بعد از پنج سال دوستی بلاخره بر خلاف نظر تمام فامیل ازدواج کردیم،
اسمم پروانه هستش اسم شوهرم ماجد (مستعار)
ماجد عرب بود من فارس و جفت خانواده هامون به شدت مخالف این وصلت بودن تا جایی که جفتمون قید خانواده هامون رو زدیم
سه سال بعد تمام هستی ما متولد شد و اسمش رو هستی گذاشتیم
کم کم با متولد شدن هستی خانواده ها شروع به رفت و آمد کردند و همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک روز صبح بهم خبر دادن که ماجد تصادف کرده
حتی به نفس های آخرش نرسیدم،
چند هفتهای از سالگردش گذشته بود و حضور فامیل روی مزار ماجد کمرنگ شده بود الی حسین که هر هفته میومد و میدیدم غمی که از مرگ ماجد توی چهرش بود،
حسین خواهر زاده ماجد بود و قبل از ازدواج منو ماجد هم میشناختمش و میونه خیلی خوبی با ماجد داشت، حسین 7سال از من کوچیکتر بود و مثل ماجد بسیار صاف دل بود و تنها فامیلی بود که مخصوصا بعد از مرگ ماجد هنوز منو ترد نکرده بود،
بغض گلوم رو گرفته بود و فقط حسین سر مزار بود و کنار مزار هستی رو بغل گرفته بود، شروع کردم به گریه زاری تا اشک حسین هم دراومد و بعد از کلی گریه همو دلداری دادیم تا آروم شدیم و بعد از چندی راهی خونه شدیم، بار اولم نبود حسین میرسونم و ی طورایی تنها فامیلی بود که داشتم،
رسیدیم جلوی خونه اسرار کردم بیاد خونه تا با توجه به رسمی که داشتیم خرما گرم درست کنم و بخوره و فاتحه بخونه، خیلی کم رو بود، کلی اسرار کردم تا اومد خونه و بعد از خوردن خرما و چای هستی رو بوسید و راهی بیرون شد، دم در حیاط گفتش که پنجشنبه میام سراغت که تنها نری،
از اينکه هنوز کسی بود که بشه بهش اعتماد کرد و فامیل صداش کرد خوشحال بودم و نمیخواستم از دستش بدم، توی این ی سالی که شوهرم مرده بود از اونجایی که عاشق هم بودیم اصلاً به ازدواج یا رابطه جنسی فکر نمیکردم و هنوز از سکس شب قبل از تصادف سرمست بودم،
چندین پنجشنبه راننده من بود و کاملاً به وجودش عادت کرده بودم،
عصر میون هفته بود که هوس دیدنش رو کردم و با اینکه شمارش توی گوشیم بود هرگز پیامی بینمون رد و بدل نمیشد، بهش پیام دادم و بعد از احوالپرسی برای شام دعوتش کردم، حس عجیبی داشتم که توی این دوران که مجرد بودم و ی مرد مجرد رو دعوت میکردم داشتم، و باعث شده بود خیلی حساس بشم روی نوع غذا و متعلقات و حتی پوششم و خیلی استرس داشتم، وقتی زنگ خونه خورد و حسین وارد حیاط شده بود نتونستم استرس خودمو کنترل کنم با ورودش به هال و دیدنم احساس میکردم متوجه مضطرب بودنم شد، اونم تقریبا احساس غریبگی داشت و بعد از سلام و احوالپرسی رفت سمت هستی و بغلش کرد و خودشو مشغول هستی کرد، بعد صرف آب و چای موقع شام شد و اومد سر میز شام نشست و هستی رو روی صندلی جفتیش نشوند، ده دقیقه ای طول کشید تا غذا و دسر رو جلوش چیده بودم و با اینکه بشقاب و لیوان و… برای خودم گذاشته بودم هنوز ایستاده بودم و روم نمیشد بشینم سر میز تا اینکه حسین بهم گفت نمیخوای بشینی، به خودم اومدم و نشستم سر میز و مشغول شام خوردن و کنترل غذا خوردن هستی شدم،
