من هم رفتم پایین و شروع کردم به خوردن غذا و یواش یواش چایی و میوه رو آماده کردم تا وسط درس حواسم پرت نشه.همون ساعت مقرر حاج آقا در زد و بعد از باز شدن در اومد داخل و رو کاناپه نشست.چند دقیقه ای مثل همیشه ازم تعریف کرد و بعد شروع کرد به نصیحت کردن.یک ساعتی که از تفسیر گذشت صدای روضه خون از بلندگوی خونه حاج آقا اومد،صدا خیلی بلند نبود اما مانع تدریس حاج آقا رضایی میشد.من که کلافه شده بودم نگاه معلمم کردم و گفتم میخواید براتون چایی بیارم که دیدم گفت: بعد از صحبت در مورد احادیث خوردن چای لذت بخشه.رفتم و دوتا چایی ریختم و با هم مشغول خوردن شدیم که دیدم همسایه خوب و مهربونم گفت:میدونستی در اسلام چقدر به رابطه جنسی سفارش شده؟من سرخ شده بودم و نمیتونستم چیزی بگم که دیدم باز پرسید میدونستی؟گفتم بله میدونستم.خجالت من و صدای زیاد زینب زینب گفتن روضه خون استرس عجیبی بهم وارد کرده بود…بعد از چند دقیقه کوتاه حاج آقا گفت دوست دارم با من راحت باشی و هر سوالی هر وقت داشتی ازم بپرسی،فقط سعی کن زودتر اینکارو بکنی…گفتم ممنونم حاج آقا شما از روز اول خیلی به من لطف داشتید.حرفم تموم نشده بود که گفت صدات رو نمیشنوم و ازم خواست نزدیکتر بهش بشم.با اینکه صدا بلند بود اما اونقدری که میگفت،مانع حرف زدنمون نبود اما برای احترام رفتم کنارش.یکم که گذشت گفت من بهت تا حالا خیلی لطف کردم درسته؟گفتم بله حاج آقا من خجالت زدتون هستم وامیدوارم یه روزی بتونم خوبیای شما و حاج خانم رو جبران بکنم.عمامش رو دراورد و گذاشت روی میز عسلی که کنارش بود و گفت اگه قصدت واقعلا جبران کردنه و اگه دوست داری محبتایی که البته وظیفم بوده رو جواب بدی بعد از مرگم مراقب فاطمه سادات باش…به چشمام خیره شد و گفت میدونستی من سرطان دارم و خیلی زنده نیستم.بعد از شنیدن حرفش خیلی ناراحت شدم،باورم نمیشد یعنی حاج آقای مهربونی که همیشه با محبت ازم پذیرایی میکرد سرطان داره یعنی کسی که ساعت ها برای پیشرفت درسی من تلاش میکرد سرطان داره؟این ممکن نیست یعنی یه مرد 40 ساله که محب اهل بیته راحت داره از دست میره…راستش گیج شده بودم اما سریع به خودم اومدم و گفتم محاله،من باورم نمیشه که حرف دکترا راست باشه،من شک ندارم امام زمان شفاتون میده.تا از امام زمان اسم بردم سریع افتادم گریه و گفتم آخه چرا شما؟شمایی که اینقدر خوبید،چرا؟.واقعا حالم خراب بود و دوست داشتم یه جوری کمکش کنم یا حداقل درد و غمش رو کمتر کنم.وقتی شدت گریم بیشتر شد با محبت گفت:زینب خانم گریه نکن،مرگ حقه و من هم مثل همه امامان و پیامبران باید برم…با حق حق گفتم خدا با شماست…نزدیک تر بهم شد و گفت میخوای کمکم کنی؟گفتم آره من کمکتون میکنم و مراقب فاطمه سادات هستم اصلا از فردا خودم میبرمش مدرسه،بعدشم میخوام براتون سفره امام زمان بندازم تا خوب بشید. گفت:اینا فایده ای نداره من رفتنی هستم اما این آخرای عمرم یه چیزی ازت میخوام که امیدوارم انجامش بدی،گفتم چشم با جون و دل… گفت این صدای بلند روضه رو میشنوی؟