شب بود نمیدونم شاید ساعت یازده باران آروم آروم میومد من تو فکر پدر مریضم بودم که یهو تاکسی اومد سوار شدم یه پسر جوون بود بعد از حدود ده دقیقه سکوت گفتش:خانم شما این وقت شب بیرون چی کار میکنین بغض گلوم رو گرفت اگه یه کلمه حرف زده بودم گریه ام میگرفت هیچی نگفتم انگار پسره فهمید که دلم گرفته گفت:ببخشید اگه حرف بدی زدم کمی سکوت کردم و گفتم:خواهش میکنم باران همچنان می بارید سرم رو به شیشه ی ماشین گذاشتم و با هر پلک اشک از چشمام جاری میشد همه چی آروم بود و فقط صدای بارون میومد تا بعد از چند دقیقه رسیدیم کرایه رو به پسره دادم و خداحافظی کردم رفتم خونه وقتی در حیاط رو باز کردم باز بغض گلوم روگرفت رفتم تو خونه باز طبق معمول بابام رو دیدم که افتاده گوشه ی خونه طبق از شدت بیماری به خودش میپیچه مامانم هم بس که رخت مردم رو شسته خسه شده و نشسته خوابش برده دادشمم که خونه ی دوستاش مشغول نهشه کردنه رفتم تو آشپز خونه سوپ واسه بابام درست کردم و اوردم براش قاشق قاشق دادم بهش وقتی که تموم شد ازم تشکر کرد دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم زدم زیر گریه گفتم بابا من باید ازت تشکر کنم که منو بزرگ کردی تموم جوونیت رو پای منو داداشی گذاشتی همینجوری که اشک از چشمام میومد پیشونیش رو بوسیدم و رفتم جای مامانم رو انداختمو صداش زدم و بهش گفتم جات و انداختم تو همین گیجی خواب بود که بهم گفت مریم فردا یارانه ها رو واریز میکنن برو کرایه خونه رو بده الان چند ماه ندادیم گفتم چشم مامان عزیزم رفتم تو اتاقم هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم که یه پیام اومد رو موبایلم اس ام اس رو که باز کردم دیدم آرشه دوس پسرم بود که حدود سه ماهی میشد که باهاش بهم زده بودم چون اون منو فقط بخاطر هوس میخواست نوشته بود:سلام عزیزم به پیشنهادم فکر کردی بعد از سه ماه حتما باید بهش فکر کرده باشی،جوابشو دادم و گفتم حرف اولمه نه نه نه،پیشنهادش این بود که اگه باهاش سکس کنم بهم پول خوبی میده،وقتی پیام رو فرستادم دیگه جواب نداد این قدر خسه بودم که نفهمیدم کی خوابم برد صبح ساعت هفت و نیم بود که بیدار شدم دست و صورتم رو شستم آماده شدم و کارت رو برداشتم و رفتم پیش خودم میگفتم هوا خوبه پیاده میرم دیگه نمیخواد هفت تومن پول تاکسی داد ساعت هشت و نیم بود که رسیدم در بانک پول رو کارت به کارت کردم رفتم پی بدبختیم دنبال کار میگشتم رفتم یه شرکت ریس شرکت وقتی فهمید مجردم کارو رسوند به شام بیرون بهش گفتم باهمه ی اونایی که میخوان استخدام بشن قرار شام میزارین گفت نه فقط با خانوم های خوشگلی مثل شما قرار میزارم سرم رو تکون دادم و بهش گفتم متاسفم من هم سن دخترتونم و زدم بیرون رفتم تو پیاده رو داشتم واسه خودم راه میرفتم که یه ماشین باکلاس جلوم ایستاد شیشه رو زد پایین دیدم یه پسره ی جوون حدودا 21،22ساله بود بهم گفت:خانومی بپر بالا برسونمت بهش گفتم:گم شو بی ناموس باز پیاده راه گرفتم که برم خونه حدودا ساعت نه و نیم بود که رسیدم سر کوچه دیدم در حیاط تمون شلوغه بدو بدو رفتم رسیدم دیدم بابام حالش بد شده اورژانس اومده که ببردش مامانم چنان ناله میکرد که من دلم میسوخت مطمعا هیچ کس طاقت دیدن گریه ی مامانش یا باباش رو نداره،من رفتم نشستم تو اورژانس بالا سر بابام رفتیم بیمارستان بعد از حدود یک ساعت معاینه گفتن پدرت هرچی زود تر باید عمل بشه هزینه ی عمل یک میلیون تومن و مزد دکتر میشد سیصد هزار تومن تو چند سال زندگی پس اندازه مون فقط یه میلیون بود هرچی زدم سیصد تومن از همسایه آشنا گیرمون بیاد نیومد که نیومد الان دیگه صبح شده بود تنها چاره ام این بود که به آرش زنگ بزنم،بهش زنگ زدم و گفتم سیصد تومان میخوام گفت تو بیا من پونصد تومن بهت میدم اگه از اون خرر پول ها بود باباش تو امارات کار میکرد مامانش هم فوت کرده بود باباش فقط واسش پول میفرستاد. با اجبار مجبور شدم باهاش قرار بزارم ساعت حدودا دو ظهر بود که اومد دنبالم سوار ماشینش شدم رفتیم خونه شون نمیتونم براتون جزییات رو بگم چون دوباره دلم میگیره فقط همین رو بگم که به زور پرده ام رو زد سیصد تومن پول داد بهم سه تا صد تومانی بود با چشمانی پراز اشک زدم بیرون با هزار امید خودمو رسوندم به بیمارستان وقتی رسیدم دیدم بابام فوت کرده مامانم وقتی فهمیده سکته کرده و اونم فوت کرده بعد از سه ماه خبر دار شدم داداشم رو به بخاطر سرقت دستگیر کردن بعد از حدود شیش ماه با محمد آشنا شدم تمام قضیه رو بهش گفتم اونم گفت میدونم که مجبور شدی و این کارو کردی الان سه ساله که ازدواج کردیم و یه پسر دارم که یه سالشه و اسمش علیه من الان خیلی فرق کردم همه ش هم مدیونه محمدم الان من چادری شدم و نماز و روزه هام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
ممنون که به داستانم رو خوندین اینشاالله هرجا هستید موفق باشد
نوشته: مریم
:?
داستانت خیلی پستی و بلندی داشت. به نظر خودت در کشور ما کسی می تونه زندگی با این فراز و نشیب داشته باشه؟ تو کشور ماکسی که فقیر هست همیشه فقیر می مونه . معمولا بدبخت می مونه تا زمانی که بمیره.مگه اینکه بشه نوکر اقازاده ها یا معجزهای شه. من داستانتو نتونستم باور کنم.
اسم داستانت هم با داستان نمی خورد .
موفق باشی
انتهای کوچه هشتم…داداش شیشه نزن هزارمرتبه گفتم بازم میگم کپی نکنید…
سلام
انشاءاله همیشه خوشبخت باشی خدا انشاءاله همیشه محمد را برای شما نگه دارد
خیلی خوشحال شدم آخرش را شنیدم
هی چی بگم
عزیزم خوبه که به خوشبختی رسیدی
واقعا نمی دونم چی بگم
موفق باشی
eli naz خوار مادر عجب رو داد به ننه رجب.
وقتی رسیدی بیمارستان دیدی مثل دومینو افتاده بودن؟ مگه چند ساعت دادنت طول کشیده بود که این همه آدم افقی شدن؟
دیگه شورشو در نیارین از داستانهای “تیریپ ترحمی”. حالمون به هم خورد.
مجلات زرد جای بهتری برای اراجیف دختران ترشیده با اعتماد به نفس در داستان نویسیه!
اون وقت اگر الان این قدر همه چی آرومه و شما چقدر خوشبختی چرا خدا باید بزنه و بکشه و راحتت کنه؟؟؟؟
مصطوفی آخر کامنتتو ک خوندم یاد این بیت از شعر باحال سعید بیابانکی افتادم:
گرچه من چارقل نمیخوانم
شاملوهم به کل نمیخوانم
من مجلات زرد میخوانم
من سگ ول نگرد میخوانم
راستی داستان هیچی نداشت.دیگه ننویس لطفا!!!
تو که الان زندگی خوبی داری پس این چه اسمیه واسه داستانت گذاشتی؟
وا این جمله اخر چی بود دیگه؟ من الان فرق کردم چادری شدم
چه ربطی به داستان داشت؟؟ چه مسخره
موفق باشی مریم جون…امیدوارم از این به بعدو خوش باشی
این چه داستان بود و چه واقعیت خیلی خوب بود
به کسشرهای بعضی از این بچه کونی هام گوش نده…اینا کیرکه واسه کونشون پیدا نکنن کسشر میگن
گاییدن مارو …
اقا این سایت سکسیه نه شورای حل اختلاف و نه مطب روان پزشک
الیناز :-D منم یه شب مجبور شدم برم كارت شارژ از سوپر ماركت بخرم سوپر ماركت همیشگی یه پسره جدید بود ساعت 11 تقریبا میشد داشتم از قفسه چيپس بر میداشتم پسره دست انداخت منو چسبوند به خودش اینقدر ترسیدم هول شدم چيپسارو زدم تو صورتش حواسم نبود یه چك زدم رو چيپسا تركيد فرار كردم یه لحظه غفلت كون بیچاره تنگ خوشگلم بباد میرفت :-D :-))
همیشه واسه اینجورداستان ها دنباله جمله بودم که…بی هدف…همون که تودلم بود وگفت …ایول
داستانت خوب بود ولی حالا که چادری شدی و نماز میخونی تو این سایت چیکار میکنی .بیخیال بابا بعد اینقدر داستان بازم دینی رو جلو کشیدی که باز مثل خودت گریم گرفت.
متاسفانه نمیتونم باور کنم تو پدر مادرت فوت شده )خدا رحمتشون کنه (بعد اومدی میگی چادری هستیوغیره وغیره اونوقت چه طور فهمیدی اصلا این سایت کجاس یا نمیدونم vpn از کجا اوردی تو که با این تعریفاتت …نمیدونم چی بگم فقط بگم مام ادمیم ما رو احمق فرض نکن!
تورو خدا ننویسین این چیزارو بخدا دل ادم خون میشه خدا بزرگه بچسب به زندگیت
داستان شما سرهمبندی شده بود شاید واقعیت باشه اما اینو بدونین داستان هر چه بی زحمت نوشته شود بی لذت خوانده می شود این یه جملهی خیلی معروف که به نظر من اکثر کسانی که تو این سایت داستان می نویسن نادیده می گیرن.