این خونه به یه مرد احتیاج داره

1400/11/12

بعد از پنج سال دوستی بلاخره بر خلاف نظر تمام فامیل ازدواج کردیم،
اسمم پروانه هستش اسم شوهرم ماجد (مستعار)
ماجد عرب بود من فارس و جفت خانواده هامون به شدت مخالف این وصلت بودن تا جایی که جفتمون قید خانواده هامون رو زدیم
سه سال بعد تمام هستی ما متولد شد و اسمش رو هستی گذاشتیم
کم کم با متولد شدن هستی خانواده ها شروع به رفت و آمد کردند و همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک روز صبح بهم خبر دادن که ماجد تصادف کرده
حتی به نفس های آخرش نرسیدم،
چند هفته‌ای از سالگردش گذشته بود و حضور فامیل روی مزار ماجد کمرنگ شده بود الی حسین که هر هفته میومد و میدیدم غمی که از مرگ ماجد توی چهرش بود،
حسین خواهر زاده ماجد بود و قبل از ازدواج منو ماجد هم میشناختمش و میونه خیلی خوبی با ماجد داشت، حسین 7سال از من کوچیکتر بود و مثل ماجد بسیار صاف دل بود و تنها فامیلی بود که مخصوصا بعد از مرگ ماجد هنوز منو ترد نکرده بود،
بغض گلوم رو گرفته بود و فقط حسین سر مزار بود و کنار مزار هستی رو بغل گرفته بود، شروع کردم به گریه زاری تا اشک حسین هم دراومد و بعد از کلی گریه همو دلداری دادیم تا آروم شدیم و بعد از چندی راهی خونه شدیم، بار اولم نبود حسین میرسونم و ی طورایی تنها فامیلی بود که داشتم،
رسیدیم جلوی خونه اسرار کردم بیاد خونه تا با توجه به رسمی که داشتیم خرما گرم درست کنم و بخوره و فاتحه بخونه، خیلی کم رو بود، کلی اسرار کردم تا اومد خونه و بعد از خوردن خرما و چای هستی رو بوسید و راهی بیرون شد، دم در حیاط گفتش که پنجشنبه میام سراغت که تنها نری،