گفتم اگه اذیتتون میکنه بگم کمش کنن گفت:نه منظورم اینه که به همین روضه بیبی زینب قسم اگه حرفام دروغ باشه،من چند وقتی هست بهت علاقه مند شدم اما از اونجایی که میدونستم نهایتا 1 ماه دیگه زنده هستم،قید این عشق خدایی رو زدم و فقط ازت یه درخواست دارم و اونم اینکه برای یک ساعت صیغه محرمیت بخونیم و اجازه بدی فقط و فقط تو بغلم بگیرمت و با حضور تو به خدا و مرگ فکر کنم.راستش شکه شده بودم و دیگه اشکم بند اومده بود.نگاهش کردم وجوری که بشنوه نگاه زمین کردم و گفتم حاج آقا آخه… و مکث طولانی کردم.دیدم سرش رو نزدیک تر آورد و گفت:راست میگی من اشتباه کردم و نباید این حرف رو میزدم.راستش من تو رو همیشه مثل حضرت زهرا پاک میدونم و خواستم تو آغوش تو یاد مرگ بیفتم اما پیشنهاد خوبی ندادم.نزدیک 20 دقیقه ای سکوت بینمون برقرار شد و فقط صدای روضه که حالا بلند تر هم شده بود بینمون شنیده میشد.تو ذهن و دلم آشوب بود و از اینکه با نه گفتن به خواسته شرعی یه بیمار دلش رو آزرده بودم و اونو بیشتر یاد مرگ انداخته بودم به شدت ناراحت بودم،مخصوصا که این شخص خیلی به من خوبی کرده بود و از نظر عاطفی مثل پدرم دوستش داشتم،درضمن از من سکس نمیخواست و تنها هدفش خوابیدن با لباس تو آغوشم بود.همینجور که در حال فکر کردن بودم،با صدای کاغذ و دفتر به خودم اومدم و دیدم داره وسایلش رو جمع میکنه تا بره…ناخودآگاه گفتم،هر چی شما بگید.سریع گفت:دوست دارم از ته دل راضی باشی.سرم رو انداختم پایین و گفتم،راضیم اما فقط همونی که خودتون گفتید.اومد سمتم و گفت بشین رو مبل و بعد از اینکه با کلی استرس و خجالت از خدا و پدر و مادرم نشستم، اومد روی زمین نشست و شروع کرد صیغه رو خوندن و گفت با من تکرار کن و بعد مثل اون تکرار کردم که من خانم فلان راضی هستم که به مدت 1 ساعت به عقد موقت…حالا دیگه من صیغش شده بودم و یه احساس عجیبی داشتم،تو دلم مرتب خالی میشد و انگار سوار یه تاب خیلی بلند شده بودم.تو این حال عجیب بودم که خیلی آروم و لطیف از پشت بازو هام رو گرفت و بدون هیچ حرفی بردم سمت تنها اتاقی که آپارتمان کوچیک و محقرم داشت.روی تخت نشوندم و عبا و همه لباس هاش رو،بجز شلوار مردونه رسمی که داشت دراورد.اومد جلوی پام روی زمین نشست و نگاهم کرد…گفت زهرا میدونستی چقدر بهم آرامش میدی؟سکوتم حالش رو بهتر کرد و با خنده ای کودکانه گفت:انگار حالم خیلی بهتر شده و اومد کنارم نشست.انصافا فکر نمیکردم اینقد بالا تنه تمیزی داشته باشه.علاوه بر اینکه اصلا شکم و چربی اضافه نداشت،حتی باید گفت اگه کت وشلوار میپوشید واقعا تیپ مقبولی داشت.بعد از اینکه کنارم نشست خیلی آروم کشوندم تو بغلش و با لذت نگاهم کرد،شنیدم دم گوشم گفت:زینب جان با چادر و لباسات میخوای جواب خوبی هام رو بدی؟گفتم شما فقط گفتید تو بغلتون باشم،دیدم صورتم رو برگردوند سمت خودش و گفت زینب تو الان همسر منی،گفتم آخه من واسه حالتون اینکارو کردم، واینکه احساس کردم مشکلی پیش نمیاد.