نیم ساعتی از شاممون نگذشته بود که عزم رفتن کرد، هر چقدر اصرار کردنم فایدهای نداشت و در آخرین کلام ازش خواستم که باز هم به ما سر بزنه و اینجا رو خونه خودش بدونه، همچین که دستش رو ستون کرده بود روی دسته های مبل که بلند شه دستاش رو جمع کرد و نشست و انگار که بخواد حرفی رو شروع کنه گفت ببین مامان هستی، ولی مکث کرد و بلند شد و رفت و هر چقد اصرار کردم نگفت و منم روم نشد پا پیچش بشم،
پنجشنبه اومد سراغم و همین که نشستیم توی ماشین شروع کرد به صحبت و ازم خواست ناراحت نشم ولی مامانش راضی نیست با من زیاد صمیمی باشه، بغضم شکست و مثل بارون بهاری اشک میریختم و در آخر ازش خواستم نظر خودشو بدونم که گفت خودت میدونی که تو و هستی رو چقدر دوست دارم و نمیخوام که تنهاتون بذارم،
رسیدیم سر مزار و برگشتنی باز این بحث شروع شد و تا در خونه ادامه داشت، ازش خواهش کردم بیاد خونه تا اونجا صحبت کنیم،
روی مبل دو نفره نشسته بود، لیوانی آب از یخچال آوردم و دادم بهش و مبل کنارش نشسته بودم، هستی بغلش آروم گرفته بود،
+حسین خواهش میکنم توی دنیایی که همه من و هستی رو ترد کردن تو به حرفشون گوش نده و سنگ صبور ما باش
_خودت میدونی که چقدر خاطرتون برام عزیزه ولی نمیخوام پشت سرمون حرف بزنن
در حالی که بغض کرده بودم گفتم ببین حسین میدونی که حرفشون برا من مهم نیست و اگه برا تو مهمه دیگه نمیخواد بیای سراغم که ببیننت فقط نگو که دیگه نمیخوای بیای به ما سر بزنی
_نه چنین قصدی ندارم فقط نمیخوام برای شما بد بشه
+گفتم که من مشکلی ندارم ولی بخاطر خودت هم که شده دیگه توی عموم نیا سراغم
در حالی که سرش پایین بود گفت باشه،
از خوشحالی دستمو روی دستش گذاشتم ازش تشکر کردم،
از اینکه تونسته بودم ارتباطمون رو حفظ کنم خوشحال بودم و یک جورایی از اينکه بایستی ی رابطه پنهانی از این به بعد داشته باشم منو به دوران قبل ازدواجم میبرد،
فردای اون روز پیام دادم و راضیش کردم برای شام بیاد خونمون و اومد، هیچ اتفاق خواصی بینمون نیوفتاد،
به حضورش عادت کرده بودم و دیدنش منو دل گرم میکرد،
شب بعد هرچقدر اصرار کردم نیومد و با اصرار زیادم مجبورش کردم بعد شام برای شب نشینی بیاد،
از وابستگیم به دیدنش هم اون و هم من متعجب بودیم، دیگه مطمئن بودم همه طوره دلم حسین رو میخواد و کسی نبود که منو محدود کنه و اگه میتونستم با خودم نگهش دارم احساس برتری میکردم به بقیه فامیل که چشم دیدن خوشی من رو نداشتن،
رفته رفته خواسته هر شبم شد که بخوام ببینمش و دیگه بجای وقتی رو که توی قهوه خونه ها صرف قلیون کشیدن میکرد رو، بساط قلیونش رو به اصرار من آورد خونم و منم شریک قیلیون کشیدنش شدم، دیگه شالم که از سرم میوفتاد رو سر نمیکردم و روی شونه هام میموند و پوششم ی مقدار راحت تر شده بود،
همیشه به امید اینکه ی روز بهم پیشنهاد بده خودمو تمیز نگه میداشتم، ولی امید واهی داشتم،
ی شب آخرای قلیون کشیدن به حسین گفتم کاشکی هیچ وقت قلیون تموم نشه،
_ چرا؟
نوشته: پروانه
من قصه را تا غلط املایی سوم خواندم، عزیز جان الّا یعنی به جز الی یعنی تا، آدم را طرد می کنند اینکه شما نوشتی تُرد است. البته شاید شما را تُرد کرده اند که بعد بکنند، نمی دانم. بعد برای قبول امری به هم اصرار می کنند، اسرار جمه سر یعنی راز است و کردنی نیست. در ضمن چقدر خوب شد گفتی ماجد اسم مستعار شوهرت هست، بالاخره شوهر شما خیلی سرشناس بود اگر اسم واقعی اش را می گفتی نصف ایران می شناختنش خیلی بد می شد.
