بازی تاج و تخت (۱)

1399/12/29

پیش گفتار
سلام!
همیشه بر این باور بودم که لذتی که در نگاه کردن به فیلم های پورن هست در برابر لذتی که تخیل و تصورات یک فرد میتونه براش داشته باشه، مثل نور شمع در برابر نور خورشید ئه. احتمالا شمایی هم که به داستان های سکسی علاقه دارید با من هم عقیده اید.
اما چرا این تخیلات رو در حد شرایط روزمره نگه داشت؟ خیلی از ما قبلا غرق در تفکر درباره ی دنیاهای خیالی ای مثل سرزمین میانه و وستروس شدیم. شاید این دنیاها بتونن چیزی بیشتر از همون لذت همیشگی رو هم به ما ارائه کنن. به هر حال این قسمت اول رو به صورت آزمایشی مینویسم. اگر موردپسند بود در فرصت مناسب ادامه خواهم داد. امیدوارم لذت ببرید.


** توجه : سن بعضی از کارکترها و روند خیلی از وقایع (به عمد) در این داستان با داستان اصلی متفاوت است.

راب استارک
هر روزی که میگذشت صدای پای زمستون نزدیکتر به گوش میرسید. برای شمالی‌ها این هیچوقت خبر خوبی نبود. بخصوص وقتی که لردشون اون هارو رها کرده بود و به جنوب رفته بود. در غیاب ادارد استارک که احترام همه ی پرچمدارانش رو برمی‌انگیخت، پسر جوان و ۲۱ ساله ی اون راب باید شمال رو برای اومدن زمستون محیا میکرد.
چند روز پیش سانسا و آریا دو خواهر راب که همراه پدر به جنوب رفته بودند به وینترفل برگشتند. راب میدونست که این به هیچ وجه خبر خوبی نیست.
_پدر حتما احساس خطر میکرده که دخترا رو به تنهایی و با این عجله راهی خونه کرده، تیون.
+تو بیش از حد مضطربی راب. همه ی شما استارک ها همینطور هستین. پدر تو دست پادشاه و دوست جون جونی پادشاه خیکی ئه. چه اتفاقی میخواد براش بیافته؟
تنها یک هفته بعد بود که ثابت شد حس راب به اون دروغ نمیگفته. زاغ ها خبر دستگیری لرد ادارد به عنوان خائن رو با خودشون آوردند و از راب خواسته شده بود که حضورا خدمت پادشاه جدید جافری، سوگند وفاداری یاد کنه.
راب در حالی که نامه در دست هاش میلرزید و عرق سردی روی پیشونی ش نشسته بود، با لحنی که به سختی سعی میکرد مثل یک لرد بنظر میرسه به استاد گفت که پرچمداران رو فرا بخونه.
شش روز بعد اکثر پرچمداران خاندان استارک در تالار بزرگ وینترفل جمع شده بودند. راب بالا و روی صندلی پدرش نشسته بود و با نگاهی جستجوگر به دنبال تشخیص دوست واقعی از دشمن فرصت طلب بود. در صندلی کنار اون سانسای ۱۸ ساله با زیبایی وصف ناپذیرش جایگاه مادرش رو پر کرده بود. کتلین به دیدار پدر پیر و در حال احتضارش در ریورلندز رفته بود. زیبایی سانسا موهای لخت بلند و قرمز رنگی که تا روی کمرش میرسید و چشم های آبیش که شبیه چشم های دایرولف خودش بود، چشم خیلی از پسرهای اول خاندان های دیگه رو گرفته بود. افتخار وصلت با خاندان استارک به کنار، هر مردی آرزوی همسری سانسا رو داشت. حالا اون یه زن بالغ شده بود و بزرگ شدن سینه هاش که توجه بقیه رو جلب میکرد و بعضا باعث معذب بودن سانسا میشد، گواهی این موضوع بود.

مدتی که گذشت بحث درباره ی اقدامی که شمالی ها باید بکنن بالا گرفت. عده ای معتقد بودن که نباید به هیچ وجه دربرابر لنیسترها ضعف نشون داد. لرد آمبر پرشور هرلحظه آماده ی کشیدن شمشیر و فریاد جنگ سردادن بود. روس بولتون اما با نگاهی سرد، ساکت بود و بقیه رو زیر نظر داشت. لحظه ی موعود برای راب فرارسیده بود. اون باید شمال رو مثل یک رهبر واقعی در این لحظه ی حساس متحد میکرد. در همین حین فریادهای استاد تالار رو ساکت کرد.
_سرورم! سرورم!
صدای استاد میلرزید و اثری از خجالت در چهره ش دیده میشد. نامه‌ای رو بدست راب داد که از سرجاش بلند شده بود و چیزی رو در گوش او گفت.
راب بدون معطلی نامه رو باز کرد و شروع به خوندن کرد. لحظه ای احساس کرد دچار تنگی نفس شده. بی اختیار دوباره سرجاش نشست. همه ی نگاه ها به راب دوخته شده بود و سکوت مرگباری تالار بزرگ رو فراگرفته بود.
راب به احساساتش غلبه کرد و با باقیمونده ی نیرویی که داشت به حضار اعلام کرد که پدر والامقامش در کینگزلندینگ گردن زده شده و اگر هر چه سریعتر خودش رو به پای اعلیحضرت جافری نندازه اون هم یک خائن به حساب خواهد اومد.
گوش راب سوت میکشید و احساس میکرد چشم هاش میسوزن. دوست داشت فرار کنه اما نمیتونست. سانسا در این حال دستش رو روی دست راب گذاشت و چند بار اسم اونو فریاد زد. اما راب مثل یک مجسمه یخی روی صندلی نشسته بود. لردها بی توجه به اون ها مشغول داد و فریاد و توهین به همدیگه بودن.
چیزی نگذشت که فریادهای همزمان و شمشیرهای کشیده لردهای شمال، راب رو سر هوش آورد. چیزی که میشنید رو باور نمیکرد. اون ها فریاد میزدن : پادشاه شمال! پادشاه شمال!‌ پادشاه شمال!

سانسا در همین حال لحظه ای به این فکر کرد که دیگه قرار نیست ملکه بشه و کاخ آرزوهاش بر سرش خراب شده. از اینکه در همچین لحظه ای و بعد از دریافت خبر کشته شدن پدرش همچین فکری به سرش زده از خودش احساس انزجار کرد و سعی کرد دیگه فکر نکنه.

*** دو هفته ی بعد ***
سرعت وقایع باعث شده بود که پادشاه راب استارک هنوز هم هرازگاهی خیال کنه که این فقط یه کابوس ئه و هر لحظه ممکنه از خواب بیدار بشه. اما به دور و برش که نگاه کرد دید که در موت کیلین همه ی قوای نظامی شمال رو دور خودش داره و اردو زده.
هر روز از سحر تا غروب با لردهای مختلف دیدار میکرد. وعده های مختلفی میداد و در عوض قول هایی میگرفت. سعی میکرد نقش خودش رو به بهترین شکل ایفا کنه و اکثر لردها رو هم قانع کرده بود که پادشاه لایقی خواهد بود، فرزند خلف ادارد استارک…
وینترفل رو به دست کتلین سپرده بودن و در غیاب برادرهای صغیرش سانسا به عنوان تنها استارک دیگه همراه و پشتیبان راب بود.این موضوع شور و قوقایی رو بین لردهای جوان برپا کرده بود و هر کدوم برای جلب توجه سانسا با بقیه رقابت میکرد.

بعد از یک روز خسته کننده راب به دو نفر از اعضای گارد سلطنتی تازه تاسیسش که بیرون چادر بزرگ و مجللش نگهبانی میدادن دستور داد که دیگه امشب کسی از لردها رو به ملاقات نمیپذیره. تخت بزرگی در انتهای چادر برپا شده بود. راب عادت خوابیدن روی همچین تختی رو نداشت.اما بعد از روزهای سختی که سپری میکرد یک خواب راحت و بی دغدغه درست همون چیزی بود که بهش احتیاج داشت.

غرق در خیال خودش پشت به ورودی چادر نشسته بود که از طرف دیگه ی چادر پرده ی ورودی کنار رفت و کسی وارد شد، راب صدا رو شنید. در حالی که دست به خنجری که به کمر بسته بود برد، گفت : خیال میکردم که دستور دادم کسی وارد نشه!
روی خودش رو که برگردوند دید که سانسا وارد چادر شده. لباس آبی رنگ یک تکه ی بلندی به تن کرده بود و روی اون بالاپوش گرمی انداخته بود که اندامش رو مخفی میکرد. وقتی به گرمای داخل چادر رسید، بالاپوش رو درآورد. راب از دیدن سانسا کمی معذب شد. سعی کرد نگاه خودش رو به نقطه ی دیگه ای بدوزه. موهای زیبایی که تا نزدیکی باسن کوچک سانسا میرسید و سینه‌های برآمده و لب های زیبای سانسا، مدتی بود احساساتی رو در راب برمی‌انگیخت که دوست نداشت بهشون پروبال بده.

به سانسا گفت دیر وقت ئه. اینجا چیکار میکنی؟
+راب، چیزی هست که باید باهت در میون بذارم.
_واقعا وقت خوبی رو براش در نظر نگرفتی. میتونستی صبح که منو دیدی بهم بگی.
+چیزی که میخوام بگم یه موضوع خصوصی ئه. در حضور بقیه نمیشه گفت. چیزی که ئه مدتی ئه روی دلم گیر کرده و خواب رو از چشمام برده.
راب که گیج شده بود گفت: گوش میکنم…
سانسا ادامه داد:
+رویای ملکه شدن چیزی ئه که هر دختربچه ی اشرافی ای باهش بزرگ میشه و تو خیال خودش براش تمرین میکنه. من حتی بیشتر از بقیه. و وقتی نامزد جافری بودم فکر میکردم رویاهام محقق شده. اما حالا انگار همه چیز برعکس شده. این تو هستی که به همه ی آرزوهای خودت رسیدی و من اینجا باید حماقت های چندتا لرد ماهیگیر رو تحمل کنم که من رو برای تالارهای بوگندوی خودشون میخوان.
_من هیچوقت این شرایط رو نمیخواستم. به هر حال کاری از دست من برنمیاد. این رو خودتم میدونی.
+چطور کاری از دست تو برنمیاد؟ ناسلامتی پادشاه هستی. تو این وظیفه رو داری که سهم من رو از کیکی که نصیبت شده پرداخت کنی.
_میدونم چه نقشه ای کشیدی. بگو پسر کدوم خاندان جنوبی رو در نظر گرفتی و از من چی میخوای؟ لوراس تایرل؟ میدونی اون یه…
سانسا حرف راب رو قطع کرد.
+به حق خدایان راب… اینقدر مضخرف نگو. من این همه برات حرف زدم…
_متوجه نمیشم!
در همین حال سانسا با یک قدم سریع خودش رو به راب رسوند و دست های کشیده و استخونیش روی گونه های راب گذاشت، کمی روی پنجه های پاش بلند شد و لب هاش رو به لب های راب چسبوند.
راب بعد از یک لحظه درنگ خودش رو از دست های سانسا آزاد کرد و قدمی به عقب برداشت، متوجه شد آلتش کمی بزرگ شده و شک کرد ممکنه سانسا متوجه بشه. به هر ترتیبی خودش رو جمع و جور کرد.
_نه… درست نیست… تو… تو نمیتونی این کار رو بکنی. ما نمیتونیم این کار رو بکنیم.
+مدت هاست که میبینم چطور به من نگاه میکنی. من هم همیشه همین حس رو به تو داشتم. چرا نشه؟ من به این موضوع خیلی فکر کردم.
راب برای لحظاتی با تمام توان با ندای درونی که از اون میخواست سانسا رو بغل کنه و روی تخت پرت کنه مقاومت میکرد. گفت:
_تو دیوانه ای… همچین چیزی امکان نداره… بهتره زودتر برگردی به چادرت.
+برای اژدها امکان داشت، چرا دایرولف نتونه؟
_اما مادر…
+میخوای یه پادشاه باشی یا همچنان مثل یک پسر بچه از مادرت دستور بگیری؟ دلت میخواد معشوقه ت رو هم اون برات انتخاب کنه؟
راب از یک طرف سعی میکرد با هجوم افکار مختلف به ذهنش مقابله کنه و از طرفی دیگه حس میکرد که آلتش کاملا بزرگ شده.
سانسا که متوجه شده بود. به آرومی دو طرف لباس رو از روی شونه هاش به پایین هل داد. نفس راب در سینه حبس شده بود.
سانسا اجازه داد که لباس تا روی نافش پایین بیاد. طاقت راب به انتها رسید. به سمت سانسا خیز برداشت و دست راستش رو دور گردن اون انداخت. لب هاشون بهم دوخته شد و صدای بوسه های ممتد چادر رو پر کرد. راب زبونش رو داخل دهن سانسا میکرد. لب های اون رو با اشتهای سیری ناپذیری میبوسید. خبری از احساسات قبلی نبود. صرفا احساس رهایی میکرد چون دیگه برگشتی در کار نبود.
آروم آروم سانسا رو به سمت تخت هدایت کرد و اون رو لبه ی تخت نشوند. سانسا که انگار میدونست توی ذهن راب چی میگذره دست هاش رو به سمت بند شلوار اون برد. بند رو باز کرد و با دو دست شلوار راب رو تا روی زانو پایین کشید. آلت متورم راب جلوی صورتش نمایان شد. راب هرگز همچین احساسی رو تجربه نکرده بود. آلتش رو روی صورت سانسا گذاشت. سانسا با ولع از زیر آلت راب رو میبوسید و هرازگاهی زبونش رو به اون میکشید. وقتی به نزدیکی سر آلت میرسید پاهای راب از شدت لذت شُل میشد. راب دیگه تحمل این اذیت ها رو از دست داده بود. آلتش رو در دست گرفت و به سمت دهن سانسا هدایت کرد. گرمای داخل دهن سانسا و خیس بودنش براش حس شگفت انگیزی ایجاد میکرد. یک دست رو زیر چون و دست دیگه رو بالای سر سانسا گذاشت و سرش رو در اختیار گرفت. سانسا دهنش رو تا جایی که میتونست باز کرد و آب ازش سرازیر شده بود. راب شروع کرد به حرکت دادن سریع آلتش داخل دهن کوچک سانسا. هر ازچندگاهی اون رو تا انتها وارد دهن سانسا میکرد و پیشونی سانسا رو به شکم خودش میچسبوند. این کار بخصوص با صداهایی که گلوی سانسا ایجاد میکرد براش فوق العاده لذت بخش بود.
راب عقب رفت و اول شلوار رو رو کامل از پای خودش در آورد و بعد از اون پیراهنش رو هم به گوشه ای پرت کرد. سانسا هم که کاملا لخت شده بود روی تخت نشست و با انگشت راب رو پیش خودش فرامیخوند. دوباره لب هاشون روی هم قفل شد. این بار راب به پایین تر حرکت کرد و شروع به بوسیدن گردن بلند و زیبای سانسا کرد. کم کم لب هاش رو پایین تر می‌آورد.سینه هایی که بزرگ و خوش فرم بودن رو مثل یک کودک گرسنه در دهان میگرفت و با ولع لیس میزد.
راب از ته دل میخواست سانسا رو مال خودش بکنه و مالکیت خودش رو بر این بدن زیبای بینظیر تکمیل کنه.از سانسا خواست که روی زانو هاش قرار بگیره. با دیدن کص صورتی و خیس سانسا هیچ معطلی ای به خودش راه نداد. آلتش رو اون رو گذاشت و ذره ذره به داخل هل داد. نفس های شهوتناک سانسا راب رو دیوانه میکرد. سانسا باکرگی خودش رو از دست داد و بدون هیچ نگرانی ای ناله های بلندی میکشید. راب متوجه بود اما دیگه اهمیتی نمیداد. اون شب رو در کنار هم سپری کردن.
صبح زیر نگاه سنگین و پرسشگر لرد گلاور که به داخل چادر شرفیاب شده بود، سانسا روی تخت راب خوابیده بود و پتویی روی خودش کشیده بود و بازوهای عریانش و عریان بودنش زیر پتو از نظر کسی پنهان نمیموند.
راب با متانت و وقار همیشگی به میزی که روش نقشه ای پهن بود تکیه داده بود و با تحکم به گلاور گفت که کارش رو بگه.

سانسا لبخند رضایتی بر لب داشت…

پایان قسمت اول

نوشته: کینن جاروس


👍 9
👎 0
7701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

798061
2021-03-19 01:11:51 +0330 +0330

ای جافری کونت بزاره که اینجوری آبروی استارک ها رو میبری!! 😁

2 ❤️

798181
2021-03-19 09:59:47 +0330 +0330

دهنت سرویس

0 ❤️

798185
2021-03-19 10:28:09 +0330 +0330

دهنت سرویس چرا با استارکا این کارو میکنی حداقل میگفتی جافری کص ننش گذاشت دلمون خنک شه

0 ❤️

798200
2021-03-19 13:57:05 +0330 +0330

سانسا تو فصل اول ۱۳ ساله بود:))))))) بهش که فک کنی می‌بینی چه داستان مریضی نوشتی.

2 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها