بازی بزرگان (۱)

1395/03/02

داور بازی بزرگان مرگ است…
-هاع…هاع…هاع
زن رنگ و رو باخته و لرزون, کنار پای کاوه افتاده بود و داشت به سختی نفس میکشید یا بهتر بگم جون میداد. با دستایی که میلرزید مچ پای کاوه رو گرفته بود. نمیدونم افه از کجاش زده بود که خون خیلی کمی از شکمش زده بود بیرون. انگار بازیگر یه فیلم ترسناکِ کم بودجه شده بودم که بازیگر زنش وارد صحنه نشده, نقشش تموم شد. این که روی شکمش ریخته فقط سس گوجه اس. امکان نداره چیز دیگه ای باشه. نمیدونم چقدر ایستاده بودم اما اونقدر بود که احساس پیری میکردم. اون چند لحظه از زندگیم که به اندازه یه عمر گذشت ,غیر واقعی ترین چیزی بود که تا الان تجربه کرده بودم. چالهٔ سیاه داره بزرگتر میشه. نکنه دارم بزرگتر میشم؟ خدایا غلط کردم. نمیخوام نمیخوام بزرگ بشم. میخوام بچه بمونم. بذارین بچه بمونم…
-بذارین بچه بمونم…
کاوه با شنیدن صدای من که بی اختیار این جمله رو به زبون آورده بودم انگار از بهت زدگی در اومد. یه نگاه کوتاه اول به من انداخت و بعدش به افه. بعد هم همونطور که به افه نگاه میکرد گفت:
-ستاره روتو برگردون…
لحظه ای که رومو برگردوندم صدای یه تیر دیگه بلند شد که باعث شد سه متر از جام بپرم و بی اختیار خودمو خیس کردم.تفنگ افه صدا خفه کن داشت و وقتی به شلیک کرد فقط یه صدای خفیف تولید کرد, اما مال کاوه نه. صورتمو گرفتم تو دستام. از خجالت شاشیدنم نبود که صورتمو پوشوندم. یادمه بچه که بودم با مامانم بازی میکردیم و من جلوی چشمامو میگرفتم و مثلا به خیال خودم قایم میشدم. دلم میخواست الان هم مثل اون موقع ها وقتی که دستامو بر میدارم مامانم جلوی چشمام باشه و مثل اون موقع ها بگه دالی خانوم موشه! حتی به اون آقای عجیب هم راضی بودم اما… به یه آشنا نیاز داشتم. خواستم برگردم. شاید چهره آشنای کاوه مرهم تن لرزون و ذهن وحشتزده ام بشه…
-بر نگرد اینطرف ستاره!
-چرا برنگردد؟ نگاه کن دحتر جان… ببین! سزای حیانت به من اینه…
-برو بیرون ستاره…
تو صدای کاوه یه چیزی حس کردم, مثل از اینجا برو! فرار کن! هر چی که بود خیلی اخطاری بود و باعث شد به خودم بیام. دیگه صبر نکردم ببینم به همدیگه یا به من قراره چی بگن. با سرعت دویدم بیرون تو باغ. فکر میکردم احتمالا کسی بخواد جلومو بگیره اما هیچکس از جاش تکون نخورد. ایندفعه دیگه باید فرار میکردم. اصلا هم مهم نبود کجا ,چطور یا به چه قیمتی. فقط باید از اینجا برم. از این جهنم ترسناک باید فرار میکردم. وقتی می دویدم به خودم فکر نمیکردم. فکرم پیش اون زن بود که حتی اسمشم نمیدونستم. همونی که… انگار روی ابرا میدویدم. سختم بود. نمیدونم از درد بود که گریه میکردم یا از ترس یا… اما پرده اشک باعث میشد که جلوی پاهامو نبینم. هم سر گیجه داشتم هم جلوی چشمام اون زن بدبخت بود که دراز کشیده بود. از خیلی جاها بی اختیار می پریدم. اون جاهایی که تصویر زن, بیش از حد جلوی چشمام واضح میشد… از بین درختها میدویدم که پیدا کردنم براشون مشکل باشه. راستی چرا دنبالم نیومدن؟ اگه کسی دنبالم نیومده حتما دلیل داره. حتما میدونن که راه فرار ندارم… نکنه جلوی در منتظرم باشن؟ هوا بالای سرم ابری بود اما نمیبارید. دوباره رسیدم به همون دیوار کاهگلی لعنتی. باید ازهمینجا یه جوری در میرفتم. با بد بختی یکی از درختها رو که از بقیه نزدیکتر به دیوار بود بالا رفتم و خودمو رسوندم به یه شاخه که نمیدونم تحمل وزنمو داشت یا نه. اما با پاهای لیز و گلی تا همینجاش هم هنر کرده بودم. میدونستم با اوضاع و احوالی که دارم فقط همین یک باره که میتونم شانسمو امتحان کنم. چسبیده بودم به تنه درخت و جرات نداشتم اما هر چی زمان بیشتر میگذشت دیرتر و دیرتر میشد… خدایا! یا شانس و یا اقبال. بگیر منو… وقتی به خودم اومدم از لبه دیوار آویزون بودم و داشتم تقلا میکردم خودمو بالا بکشم. دامن بلندم مثل مار ,پیچیده بود دورم و من نمیتونستم زیاد پامو بالا بیارم. سر درد لعنتی و اشکی که مثل چشمه میجوشید هم عصبیم کرده بود. از شدت فشار یا هر چیز دیگه ای که بود کله ام گرم شده بود و باعث شده بود دوباره خونریزیم شروع بشه. اما نه به شدت قبل. هر چی توان داشتم برای آخرین بار جمع کردم و با تنی که میلرزید نمیدونم چطور خودمو بالا کشیدم. در حالیکه پاهام و دستام از دو طرف دیوار آویزون بودن یه لحظه روی دیوار موندم تا نفسم سر جاش بیاد. اما همینکه مرد ترک, با اون صورت گرد و نگاه پر از نفرتش یادم اومد سرمو بلند کردم . با دیدن قطره های خون که رو لبه دیوار مونده بود خودمو از اونطرف دیوار ول کردم پایین… خیلی سریع… حواسم نبود چه جوری فرود میام. فقط روی یک پا اومدم زمین و همین باعث شد پای راستم پیچ بخوره و کمرم تا مغزم تیر کشید. نفسم برای چند لحظه بند اومد و چشمام سیاهی رفت. میخواستم جیغ بکشم. اما نباید جامو میفهمیدن. مچ پام در عرض سه سوت کبود شد و ورم کرد.با دندونهای کلید کرده جیغ میکشیدم تا صدام جایی نره. با بدبختی بلند شدم و کنار دیوار رو گرفتم و با پای چپم لی لی کنان و مراقب راه افتادم.هر پرش٬ یه پتک بود که کوبیده میشد تو فرق سرم. دست راستمو گرفتم به دیوار و راه افتادم… باید خودمو میرسوندم یه جایی و زنگ میزدم به… به کی باید زنگ میزدم؟ خانوم زمانی؟ اون که… صبر کن ببینم؟ مگه کاوه نگفت که ماشین آقای زمانی رو خودش پنچر کرد؟ اگه اونطوری که میگفت اونا با کاوه همدست بودن… پس اینهمه جیمز باند بازی برای چی بود پس؟ نمیتونستن بی دردسر و مثل آدم منو تحویل کاوه بدن؟ نکنه کاوه دروغ گفته باشه؟ این وسط یه چیزی با عقلم جور در نمی اومد. اما درد مغزمو از کار انداخته بود. فقط باید میرفتم. برای بقیه اش بعداً یه فکری میکنم…شاید بهتره به پلیس زنگ بزنم. این خراب شده هر جا که باشه٬ یعنی یه پاسگاه پلیس توش یا نزدیکش نیست؟ برای بقیه اش یه فکری میکنم…

گیجم. خیلی گیج. .نمیدونم کجام یا اینجا کجاست. اما در روستا بودنش شکی ندارم. مسافت زیادی رو طی کردم. مسافتی که از حد توانم خیلی بیشتره اما مکان و زمان به هم ریخته. حالم بده. خیلی بد… به اطرافم که نگاه میکنم از انبوه درختای جنگلی و ابرهای انبوه حدس میزنم یه جایی تو شمال باشه. اما کجاست و اسمش چیه فقط خدا میدونه. هوا گرمه! شاید هم من گُر گرفتم و دارم میسوزم…یک کم جلوتر٬ پای دیوار کوتاه و کاهگلی, مقداری چمن در اومده بود اما دیگه نا نداشتم تا اونجا برم.همونجا رو زمینِ خاک و خلی نشستم و به دیوار کاهگلی تکیه دادم. میدونستم مانتوی سیاهم قراره کثیف و خاکی بشه٬ اما برام مهم نبود. خیلی به خودم فشار آورده بودم.دیگه انرژی نداشتم. با این پای داغون که لحظه لحظه بدتر میشه… احساس ضعف عجیبی دارم. اونقدر حالم بده که نمیدونم از چپ می اومدم یا از راست؟ به چپ میرفتم یا راست؟ با اینکه دیوار پشتم ناهموار بود اما دلم رو خوش کردم به سایهٔ درختهایی که از روی دیوار به بیرون خم شده بودن و بی چشم داشت, سایهٔ پر از محبتشونو هدیه میکردن.نمیدونم تو روستا به اینجور راههایی که دو طرفش دیوارهای کوتاه کشیده شده٬ چی میگن. کوچه؟ کوچه باغ؟ جاده؟ یه سری اسم میاد تو سرم٬ اما نمیدونم کدومش درسته.
بازی با این کلمه ها فقط یه بازی فکریه تا برای یک لحظه هم که شده از واقعیت فرار کنم.عطر خوش چوب سوخته کمک حالم میشه و منو میبره تا بهشت. حداقل امیدوارم که بهشت باشه. همه جا خلوته و کوچکترین صدایی به گوشم نمیرسه. یعنی کسی نیومده دنبالم؟ برای اولین بار از اینکه کسی به فکر من نیست خوشحالم. سرمو تکیه دادم و چشمای تبدارم رو بستم. بوی خوش چوب سوخته که تو فضا پخشه٬ مشامم رو نوازش میکنه. عطرش به طرز عجیبی آرامش بخش و آشناست. یه جور نوستالژی در درونم ایجاد میکنه که نمیتونم توصیفش کنم. بوی چوب سوخته٬ برام یاد آورِ کاوه اس… اما نمیدونم کدوم کاوه… اون که من دوستش داشتم؟ یا همونی که منو دوست نداشت؟ شاید هم چوب سوخته٬ عطر خودمه… عطر سوختن…دیگه عصبانی نیستم٬ ای کاش کاوه اینجا بود… راستی چرا دیگه عصبانی نیستم؟ چقدر دلم میخواست که کاوه الان اینجا بود و بغلم میکرد. وای خدا! عجب عطری داره این! یک لحظه٬ فقط یک لحظه یک تصویر گنگ و مبهم میاد تو سرم. تصویری از یک ردیف درخت سرو که در امتداد راه با فاصله از همدیگه ایستادن. نمیدونم ته اون راه کجاست اما میدونم تهش تاریکیه. آها! یادم اومد… فکر کنم به خاطر تاریکی عصبانی بودم. از اینکه کاوه نمیخواست با من بیاد. از اینکه میخواست تو تاریکی نگهمون داره… اما من رفتم… چقدر رفتم نمیدونم… فقط میدونم که رفتم…انگشت حلقه ام که ناخنش کنده شده٬ دل میزنه. میگیرمش نزدیکِ چشمام. چشمام تاره و خوب نمیبینم. هوا گرمه! خیلی گرم! یه لحظه سایه ای می افته رو صورتم…ای کاش کاوه باشه…
-کاوه؟
جواب نمیده. اینبار, سایه از وسط دو تا میشه. هر نصفش میاد و یک طرفمو میگیره و بلندم میکنه. تو هوا دارم میرم. یعنی سایه ها دارن میبرنم.
-کاوه؟
-merak etme… kaveyi de göreceksin…(نگران نباش… کاوه رو هم میبینی…)
حالم خراب تر از اون بود که بدونم چرا با شنیدن این جمله وحشیانه به تقلا افتادم… جمله ای که نفهمیدم معنیش چیه, ضمیر ناخود آگاهمو قلقلک داده… چراشو نمیدونم …اما پام نمیذاره و خیلی سریع تسلیم میشم…
با تکونهای نسبتاً محکمی چشمامو باز کردم. یکی سعی داشت با من به فارسی حرف بزنه خودشم با لهجهٔ غلیظ:
-حانم کوچه لو… چرا اینگدر داگون؟ چه کردی با حودت؟ از شوما هم مثلی کاوه نمیشود یک داککا گافیل شد اینگار؟!
allah belanizi versin(خدا لعنتتون کنه)

پسر جوان داره خودشو پشت میکروفون جر میده و با صدایی که زیاد هم خوشایند نیست یکی از آهنگهایی که احتمالا جدیده رو میخونه. تقریبا میشه گفت که از اولش هم زیاد گوش نکردم چی میگه… نه برام مهمه, نه حوصله دارم. دلم خیلی گرفته. خیلی… اینا چرا اینقدر خوشن؟ دقیقا الان سه ساعته دارن میرقصن. اونقدر خوشحال که دارم به سلامت عقلیشون شک میکنم. اصلا گیریم خیلی خوشحالین. درد و غمی هم خدا رو شکر ندارین. آخه با این کفشهای پاشنه بلند نمیشکنه پاهاتون؟ هر چی ارکستر میزنه اینا هم میرقصن. بندری! کردی! لزگی! عربی! فارسی! کارادنیزی. غمگین! شاد! لامبادا! تانگو… کوفت… زهرمار… اونم ورژن من در آوردیش… از بس رون و پر و پاچه دیدم سرسام گرفتم. اما عذاب آورتر از همه وضعیت این سگ بیچاره اس که انگار متعلق به این دختره اس. یه سگ کوچولو موچولو که صاحبش به طرز احمقانه ای پوشکش کرده و هر کی از نزدیکش رد میشه یه انگولکی چیزی به سگه میکنه. و جیغ و دادشو در میاره. از سر شب حواسم به سگه اس. پسرا به اسم محبت و برای اینکه با صاحبش لاس بزنن ترتیب اعصاب سگ بدبختو دادن…الان دیگه تمام مدت داره دندون نشون میده… حیکمت آبی (داداش حکمت) رفته برای خودش یه گیلاس شراب بگیره و صندلی کناریم خالیه. پا شدم و رفتم کنار حفاظ دور عرشه کشتی و خیره شدم به روبروم. هر چی که بود به نظرم بهتر از اون رقصهای نتراشیده و نخراشیده اس. از اون دور دورا چراغهای استانبول تو تاریکی شب مثل الماس برق میزنن و یه لحظه منو از کشتی میبرن یه جای دیگه. باد خنک پاییزی که تو موهام میپیچه باعث میشه تنم مور مور بشه…
-چی شد؟ خسته شدی؟
-نه… همه چیز عالیه…
-تنت مور مور شده… کتمو بدم بهت؟
-آخه خودت سردت میشه حیکمت آبی…
-نه… بیا… سرما بخوری بدتره…
-ممنون…
چونه امو گذاشتم رو دستام و تکیه دادم و رفتم تو فکر. دلم خیلی گرفته… خیلی دلم تنگه… از وقتی چشمامو تو استانبول باز کردم, اولین باره که از آپارتمانی که فیکرت بِی برام در نظر گرفته بود بیرون اومدم. اون هم چون تو این ۶ ماه دختر خیلی خوبی بودم. اولش یک کم بد قلقی کردم که فیکرت بی, با هنرمندی تمام منو متوجه اشتباهم کرد. اون اوایل که اومده بودم تو خونه فیکرت میموندم, چون حالم خیلی بد بود و احتیاج به مراقبت داشتم. هم از لحاظ روحی هم جسمی. اما خودم دلم میخواست بمیرم. برای همین هم وقتی برام غذا می آوردن نمیخوردم. فیکرت بِی, چهار روز تحمل کرد. اما بعدش مجبور شد منو قانع کنه که اگه غذامو خودم بخورم به نفعمه. چون اونوقت دیگه مجبور نیستم شلنگ سفیدی رو که تا تهش فرو میکنن تو حلقومم و نزدیکه خفه ام کنه, تحمل کنم. تا یک هفته داخلم میسوخت. انگار زخمی شده بودم. با قیف و لوله غذا خوردن اصلا تجربه جالبی نبود اما سرعت یادگیری و فهمم رو به شدت بالا برد…
با خودم فکر کردم که اگه باهاش حرف نزنم و از جام بیرون نیام, شاید بفهمه که نمیخوام اینجا باشم اما اینبار هم موضوع برام روشن شد و وقتی سه هفته کامل تمام تنم تو گچ موند و گاهی از خارش میخواستم بمیرم و مجبور بودم با همون شلنگ و قیف غذا خوردن رو تحمل کنم فهمیدم که وقتی آدم زنده اس باید خودشو تکون بده… خوابیدن مال مرده هاست نه مال زنده ها…
کم کم زندگیم رو روال افتاد یا بهتر بگم مقاومتم شکست. از ترسم تو این ۶ ماه ترکی رو با کمک معلم و بهتر از زبان مادریم یاد گرفتم. معلمم, یه خانوم با محبت و مهربون بود که باعث میشد گاهی گریه کنم. همیشه هم یه گل سینه خیلی قشنگ به یقه لباسش میزد. بعدا فهمیدم که دوربین بوده و تمام حرکات و رفتارم به سمع و نظر افه میرسیده… حالا خوب شد چیزی از دهنم در نیومد و نگفتم کی هستم. وگرنه احتمالا منو به سیخ میکشید. اما اون بار فقط با ملایمت پلکهامو با چسب چسبوند به پیشونیم و تمام فیلمی رو که ازم گرفته شده بود سه روز و سه شب بدون اینکه بخوابم برام پخش کرد… خیلی سریع فهمیدم که فیکرت بِی, یه چیزی تو مایه های یه غول بی شاخ و دمه, که هر چقدر بیشتر به حرفش گوش کنی همونقدر خودت راحت تری. پس من هم گوش کردم. هر چی ازم خواست انجام دادم. بهم گفت اگه زبان ترکی رو تو ۶ ماه مثل بلبل حرف نزنم احتمالا زبونمو لازم ندارم… این جمله اش رو تموم نکرد. اما من خودم میدونستم ته جمله چیه…

خودم که نمیفهمم اما اونجوری که افه فیکرت میفرمایند, از خود ترکیه ایها بهتر و قشنگتر حرف میزنم. تنها سرگرمیم تا الان تلویزیون و شو و برنامه های ترکی بوده که بیشتر جنبه آموزشی داشته تا سرگرمی. هر چند سری ندارم که دلش بخواد گرم بشه. فکرم تمام مدت پیش کاوه اس. یعنی کجاس؟ گاهی میشه که ساعتهاس دارم به تلویزیون نگاه میکنم اما نه چیزی میبینم نه چیزی میشنوم… آخرین باری که کاوه رو دیدمش مثل یه خواب پریشون یادم مونده…
دیگه کنترل تمام حرکات و رفتارم دستمه. نمیخوام بهونه دستش بدم. صبح به صبح ساعت ۶, من حموم کرده و خیلی شیک و مرتب لباسامو میپوشم و سر ساعت ۶ و نیم صبحونه میخورم. بعدش هم با حیکمت آبی درسامو که شیمی و فیزیک و غیره اس میخونم. بعد از اینکه تمام روزم به خوندن و خوندن و خوندن و یادگیری و یادگیری میگذره, بالاخره حیکمت دست از سرم بر میداره و میره و من اجازه دارم جلوی تلویزیون به آرامش برسم. فیکرت بِی, هر شب ساعت ۷ با عروسک کوکیش که من باشم, شام میخوره. از پیشرفتم هم خیلی راضیه و گاهی سوالایی میپرسه که اطلاعات منو چک کنه. وقتی که جوابشو درست میدم جایزه ام اینه که دیگه شکنجه ام نمیکنه… اما امشب نمیدونم چی شده بود که اجازه داد برای اولین بار با حیکمت آبی سوار یه کشتی تفریحی ایرانی بشم… فکر میکردم خوشحال بشم, اما دیدن اینهمه هموطن بی غم که دارن برای زندگیشون میرقصن , حالمو بدتر کرد. خیلی دلم میخواد گریه کنم اما باید حواسمو خیلی جمع کنم. خدا میدونه که منظور افه از اینجا فرستادن من چیه…
-Berşan. برشان؟ خوبی؟

یادم رفت بگم. من دیگه ستاره نیستم. اسمم از وقتی تو استانبول چشم باز کردم, بَرشان گذاشته شده. خواهرزاده افه هستم. برشان فیکرت…تک فرزندم و تو آمریکا زندگی میکردم که پدر و مادرم, اینجا تو ترکیه به درک واصل شدن و من گردن شکسته برای تسلی خاطر اومدم پیش عموم. با کیملیک و پاسپورت ترکی. وقتی از افه پرسیدم معنی اسمم چیه گفت یعنی کسی که دین و کتاب پیغمبری رو قبول میکنه… ماشالله! رو که نیست سنگ پاس. یعنی ایشون پیامبره و منم مریدش؟

-خوبم آبی…
-از برنامه ای که عموت برات در نظر گرفته خوشت اومد؟
-واقعا عالیه… بعد از فوت پدر و مادرم اولین باره که از آپارتمانم اومدم بیرون…
-ای بابا! چرا دختر جون؟ درسته که فوت پدر و مادر خودشم یک دفعه ای, خیلی سخته اما خوب شما هم جوونی و نمیتونی خودتو تا ابد عذاب بدی…
-حق با شماست حیکمت آبی… حرفتون درسته… دست عموم درد نکنه… هر وقت حالم با خلق و خوشون جور در نمیاد, منو سورپرایز میکنه… البته راضی به زحمت شما نبودم… تنها هم میتونستم بیام…
-در هر صورت من اینجا با ایرانیها زیاد مراوده دارم… از شما بیشتر میشناسمشون… گفتم حوصله ات سر میره… هر چی باشه زبونشونو بلد نیستی…
-واقعا؟ خیلی لطف کردین… راستی ایرانیها چه جور آدمایی هستن؟
-والله چی بگم… ارتباطمون از بیزینسمون پیشتر نمیره… اما خوب تا حالا ازشون بدی ندیدم… اما به نظر آدمهای شاد و خونگرمی میان… میبینی که… اما به شخصه حوصله ام از آهنگاشون سر میره…
-آره دیدم. خدا رو شکر که شادن. خدا بیشترش کنه واسشون… اما بازم ما ترکها یه چیز دیگه ایم… هیچکس به پای ما نمیرسه…
حیکمت یه قلوپ بزرگ از گیلاسش که پر از شراب قرمز بود خورد. و برگشت به سمت جمعیت رقصان ایرانی. تکیه اش رو داد به دیواره کشتی و تو سکوت خیره شد به مردم.
-تو دلت نمیخواد برقصی؟
-رقصشونو بلد نیستم… تازه خودتونم میدونین که عزادارم… ممنونم برای کت… من یک کم باید راه برم… انگار پاهام گرفته…
-من همینجام تا راحت پیدام کنی… برو گلم… یه وقت دیدی منم یک کم قاطیشون شدم…
-خوش بگذره پس… منم زود بر میگردم…
راه افتادم و رفتم یه طرف که خلوت تر بود. بیشتر منظورم این بود که از شر فضولیهای حیکمت خلاص بشم. بعدا شر میشد. اینم حتما جاسوسی چیزیه… اینجا نمیتونم به کسی اعتماد کنم. رفتم یه جای دور از جمعیت که تا حدودی آروم بود و یکی دو تا مرد داشتن سیگار میکشیدن. دلم میخواست یک کم فارسی بشنوم. و گوشمو سپردم به حرفهای دو تا مرد. چقدر دلم واسه فارسی تنگ شده بوده:
-حالا تا اینجاشم گل میکنیم میزنیم سرمون… مرتیکه یه منتی میذاره سرم که… الان هار شده واسه من… سه سال پیش که دختر ترشیده اشو داشتم میگرفتم داشت کونمو لیس میزد حالا جفتشونم واسه من آدم شدن… اینو منصور…ای جوون! جیگرشو برم براش! خانوم؟ خانوم؟
خودمو زدم به اون راه. یعنی من فارسی نمیفهمم. حتما اینا نقشه اس. افه میخواد ببینه من چیکار میکنم. کور خونده عوضی!
-فنچه بابا… سعید تو سیرمونی نداری به حول قوه الهی؟ همین کارارو میکنی که پدر زنه شکاره…
-نه به جان خودم… سنش زیاده. فکر کنم همسن عسل باشه…
-نه بابا معلومه بچه اس… الان داداش ماداشش میان گیر میدن… عسل ببینه داری اینو دید میزنی, چشماتو در میاره… بیا برو گمشو…
-خانوم؟ خانوم؟
حتی بهشون نگاه هم نکردم. یه لحظه یه فکری به سرم زد. موبایلمو در آوردم و مثلا شروع کردم حرف زدن. اونی که گیر داده بود وقتی دید من ترکی حرف میزنم بیخیال شد و با دوستش رفتن…
-ستاره؟!
صدای خش دار و مردونه بود که از پشت سرم می اومد. خدایا یعنی کیه که منو میشناسه؟ هول شدم و گوشی از دستم افتاد. وقتی به سمت صدا برگشتم در نهایت حیرت نادر رو دیدم. پسر خاله نادر؟ اینجا؟ خدایا به خیر بگذرون… سریع خودمو کنترل کردم و نذاشتم بفهمه که میشناسمش.
-ستاره؟ دختر خاله؟ خودتی؟
-افندیم؟!
-ببخشید انگار اشتباه گرفتم…
با حالتی بی تفاوت که انگار نمیفهمم چی میگه شونه هامو انداختم بالا و سرمو تکون دادم. اما قلبم با سرعت ۱۸۰ داشت میزد. فکر کردم بیخیال شده که دوباره برگشت طرفم:
-آخه چطور ممکنه…
-پاردون؟؟؟؟
-میگم شما… خیلی شبیه دختر خاله خدابیامرزمی…
به انگلیسی بهش فهموندم که من ترکم و ساکن آمریکا و اینجا هم با عموم زندگی میکنم. همون چرندیاتی که بارها و بارها با افه تمرین کرده بودم, تحویلش دادم. اما چقدر دلم میخواست بغلش کنم و زار بزنم. از خاله بپرسم. چشمام پر شده بود اما دروغکی بهش گفتم که چون تازه والدینمو از دست دادم ,حال روحیم زیاد خوب نیست و وقتی کسی از رفتگانش صحبت میکنه من یاد رفتگان خودم می افتم. نادر که انگار خیلی متاسف شده بود دستشو گذاشت روی شونه ام… و همون لحظه تصویر عجیبی دیدم… دقیقا مثل همونی که چند سال پیش دیدم…
پشت فرمون ماشین گیر افتاده بودم. دستام با دستبند به فرمون قفل شده بودن. تاریکی بود. صدای بوق قطار و نور شدیدش که وقتی بهم کوبید فقط یک چیز تو ذهنم بود:
-ستاره! چطور تونستی؟

ادامه…

نوشته: ایول


👍 23
👎 9
19570 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542016
2016-05-22 16:53:58 +0430 +0430

شادی! هم اسم قشنگیه و هم حس قشنگی. حس قشنگی که با خوندن اسم قشنگت زیر داستان درون من شکل میگیره.
اگر یکی از شروط برای چاپ و نشر کتاب برای نویسنده ها توی این مملکت رابطه داشتن نمیبود شما الان یکی از بهترین نویسنده های ایران بودی ♥♡

1 ❤️

542018
2016-05-22 16:55:31 +0430 +0430

çok güzel…çok güzel…
Harikaydı Arkadaşım…
Sağol…

1 ❤️

542019
2016-05-22 16:57:32 +0430 +0430

ایول جان هر دفعه سورپرایز میکنیا…واقعا لذت بردم.
چه کردی با ما بشر؟داستانت از کلمون خارج نمیشه!!!

1 ❤️

542026
2016-05-22 17:50:12 +0430 +0430

کارتون حرف نداره جناب ایول امتیاز تقدیم شد…

1 ❤️

542027
2016-05-22 18:01:48 +0430 +0430

چوخ یاخشه ایول جان …

1 ❤️

542048
2016-05-22 20:34:26 +0430 +0430
NA

خیلی طولانی بود و کمی گیج کننده، وسطهای کار خسته ام کرد با اینکه قلمت خوبه اما موضوعت یه جوریه ، حس خوبی بهم نداد ، امیدوارم قسمت بعد بهتر از این بشه ، واقعا این همه تعریف و به به و چه چه هم نداشت، البته می دونم از نویسنده های خوب سایت هستید ، ولی بخاطر وقتی که گذاشتی تشکر.

1 ❤️

542060
2016-05-22 21:58:34 +0430 +0430

نه،درست نی هرچی تو نقشس گاهی وقتا فلشو چپ میکنن…
ایول عزیز با اینکه میدونم تو این چند وقته چی بهت گذشته(البته شاید فقط تو خیال خودم) اینجا اومدم یه دوتا لبخند به شما هدیه بدم بابت اینکه هستی و مینویسی:):).دو شاخه گلم تقدیم به هوادارای عزیزت که نشون دادن اگه یکی تو دلشون جا باز کنه به این راحتیا فراموشش نمیکنن??.

1 ❤️

542148
2016-05-23 18:20:59 +0430 +0430

آفرین.خیلی خوب بود. ممنون برای همچین داستان زیبا و متفاوت

0 ❤️

542155
2016-05-23 20:01:48 +0430 +0430

طولانی نمیخونم ولی کارت درسته
.
.
.
پیداست از رضایت دوستان (clap)

0 ❤️

542180
2016-05-23 21:13:28 +0430 +0430

Teşekkürler…Sorun vermek istemiyorum.
ایول جان واقعا لطف داری…اما اگه نمیشه اصلا لازم نیست.
Afedersin! Arkadasim…

0 ❤️

542226
2016-05-24 04:41:52 +0430 +0430

دوستان لطفا چرت و پرت نقرستین به خصوصیم!من و ایول جان دوستیم نه بیشتر…
اینکه به ترکی صحبت میکنیم دلیل نمیشه که لاس میزنیم.من فقط برای این ترکی مینویسم که ایشون با ترکی راحت ترن.نامه های عاشقانه رمزگزاری شده نیستن.
بعدشم اصلا به فرض محال یه همچین اتفاقی داره میافته.اگه میخواستیم کسی اظهار نظر و دخالت کنه به فارسی مینوشتیم!

0 ❤️

542227
2016-05-24 04:53:57 +0430 +0430

یه چیز دیگه ای هم که هست اینه که این چیزا از من دیگه گذشته!و واقعا هم حرکت زشتیه که تو مسایل شخصی مردم دخالت میکنین.و وقعا زشته که بخاطر این که توی تاپیک ها نظرمو اظهار میکنم زیر فحشم میگیرین.شمایی که ادعای آزادی بیانتون میشه.من توی پروفایلمم نوشتم.فقط بخاطر بحثای سیاسی اجتماعی و داستان هایی مثل داستان های ایول نجوا اساطیر و…میام اینجا.قلم روون روح روانمو آروم میکنه.من نه جقیم نه اونقدر وضعم خرابه که بخاطر ارضای نیاز هام بیام اینجا…
بعضی پیاما واقعا باعث میشه بم بر بخوره…خواهش میکنم ادامه ندین.چون روی روانم به اندازه کافی فشار هست.بیشتر شدنش هیچ کمکی نمیکنه…

0 ❤️

542232
2016-05-24 05:51:28 +0430 +0430

Sorun değil…
Bu senin hatan değildi…

0 ❤️

542253
2016-05-24 11:29:29 +0430 +0430

عالی بود، بی صبرانه در انتظار باقی ماجرا هستم…

1 ❤️

542789
2016-05-28 10:26:40 +0430 +0430
NA

دوست خوبم،ایول عزیز
واقعا خسته نباشی
بازم گل گاشتی
منتظر قسمت بعدم
مرسی که هستی

1 ❤️

543272
2016-06-01 14:53:30 +0430 +0430

وای وای وای شادی عالی بود خیلی خیلی عالی بود واقعا بی نظیری ? من بهت تبریک میگم قلم عالی سواد عالی اطلاعات عالی تخیل بی نقصت حیفه رمان ننویسی واقعا.
دست راستت رو سر نویسنده هایی که الکی لایک میگیرن
عاشقتممممم دختر :-*

0 ❤️

543387
2016-06-02 10:42:27 +0430 +0430

سراب جونم کوثر عزیزم این داستانو حتما بخونین :-* (clap)

0 ❤️

545864
2016-06-23 00:34:01 +0430 +0430

شادی خانم عزیز باز هم مثل همیشه گل کاشتی
چه خوبه ک هستی و با داستانات حالمون رو خوب میکنی :) :)

0 ❤️