داستان توبی بود و راضی کننده فقط غلط املایی زیاد داشتی و موضوع عرب من با عرب ها رابطه خوبی ندارم و خوشم نمیاد ازشون
اگه به همین یه مرد بسنده کنی خوبه ولی اینجوری که تخته گاز میری فکر میکنم خونه ات رو پر از مرد میکنی خخخ خیلی جنده ای …کاملا مشخصه خونه نیست کاروانسراس
برخلاف دیگران نظر من خوب بود عالی بودبعضی که الکی ایراد گرفتن باید گفت اشکال نداره شما درستش و بخونید آنقدر گیر ندید زحمت کشیده و اینکه یکی گفت با عدب ها مشکل داره باید بگم داشته باشه خوشش نیاد مهم نیست ولی عرب و فارس هردو سرزمین ایران کشورشان هست و یکی دیگه هم ایراد گرفته بود به علت املایی و خودش اول پیام خودش غلط نوشته بو بهتره بره ببینه بعد حرف مفت بزنه. درکل عالی بود
لایک میکنم چون دروغ هم باشه باز قابل قبول تر از خیلی از کسشعر هاست
داستان خوبی بود. اما اگه واقعی باشه حسین از همون روز اول که سر مزار دیدتت برا کوست نقشه تو سرش بود و در حقیقت حسین مخ تو رو زد و حسابی هم گذاشتت تو کف تا حشر از کوست بزنه بیرون. البته این مرد جدیدت تو هفته کوسای دیگه ای هم می کنه و تو این مدت که جنابعالی تو کف تشریف داشتین چند صد باری آقا حسین روی انواع کوس سوار شده.
بهتون خوش بگذره.
اما فانتزی تون تو اولین سکس خیلی لذت بخش نبود.
داستان زیبایی بود شاید اگه اقا حسینم با اینجا اشنایی داشته باشه بیاد بنویسه از زبون اونم بشنویم شاید اونم تو فکر بوده…
خوب بود …بهرحال اینم برای خودش سرگذشت یا داستانی بود …اما …امان …
کیر عرب خورده را بگذشتن از آن میسر نیست .
چه ماجد چه حسین ،کیر دیلمی رو عشق است …
سرمان به خواندن سر گذشت گرم شد در حالی که درد …دردِ دیلم بود و روح داستان واسه کیر عرب اشک میریخت …ماجد که رفت …اگر حسین هم نبود …کیر جاسم یا زینال که نایاب نبود …فقط برای عجم جا رکابی نداشت…
یه خاطره جالب بذهنم اومد که تعریف کردنش شاید خالی از لطف نباشه…ده ، دوازده سال پیش رفتم مغازه دوستم که آژانس اتومبیل داشت …وارد که شدم دیدم بحث بین راننده ها و رزوشن و رییس که دوست ما بود راجع به هیزی مردها باشه گرم بود .همه از دم متفق القول بودن که چشم چرونی تو ذات مردجماعته که هر زنی رو ببینند …سرتاپاش رو انالیز میکنند که چی داره چی نداره …پریدم وسط گفتم خانم ها چی ؟
همه از دم با یه تعصب خاصی گفتند نه داداش دختر ها شاید …اما زن های شوهر دارو …
نگذاشتم حرفشون تموم شه گفتم همینجا استپ کنید…گفتم بیخودی حاشیه نرید این هیزی خانمها بلانسبت شامل تمام اناث میشه بیخودی هم سرخودتون رو شیره نمالید و ادای متعصب هارو هم درنیارید …چند تاشون گفتند یعنی میگی …
باز هم حرفشون رو نگذاشتم بزنند گفتم اره…حاضرم همین الان باهاتون شرط ببندم سر هرچی که دوست دارید …فی المجلس هم اجرا میکنم …دوتا هم شاهد میخوام واسه تماشا…
هارت و پورت زیاد بود …گذاشتم فعلا دلخوش به بردشون باشند …رفتم میوه فروشی چشم انداختم به خیار ها ببینم کدومش کلفت و درازه…ناچارا نیم کیلو خریدم …چهار تا از توش دراومد …اومدم مغازه…یه گنده اش رو گذاشتم تو شلوارم …روزنامه رو برداشتم رفتم سر درب آژانس واستادم …دوتا هم بعنوان شاهد اومدن تماشا.
