قسمت ۱۰ وحید، ۴۷ ساله، فروشنده (بیکار)، پدر خونواده:
سه روز گذشته بود. داشتیم به بازی آخر میرسیدیم. و فکر کنم همه میدونستیم که آخرش چی میشه. احتمالاً از روز اول باید میدونستیم.
با این حال اونا چیزی که میخواستن ببینن رو تا آخر کشش دادن. ما رو پله به پله جلو بردن، تا مقاومتمون تو روز آخر به صفر برسه.
بعد از … بازی ۸ام، ما تشکا رو دوباره سرجاش گذاشتیم، با تموم شدن بازی فکر نکنم دیگه لازم میداشتیم که تشکا کف اتاق بمونه. همه ما به نوبت دستشویی میرفتیم و دندان هامونو مسواک زدیم و دوش میگرفتیم. ما در موردش صحبت نکردیم. اینطور انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
ساعت ها گذشت بالاخره به سالن غذاخوری رفتیم. سالن اصلی بازی، جایی که ما وعده های غذاییمونو میخوردیم، نتیجه ها رو اونجا به ما اعلام میکردن و یه بار اونجا نقاشی لختی کشیدیم.
روی دیوارای سالن نقاشی ها رو گذاشته بودن و پایینش قیمتشو نوشته بودن. نقاشی ماکان بعد از نقاشی تیم آبی بیشترین درآمدو برای خونواده ما داشت.
نقاشی تیم آبی تو حراج ۱۵۰ میلیون فروخته شد، نقاشی ما با اختلاف کم ۱۴۰ میلیون فروخته شد، نقاشی تیم قرمز هم ۹۰ میلیون.
جواب سولات امتحان هم روی دیوار اونطرف سالن بود. مهتا بین کل نفرای تیما بهترین نمره رو گرفته بود. تقریباً همه ۴۰ سؤال ریاضیشو درست جواب داده بود، اما نمرههای متوسطی برای ۱۰ سوال انشا گرفت. اونم مث من به تک تک سوالای مربوط به محارم «بله» نگفته بود.
نمیتونستم توجه نکنم که تیم آبی برای ده سوال انشا بهترین نمره رو گرفته. زیاد تعجب نکردم، وقتی شبو با دو مرد دیگه سر کردم، کیوان از تیم آبی به ما گفته بود که با دخترش و زنش سکس ۳ نفره داشته و با پسرش گی میکنه. زنشم با دخترش لز داشته. گی پدر و پسر تیم آبی چیزی بود که مادر و دختر تیم آبی هم ازش بی خبر بودن.
برای بقیه خونواده ها، تیم قرمز هم مثل ما موافق این کارا نبود. اونا اوضاعشون بدتر از ما بود و از چهرهاشون معلوم بود که بخاطر این بازیها خونوادشون با هم به مشکل خورده بودن.
با این حال، تیم آبی طوری رفتار می کرد که انگار یه روز عادی دیگه رو پشت سر میذاشتن. شایدم واقعا همینطور بوده، شاید اونا دروغ نمیگفتن و واقعا با بچهاشون سکس داشتن و محرمیتو اصن قبول نداشتن. باورش سخت بود.
وقت شام رسید و گذشت. همه ما مشتاق بودیم تا آخرین بازی را انجام بدیم و به خونه برگردیم.
بالاخره، مدیر نقابدار، طبق معمول، کنار چندتا نگهبان نقابدار وارد اتاق شد.
“تقریباً به آخر بازی رسیدین! مطمئنم که همتون الان ناراحتین و میگین ‘اَاَاَه چقدر زود!’”
همه ساکت بودیم.
“باشه! انگار همه روحیه تیمیشونو از دست دادن! تعجب نکردم، ولی فقط یه بازی دیگه مونده. یه بازی که همتون میتونید برای تیمتون امتیاز جمع کنید. این هیجان انگیز نیست؟”
باز هم همه ساکت بودیم.
“قبل از انجام آخرین بازی، اجازه بدید امتیازای نهاییتونو تا قبل از بازی آخر اعلام کنیم”
صدای رباتیکی از بلندگو جوایز تیما رو اعلام کرد:
تیم زرد اخراج ×
تیم آبی با ۵۵۰ میلیون سوم
تیم سبز ۸۸۰ میلیون دوم
تیم قرمز با ۱ میلیارد و ۲۰۰ میلیون اول
باورم نمیشد. خیلی پول بود برای سه روز. سه روز وحشتناک، اندازه پنج سال حقوق خونوادمون پول گرفته بودیم. تیم قرمز ده سال حقوقشونو میبرد خونه!
مدیر داد میزد: “اوه، آفرین به همه! همه شما تا اینجا اومدید و فقط یه بازی دیگه مونده. الان، برای آخرین بازی، ما دوست داریم که باهاتون شرط ببندیم. این به خودت بستگی دارد که پولتو بگیری یا نه. شرطبندای VIP عاشق این مرحلن”
یوسف از تیم قرمز پرسید: “شرط ما چیه؟”
مدیر خندید و گفت: “یا دو برابر یا هیچی!”
از سمت تیم آبی یه صدایی اومد: “منظورت چیه؟”
اون پول جایزتونو - ما دو برابر میکنیم. البته اگه بازی آخر رو انجام بدید. ولی حتی اگه یه نفر از تیمتون حاضر نباشه، بازی آخر رو انجام بده، تیمتون حذف میشه و هیچ پولی رو نمیبرید. البته چون تا اینجا اومدید، پول پس گرفتن خونه هاتونو بهتون میدیدم، ولی فقط خونه هاتونو پس میگیرید و هیچ جایزه ای نمیبرید، فراموش که نکردید، این پولایی که تا الان بردید فقط پول پاداشیه که تا الان گرفتید. شما در واقع الان خونتونو دارید، ولی جز خونه هیچ چی دیگه ندارید. حتی این لباسایی که تنتونه هم ازتون میگیریم. ارزششو نداره؟!"
این پول زیادی بود. با هیجان گیج شدم و به خونوادم نگاه کردم. اگه شرطشونو قبول میکردیم، میتونستیم ۸۸۰ میلیون رو به… ۱ میلیاردو ۷۶۰ میلیون تبدیل کنیم. بیشتر از پولی که بعضی از مردما تو کل زندگیشون بدست آوردن. و تنها کاری که باید انجام می دادیم این بود که یک بازی دیگه رو تموم کنیم.
به بقیه اعضای خونوادم نگاه کردم.
یکتا نگاه نامطمئنی داشت.
ماکان سرشو به نشون تایید تکون داد. اونم مث من بود. اون پولو میخواست
مهتا چیزی نمیگفت. هیچ نشونه ای از توافق یا مخالفت توش وجود نداشت. اگه این پولو نمیخواست میتونستم درکش کنم؛ اون تا الان بیشتر از همه تو این تجربه اذیت شده.
اما فقط همین یه بازی مونده بود.
اینبار لیلا از تیم قرمز پرسید: “اگه هر ۳تا تیم هممون موافق نباشیم و نخوایم این بازی رو انجام بدیم، چی میشه؟”
“فرقی نمیکنه، چه یه نفر، چه هر ۱۲ نفرتون. فقط خونتونو پس میگیرید. بدون هیچ پاداش اضافه ای. سوال دیگه؟”
تیم قرمز داشتن آروم با هم مشورت میکردن.
سولماز مادر تیم آبی با صدای مطمئنی گفت: “ما این بازی رو انجام میدیم!”
مدیر گفت: “شگفت انگیزه! تیمای دیگه لطفا سریعتر. قبل از اعلام بازی آخر باید تصمیمتونو بدونیم”
یوسف از تیم قرمز گفت: “ما انصراف میدیم. تا همینجا که تونستیم خونمونو پس بگیریم کافیه. ارزششو نداره بخاطر پول بیشتر خونوادمو از دست بدم”. صدایی از تیم قرمز بلند شد، انگار مادر و پسر چندان با تصمیم پدرشون موافق نبودن.
قسمت آخر - ماکان، زمان حال، ۲۲ ساله، دانشجو، فرزند کوچیک خونواده:
بازی مرکب به قول خودشون واقعا خوب تموم شد. اون شب ما رو به خونَمون برگردوندن و مدارکی به ما دادن که ثابت میکرد، قسط وامها پرداخت شده و خونَمون دوباره مال ماست.
چند روز بعد پیامکی به گوشی بابام فرستادن که حواله بانکی بزرگی به ما رسیده. ۲،۰۰۶،۴۸۳،۴۵۵ تومن واریز به حساب بابام، بدون مالیات.
به دانشگاه برگشتم تا لیسانسمو تموم کنم.
مامان و بابا هر دو کسب و کارشونو دوباره راه انداختن. این بار به مشاورای مالی قرارداد بستن تا به اونا کمک کنن کسب و کارشونو بهتر اداره کنن. اونا حتی از قبل ورشکست شدنمون هم سود بیشتری از مغازه هاشون درمیاوردن.
هنوز یه هفته مغازمون دوباره باز نشده بود که اولین سلبریتی برای امتحان کردن بستنی های بابام به اونجا اومد. مجری یه برنامه تلویزیونی بود همونی که قبلا اشک مردمو در میاورد، بعد از تو کار ساختن برنامه ای که توش نباید میخندیدی ؛)
و بعد سلبریتی های دیگه هم پاشون به بستنی فروشی بابا باز شد. از خواننده تا بازیگر.
سالن زیبایی مامان هم چهره های معروفی رو تو خودش میدید. سوپراستارای زن سینمای ایران اکثرا حالا برای آرایشِ قبل از شرکت تو مراسم سیمرغ پیش مادرم میرفتن.
مطمئنم که شرطبندای VIP بازی مرکب از بین همین سلبریتی هایی که پیش مادر و پدرم میرفتن بود. همینا بودن که رو ما شرط میبستن. کسایی که احتمالاً با تماشای سقوط ما به سمت رابطه جنسی با محارم، خودشونو به ارگاسم میرسوندن. از کجا فهمیدم؟ ما همیشه اینو میدونستیم. بهمون گفتن که اونا میلیاردترین آدمای ایرانن. بعضیهاشون که پیش پدر و مادرم میرفتن در مورد خوشگلی و خوشتیپی اعضای خونوادمون باهاشون صحبت میکردن. پدر و مادرم هیچ عکس از ماها تو محل کارشون نذاشته بودن. پس اونا از کجا میدونستن که ما کی هستیم؟
یا اون آقاجونِ یاغی بدون اینکه ترسی از این داشته باشه که ما بفهمیم اونم جزء شرطبندای VIP بوده، به بابام گفت که عکسی که از خواهرم نقاشی کشیدیم تو دیوار اتاقشه و ازمون پرسید که از بازی مرکب خوشمون اومد یا نه؟!
من فقط یه بار با یه سلبریتی برخورد داشتم. یه بار یه بازیگر زنِ چشم سبز که چند سال پیش بخاطر بازی تو فیلم شبی که ماه کامل شد، سیمرغ گرفت. اومد دایرکتم و منو به خونش تو خیابون پاسداران تهران دعوت کرد. نگفت که چرا و فقط گفت که میخواد منو ببینه. منم همین کارو کردم. رفتم به آدرس خونش که برام فرستاده بود.
و درو برام باز کرد، بهم لبخند زد و منو به اتاقش دعوت کرد.
و ما با هم سکس کردیم. باورم نمیشد، اما من کردمش. درحالیکه اون دستاشو به دیوار بالای تخت تکیه داده بود و روی تخت زانو زده بود، از پشت کمرشو گرفته بودم و سرمو نزدیک گوشش کردم و محکم تلمبه میزدم تا اینکه آبمو تو کوسش ریختم.
وقتی که سکسمون تموم شد و رو تخت ولو بودیم، بهم گفت: “حالا من بهت بهتر دادم یا مادرت؟”
سکس خونوادگیمون بعد از تموم شدن بازی مرکب تموم شد؟ اگه بگم دیگه هیچوقت از مرزهای تابو رد نشدیم، دروغ گفتم. نه اکثر اوقات، اما هر هفته یه شبو من با مامان رو تختش میخوابم و بابامم میره تو اتاق مهتا میخوابه و اون شبو با هم سکس میکنیم. بعضی وقتا یهویی بدون هیچ دلیلی مهتا میاد تو اتاقمو یا زانو میزنه و کیرمو درمیاره و برام ساک میزنه، یا شبو با من رو تختم میگذرونه و ازم میخواد که مردش باشم. راستش بعد از بازی مرکب با خواهرم بیشتر سکس دارم تا مادرم. مامان ترجیح میده که اگه تو یه هفته ۳ بار سکس داشته باشه، ۲ بارش با بابا باشه و ۱ یه بار با من و میخواد پیوند زناشوییش با بابا حفظ بشه.
صحبت از مهتا شد، اینو بگم مهتا به دانشگاه برنگشت و فوقشو تموم نکرد، چون اون بارداره و تصمیم گرفت بخاطر بچه دانشگاه رفتنشو به تاخیر بندازه. مهتا تو اون ۳ روز پشت سر هم رابطه های محافظت نشده داشت و همه تقریبا آبشونو تو کوس مهتا ریخته بودن. اگه حامله نمیشد باید تعجب کردیم.
چیزی که انتظارشو نداشتم تصمیمش برای بدنیا آوردن اون بچس. الان که ۶ ماهه از تموم شدن اون بازی میگذره، ۶ ماهم هست که یه پسر حاملس. وقتی بچه به دنیا اومد، آزمایش ژنتیک میگیریم و ما میفهمیم کی بابای این بچس. من؟ بابا؟ یوسف پدر تیم قرمز؟ یا کیوان پدر تیم آبی؟
هر کسی که باشه، این بچه همیشه یادآور ۳ روزِ خوشی بود که ما بازی مرکبو انجام دادیم و این زندگی جدید تو رفاه و آسایش رو بهمون هدیه داد.
پایان
نوشته: ماکان
خرابش کردی با این داستان بچه
ولی در کل جالب بود
مرسی که همون پایانی که انتظار داشتمو نوشتی و خیلی جذاب تر از اونی که تو ذهنم بود واقعا کارت حرف نداشت
از قسمت ماکان به بعدشو ریدی تو داستانت . اگر یکم بخواهیم منطقی فکر کنیم هیچ یک از افراد وی ای پی این خطر را نمیکنند که شناخته بشوند اونوقت این پسرک میره با یکی از زنهای هنرپیشه که وی ای پی بوده سکس میکنه یا بقول خودت پارسا میره بستنی فروشی و میگه عکس دخترت تو اقام اویزونه ؟تو خودت جز افراد وی ای پی بودی اینکار خطرناک را انجام میدادی؟
درگیر کلیشه شدی ، بعد از اون استارت فوق خفن تو قسمت یک ، روند داستان کند شد و اصطلاحا درجا میزد.
میتونستی تو سه قسمت کل بازی مرکب رو جمع کنی و یکی دو قسمت هم از فضای خارج داستان بگی ، مثلا یه تعطیلات خانوادگی بعد از اون اون بازی ، میتونست ایده ی خوبی باشه.
لایک ۱۰ اُم خدمت ذهن مریضت:)
بازم بنویس برامون!
داستان جالب و متفاوتی واقعا نوشتی از نظر من و خیلی جلبم کرد
ولی پایانش خیلی مسخره و بچگانه بود به نظرم
کاش یه روزی هم من بتونم این فداکاری رو انجام بدم که برای پس گرفتن خونمون به کسسس سفید مامانم زبون بزنم و بتونم مزه آب کسسش رو بچشم و بلاخره به آرزوی چند ساله م برسم که بتونم کسسس توپولی و ناناز مامانم رو توی حالت داگ استایل بکنم و آبمو بریزم توی کسسسش
خوب بود
ولی معلوم نبود یکم خارجی بود یکم ایرانی
و در کل من از این مدل داستان خوشم نمیاد که ادمو سوق میده به محارم
خانواده حرمت داره
شکستن این حرمت شکستن هزاران مشکلات روحی روانی میشه
ممکنه یک خانواده باهاش کنار بیاد ولی خیلی از خانواده ها نابود میشود
در کل ممنون که نوشتی
عالی بود ولی کاش بازم ادامه داشت و قسمت های کی توش میذاشتی