اولین صفحه رمان

1400/08/28

دوستان عزیز این فقط یه داستانه و هدف این هستش که اون حس شیرین رو بشه به اشتراک گذاشت
پس امیدوارم لذت ببرید

//////////

به یاد ندارم اولین دیدارمون چند روز یا چند ماه یا چند سال پیش بود چون در کنار اون هرگز گذر زمان رو حس نمیکردم و تنها چیزی که میدونستم این بود که تا مدت‌ها تو همون کافه ی همیشگی مشغول این بودم که مخفیانه به چشمای بی همتاش نگا کنم و هر بار میترسیدم که لو برم و متوجه علاقم بشه چون قصدم این نبود که از خودم بیزارش کنم و از دستش بدم.

روز های اول استرس شنیدن جواب (نه) و همینطور نوعی حس حقارت بهم اجازه نمیدادن تا بتونم حرف دلم رو باهاش در میون بزارم و ازش بخوام که گوشه ای از زندگیش باشم و شروع کنیم به نوشتن رمان زندگیمون …

اما حالا هردو در مرحله ی جدیدی از رابطه قرار داشتیم؛رابطه ای که هم از روی توافق بود و هم از روی احساساتی که هیچ کدوم قابل توصیف نبودن و هم اینکه قصد داشتیم بدنمون رو از امشب در اختیار هم قرار بدیم.
به زمین خیره شده بود و دستاش میلرزید؛شاید مثل من از نوشتن اولین صفحه عاشقانه مون ترس داشت
نمیدونستم از کجا باید این صفحه رو شروع کرد پس بجای عقل گذاشتم قلبم برای هر دو مون تصمیم بگیره و آروم در آغوش خودم کشیدمش و موهاش رو پشت گوشش قرار دادم تا بتونم اون دوتا اقیانوسی که تو مردمک چشماش بود رو ببینم و دقیقا مثل همون روزای اول محو نگاهش شدم؛لبامو آروم نزدیک بردم و به مقصد رسوندم،داغی لباش وجودم رو به آتیش میکشوند و تو همون حین که طعم شیرین اون غنچه زیبا رو میچشیدم تیشرت ساده شو از تنش در آوردم
بخاطر امشب سوتین نپوشیده بود و با دیدن بدن نیمه برهنه ش و سینه هایی که زیر نور چراغ خودنمایی میکردن شهوت هم قاطی احساساتی شد که تو اون لحظه داشتم
محکمتر لباشو میمکیدمو همزمان با لاله های گوشش بازی می‌کردم که یهو ریتم نفساش عوض شد و انگار دیگه اون نازی سابق من نبود
بدون اینکه لبامو ازش جدا کنم اومدم پایین تر و پایین تر که رسیدم گردنش؛جایی که حنجره ش قرار داشت رو با تمام وجود می‌خوردم تا بدونه که صداش تنها عامل آرامش روح منه
تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدم تا جایی که رسیدم به سینه هاش؛با حرص و ولع یکیشونو مک میزدمو نوک اون یکی سینه شو با انگشتام به بازی میگرفتم و هر بار جاشون رو عوض میکردم و گاها گازشون میگرفتم تا رد دندونام روی بدن قناری قشنگم مهر بشن

ادامه دادم تا رسیدم به نافش
دورشو لیس میزدم و زبونمو توش فرو میکردم که دیگه نازیم از خودش بیخود شده بود و کنترلی روی خودش نداشت و مدام ناله می‌کرد؛پلکاشو روی هم گذاشته بود و انگار تو دنیای خودش پرواز می‌کرد.
کم کم نوبت به شلوار رسید که که بین من و بهشت زیبای فرشته م دیوار ایجاد کرده بود و وقتش رسیده بود که این دیوارو به خواست هر دو مون خرابش کنم.
دکمه هاشو باز کردم و با یه فشار همراه با شرت از پاش در آوردم
دقیقا همونطوری بود که همیشه تو فانتزیام کنار عشق دلم تصور میکردم
تپل
سفید و بدون مو
و خیس خیس
ناگهان به خودش اومد با ترس بهم خیره شد؛در چشم بهم زدنی لباسامو در آوردم و ازش خواستم که که با اون دستای و نرم و لطیفش که هر ثانیه آرزوشو داشتم که لمسم کنن پهلو هامو بگیره و نگاهش رو ازم نگیره تا بتونم با وجود حس امنیتی که چشمای یاقوتیش بهم میداد کارم رو شروع کنم
آروم کیرم رو روی شیار بهشتش گذاشتم و حرکت دادم و کم کم و بدون عجله فرستادم داخل
هر چقد که این مسیر رو بیشتر طی میکردم فشار دستاش و همینطور منقبض شدن بدنش رو بیشتر حس میکردم تا اینکه این مسیر به انتها رسید و اشک رو گونه ش سرازیر شد
تو همون حالت بودم و شکمشو ماساژ میدادم و قربون صدقه ش میرفتم بلکه بتونم کمکش کنم دردش کمتر بشه تا حدی که اسم ساده من رو جوری صدا کرد که انگار از زبون اون خاص ترین اسم دنیاس
_محمدم
_جانا قشنگم
_قول بده که هیچ وقت تو هیچ شرایطی تنهام نمیزاری
_قول قول
_همونجوری که همیشه برام تعریف میکنی شروع کن به حرکت کردن چون میخوام ادامه این حسو تجربه ش کنم

آروم عقب و جلو میکردم که دیدم چشماش به سمت خماری میره و اینبار پاهاش رو دور کمرم قفل کرد و خودشو بهم می‌کوبید
_نازیم
نازیم
نانازم
نازی من
نازی خانومم
با صدایی که میلرزید و کنترلی روش نداشت گفت جونم
_میخوامت همه کسم
میخوامت زندگیم
میخوامت عشق کوچولوی شیرینم
چرا باهام حرف نمیزنی
برخلاف همیشه که خجالتی بود اینبار کم نیاورد
_بگا محمد بگا
کم نزار
میخوام همه جوره حست کنم
کیرت برای کص نازیت به در و دیوار میکوبه؟
بزار هر کاری دلش میخواد بکنه باهام تا آروم بگیره
حرفاش منو روانی تر از اون چیزی که بودم می‌کرد و دیگه سرعت و ریتم تلمبه از دستم در رفته بود
هر لحظه گرم تر میشد و بیشتر عرق میکردیم
ناله هاش تموم اتاقو پر کرده بود و با صدای برخورد کردن بدنامون ترکیب شده بود و در نهایت یه ملودی به سبک شهوانی به وجود اومده بود
کم کم بدن نازیم شروع کرد به لرزیدن و منم همزمان باهاش ارضا شدم و تو بغل هم ولو شدیم

خونی که رو بدن جفتمون خشک شده بود رو با دستمال خیس پاک کردم و کنار نازیم رو بهش دراز کشیدم
لبخندی که رو صورتش میدیدم بهم احساس دلگرمی خاصی میداد

دیگه فقط یه خواب آروم کنار همدیگه صفحه اول رمانمون رو به پایان میرسوند…

نوشته: mammad.pr


👍 0
👎 2
5201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

843332
2021-11-19 01:05:09 +0330 +0330

داستانی که داستان نباشد ، داستان نیست .

1 ❤️

843412
2021-11-19 10:23:01 +0330 +0330

اگه داستان هست که هیچ احتمالا وارد بخش دو رمان شدید که عشقت دیگه مشغول گاییدن تو هست و تو فلم نوشتنت دیگه جوهر نداده و خم شده و وارفته . خخخ

1 ❤️

843533
2021-11-20 02:07:34 +0330 +0330

،😱🤫

1 ❤️

843791
2021-11-21 13:51:12 +0330 +0330

Mobin1125
راستش نه
اینو همینجوری نوشته بودم محض تفریح

0 ❤️