دیدم با ناراحتی گفت:زینب جان من چند ماه دیگه میمیرم و تو میمونی و نگهداری از فاطمه سادات و خاطراتی که امروز داشتیم،بعدشم کار ما که خلاف شرع نیست،هست؟دیدم راست میگه و خیلی آروم گفتم نیست ولی خب خجالت میکشم،دیدم فرصت نداد و گفت حیف فرشته نازی مثل تو نیست که خودشو از شوهرش محروم کنه؟چادرم رو کلا برداشت و با مهربونی روسریم رو هم برداشت،گفت: به به چه مو های زیبایی داری زینب جان،یکم خجالتم کمتر شده بود اما نه کامل.خواست لباسم رو دراره که گفتم حاج آقا روم نمیشه گفت:رو شدن نداره بازم میگم:تو همسرمی…خلاصه لباسم رو دراورد و وقتی صوتین مشکی و سینه های جمع و نسبتا کوچیکم رو دید،چند ثانیه تو چشمام خیره شد و بعد شلوارم رو دراورد.خدا میدونه اون لحظه چقدر خجالت کشیدم،ولی حاظر بودم شرعی و اسلامی هرکاری کنم تا آخرین خواستش رو براورده کنم.بعد از اینکه شلوارم رو دراورد من با یه شورت و یه سوتیتن کنارش نشسته بودم و بعد بلند شد و شلوارش رو دراورد و کنارم نشست.یهو به خودم اومدم و دیدم تو تاریکی نسبی اتاق روی بالش من خوابیده و من روش خوابیدم و مدام تکرار میکنه و میگه زهرا تو آرامش منی.کیرش از روی شرت دقیقا زیر کسم بود و اگه شرت پای دوتامون نبود،گرمای کیرش رو کامل حس میکردم.تو این حس حال خوب بودم که بلندم کرد و سوتینم رو با کلی قربون صدقه دراورد و گفت اگه سوتین و شرتت رو در نیاری آرامشی ندارم.با هزار خجالت و ناز کردن خواستم منصرف بشه اما سوتین و شرتشم رو دراورد و وقتی برای اولین بار کسم رو دید آب دهنش رو قورت داد و سریع شلوارش رو کشید پایین.بار اول از خجالت شدید نگاه نکردم اما وقتی خوابوندم،زیر چشمی کیرش رو دیدم که متوسط و اما کلف بود.پاهام رو باز کرد وخوابید روم.با کیرش به کسم خیلی نرم و لذت بخش ضربه میزد و اگه خجالت نمیکشیدم صدام از صدای روضه طاهره خانم قویتر میشد. تا مدتی اینجوری ادامه داد که یهو دیدم بدنم لرزید و انگاری به کل بدنم برق وصل شد.واقعا خیلی خوب ارضا شده بودم.خسته نگاه ساعت مچیم کردم و گفتم حاج آقا ببخشید بلند شید،گفت واسه چی؟گفتم چند دیقه دیگه صیغمون تموم میشه.گفت الان تمدیدش میکنیم تکرار کن…گفتم نه دیگه واقعا نمیتونم اینکارو کنم گفت یعنی چی مگه من آدم نیستم؟خواستم بلند بشم که دیدم نمیزاره و میگه منم باید ارضا بشم.گفتم حاج آقا تروخدا الان به هم حروم میشیم وگناه کبیرست،دیدم گفت من این حرفا حالیم نیست باید تمدیدش کنی…گفتم بخدا دیگه نمیتونم تا همینجاشم کلی از شما خجالت کشیدم و فقط به خاطر جبران خوبیاتون اینکارو کردم.گفت پس میخوای اذیتم کنی؟باشه…دیدم ساعت صیغه گذشت و با ترس از خدا و اینکه حروم هم شدیم اومدم بلند بشم که یهو به زور روم خوابید و گفت زینب خانم هیچی نگو… با استرس و ترس از خدا گفتم حاج آقا دیدید به هم حروم شدیم؟دیدم با خنده گفت گناهش پای تو که تمدید نکردی…با دندون لبم رو میکشید و بعد شروع کرد لبم رو خوردن اونم نه معمولی بلکه با شدت.