از اينکه هنوز کسی بود که بشه بهش اعتماد کرد و فامیل صداش کرد خوشحال بودم و نمیخواستم از دستش بدم، توی این ی سالی که شوهرم مرده بود از اونجایی که عاشق هم بودیم اصلاً به ازدواج یا رابطه جنسی فکر نمیکردم و هنوز از سکس شب قبل از تصادف سرمست بودم،
چندین پنجشنبه راننده من بود و کاملاً به وجودش عادت کرده بودم،
عصر میون هفته بود که هوس دیدنش رو کردم و با اینکه شمارش توی گوشیم بود هرگز پیامی بینمون رد و بدل نمیشد، بهش پیام دادم و بعد از احوالپرسی برای شام دعوتش کردم، حس عجیبی داشتم که توی این دوران که مجرد بودم و ی مرد مجرد رو دعوت میکردم داشتم، و باعث شده بود خیلی حساس بشم روی نوع غذا و متعلقات و حتی پوششم و خیلی استرس داشتم، وقتی زنگ خونه خورد و حسین وارد حیاط شده بود نتونستم استرس خودمو کنترل کنم با ورودش به هال و دیدنم احساس می‌کردم متوجه مضطرب بودنم شد، اونم تقریبا احساس غریبگی داشت و بعد از سلام و احوالپرسی رفت سمت هستی و بغلش کرد و خودشو مشغول هستی کرد، بعد صرف آب و چای موقع شام شد و اومد سر میز شام نشست و هستی رو روی صندلی جفتیش نشوند، ده دقیقه ای طول کشید تا غذا و دسر رو جلوش چیده بودم و با اینکه بشقاب و لیوان و… برای خودم گذاشته بودم هنوز ایستاده بودم و روم نمیشد بشینم سر میز تا اینکه حسین بهم گفت نمیخوای بشینی، به خودم اومدم و نشستم سر میز و مشغول شام خوردن و کنترل غذا خوردن هستی شدم،
نیم ساعتی از شاممون نگذشته بود که عزم رفتن کرد، هر چقدر اصرار کردنم فایده‌ای نداشت و در آخرین کلام ازش خواستم که باز هم به ما سر بزنه و اینجا رو خونه خودش بدونه، همچین که دستش رو ستون کرده بود روی دسته های مبل که بلند شه دستاش رو جمع کرد و نشست و انگار که بخواد حرفی رو شروع کنه گفت ببین مامان هستی، ولی مکث کرد و بلند شد و رفت و هر چقد اصرار کردم نگفت و منم روم نشد پا پیچش بشم،
پنجشنبه اومد سراغم و همین که نشستیم توی ماشین شروع کرد به صحبت و ازم خواست ناراحت نشم ولی مامانش راضی نیست با من زیاد صمیمی باشه، بغضم شکست و مثل بارون بهاری اشک می‌ریختم و در آخر ازش خواستم نظر خودشو بدونم که گفت خودت میدونی که تو و هستی رو چقدر دوست دارم و نمیخوام که تنهاتون بذارم،
رسیدیم سر مزار و برگشتنی باز این بحث شروع شد و تا در خونه ادامه داشت، ازش خواهش کردم بیاد خونه تا اونجا صحبت کنیم،
روی مبل دو نفره نشسته بود، لیوانی آب از یخچال آوردم و دادم بهش و مبل کنارش نشسته بودم، هستی بغلش آروم گرفته بود،
+حسین خواهش میکنم توی دنیایی که همه من و هستی رو ترد کردن تو به حرفشون گوش نده و سنگ صبور ما باش
_خودت میدونی که چقدر خاطرتون برام عزیزه ولی نمیخوام پشت سرمون حرف بزنن
در حالی که بغض کرده بودم گفتم ببین حسین میدونی که حرفشون برا من مهم نیست و اگه برا تو مهمه دیگه نمیخواد بیای سراغم که ببیننت فقط نگو که دیگه نمیخوای بیای به ما سر بزنی
_نه چنین قصدی ندارم فقط نمیخوام برای شما بد بشه
+گفتم که من مشکلی ندارم ولی بخاطر خودت هم که شده دیگه توی عموم نیا سراغم
در حالی که سرش پایین بود گفت باشه،
از خوشحالی دستمو روی دستش گذاشتم ازش تشکر کردم،
از اینکه تونسته بودم ارتباطمون رو حفظ کنم خوشحال بودم و یک جورایی از اينکه بایستی ی رابطه پنهانی از این به بعد داشته باشم منو به دوران قبل ازدواجم می‌برد،
فردای اون روز پیام دادم و راضیش کردم برای شام بیاد خونمون و اومد، هیچ اتفاق خواصی بینمون نیوفتاد،
به حضورش عادت کرده بودم و دیدنش منو دل گرم می‌کرد،
شب بعد هرچقدر اصرار کردم نیومد و با اصرار زیادم مجبورش کردم بعد شام برای شب نشینی بیاد،
از وابستگیم به دیدنش هم اون و هم من متعجب بودیم، دیگه مطمئن بودم همه طوره دلم حسین رو میخواد و کسی نبود که منو محدود کنه و اگه میتونستم با خودم نگهش دارم احساس برتری میکردم به بقیه فامیل که چشم دیدن خوشی من رو نداشتن،
رفته رفته خواسته هر شبم شد که بخوام ببینمش و دیگه بجای وقتی رو که توی قهوه خونه ها صرف قلیون کشیدن می‌کرد رو، بساط قلیونش رو به اصرار من آورد خونم و منم شریک قیلیون کشیدنش شدم، دیگه شالم که از سرم میوفتاد رو سر نمیکردم و روی شونه هام میموند و پوششم ی مقدار راحت تر شده بود،
همیشه به امید اینکه ی روز بهم پیشنهاد بده خودمو تمیز نگه می‌داشتم، ولی امید واهی داشتم،
ی شب آخرای قلیون کشیدن به حسین گفتم کاشکی هیچ وقت قلیون تموم نشه،
_ چرا؟

