ای خدا بکشم و راحتم کن

1392/02/19

شب بود نمیدونم شاید ساعت یازده باران آروم آروم میومد من تو فکر پدر مریضم بودم که یهو تاکسی اومد سوار شدم یه پسر جوون بود بعد از حدود ده دقیقه سکوت گفتش:خانم شما این وقت شب بیرون چی کار میکنین بغض گلوم رو گرفت اگه یه کلمه حرف زده بودم گریه ام میگرفت هیچی نگفتم انگار پسره فهمید که دلم گرفته گفت:ببخشید اگه حرف بدی زدم کمی سکوت کردم و گفتم:خواهش میکنم باران همچنان می بارید سرم رو به شیشه ی ماشین گذاشتم و با هر پلک اشک از چشمام جاری میشد همه چی آروم بود و فقط صدای بارون میومد تا بعد از چند دقیقه رسیدیم کرایه رو به پسره دادم و خداحافظی کردم رفتم خونه وقتی در حیاط رو باز کردم باز بغض گلوم روگرفت رفتم تو خونه باز طبق معمول بابام رو دیدم که افتاده گوشه ی خونه طبق از شدت بیماری به خودش میپیچه مامانم هم بس که رخت مردم رو شسته خسه شده و نشسته خوابش برده دادشمم که خونه ی دوستاش مشغول نهشه کردنه رفتم تو آشپز خونه سوپ واسه بابام درست کردم و اوردم براش قاشق قاشق دادم بهش وقتی که تموم شد ازم تشکر کرد دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم زدم زیر گریه گفتم بابا من باید ازت تشکر کنم که منو بزرگ کردی تموم جوونیت رو پای منو داداشی گذاشتی همینجوری که اشک از چشمام میومد پیشونیش رو بوسیدم و رفتم جای مامانم رو انداختمو صداش زدم و بهش گفتم جات و انداختم تو همین گیجی خواب بود که بهم گفت مریم فردا یارانه ها رو واریز میکنن برو کرایه خونه رو بده الان چند ماه ندادیم گفتم چشم مامان عزیزم رفتم تو اتاقم هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم که یه پیام اومد رو موبایلم اس ام اس رو که باز کردم دیدم آرشه دوس پسرم بود که حدود سه ماهی میشد که باهاش بهم زده بودم چون اون منو فقط بخاطر هوس میخواست نوشته بود:سلام عزیزم به پیشنهادم فکر کردی بعد از سه ماه حتما باید بهش فکر کرده باشی،جوابشو دادم و گفتم حرف اولمه نه نه نه،پیشنهادش این بود که اگه باهاش سکس کنم بهم پول خوبی میده،وقتی پیام رو فرستادم دیگه جواب نداد این قدر خسه بودم که نفهمیدم کی خوابم برد صبح ساعت هفت و نیم بود که بیدار شدم دست و صورتم رو شستم آماده شدم و کارت رو برداشتم و رفتم پیش خودم میگفتم هوا خوبه پیاده میرم دیگه نمیخواد هفت تومن پول تاکسی داد ساعت هشت و نیم بود که رسیدم در بانک پول رو کارت به کارت کردم رفتم پی بدبختیم دنبال کار میگشتم رفتم یه شرکت ریس شرکت وقتی فهمید مجردم کارو رسوند به شام بیرون بهش گفتم باهمه ی اونایی که میخوان استخدام بشن قرار شام میزارین گفت نه فقط با خانوم های خوشگلی مثل شما قرار میزارم سرم رو تکون دادم و بهش گفتم متاسفم من هم سن دخترتونم و زدم بیرون رفتم تو پیاده رو داشتم واسه خودم راه میرفتم که یه ماشین باکلاس جلوم ایستاد شیشه رو زد پایین دیدم یه پسره ی جوون حدودا 21،22ساله بود بهم گفت:خانومی بپر بالا برسونمت بهش گفتم:گم شو بی ناموس باز پیاده راه گرفتم که برم خونه حدودا ساعت نه و نیم بود که رسیدم سر کوچه دیدم در حیاط تمون شلوغه بدو بدو رفتم رسیدم دیدم بابام حالش بد شده اورژانس اومده که ببردش مامانم چنان ناله میکرد که من دلم میسوخت مطمعا هیچ کس طاقت دیدن گریه ی مامانش یا باباش رو نداره،من رفتم نشستم تو اورژانس بالا سر بابام رفتیم بیمارستان بعد از حدود یک ساعت معاینه گفتن پدرت هرچی زود تر باید عمل بشه هزینه ی عمل یک میلیون تومن و مزد دکتر میشد سیصد هزار تومن تو چند سال زندگی پس اندازه مون فقط یه میلیون بود هرچی زدم سیصد تومن از همسایه آشنا گیرمون بیاد نیومد که نیومد الان دیگه صبح شده بود تنها چاره ام این بود که به آرش زنگ بزنم،بهش زنگ زدم و گفتم سیصد تومان میخوام گفت تو بیا من پونصد تومن بهت میدم اگه از اون خرر پول ها بود باباش تو امارات کار میکرد مامانش هم فوت کرده بود باباش فقط واسش پول میفرستاد. با اجبار مجبور شدم باهاش قرار بزارم ساعت حدودا دو ظهر بود که اومد دنبالم سوار ماشینش شدم رفتیم خونه شون نمیتونم براتون جزییات رو بگم چون دوباره دلم میگیره فقط همین رو بگم که به زور پرده ام رو زد سیصد تومن پول داد بهم سه تا صد تومانی بود با چشمانی پراز اشک زدم بیرون با هزار امید خودمو رسوندم به بیمارستان وقتی رسیدم دیدم بابام فوت کرده مامانم وقتی فهمیده سکته کرده و اونم فوت کرده بعد از سه ماه خبر دار شدم داداشم رو به بخاطر سرقت دستگیر کردن بعد از حدود شیش ماه با محمد آشنا شدم تمام قضیه رو بهش گفتم اونم گفت میدونم که مجبور شدی و این کارو کردی الان سه ساله که ازدواج کردیم و یه پسر دارم که یه سالشه و اسمش علیه من الان خیلی فرق کردم همه ش هم مدیونه محمدم الان من چادری شدم و نماز و روزه هام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
ممنون که به داستانم رو خوندین اینشاالله هرجا هستید موفق باشد