آخرای خوردن لبم بود که با دست شروع کرد کسم رو مالوندن و وقتی صدای من که از لذت داشتم دیونه میشدم رو دراوردگفت:زینب جان تمدید کنیم؟ دوباره گفت صیغه رو تمدید کنیم؟ گفتم چشم و همونجور که کسم رو خیلی خوب میمالوند شروع کرد به خوندن صیغه و مدتش رو یک ماه تعیین کرد و گفت قبلت؟ گفتم1ماه؟نه حاج آقا؟یک ساعت،با زیرکی دستش رو برداشت و من با برداشتن دستش از روی کسم بدون اراده گفتم پس چرا وایسادید؟گفت قبلت؟گفتم بله بله و بعد با بله دومم کسم رو بهتر از قبل مالوند.وقتی دید دارم ارضا میشم برم گردوند و از روی دراور که یادگار مادرم بود یه قوطی وازلین برداشت و مالید به سوراخ کونم،تا انگشتش خورد به سوراخم بلند شدم و گفتم حاج آقا قرارمون این نبود.گفت تو زنمی و اگه تمکین نکنی جهنمی میشی.با ترس گفتم قرارمون تو بقلتون بود.گوش نکرد و به زور برم گردوند و گفت تمکین نکنی شکایتت رو به امام زمان میکنم.من که حسابی تحت تاثیر اسم امام زمان قرار گرفته بودم، گفتم حاج آقا عموم میفهمه، دیدم بی اعتنا به حرفم گفت اگه میخوای درد نداشته باشه شل کن.بعد از اینکه کیر خودش رو هم با وازلین چرب کرد خوابید روم و سر کیرش رو گذاشت رو سوراخم و چندین بار فشار داد و هر بار فشار میداد من بر میگشتم ومیگفتم حاج آقا تروخدا و اونم با دست چپش سرم رو به بالشتم میچسبوند.بعد از نیم ساعت تقلای من سرش رو به زور فرستاد داخل سوراخم و من که خیلی لاغر هستم با یه جیغ بلند مثل یه خزنده از زیرش یکم جلوتر رفتم.بخاطر حرکتم سر کیرش از سوراخم درومد بیرون.دیدم حاج آقا گفت زینب جان تکرار نشه و محکم سرم رو چسبوند به بالشتم دوبا ه سرم رو برگندوندم و با ناله گفتم حاج آقا بخدا نمیتونم به حضدت عباس نمیتونم…دیدم گفت شل کنی درد نداره و دوباره صورتم رو چسبوند به بالش و کیرش رو گذاشت رو سوراخم و گفت زینب جان حاضری؟فقط گفتم حاج آقااا به جدت قسم نک… که دیدم سر کیرش رو گذاشت رو سوراخم و شونه هام رو گرفت جوری که نتونم برم جلو.فهمیدم که ایندفه میخواد کامل بزاره تو کونم و نزاره تکون بخورم.بزور سرم رو برگردوندم و تا گفتم بخدا نمیتونم که دیدم مثل دفه قبل سوختم…شوکه شده بودم. خواستم فرار کنم که دیدم نمیتونم واسه همین گفتم حاج اقا جون فاطمه ساداتت در بیار،به خدا میسوزه.کامل خوابیده بود روم و تکون نمیخورد.تحمل وزنش رو نداشتم و با بغص گفتم حاج آقا قربون جدتون بشم دیگه نمیتونم،حاج آقا قول دادید… سرش رو گذاشت کنار گوش سمت چپم و آروم گفت:زن باید از مرد تمکیل کنه. یکم کیرش رو بیشتر کرد داخل و نگه داشت،من از شدت درد و سوزش مثل یه بچه زدم زیر گریه و با اینکه میدونستم چاره ای ندارم اما واسه التماس دست راستش رو دو دستی گرفتم و گفتم حاج آقا رضایی؟گفت چیه زینب جان با حق حق گفتم دیدید صیغتون شدددم،دیدید واااستون گریهه کررردمم ترروخداا در بیارید دیگه.دیدم چند ثانیه هیچی نگفت و بعد یدفه کیرش رو تا ته کرد داخل و محکم تلنبه زد… فقط یادمه هوار میکشیدم و تختم رو چنگ میزدم و با فریاد گریه می گفتتم:حاج آقا تروجدتون حاج آقا خواهش میکنم بخدا قسم نمیییتونم وااای آی آی آی آی خدااااا،بابا کاش منم میبردید…حاج آقا میسوزه مسیوزه وااااااای ترو جدتتتت.