  • آخه خیلی حال میده با تو وقت گذروندن،
    _ولی دیگه دیروقته!
    +چه اشکالی داره؟! اصلاً تا دیر وقتی بیدار میمونیم و قلیون میکشیم
    _قول میدم پنجشنبه تا هر وقت که خواستی بمونم
    +واقعا؟!
    _آره بخدا
    از ذوق داشتم میمردم و خودمو یک قدمی حسین میدیدم،
    فردا برای روز پنجشنبه صبح نوبت آرایشگاه زدم و کلی نقشه دیگه چیدم،
    ی جای کار میلنگید و اون هم این بود که پنجشنبه رو باید نمی‌رفتم سرمزار، شب قبل به حسین گفتم فردا نمیخوام برم سر مزار و اونم علتش رو نپرسید،
    پنجشنبه زود از خواب بیدار شدم و همراه هستی راهی آرایشگاه شدم و تا ظهری طول کشید کارم،
    موهامو رنگ زیتونی کرده بودم و اصلاح صورت و اپیلاسیون کاملی از موهای دست و پام انجام دادم و راهی خونه شدم،
    تلاشم برای اینکه برای شام بکشونمش خونه بی فایده بود،
    بعد شام رفتم حمام و صفایی دادم و بعد حمام آرایش ملایمی کردم و تاپ آبی آسمونی رو روی سوتین اسفنجی طرح دار با زمینه قرمزم پوشیدم، شورت قرمز و شلوار خونگی خالدار با زمینه کرمم رو هم پوشیدم و ی مانتوی خانگی چهار خونه روی همه لباسام پوشیدم، اسپری زنانه تندی که داشتم به خودم زدم و شال سبز رنگمو انداختم روی سرم و با هستی مشغول برنامه کودک دیدن شدیم، ربع ساعت گذشت که آیفون زده شد، دکمه آیفون رو زدم و توی هال منتظر ورودش شدم، در رو باز کرد وارد هال شد، منو هستی جفتمون به استقبالش رفتیم، هستی پرید بغلش و من مشمای میوه رو ازش گرفتم و تشکر کردم، از اينکه هیچ توجهی به تغییرم نکرد توی ذوقم می‌خورد ولی از حسین طبیعی بود، نشست روی مبل و هستی روی پاش نشست و من توی آشپزخونه در حالی که نیم نگاهی بهش داشتم مشغول شستن میوه ها شدم،
    بخاطر اینکه میخواست تا صبح بمونه و به خیال خودش بره اسلش و تیشرت طوسی پوشیده بود،
    موز زیادی آورده بود و میدونستم خراب میشن، مشغول شیرموز گرفتن شدم و گذاشتمش توی یخچال، بقیه رو همراه دیگر میوه ها بردم و گذاشتم روی گل میز جلوی حسین و خودم هم بعد از آوردن ی لیوان آب اومدم نشستم نزدیک حسین روی مبل تک نفره و جفتمون منتظر خوابیدن هستی شدیم حسین برای قلیون کشیدن و من برای حسین،
    شالم کاملاً افتاده بود روی شونه هام و هیچ عکس العملی از حسین ندیدم، رفتم و شیرموز رو آوردم و سه لیوان سه تایمون خوردیم،
    بلاخره هستی روی زمین در حال تماشای تلویزیون خوابش برد،
    بردمش گذاشتمش اتاقی که قرار بود بعدها اتاق خوابش بشه ولی توی این یک سال پیش خودم می‌خوابید،
    برگشتم که حسین توی حیاط بود و مشغول قلیون چاق کردن شده بود،
    سینی بزرگی کنار مبل گذاشتم وچای رو دم کردم ومنتظرش شدم،
    روی کاناپه نشستم و منتظر شدم، قلیون رو آورد و نشست کنارم و مشغول کشیدن شد، مانتوم رو بالا داده بودم و خلاف جهت حسین پام رو روی پام انداختم و به دسته کاناپه تکیه دادم و توی گوشی دنبال آهنگ عاشقانه میگشتم و پلی کردم،
    نگاه حسین کردم مشغول قلیون کشیدن بود و توجهی به من نمی‌کرد، شروع کردم سوال پرسیدن تا نگام کرد و در حین حرف زدن دستم روی رونم بود، سعی می‌کرد نگاهش به پایینم پرت نشه، قیلیون رو به من داد و منم چند کامی گرفتم و به حسین دادمش،
    قلیون تموم شد و مشغول حرف زدن شدیم، به بهانه گرمای خونه مانتوم رو درآوردم و تاپم رو مرتب کردم، حسین دیگه از خجالت سرش رو پایین گرفته بود،
    +حسین چه تغییری کردم؟!
    نگاهم کرد و گفت نمیدونم
    +رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم آخه قراره ازدواج کنم
    چشاش گرد شد و گفت واقعا؟!
    گفتم آره، ولی فعلأ قطعی نشده
    _یعنی واقعا میخوای زن ی غریبه بشی و همه چی بین خانواده هامون تموم بشه
    +چاره ای ندارم حسین بلاخره منم ی زنم به شوهر احتیاج دارم
    _درسته ولی به هستی فک کن که چه بلایی سرش میاد
    +قرار نیست بلایی سر هستی بیاد و چاره ای دیگه ندارم، آخه کسی برام نمونده که بخوام بهش تکیه کنم،
    با چهره نگران و ناراحت گفت ولی من هستم و نمیزارم کمبودی حس کنید،
    خنده کنان رفتم کنارش و دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم بله تو هستی ولی بودنت کافی نیست، من به ی مردی توی زندگیم احتیاج دارم که همه لحظات زندگی رو بتونم روش حساب کنم، ولی تو که نمیتونی خودتو فدای خواسته های من کنی، میتونی؟
    در حالی که غرق در شرم شده بود گفت چرا نتونم؟! من بخاطر شما همه کار میکنم،
    باورم نمیشد تا این حد نقشه م جواب داده
    +نه تو نمیتونی مثلاً من خودم به آغوش مردی توی زندگیم احتیاج دارم که توی بغلش بدون هیچ حد و مرزی باشم و باهاش عشقبازی کنم
    _پروانه منظورت رابطست؟؟
    +خوب آره
    _یعنی اگه من مشکلی با این موضوع نداشته باشم تو هم مشکلی نداری؟
    +معلومه که ندارم، تازه از تو بهتر کی پیدا میشه؟
    سکوت سنگینی کرد، باید پیش میرفتم، صورتمو نزدیک کردم و بوسه ای به صورتش زدم و گفتم میخوای بریم اتاق خوابم و اونجا حرف بزنیم؟
    حرفی نتونست بزنه، دستش رو گرفتم و بردم سمت اتاق خواب، جلوتر از خودم وارد اتاق خوابش کردم و پشت سرم در اتاق رو بستم، روی تخت دراز کشید و منم کنارش، نور خیلی کمی از طريق شیشه بالای در وارد اتاق میشد، جفتمون میدونستیم قراره چه اتفاقی بیوفته ولی من عجول بودم و مدعی،
    طاقباز بود نیمی از تنم رو روی تنش انداختم و دستمو رسوندم به موهاش و دست میکشیدم توی موهاش گفتم خوب مرد من نمیخوای حرفی بزنی،
    _چی بگم؟
    +حالا که قراره سکوت کنی پس بهم نشون بده که میتونی مرد خونم باشی،
    نگاهم کرد و چیزی جز سکوت نداشت که بگه،
    +پس خودم شروع میکنم،
    خودمو بالا کشیدم و رفتم لبمو روی لبش گذاشتم، چشماش رو بست و اونم همزمان با من بوسه ای از لبام کرد،
    میخواستم خودم جلو برم و شهوتم دستور میداد، بعد چندتا بوس مکرر از لباش سوار شکمش شدم و لباشو میخوردم، باسنمو عقب کشوندم تا نشستم روی کیرش، برجستگی کیرش رو میتونستم حس کنم و همین موضوع عجولم کرد، لبمو جدا کردم و گفتم میشه لخت بشیم، از روی بدنش کنار زدم و شروع کردم به درآوردن لباسام، اونم همین کار رو کرد، چه بی حیا شده بودم و آخرین پارچه تنم که سوتینم بود رو درآوردم و در حالی که نشسته بود رفتم بغلش و روی پاهاش نشستم و لبامو چسبوندم به لباش، دستش رو گذاشت روی سینم و ی دستش پشت سرم فشار میداد که بیشتر لبامو بچسبه، جفت دستام روی شونه هاش بود اتصالی به کیرش نداشتم و مشتاق لمسش بودم، هولش دادم عقب و خوابید روی تختخواب و خودم همراهش روش دراز کشیدم روی، حالا کاملأ بین کُس منو شکمش بود، کُسم به اندازه کافی خیس بود، دستمو به کیرش رسوندم و لمسش کردم به نظر کیر بزرگی میومد و دیدی بهش نداشتم، کیرشو روی سوراخ کُسم تنظیم کردم و سرش رو داخل دادم، ورود کیر به داخل کُسم بعد از این همه مدت برام لذت زیادی داشت و نفسم رو بند آورده بود و لبام رو روی لباش بدون حرکت نگه داشته بود، برای ادامه دخول باید از لباش جدا میشدم، از سینش فاصله گرفتم و خودمو فشار میدادم روی کیرش، محو تماشای حرکات من بود و من توی آسمون ها بودم، خیلی طول نکشید که تونستم کیرشو کامل با بالا پایین کردن داخل کُسم جا بدم، یک دستم رو روی سینش گذاشتم و شروع کردم به بالا پایین کردن و لذت بردن از کیرش، یک دستش رو به سینم رسوند و با سینم ور میرفت، حس کیر بزرگش داخل بدنم و نداشتن سکس به مدت زیاد و لذت رسیدن به حسین خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم منو به ارضا شدن رسوند و سرعت بالا پایینمو آروم کردم و به لرزش بدنم و آهی سرشار از لذت ارضا شدم و روی کیرش بی جون شدم و افتادم روی سینش، همه چیز امشب به کامم بود و حس بدن لختش زیر بدن لختم این لذت رو بیشتر می‌کرد، هنوز کیرش توی کُسم بود که حسین شروع کرد به بالا و پایین کردن باسنش و میتونستم عقب جلوی کیرشو توی کُسم حس کنم خودمو کمی بالا و عقب تر کشوندم تا بهتر بتونه لذت ببره، سرعت ضرباتش رو به ته کُسم زیاد کرد صدای برخورد بدنامون اتاق رو برداشته بود، کم بعد خسته شد و من شروع کردم به بالا پایین خیلی طول نکشید که گفت بلند شو پروانه داره میاد، سرعتمو زیاد کردم و گفتم جاش خوبه، نزاشتم حرفی بزنه و ادامه‌ دادم داشت همراهیم می‌کرد و کمک میداد کیرش بیشتر بره داخل و با نفسهای تندش فهمیدم نزدیک به ارضا شدنه، حرکاتش نامنظم شد و کند شد و افتاد، با احساس سوزش توی بدنم فهمیدم کلی پسر و دختر توی کُسم افتاده، حرکاتم رو آروم کردم تا جایی که کیرش زد بیرون،
    ی خورده تمیز کاری کردیم و روی تخت در حالی که نشسته بود دراز کشیدم،
    +خوش گذشت مرد من
    _باید از خودت بپرسی،
    +معلومه که خوب بود، بهترین بودی،
    _میخوام برم دستشویی
    +اگه میخوای خودتو بشوری برو حموم (حموممون توی اتاق بود) اگه شاش هم داشتی همونجا انجام بده که مجبور نباشی لباس بپوشی،
    _باشه
    رفت حموم و بدنش رو شست و با حوله من خودش رو خشک کرد و اومد بیرون، منم پشت سرش رفتم و نیم تنه پایینمو شستم وقتی برگشتم لباس تنش بود،
    شورت و سوتینمو پوشیدم و دراز کشیدم جفتش و تا ی ساعت از نقشه هایی که برای روزهای آینده داشتیم گفتیم، بدون اینکه بخوام روی سینش خوابم برد،
    ساعت 9صبح بود که داشتم توی پذیرایی با هستی داشتم بازی می‌کردم، حسین از اتاق خواب زد بیرون، هستی ذوق کرد دیدش و پرید بغلش، هستی رو زمین گذاشت و رفت دستشویی و بعدش صبحونه خورد، ازش خواهش کردم برای ناهار بمونه که گوشیش رو باز کرد و چت خودش با مامانش رو نشونم داد، عربی بود و بلد نبودم ازش خواستم ترجمه کنه، مامانش پرسیده بود کی میای؟ حسین گفته بود خانواده دوستم رفتن مسافرت شاید ی هفته ای بمونم،
    هستی سرگرم اسباب‌بازیاش بود دلم نیومد از شوق لباشو نبوسم
    پایان