نوشته:‌ مریم


👍 0
👎 2
70842 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

380030
2013-05-09 01:54:20 +0430 +0430
NA

داستان شما سرهمبندی شده بود شاید واقعیت باشه اما اینو بدونین داستان هر چه بی زحمت نوشته شود بی لذت خوانده می شود این یه جمله‌ی خیلی معروف که به نظر من اکثر کسانی که تو این سایت داستان می نویسن نادیده می گیرن.

0 ❤️

380031
2013-05-09 02:01:46 +0430 +0430
NA

سرتا پا کس شعر
خجالت آورہ
توھمی

0 ❤️

380032
2013-05-09 02:03:09 +0430 +0430
NA

:?

داستانت خیلی پستی و بلندی داشت. به نظر خودت در کشور ما کسی می تونه زندگی با این فراز و نشیب داشته باشه؟ تو کشور ماکسی که فقیر هست همیشه فقیر می مونه . معمولا بدبخت می مونه تا زمانی که بمیره.مگه اینکه بشه نوکر اقازاده ها یا معجزهای شه. من داستانتو نتونستم باور کنم.
اسم داستانت هم با داستان نمی خورد .

موفق باشی

0 ❤️

380033
2013-05-09 02:11:41 +0430 +0430
NA

انتهای کوچه هشتم…داداش شیشه نزن هزارمرتبه گفتم بازم میگم کپی نکنید…

0 ❤️

380034
2013-05-09 02:17:30 +0430 +0430
NA

ایا اسکناس صدهزار تومنی وجود داره…؟؟؟؟؟؟!!!

0 ❤️

380035
2013-05-09 02:57:51 +0430 +0430
NA

سلام
انشاءاله همیشه خوشبخت باشی خدا انشاءاله همیشه محمد را برای شما نگه دارد
خیلی خوشحال شدم آخرش را شنیدم

0 ❤️

380036
2013-05-09 04:09:09 +0430 +0430
NA

هی چی بگم
عزیزم خوبه که به خوشبختی رسیدی
واقعا نمی دونم چی بگم
موفق باشی

0 ❤️

380038
2013-05-09 04:59:25 +0430 +0430

eli naz خوار مادر عجب رو داد به ننه رجب.
وقتی رسیدی بیمارستان دیدی مثل دومینو افتاده بودن؟ مگه چند ساعت دادنت طول کشیده بود که این همه آدم افقی شدن؟
دیگه شورشو در نیارین از داستانهای “تیریپ ترحمی”. حالمون به هم خورد.
مجلات زرد جای بهتری برای اراجیف دختران ترشیده با اعتماد به نفس در داستان نویسیه!