بعد از 20 دیقه کردن موقع تلمبه زدن کیرش از کونم درومد و من فکر کردم دلش برام سوخت و برگشتم و گفتم خدایا شکرت داشتم میمردم،که دیدم گفت:برگرد من برنگشتم و خواست بزور برگردونم که نتونست یعنی هر کاری میکردم تا سر کیرش رو سوراخم قرار بگیره با تکونای شدید نمیزاشتم. بلاخره وقتی دید فایده نداره گفت زینب جان باشه دیگه نمیکنم.گفتم تروخدا راست میگید؟گفت آره نباید دیگه اذیت بشی و حالا نوبت تو هست تا لذت ببری.خوابوندم و من فکر کردم دوباره میخواد کونم بزاره ولی گفت زینب جان خیالت راحت باشهخوابید روم و کیرش رو گذاشت لای پاهام و شروع کرد تلمبه زدن و با دست دیگش چوچولم رو مالوند.بعد از چند دقیقه درد جاش رو لذت داده بود و حاج آقا گفت زینبم خوبه؟گفتم حاج آقا خوبه،خیلی خوبه خوشی و لذتم خیلی طول نکشید چون تو همون لاپایی گذاشتن،یهو سر کیرش رو کرد تو سوراخم و دوباره فرار کردم و جیغ و گریه من شروع شد اما ایندفه خبری از فرار کامل نبود و مراقب بود کیرش از سوراخ نسبتا خونی من خارج نشه.وقتی کیرش تا ته رفت گفت زینب خانم گریه نکن نارانت میشم تا اینو گفت من بدتر زدم زیر گریه و گفتم حاج آقا تروخدا خیلی بدی…مکم تر تلمبه زد و گفت من بدم؟گفتم التماستون میکنم تمومش کند،بخدا میسوزه به امام حسین میسوزه میسوزه میسوزه.خوب یادمه به خاطر اینکه من بیشتر التماسش کنم با دستش چوپولم رو چنگول میگرفت ومن بدبخنم فقط میتونستم التماس کنم و میگفتم به خاطر عموم،حاج آقا قربون جدت به خاطر عموم…اگه باهاش دوستید در بیارید به ارواح خاک پدرتون دربیارید…بعد از چندین دیقه دیگه،دردم خیلی خیلی کم شد ه بود اما با هربار فشار میداد سوزشش مثل بود که نمک رو زخم بریزی و توی دلم خالی میشد. لگنم هم شدیدا تحت فشار بود و تنها کاری که ازم بر میومد چنگ زدن به بالشتم بود وقتی مثل آدمای لال فقط ناله خفیفی میکردم و ساکت شده بودم کیرش رو دراورد و رو زانو نشوندم و کامل خمم کرد به جولو.سریع گفت اگه خوبی باشی زود آبم میاد.من که دیگه واقعا گشاد گشاد شده بودم.گفتم حاج آقا این رسمش نبود و زدم زیر گریه این گریه ازرروی درد نبود،چون دیگه دردی نداشتم و فقط یه جورایی از روح پدرم خجالت می کشیدم.اون بی توجه به اشکام سرم رو تا زمین برد و باسنم رو کشوند بالا و گفت گریه آدم رو سبک میکنه و یهو کیرش رو تا ته کرد داخل…بعد از چند دیقه جیغ زدم و گفتم بخدا دیگه نمیتونم و خواستم فرار کنم که دستاشو قلاب کرد و با تمام قشار تلنبه زد و آه بلندی آب داغ و غلیظش رو داخل کونم ریخت.بعد از سکس 1 ساعت نازم رو کشید و مرتب قربون صدقم میرفت و عذر خواهی میکرد.تا روزی که پیشم بود برام چیزی کم نزاشت و مثل یه پدر و یه شوهر واقعی بهم محبت کرد.از اون ماجرا 5 سال گذشته و بزرگترین افسوس زندگیم اینه که چرا حاج آقای من زیر خروارها خاک خوابیده. این یک داستان خیالی بود.