نوشته: پروانه


👍 120
👎 -5
203501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

856708
2022-02-01 01:42:30 +0330 +0330

کیرم تو خونه ای که مردش تو بشی
بچه کونی

4 ❤️

856725
2022-02-01 02:17:09 +0330 +0330

من قصه را تا غلط املایی سوم خواندم، عزیز جان الّا یعنی به جز الی یعنی تا، آدم را طرد می کنند اینکه شما نوشتی تُرد است. البته شاید شما را تُرد کرده اند که بعد بکنند، نمی دانم. بعد برای قبول امری به هم اصرار می کنند، اسرار جمه سر یعنی راز است و کردنی نیست. در ضمن چقدر خوب شد گفتی ماجد اسم مستعار شوهرت هست، بالاخره شوهر شما خیلی سرشناس بود اگر اسم واقعی اش را می گفتی نصف ایران می شناختنش خیلی بد می شد.

8 ❤️

856727
2022-02-01 02:21:00 +0330 +0330

بالا پایین تو کوس خیلی حال میده

0 ❤️

856740
2022-02-01 02:47:44 +0330 +0330

داستان توبی بود و راضی کننده فقط غلط املایی زیاد داشتی و موضوع عرب من با عرب ها رابطه خوبی ندارم و خوشم نمیاد ازشون

2 ❤️

856744
2022-02-01 02:58:10 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

856745
2022-02-01 03:02:23 +0330 +0330

قشنگ بود افرین

0 ❤️

856751
2022-02-01 03:19:34 +0330 +0330

اگه به همین یه مرد بسنده کنی خوبه ولی اینجوری که تخته گاز میری فکر میکنم خونه ات رو پر از مرد میکنی خخخ خیلی جنده ای …کاملا مشخصه خونه نیست کاروانسراس

1 ❤️

856757
2022-02-01 03:57:04 +0330 +0330

برخلاف دیگران نظر من خوب بود عالی بودبعضی که الکی ایراد گرفتن باید گفت اشکال نداره شما درستش و بخونید آنقدر گیر ندید زحمت کشیده و اینکه یکی گفت با عدب ها مشکل داره باید بگم داشته باشه خوشش نیاد مهم نیست ولی عرب و فارس هردو سرزمین ایران کشورشان هست و یکی دیگه هم ایراد گرفته بود به علت املایی و خودش اول پیام خودش غلط نوشته بو بهتره بره ببینه بعد حرف مفت بزنه. درکل عالی بود

4 ❤️

856763
2022-02-01 04:44:04 +0330 +0330

جالب بود افرین

0 ❤️

856774
2022-02-01 06:30:53 +0330 +0330

لایک میکنم چون دروغ هم باشه باز قابل قبول تر از خیلی از کسشعر هاست

0 ❤️

856777
2022-02-01 07:49:34 +0330 +0330

خوب بود اگه ادامه داره بنویس

0 ❤️

856790
2022-02-01 08:53:20 +0330 +0330

داستان خوبی بود. اما اگه واقعی باشه حسین از همون روز اول که سر مزار دیدتت برا کوست نقشه تو سرش بود و در حقیقت حسین مخ تو رو زد و حسابی هم گذاشتت تو کف تا حشر از کوست بزنه بیرون. البته این مرد جدیدت تو هفته کوسای دیگه ای هم می کنه و تو این مدت که جنابعالی تو کف تشریف داشتین چند صد باری آقا حسین روی انواع کوس سوار شده.
بهتون خوش بگذره.
اما فانتزی تون تو اولین سکس خیلی لذت بخش نبود.

0 ❤️

856808
2022-02-01 12:40:42 +0330 +0330

داستان زیبایی بود شاید اگه اقا حسینم با اینجا اشنایی داشته باشه بیاد بنویسه از زبون اونم بشنویم شاید اونم تو فکر بوده…

0 ❤️

856811
2022-02-01 13:07:37 +0330 +0330

خوب بود …بهرحال اینم برای خودش سرگذشت یا داستانی بود …اما …امان …
کیر عرب خورده را بگذشتن از آن میسر نیست .
چه ماجد چه حسین ،کیر دیلمی رو عشق است …
سرمان به خواندن سر گذشت گرم شد در حالی که درد …دردِ دیلم بود و روح داستان واسه کیر عرب اشک میریخت …ماجد که رفت …اگر حسین هم نبود …کیر جاسم یا زینال که نایاب نبود …فقط برای عجم جا رکابی نداشت…
یه خاطره جالب بذهنم اومد که تعریف کردنش شاید خالی از لطف نباشه…ده ، دوازده سال پیش رفتم مغازه دوستم که آژانس اتومبیل داشت …وارد که شدم دیدم بحث بین راننده ها و رزوشن و رییس که دوست ما بود راجع به هیزی مردها باشه گرم بود .همه از دم متفق القول بودن که چشم چرونی تو ذات مردجماعته که هر زنی رو ببینند …سرتاپاش رو انالیز میکنند که چی داره چی نداره …پریدم وسط گفتم خانم ها چی ؟
همه از دم با یه تعصب خاصی گفتند نه داداش دختر ها شاید …اما زن های شوهر دارو …
نگذاشتم حرفشون تموم شه گفتم همینجا استپ کنید…گفتم بیخودی حاشیه نرید این هیزی خانمها بلانسبت شامل تمام اناث میشه بیخودی هم سرخودتون رو شیره نمالید و ادای متعصب هارو هم درنیارید …چند تاشون گفتند یعنی میگی …
باز هم حرفشون رو نگذاشتم بزنند گفتم اره…حاضرم همین الان باهاتون شرط ببندم سر هرچی که دوست دارید …فی المجلس هم اجرا میکنم …دوتا هم شاهد میخوام واسه تماشا…
هارت و پورت زیاد بود …گذاشتم فعلا دلخوش به بردشون باشند …رفتم میوه فروشی چشم انداختم به خیار ها ببینم کدومش کلفت و درازه…ناچارا نیم کیلو خریدم …چهار تا از توش دراومد …اومدم مغازه…یه گنده اش رو گذاشتم تو شلوارم …روزنامه رو برداشتم رفتم سر درب آژانس واستادم …دوتا هم بعنوان شاهد اومدن تماشا.
روزنامه رو باز کردم و گرفتم رو صورتم …یواشکی زیر چشمی به خانمهایی که از میدون تره بار پیاده میومدن رو میپاییدم…از دختر پانزده ساله بگیر تا زن هشتاد نود ساله …موقع رد شدن از کنار من چشم از برجستگی دیلم وار جلو شلوارم بر نمیداشتند … بی تجربه تر ها حیرت میکردن …با تجربه ها علاوه بر حیرت …چشماشون برق میزدو نیششون هم وا میشد…لامصب طوری درازی و کلفتیش خودنمایی میکرد که چشم اقایون رو هم برق میزد …اما همشون از دم از حسادت…یا زیر لفظی فحش میدادند یا جوری متلک مینداختند که یه جورهایی بشنوم …یکی میگفت …اوهه!!! اِشَکه رحمت…یکی میگفت فلان فلان شده گربه نر انداخته تنبونش…یکی میگفت بی حیا …گوت ورن!!! یکی با یه خانمی میانسال رد شد پسره گفت خالا جان چیه؟ آب دهن قورت میدی …دیدی عجب دیوی داشت دیوث؟ دیگه نشنییدم خاله جنده خانم چی پاسخ دادبهش. خلاصه کنم هر زنی که رد شد بخصوص بالای هفتاد ساله ها …تنها رد شدند اما ده دقیقه بعد با یه اکیپ زن دیگه برگشتند …بعضی ها هم علنا یواشکی قربون صدقه رفتن و زهر مار عیال نداشته مون کردن …تا اینکه واقعا با چیزی که انتظارش رو نداشتم روبرو شدم …زنی چادری و بیوه تو محل داشتیم …که گنده کاسب ها و گنده لات ها …حتی شنیده بودم …اخوند مسجد براش سینه چاک میزدندو سند بود که برا پاش مینداختند…یه زن قد بلند واقعا خوش هیکل …که باور کنید شخصا سه سال بود دنبالش بودم دلم براش غش میرفت…از شانس من دیدم داره نزدیکم میشه …خودمو گم کردم …یجورایی خجالت کشیدم …اما برای قایم شدن دیگه دیر شده بود و بی فایده بود …رادارش از دور خیار کلفت رو تو شلوار زده بود و حسابی روش قفل کرده بود…شایدم پچ پچ های خانمها رو راجع به این دیلم قلابی شنیده بود …بی شرف یه جوری هوسناک به شلوارم خیره شده که حال من ترسناک شده بود نزدیک بود پس بیفتم …مثل یه مشتری خاص که سالها دنبال جنسی بوده و حالا پیداش کرده باشه …هم پایین رو نگاه میکرد هم چهره ام رو …بخصوص اون لب گزیدنش که دیگه زَهرِه دل آلتم رو از دل و جون برد …سه بار تنهایی رفت و برگشت . یبار هم با یه خانمه دیگه …! گفتم تو نمیری هم شرط رو بردم هم کس نا طلبیده ای که براش میمیردم افتاد سر قلاب خیار قلابی…! تیاتر تموم شد رفتیم داخل …او ن دو تاشاهد هم …هر چی دیدن گفتند…چشماشون چهار تا شده بود…خلاصه شرط رو ندادن بجاش سه تا خیار پوست کنده گذاشتن جلومون دیوثها
چهار …پنج روز بعدش خانم چادری رو دیدم داره میره …دستاش هم پر از کیسه های خریدش از تره بار…میدونست پشت سرشم …پیچید تو مسیر خلوت …عمدی یه دستش رو ول کرد کیسه ها ریخت…بهترین بهانه واسه اشنایی شد …حالا مونده بودم سر امتحان پس دادن باید چه غلطی میکردم …حالا چه کردم چه امتحانی پس دادم چه حربه ای بکار بردم بماند و سه چهار هم موند و برام وزنه زد. . یه شب اونقدر حشری شد گرفت دستش …گفت ، مَصب زن کیر …خدای زن کیر …بت زن کیر …همینجور داشت یه ریز قطار میکرد و گفتم هوووو…بسه بابا ترمز دستی که دستته بکش …استپ کن…! اینو که میدونستیم …یه چیز تازه ای بگو که نشنیدیم . زن نجیب با مزه ای بود …نه میخورد و نه بهش میخوروندم …هیچ وقت هم باهاش انال سکس نداشتم…چقدر سر همین مورد اخری از دستم راضی بود …البته خودمم از آنال بدم میومد.
ببخشید بچه ما قد بدی نداشت اما تمرکز اون روی قطرش بود …بماند که چه غلطی کردم …نمیگم تا شکنجه اموزی نشه.
ما که ازش راضی بودیم ایشالا در اخرت کیر حضرت سلیمان نصیبش بشه …آمین…
چه میشه کرد ؟ نباید به پروانه خانم هم ایراد گرفت که چرا دنبال قالب بودی .

3 ❤️

856815
2022-02-01 13:49:13 +0330 +0330

بد نبود

1 ❤️

856836
2022-02-01 16:36:50 +0330 +0330

خیلی خوب بود

0 ❤️

856841
2022-02-01 17:10:24 +0330 +0330

لذت بردم
هر داستانی اینجا میخونم با سایز شروع میشه
همونجاست که از داستان میزنم بیرون

نوشته ات خلسه خواستنی داره
دمت گرم 💋 💋 💋

0 ❤️

856852
2022-02-01 19:02:25 +0330 +0330

عالی بود 👍

0 ❤️

856864
2022-02-01 21:05:05 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

856867
2022-02-01 21:15:30 +0330 +0330

یه خورده یهوی شروع شد ولی خوب بود

0 ❤️

856878
2022-02-01 23:07:12 +0330 +0330

خوب بود آفرین

0 ❤️

856883
2022-02-01 23:36:22 +0330 +0330

قشنگ بود کاش برا ما هم اتفاق بیافته

0 ❤️

856898
2022-02-02 00:40:06 +0330 +0330

خوب بود👍👌

0 ❤️

856901
2022-02-02 00:59:13 +0330 +0330

خوب بود💪

1 ❤️

856999
2022-02-02 13:32:58 +0330 +0330

قشنگ بود و اگر در ادامه حرفی میزنم برای این هست که فکرم درگیر شده نه اینکه بخوام ایراد بگیرم.
شک دارم واقعی نباشه و برعکس هم درسته میترسم بگم واقعی نیست ولی اشتباه کنم. اوه چی گفتم بی خیال.‌ اما مواردی در این داستان بود یکم از باور من کم کرد. قبلش این را بگم
من از یک ماه بعد از تولد تا الان همین ثانیه در جایی زندگی میکنم و بزرگ شدم کلا مردم عرب زبان هستند و جوریکه زبان اول و روزمره خودم هم عربی بحساب میاد و تسلط کامل تری روی این زبان دارم. تا جاییکه من از اخلاق اونها با خبر هستم هیچ وقت نوه دختری خودشون را دست زن پسر مرحومشون نمیدن اگر سرشون هم بزنی… تا جاییکه اگر پدربزرگ هم نداشته باشه هستی عمو و پسر عموهایش یا حتی اگر اینها را هم نداشته باشه پسر عموهای مرحوم پدرش اجازه نمیدن… عرب زبان خواهر و دختر عمو را ناموس واقعی خودشون میدانند و بیشتر مادر به دختر عمو تعصب دارنند. این برای من مبهم بود. یک مورد دیگه اگر خانواده حسین اون شهر بودنند پس پروانه در شهر مرحوم شوهرش بوده تا اخر این داستان… و یک اخلاقی که تمام عربها دارنند چه عرب زبانان هموطن خودمون چه اون خارج از ایران … خانه ای که مرد نداشته باشه بهیچ عنوان اجازه ورود نمیدن به خودشون و طوری که اگر یواشکی هم بگیم وارد خونه میشد درو همسایه اگر یک بار این مورد را میدیدن شايد بار دوم تا پای جون درگیر میشدن، و خیلی موارد دیگه… ناراحت نشی ی وقت در ابتدا گفتم چرا این کامنت را گذاشتم
خسته نباشی و دست مریزا.

0 ❤️

857028
2022-02-02 18:15:18 +0330 +0330

عزیزم، موضوع داستانت خیلی جذاب و گیرا بود و در صورت واقعی بودن موضوعش، همین که به این زیبایی داستان و برشته تحریر دراوردی قطعا در اینده شاهد داستانهای بهتر و بیشتری از تو خواهیم بود.ضمن اینکه ، لازمه که توجه بیشتری به یه سری نکات گرامری مخصوصا رفع غلطای املایی داشته باشی.در آخر ممنونم از داستان خوبت

0 ❤️

857036
2022-02-02 19:08:16 +0330 +0330

داستان قشنگ زیبایی بود

0 ❤️

857065
2022-02-02 23:42:40 +0330 +0330

از معدود داستانایی که به نظر واقعی میومد

0 ❤️

857117
2022-02-03 03:37:16 +0330 +0330

عشقتون ابدی

0 ❤️

857156
2022-02-03 08:59:42 +0330 +0330

میشه لطف کنین بیاین پی وی من

0 ❤️

857409
2022-02-04 14:57:16 +0330 +0330

مگه نگفتی بعد متولد شدن بچه خانواده‌م باهام آشتی کردند
پس این مدت که زیر حسین بودی چرا کسی بهت سر نزد
چطوری همش تنها بودی
درآمدت از کجا بود؟
با یارانه زندگی رو میگذروندی؟

0 ❤️

857435
2022-02-04 20:29:39 +0330 +0330

هرچه فکر می‌کنم اسامی ویه سری چیزا عوض یا اضافه وکم شده این داستان تواین چند ماه آپلود شده به یک اسم دیگه مطمئنم ولی اسمش یادم نمیاد
یعنی کپی ناشیانه

0 ❤️

858183
2022-02-09 01:44:14 +0330 +0330

روند داستان و سبک نوشته خوب بود ولی میتونست بهتر باشه ، بنظر داستان میومد تا خاطره ، پس دفعه بعدی که نوشتی به افعال و جمله بندی ها بیشتر دقت کن ،

0 ❤️

858284
2022-02-09 16:17:57 +0330 +0330

زیبا بود

0 ❤️

858490
2022-02-10 20:44:07 +0330 +0330

سلام بر بانوی کیر دوست
کاری به غلط املایی و … ندارم خب مدعی حرفه‌ای بودن نیستی
ولی داستانت بدک نبود پروانه جون

0 ❤️

858509
2022-02-11 00:49:05 +0330 +0330

چه احساسی و عالی. مرسی

0 ❤️

858813
2022-02-13 00:39:37 +0330 +0330

بد نبود

0 ❤️