0 ❤️

380039
2013-05-09 05:15:55 +0430 +0430
NA

اون وقت اگر الان این قدر همه چی آرومه و شما چقدر خوشبختی چرا خدا باید بزنه و بکشه و راحتت کنه؟؟؟؟

0 ❤️

380040
2013-05-09 05:21:48 +0430 +0430
NA

مصطوفی آخر کامنتتو ک خوندم یاد این بیت از شعر باحال سعید بیابانکی افتادم:
گرچه من چارقل نمیخوانم
شاملوهم به کل نمیخوانم

من مجلات زرد میخوانم
من سگ ول نگرد میخوانم
راستی داستان هیچی نداشت.دیگه ننویس لطفا!!!

0 ❤️

380041
2013-05-09 05:24:06 +0430 +0430
NA

رئیس مایی…
سوار کیر ماییی!ح

0 ❤️

380042
2013-05-09 05:45:29 +0430 +0430
NA

تو که الان زندگی خوبی داری پس این چه اسمیه واسه داستانت گذاشتی؟

0 ❤️

380044
2013-05-09 06:43:34 +0430 +0430
NA

وا این جمله اخر چی بود دیگه؟ من الان فرق کردم چادری شدم
چه ربطی به داستان داشت؟؟ چه مسخره

0 ❤️

380045
2013-05-09 15:29:10 +0430 +0430

موفق باشی مریم جون…امیدوارم از این به بعدو خوش باشی
این چه داستان بود و چه واقعیت خیلی خوب بود
به کسشرهای بعضی از این بچه کونی هام گوش نده…اینا کیرکه واسه کونشون پیدا نکنن کسشر میگن

0 ❤️

380046
2013-05-09 17:27:27 +0430 +0430
NA

گاییدن مارو …
اقا این سایت سکسیه نه شورای حل اختلاف و نه مطب روان پزشک

0 ❤️

380047
2013-05-09 17:28:14 +0430 +0430
NA

الیناز :-D منم یه شب مجبور شدم برم كارت شارژ از سوپر ماركت بخرم سوپر ماركت همیشگی یه پسره جدید بود ساعت 11 تقریبا میشد داشتم از قفسه چيپس بر میداشتم پسره دست انداخت منو چسبوند به خودش اینقدر ترسیدم هول شدم چيپسارو زدم تو صورتش حواسم نبود یه چك زدم رو چيپسا تركيد فرار كردم یه لحظه غفلت كون بیچاره تنگ خوشگلم بباد میرفت :-D :-))

0 ❤️

380048
2013-05-09 18:41:46 +0430 +0430
NA

همیشه واسه اینجورداستان ها دنباله جمله بودم که…بی هدف…همون که تودلم بود وگفت …ایول

0 ❤️

380049
2013-05-09 19:54:30 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بود ولی حالا که چادری شدی و نماز میخونی تو این سایت چیکار میکنی .بیخیال بابا بعد اینقدر داستان بازم دینی رو جلو کشیدی که باز مثل خودت گریم گرفت.

0 ❤️

380050
2013-05-09 20:23:41 +0430 +0430

حقیقت تلخ جامعه ماست
نمیدونم چی بگم …

0 ❤️

380051
2013-05-10 01:27:38 +0430 +0430
NA

محمد شوهرت خیلی مرد بوده

0 ❤️

380052
2013-05-10 16:02:03 +0430 +0430
NA

متاسفانه نمیتونم باور کنم تو پدر مادرت فوت شده )خدا رحمتشون کنه (بعد اومدی میگی چادری هستیوغیره وغیره اونوقت چه طور فهمیدی اصلا این سایت کجاس یا نمیدونم vpn از کجا اوردی تو که با این تعریفاتت …نمیدونم چی بگم فقط بگم مام ادمیم ما رو احمق فرض نکن!

0 ❤️

539822
2016-05-04 12:04:25 +0430 +0430

تورو خدا ننویسین این چیزارو بخدا دل ادم خون میشه خدا بزرگه بچسب به زندگیت

0 ❤️