نوشته: علی بیکس


👍 8
👎 12
71389 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

563431
2016-11-04 22:32:12 +0330 +0330
NA

خب كيري مشخص بودچرندياته زهرازينب معلوم بودداري گه ميخوري

0 ❤️

563432
2016-11-04 22:32:59 +0330 +0330

خخخخخخخخخخ باحال بود

0 ❤️

563455
2016-11-05 00:29:51 +0330 +0330

فانتزیاتو گاییدم مع الغلط الاملائیه در ضمن تو این دین که تو گفتی گایش از کون مکروهه

0 ❤️

563487
2016-11-05 05:35:23 +0330 +0330

به نویسنده که چیزی نگم بهتره.لطفا از هیچ دین و مذهبی سو استفاده نکنید و توی داستاناتون نیارید.خدمت سکسیرو جان هم عرض کنم که مکروه نیست حرامه عزیز

0 ❤️

563488
2016-11-05 05:44:53 +0330 +0330

استفاده ی بجا و درست از اصطلاحات دینی و توجه به خلقیات این طبقه از،اجتماع داستانت رو به داستان خیلی خوبی بدل کرده بود لایک کردم

0 ❤️

563496
2016-11-05 06:45:10 +0330 +0330

چاقال مگه ما مسخرتیم آخه ؟
آخرش میگی خیالی بود ؟
کون تلق تولوق جواب این کیر منو کی میده الان ؟
لاشی

0 ❤️

563503
2016-11-05 08:41:41 +0330 +0330

والا علی جان منم نویسنده نیستم فقط نوشتنو دوس،دارم و در مورد داستانت باید بگم که دیالوگها بنڟرم هوشمندانه تنظیم شده بودن و همین داستانو جذاب میکرد !

0 ❤️

563518
2016-11-05 11:11:42 +0330 +0330

دوست نویسنده سلام
داستانتون راخوندم علیرغم اینکه مموضوعش رو نپسندیدم ولی نمی تونم نسبت به ظرافتهای بکار رفته در داستان و آگاهی و اشراف قابل قبول نویسنده نسبت به اونچه مینویسه –که جزو محاسن انکار ناپذیر داستان هستن– بی تفاوت باشم
لایک

0 ❤️

563521
2016-11-05 11:25:27 +0330 +0330

حوضه یا حوزه ؟ نیوفتی توش غرق شی یعهو (dash)

1 ❤️

563543
2016-11-05 14:50:41 +0330 +0330

تو زینب بودی یا زهرا…؟؟؟
اونجا هم که آخوندا میرند حوزه است نه حوضه…
تو که درس علوم دینی میخونی چرا اسم محل تحصیلتو اشتیاه می نویسی…

0 ❤️

563544
2016-11-05 14:54:20 +0330 +0330

اهل بیت جوابت رو میده و شک نکن در قبر پر از عقربت از هزار سوراخ گزیده خواهی شد.به اهل بیت توهین میکنی دستت قلم بشه بی شرف که دل امام خامنه ای و امام زمان رو پر خون کردی.نفرین بر تو لعنت بر تو

0 ❤️

563545
2016-11-05 14:58:45 +0330 +0330
NA

رد بوک خیلی کس مغزی این یارو مثلا خواسته بگه زهرا و زینب و اینکه دو اسمه بوده تا برینه به اعتقادات مردم.اتفاقا خیلی بارشه اما کیر مغز راه غلط رو پیش گرفته…کس نن.ت علی
کاری با یه غلط املایی ندارم ولی خیلی د.یو.ثی مادر ج.ند.ه ک.س نن.ت که با اعتقادات نردم بازی میکنی

0 ❤️

563556
2016-11-05 17:45:42 +0330 +0330

مادر نویسنده داستان را گاییدم.

0 ❤️

563622
2016-11-06 08:36:12 +0330 +0330

کلا این حروم زاده ها از آخوند گرفته تا قاری قرآن بچه بازن کس کشا

0 ❤️

563638
2016-11-06 10:54:12 +0330 +0330

توجه !!!
لطفا به هیچ دینی توهین نکنید و سوءاستفاده و ر نهایت بگم که همیشه یاد گرفتیم بر اساس شایعه ها حرف بزنیم.
تا مشخص نشدن گناه کسی از سمت مراجع معتبر نظر ندید به گناه کاریش
100% زتا = زنده باد تمام اعتقاد ها

0 ❤️

563658
2016-11-06 16:37:13 +0330 +0330

قابل توجه jan2cina و SEXIRO عزیز
امام صادق (ع) نیز در پاسخ سۆال جواز « نزدیکی از پشت » اجازه زن را شرط می داند :
قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ الرَّجُلِ یَأْتِی الْمَرْأَةَ فِی دُبُرِهَا قَالَ لَا بَأْسَ إِذَا رَضِیَتْ ……از امام صادق (ع) درمورد مردی که از پشت با همسرش نزدیکی می کند، پرسیدم .حضرت فرمودند اگر راضی باشد اشکالی ندارد……. (وسائل الشیعة (ج‏۲۰ ،ص : ۱۴۵)

2 ❤️

563663
2016-11-06 17:06:08 +0330 +0330

عاااالییییی بود دوست عزیز …فقط اگ ویرایشش میکردی از اینم عااالیتر میشد …غلط املایی خیلی زیاد داشت ،ولی چون موضوع داستانش و دست به قلمت فوق العاده خوب بود ،میشه غلط املایی هارو نادیده گرفت .
بازم بنویس ،منتظر داستانای بعدیتم دوس عزیز (لایک)

0 ❤️

563674
2016-11-06 19:50:31 +0330 +0330

داستاناز بعد نوشتاری قشنگ بود
اما چندین هدف پنهان رو دنبال می کرد که بسیار خانمان سوز
یک:اعتماد اگر حاج اقا رو مانند پدر دوست داشت پس نباید این اتفاق میانشان رخ می داد از طرفی استفاده ابزاری از احساسات زنانه هم به نوعی خیانت محسوب می شود
دو:استفاده از اسامی که به نوعی در میان مسلمانان قداست دارند که واقعا زننده است
سه:قسم دادن به ائمه معصومین که این مورد واقعا مشمئزه کننده است
در نتیجه باید گفت ذهن بیمار نوسسنده به دنبال داستان نویسی نبوده و نیست بلکه فقط و فقط دنبال به آشوب کشیدن اعتقادات است

0 ❤️

567299
2016-12-03 21:44:08 +0330 +0330

مشخصه گی بیزنسی هستی که دوست داری یکی از پیرمردهای پارک دانشجو کونت بزاره.
ولی عاشقت هم باشه و ساپورتت کنه.
دادا تو توهمی

0 ❤️

644441
2017-08-10 03:20:24 +0430 +0430

دخترو که صیغه نمیشه کرد.وقتی داستان می نویسی حتی خیالی،باید یه اطلاعاتی هم از موضوعت داشته باشی.این اشتباه اساسیت باعث تصورات غلط نسبت به روحانیون تو این داستان میشه.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها