بازگشت حس غریزه (۱)

1401/02/09

اسمم کیمیاست . الان که این خاطره رو مینویسم ۳۳ سالمه تو یه خانواده ۴ نفره بزرگ شدم یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم که الان ۲۸ سالشه اسمش صدفِ که خیلی عاشقشم . مادرم دندون پزشکه و پدم فرش فروشی داره . سال ۹۴ بود که بعد از کلی تلاش و کلاس های طاقت فرسا دارو سازی دانشکده علوم پزشکی تهران قبول شدم . اونجا با دانیال اشنا شدم پسر خوبی بود . خوش تیپ و خوش اخلاق و مهربون. همه جوره هوامو داشت بعد اشنایی صحبت ازدواج کرد ، در صورتی که خانوادم تمایل چندانی به انتخاب من نداشتن ، ولی چیکار میشه کرد عاشق شدم و با پا فشاری من پدر و مادرمم راضی شدن . با هزار امید ارزو راهی خونه بخت شدم . زندگی خوبی داشتیم تا اینکه پدر مادر دانیال تصمیم گرفتن برای ادامه زندگی برن المان و دانیالم قصد داشت باهاشون بره به من پیشنهاد داد من قبول نکردم . شاید اگه این پیشنهادو به هر دختری بدی با ذوق و شوق قبول میکرد ولی من واقعا طاقت دوری خانوادمو نداشتم . اصلا تو زندگی هیچ وقت به خارج از ایران و جدایی از خانوادم فکرم نمیکردم . دانیال هر روز حرف از رفتن میزدو من سخت مخالفت میکردم . یه روز دیگه خیلی عصبانی شدم بهش گفتم اگه دوس داری تو برو پیش خانوادت من هیج جا نمیام . بعد از اون دعوا رفتارای دانیال رفته رفته عوض شد . خیلی سرد شد به زندگی . اصلا دیگه نیاز های من براش مهم نبود . تا اینکه یه روز بحث طلاقو مطرح کرد و بعدش رفت المان پیش خانوادش .
بعد از طلاق من خیلی به هم ریختم .درواقع بیشتر پیش پدر مادرم شرمنده بودم ولی اونا اصلا به روم نمیاوردن و همش بهم امید و ارامش میدادن . صدفم بیشتر وقتشو با من میگذروند که از اینی که هستم بدتر نشم . بعد از گذشت تقریبا ۲ سال یکم از اون وضعیت فاصله گرفتم ولی اون دختر سابق نشدم . پدر و مادرم بهم گفتن برای اینکه یکم از این زندگی یه نواخت در بیای بهتری بری تو اجتماع مادرم گفت وقتی مدرک دارو سازیتو گرفتی چرا ازش استفاده نمیکنی پیش خودم گفتم چرا تا الان بهش فکر نکردم . انقدر بعد از طلاق فشار عصبی روم زیاد بود که واقعا مغزم از کار افتاده بود . به کمک پدر مادرم و یکی از دوستان مادرم که دارو خونه داشت یه داروخونه تو یه جای خوب تهران گرفتم . دکتر اون دارو خونه قصد مهاجرت از ایرانو داشت و از شانس خوبه من دارو خونه حاضر و اماده با ۵ تا پرسنل ۲ تا اقا و ۳ تا خانم رو تحویل گرفتم .
روز اول شروع کارمو هیچ وقت یادم نمیره . انقدر ذوق زده بودم و خوشحال که سر از پا نمیشناختم . کلا طلاق و شکست رو فراموش کرده بود . با تمام وجود خوشحال بودم ولی سیاستمو حفظ میکردم و با پرسنل داروخونه خیلی جدی و خشک رفتار میکردم . دو پسر بنام های پویا و سعید هر دو ۲۹ سالشون بودو هر دو دانشجوی دارو سازی بودن و ۳ تا دختر که ۲ تاشون دانشجو بودن یکی دیگه بزرگتر از همه ما بودو چندین سال بود که تو اون دارو خونه کار میکرد . توی اونا پویا پسر خوشتیپو شوخی بود . پدرش کارخونه دار بود وضع مالی خیلی خوبی داشت و با رفاقتی که با صاحب قبلی دارو خونه داشت پویارو گذاشته بود اونجا تا چم و خم کارو یاد بگیره که بعد از پایان درسش براش یه داروخونه بزنه . حالا که اون صاحب قبلی رفت همه فکر میکردن پویا هم بره ولی از اونجایی که عادت کرده بود به این کار و این همکارا مونده بود منم ازش استقبال کردمو ازش خواستم بمونه به ما کمک کنه . خیلی شرایط خوبو عالی داشت پیش میرفت . چند ماهی از کار گذشته بود که اخر شب مشغول چک کردن فاکتور خرید دارو ها بودم دیدم بچه دور هم جمع شدن میگن میخندن رفتم پیششون یکم نشستم دیدم ساکت شدن . گفتم اگه سختتونه من برم که یکی از دخترا که اسمش عاطفست گفت پویا اخر هفته تولد گرفته تو باغشون داشت میگفت خانم دکترو دعوت کنم یا نه بقیه بچه ها گفتن که شما نمیاین .
-گفتم شما از کجا میدونین من نمیام
+یهو پویا گفت واقعا خوشحال میشم اگه بیاید . یه مهمونی جوونونه است دوس داشتم شما هم باشید

  • بزار ببینم اگه اخر هفته برنامه ای نداشتم حتما میام
    شب که اومدم خونه خیلی خسته بودم دراز کشیده بودم بخوابم پیش خودم فکر کردم خیلی وقته تو هیچ جشنی شرکت نکردم دلمم خیلی میخواست با همکارانم چند ساعتی رو خوش بگذرونم به صدف گفتم اونم گفت میام . به پویا پیام دادم گفتم اخره هفته برنامه ای ندارم حتما میام . دیدم پیام داد و گفت واقعا خوشحالم کردی با وجود شما شب خوبی میشه و یه استیکر با چشم قلب برام فرستاد . شب بخیر گفتمو خوابیدم . تا پنج شنبه دیگه حرفی از تولد نشد . تا اینکه اخر وقت پنج شنبه بچه ها صحبت لباس و محیط مجلس میکردن پویا گفت مجلس مختلطه همه بچه های خوبو باحالیین و وسط باغه . تصمیم گرفتم یه لباس پوشیده تر بپوشم . خلاصه روز جمعه رسید گشتم هر چی لباس داشتم همه لختی بود تا اینکه دست اخر یه لباس پیدا کردم یه سره بالا تنش تقریبا بهتر از بقیه بود و پوشیده بود پایین تنه تقریبا از زانوهام چاک داشت تا پایین . وقتی ارایش کردمو لباسو پوشیدم صدف گفت واییییی چقدر ماه شدی خواهر میترسم اونجا بدزدنت خیلی هلو شدی . گفتم گمشو حرف الکی نزن بعد تو آینه خودمو دیدم واقعا لباس تو تنم نشسته بود قوس کمر و گردی کونم خیلی تو چشم بود . انقدر خوب بود که میخواستم عوضش کنم که صدف نذاشت . خلاصه با صدف راهی باغ پدری پویا تو لواسون شدیم . وقتی رسیدیم خیلی شلوغ نبود ولی همه مهمونا اومده بودن تقریبا ، به محض ورود به داخل باغ سعید مارو دید اومد جلو سلام کرد و رفت دنبال پویا من با کفش پاشنه بلند اروم اروم داشتیم میرفتم داخل . یه باغ بزرگی که یه خونه دوبلکس بزرگ داشت و یه حیاط بزرگی جلو خونه بود که میز و صندلی شیکی لابلای درختا چیده شده بود مجذوب این محیط و نورپردازی شده بودم که پویا اومد سمتمون اول به صدف سلام کرد و دست داد بعد دستشو سمت من دراز کرد مونده بودم چیکار کنم اخه اصلا فکر نمیکردم با پرویی به منم دست بده دیگه ناچارا دستمو دراز کردم و دست دادم بهش دستمو یکم فشار داد که همونجا یه جوری شدم دستمو ول کرد و گفت واقعا باعث افتخار منه امشب در خدمتتون باشم خیلی خوشحالم کردید تشریف اوردین مارو راهنمایی کرد داخل باغ اونجا همکارمو پیدا کردم و رفتیم پیششون دخترا تا منو دیدن چشمشون داشت در نمیومد حقم داشتن اخه فکر نمیکردن من بیام چه برسه اینجوری بیام . واقعا خودم یکم خجالت میکشیدم زیر لب به سپیده فحش میدادم که من داشتم لباسمو عوض میکردم تو نذاشتی . بعد از تعریف و تمجید دخترا نشستیم روی میز . تقریبا ۳۰ نفر تو مهمونی بودن از دوستای پویا و دختر خاله ، پسر خاله و همکاراش که ما بودیم . یکم که گذشت پویا اومد روی میز ما گفت چه نوشیدنی بیارم واستون
    صدف سریع گفت یه چی که الکلش کم باشه
    پویا هم گفت به روی چشم الان خودم براتون میایم
    پویا که رفت گفتم ابروی منو بردی این حرفا چیه میزنی صدف گفت ول کن جون کیمیا یه شب اومدیم خوش بگذرونیم سعی کن مثل بقیه باشی . نوشیدنی و آورد فهمیدم دخترا میخوان بخورن از من خجالت میکشن . بطری مشروبو صدف گرفت برای همه ریخت گفت بخورید کیمیا جون خیلی پایست . بعد که خودش خورد یخ بچه ها هم باز شد اونا هم خوردن . یکم که گذاشت شام آوردنو خوردیم بعد شام نور باغو کم کردن یه موزیک پخش شدو همه در حال رقص بودن . صدف که حالا مست شده بود گیر داد بریم برقصیم . گفتم :
  • من خجالت میکشم پیش همکارام من اصلا با این لباس روم نمیشه برقصم
    گیر داد که پاشو من تنها روم نمیشه برم برقصم خلاصه با هم رفتیم وسط من نتونستم اصلا برقصم سریع برگشتم سر میز سپیده اومد گفت :
    اگه یکم ازین مشروبا میخوردی الان مثل بقیه وسط بودی و خوش میگذروندی
    راستش خودمم از کارای خودم خسته شده بودم که انقدر خشک و خجالتی ام . تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا که هم به من خوش بگذره هم به بقیه بچه ها . خلاصه با اسرار صدف ۲ ۳ تا نصف لیوان شراب خوردمو یکم که گذشت احساس بهتری داشتم با صدف یه گوشه ای داشتیم میرقصیدیم که همکارام عاطفه و مریم اومدن مارو بردن وسط ، احمقا مست بودن نمیفهمیدن دارن چیکار میکنم . در حال رقصیدن بودم که دیدم پویا اومده کنارم داره باهام میرقصه و میخنده بهش گفتم چرا میخندی صدای موسیقی انقدر زیاد بود که نمیشنید چی میگم صورتمو بردم کنار گوشش گفتم چته چرا میخندی برگشتم دیدم اومد کنار گوشم ، عطرش انقدر خوشبو و جذاب بود ادم مجذوبش میشد گفت :
  • فکر نمیکردم بیای چه برسه اینکه باهام برقصی
    حین گفتن اینا چون خیلی به گوشم نزدیک بود چند دفه صورتش خورد به صورت من ، منکه یکم مشروبم خورده بودم و با این تماس و بوی عطر یهو احساس کردم یه چیزی توی بدنم به وجود اومد احساس کردم لای پام داره خیس میشه . خیلی وقت بود اینطوری نشده بودم تقریبا بعد از طلاقم انقدر خوش و سرحال نبودم که به این چیزا فکر کنم و با وجود کسی تحریک بشم ولی الان با وجود اینکه پویا از من ۴ سال کوچیک تر بود این حسو در من به وجود آورد . دیگه کم کم هم رنگ بقیه شده بودم . پویا هم مدام میومد باهام میرقصید گاهی وقتا بازوشو میگرفتم چیزی میگفتم باهم میخندیدیم . دیگه اخرای رقص آمپر شهوتم خیلی رفته بود بالا واقعا پویا هیچ حرکت تحریک آمیزی نمیکرد ولی من انقدر که از این مسائل دور بودم وقتی بهم دست میزد شهوتم ۱۰۰ برابر میشد دیگه تا بالا شرتم خیسه خیس بود . خیلی حال خوبی داشتم تا اینکه مهمونی تموم شد . موقع خدا حافطی پویا اومد جلو انقدر که درگیرش بودم اینبار خودم دستمو اوردم جلو باهاش دست دادم . خدا حافظی کردیم برگشتیم خونه صدف که انقدر خسته بود فقط لباساشو در اورد و رفت تو اتاقش خوابید ولی من کار زیاد داشتم . رفتم تو اتاقم لباسمو در اوردم شرتمو که در اوردم دیدم کامل خیس شده دست زدم به کسم دیدم پف کرده خیلی حالم خراب بود همونجوری افتادم رو تخت و پامو باز کردم یه دست رو کسم یه دست رو نوک سینه هام انقدر خودمو مالیدم تا ارضا شدمو کلی آب ازم رفت . یکم سبک شدم ولی کاملا نیازم برطرف نشد . انقدرم وسواس بودم که باید حتما میرفتم حموم . با این خستگی رفتم دوش گرفتم لباس پوشیدم قبل خواب به خانم احمدی پیام دادم فردا ۲ ساعت دیرتر میام حواست به داروخونه باشه و خوابیدم .
    صبح ساعت ۱۱ دیدم صدف اومد داره بیدارم میکنه ، تکونم داد گفت کیمیا پاشو ساعت ۱۱ شده من که انقدر خسته بودمو بعد از ارضای دیشبم دیگه جونم در رفته بود به زور چشممو باز کردم ، ساعتو دیدم از جام پریدم گفتم :
  • چرا زودتر بیدارم نکردی
  • دیدم خیلی خسته شدی دیشب دلم نیومد بیدارت کنم درضمن شرتتم جلو در کندی دیشب بر نداشتی انداختم تو رخت چرکا اگه زودتر از من مامان میومد شرتو میدید پدرتو در میاورد
    تازه فهمیدم چه گندی زدم از خستگیو شهوت زیاد یادم رفت شرتمو بردارم . صدف که رفت ، رفتم رخت چرک اتاقمو باز کردم شرتو برداشتم دیدم خیلی واضحه که کلی ترشحاتم روش بوده . خیلی خجالت کشیدم بعد خودمو قانع کردم که خدارو شکر مامانم ندیده سپیده خواهرمه و محرم اسرارمه . سریع لباسامو پوشیدمو رفتم سمت دارو خونه .

ادامه دارد …

نوشته: رزیتا


👍 14
👎 0
7201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

871173
2022-04-29 01:25:08 +0430 +0430

سپیده کیه ؟

0 ❤️

871175
2022-04-29 01:33:41 +0430 +0430

اخه معلوم نشد خواهرت صدف هست یا سپیده
کسچرات نوشتی ولی بازم قبوله

0 ❤️

871186
2022-04-29 02:04:37 +0430 +0430

با عرض پوزش اسم ها عوض شد بعضیا جا مومدن

0 ❤️

871195
2022-04-29 02:46:43 +0430 +0430

خانم دکتر آخرش گوزیدی ها!

0 ❤️

871239
2022-04-29 10:17:11 +0430 +0430

صدف یا سپیده؟

0 ❤️

871271
2022-04-29 13:34:05 +0430 +0430
  1. شما توی مهمونی هایی که میرید روی میز می نشینید ؟! ما که اگه بریم مهمونی روی صندلی می نشینیم !
    2)چجوری صدف یهویی شد سپیده ؟!
1 ❤️

871276
2022-04-29 14:51:34 +0430 +0430

الان اسم خودت کیمیاست یا رزیتا؟
اسم خواهرت صدفه یا سفیده ؟!
چرا به این موضوعات اصلا توجهی نمی‌کنید!

0 ❤️