روزنامه رو باز کردم و گرفتم رو صورتم …یواشکی زیر چشمی به خانمهایی که از میدون تره بار پیاده میومدن رو میپاییدم…از دختر پانزده ساله بگیر تا زن هشتاد نود ساله …موقع رد شدن از کنار من چشم از برجستگی دیلم وار جلو شلوارم بر نمیداشتند … بی تجربه تر ها حیرت میکردن …با تجربه ها علاوه بر حیرت …چشماشون برق میزدو نیششون هم وا میشد…لامصب طوری درازی و کلفتیش خودنمایی میکرد که چشم اقایون رو هم برق میزد …اما همشون از دم از حسادت…یا زیر لفظی فحش میدادند یا جوری متلک مینداختند که یه جورهایی بشنوم …یکی میگفت …اوهه!!! اِشَکه رحمت…یکی میگفت فلان فلان شده گربه نر انداخته تنبونش…یکی میگفت بی حیا …گوت ورن!!! یکی با یه خانمی میانسال رد شد پسره گفت خالا جان چیه؟ آب دهن قورت میدی …دیدی عجب دیوی داشت دیوث؟ دیگه نشنییدم خاله جنده خانم چی پاسخ دادبهش. خلاصه کنم هر زنی که رد شد بخصوص بالای هفتاد ساله ها …تنها رد شدند اما ده دقیقه بعد با یه اکیپ زن دیگه برگشتند …بعضی ها هم علنا یواشکی قربون صدقه رفتن و زهر مار عیال نداشته مون کردن …تا اینکه واقعا با چیزی که انتظارش رو نداشتم روبرو شدم …زنی چادری و بیوه تو محل داشتیم …که گنده کاسب ها و گنده لات ها …حتی شنیده بودم …اخوند مسجد براش سینه چاک میزدندو سند بود که برا پاش مینداختند…یه زن قد بلند واقعا خوش هیکل …که باور کنید شخصا سه سال بود دنبالش بودم دلم براش غش میرفت…از شانس من دیدم داره نزدیکم میشه …خودمو گم کردم …یجورایی خجالت کشیدم …اما برای قایم شدن دیگه دیر شده بود و بی فایده بود …رادارش از دور خیار کلفت رو تو شلوار زده بود و حسابی روش قفل کرده بود…شایدم پچ پچ های خانمها رو راجع به این دیلم قلابی شنیده بود …بی شرف یه جوری هوسناک به شلوارم خیره شده که حال من ترسناک شده بود نزدیک بود پس بیفتم …مثل یه مشتری خاص که سالها دنبال جنسی بوده و حالا پیداش کرده باشه …هم پایین رو نگاه میکرد هم چهره ام رو …بخصوص اون لب گزیدنش که دیگه زَهرِه دل آلتم رو از دل و جون برد …سه بار تنهایی رفت و برگشت . یبار هم با یه خانمه دیگه …! گفتم تو نمیری هم شرط رو بردم هم کس نا طلبیده ای که براش میمیردم افتاد سر قلاب خیار قلابی…! تیاتر تموم شد رفتیم داخل …او ن دو تاشاهد هم …هر چی دیدن گفتند…چشماشون چهار تا شده بود…خلاصه شرط رو ندادن بجاش سه تا خیار پوست کنده گذاشتن جلومون دیوثها
چهار …پنج روز بعدش خانم چادری رو دیدم داره میره …دستاش هم پر از کیسه های خریدش از تره بار…میدونست پشت سرشم …پیچید تو مسیر خلوت …عمدی یه دستش رو ول کرد کیسه ها ریخت…بهترین بهانه واسه اشنایی شد …حالا مونده بودم سر امتحان پس دادن باید چه غلطی میکردم …حالا چه کردم چه امتحانی پس دادم چه حربه ای بکار بردم بماند و سه چهار هم موند و برام وزنه زد. . یه شب اونقدر حشری شد گرفت دستش …گفت ، مَصب زن کیر …خدای زن کیر …بت زن کیر …همینجور داشت یه ریز قطار میکرد و گفتم هوووو…بسه بابا ترمز دستی که دستته بکش …استپ کن…! اینو که میدونستیم …یه چیز تازه ای بگو که نشنیدیم . زن نجیب با مزه ای بود …نه میخورد و نه بهش میخوروندم …هیچ وقت هم باهاش انال سکس نداشتم…چقدر سر همین مورد اخری از دستم راضی بود …البته خودمم از آنال بدم میومد.
ببخشید بچه ما قد بدی نداشت اما تمرکز اون روی قطرش بود …بماند که چه غلطی کردم …نمیگم تا شکنجه اموزی نشه.
ما که ازش راضی بودیم ایشالا در اخرت کیر حضرت سلیمان نصیبش بشه …آمین…
چه میشه کرد ؟ نباید به پروانه خانم هم ایراد گرفت که چرا دنبال قالب بودی .
لذت بردم
هر داستانی اینجا میخونم با سایز شروع میشه
همونجاست که از داستان میزنم بیرون
نوشته ات خلسه خواستنی داره
دمت گرم 💋 💋 💋
قشنگ بود و اگر در ادامه حرفی میزنم برای این هست که فکرم درگیر شده نه اینکه بخوام ایراد بگیرم.
شک دارم واقعی نباشه و برعکس هم درسته میترسم بگم واقعی نیست ولی اشتباه کنم. اوه چی گفتم بی خیال. اما مواردی در این داستان بود یکم از باور من کم کرد. قبلش این را بگم
من از یک ماه بعد از تولد تا الان همین ثانیه در جایی زندگی میکنم و بزرگ شدم کلا مردم عرب زبان هستند و جوریکه زبان اول و روزمره خودم هم عربی بحساب میاد و تسلط کامل تری روی این زبان دارم. تا جاییکه من از اخلاق اونها با خبر هستم هیچ وقت نوه دختری خودشون را دست زن پسر مرحومشون نمیدن اگر سرشون هم بزنی… تا جاییکه اگر پدربزرگ هم نداشته باشه هستی عمو و پسر عموهایش یا حتی اگر اینها را هم نداشته باشه پسر عموهای مرحوم پدرش اجازه نمیدن… عرب زبان خواهر و دختر عمو را ناموس واقعی خودشون میدانند و بیشتر مادر به دختر عمو تعصب دارنند. این برای من مبهم بود. یک مورد دیگه اگر خانواده حسین اون شهر بودنند پس پروانه در شهر مرحوم شوهرش بوده تا اخر این داستان… و یک اخلاقی که تمام عربها دارنند چه عرب زبانان هموطن خودمون چه اون خارج از ایران … خانه ای که مرد نداشته باشه بهیچ عنوان اجازه ورود نمیدن به خودشون و طوری که اگر یواشکی هم بگیم وارد خونه میشد درو همسایه اگر یک بار این مورد را میدیدن شايد بار دوم تا پای جون درگیر میشدن، و خیلی موارد دیگه… ناراحت نشی ی وقت در ابتدا گفتم چرا این کامنت را گذاشتم
خسته نباشی و دست مریزا.
عزیزم، موضوع داستانت خیلی جذاب و گیرا بود و در صورت واقعی بودن موضوعش، همین که به این زیبایی داستان و برشته تحریر دراوردی قطعا در اینده شاهد داستانهای بهتر و بیشتری از تو خواهیم بود.ضمن اینکه ، لازمه که توجه بیشتری به یه سری نکات گرامری مخصوصا رفع غلطای املایی داشته باشی.در آخر ممنونم از داستان خوبت
مگه نگفتی بعد متولد شدن بچه خانوادهم باهام آشتی کردند
پس این مدت که زیر حسین بودی چرا کسی بهت سر نزد
چطوری همش تنها بودی
درآمدت از کجا بود؟
با یارانه زندگی رو میگذروندی؟
هرچه فکر میکنم اسامی ویه سری چیزا عوض یا اضافه وکم شده این داستان تواین چند ماه آپلود شده به یک اسم دیگه مطمئنم ولی اسمش یادم نمیاد
یعنی کپی ناشیانه
روند داستان و سبک نوشته خوب بود ولی میتونست بهتر باشه ، بنظر داستان میومد تا خاطره ، پس دفعه بعدی که نوشتی به افعال و جمله بندی ها بیشتر دقت کن ،
سلام بر بانوی کیر دوست
کاری به غلط املایی و … ندارم خب مدعی حرفهای بودن نیستی
ولی داستانت بدک نبود پروانه جون
کیرم تو خونه ای که مردش تو بشی
بچه کونی