بازی مرکب (۵ و پایانی)

1401/07/04

...قسمت قبل

قسمت ۱۰ وحید، ۴۷ ساله، فروشنده (بیکار)، پدر خونواده:

سه روز گذشته بود. داشتیم به بازی آخر میرسیدیم. و فکر کنم همه میدونستیم که آخرش چی میشه. احتمالاً از روز اول باید میدونستیم.
با این حال اونا چیزی که میخواستن ببینن رو تا آخر کشش دادن. ما رو پله به پله جلو بردن، تا مقاومتمون تو روز آخر به صفر برسه.
بعد از … بازی ۸ام، ما تشکا رو دوباره سرجاش گذاشتیم، با تموم شدن بازی فکر نکنم دیگه لازم میداشتیم که تشکا کف اتاق بمونه. همه ما به نوبت دستشویی میرفتیم و دندان هامونو مسواک زدیم و دوش میگرفتیم. ما در موردش صحبت نکردیم. اینطور انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
ساعت ها گذشت بالاخره به سالن غذاخوری رفتیم. سالن اصلی بازی، جایی که ما وعده های غذاییمونو میخوردیم، نتیجه ها رو اونجا به ما اعلام میکردن و یه بار اونجا نقاشی لختی کشیدیم.
روی دیوارای سالن نقاشی ها رو گذاشته بودن و پایینش قیمتشو نوشته بودن. نقاشی ماکان بعد از نقاشی تیم آبی بیشترین درآمدو برای خونواده ما داشت.
نقاشی تیم آبی تو حراج ۱۵۰ میلیون فروخته شد، نقاشی ما با اختلاف کم ۱۴۰ میلیون فروخته شد، نقاشی تیم قرمز هم ۹۰ میلیون.
جواب سولات امتحان هم روی دیوار اونطرف سالن بود. مهتا بین کل نفرای تیما بهترین نمره رو گرفته بود. تقریباً همه ۴۰ سؤال ریاضیشو درست جواب داده بود، اما نمره‌های متوسطی برای ۱۰ سوال انشا گرفت. اونم مث من به تک تک سوالای مربوط به محارم «بله» نگفته بود.
نمیتونستم توجه نکنم که تیم آبی برای ده سوال انشا بهترین نمره رو گرفته. زیاد تعجب نکردم، وقتی شبو با دو مرد دیگه سر کردم، کیوان از تیم آبی به ما گفته بود که با دخترش و زنش سکس ۳ نفره داشته و با پسرش گی میکنه. زنشم با دخترش لز داشته. گی پدر و پسر تیم آبی چیزی بود که مادر و دختر تیم آبی هم ازش بی خبر بودن.
برای بقیه خونواده ها، تیم قرمز هم مثل ما موافق این کارا نبود. اونا اوضاعشون بدتر از ما بود و از چهرهاشون معلوم بود که بخاطر این بازیها خونوادشون با هم به مشکل خورده بودن.
با این حال، تیم آبی طوری رفتار می کرد که انگار یه روز عادی دیگه رو پشت سر میذاشتن. شایدم واقعا همینطور بوده، شاید اونا دروغ نمیگفتن و واقعا با بچهاشون سکس داشتن و محرمیتو اصن قبول نداشتن. باورش سخت بود.
وقت شام رسید و گذشت. همه ما مشتاق بودیم تا آخرین بازی را انجام بدیم و به خونه برگردیم.
بالاخره، مدیر نقابدار، طبق معمول، کنار چندتا نگهبان نقابدار وارد اتاق شد.
“تقریباً به آخر بازی رسیدین! مطمئنم که همتون الان ناراحتین و میگین ‘اَاَاَه چقدر زود!’”
همه ساکت بودیم.
“باشه! انگار همه روحیه تیمیشونو از دست دادن! تعجب نکردم، ولی فقط یه بازی دیگه مونده. یه بازی که همتون میتونید برای تیمتون امتیاز جمع کنید. این هیجان انگیز نیست؟”
باز هم همه ساکت بودیم.
“قبل از انجام آخرین بازی، اجازه بدید امتیازای نهاییتونو تا قبل از بازی آخر اعلام کنیم”
صدای رباتیکی از بلندگو جوایز تیما رو اعلام کرد:
تیم زرد اخراج ×
تیم آبی با ۵۵۰ میلیون سوم
تیم سبز ۸۸۰ میلیون دوم
تیم قرمز با ۱ میلیارد و ۲۰۰ میلیون اول
باورم نمیشد. خیلی پول بود برای سه روز. سه روز وحشتناک، اندازه پنج سال حقوق خونوادمون پول گرفته بودیم. تیم قرمز ده سال حقوقشونو میبرد خونه!
مدیر داد میزد: “اوه، آفرین به همه! همه شما تا اینجا اومدید و فقط یه بازی دیگه مونده. الان، برای آخرین بازی، ما دوست داریم که باهاتون شرط ببندیم. این به خودت بستگی دارد که پولتو بگیری یا نه. شرطبندای VIP عاشق این مرحلن”
یوسف از تیم قرمز پرسید: “شرط ما چیه؟”
مدیر خندید و گفت: “یا دو برابر یا هیچی!”
از سمت تیم آبی یه صدایی اومد: “منظورت چیه؟”
اون پول جایزتونو - ما دو برابر میکنیم. البته اگه بازی آخر رو انجام بدید. ولی حتی اگه یه نفر از تیمتون حاضر نباشه، بازی آخر رو انجام بده، تیمتون حذف میشه و هیچ پولی رو نمیبرید. البته چون تا اینجا اومدید، پول پس گرفتن خونه هاتونو بهتون میدیدم، ولی فقط خونه هاتونو پس میگیرید و هیچ جایزه ای نمیبرید، فراموش که نکردید، این پولایی که تا الان بردید فقط پول پاداشیه که تا الان گرفتید. شما در واقع الان خونتونو دارید، ولی جز خونه هیچ چی دیگه ندارید. حتی این لباسایی که تنتونه هم ازتون میگیریم. ارزششو نداره؟!"
این پول زیادی بود. با هیجان گیج شدم و به خونوادم نگاه کردم. اگه شرطشونو قبول میکردیم، میتونستیم ۸۸۰ میلیون رو به… ۱ میلیاردو ۷۶۰ میلیون تبدیل کنیم. بیشتر از پولی که بعضی از مردما تو کل زندگیشون بدست آوردن. و تنها کاری که باید انجام می دادیم این بود که یک بازی دیگه رو تموم کنیم.
به بقیه اعضای خونوادم نگاه کردم.
یکتا نگاه نامطمئنی داشت.
ماکان سرشو به نشون تایید تکون داد. اونم مث من بود. اون پولو میخواست
مهتا چیزی نمیگفت. هیچ نشونه ای از توافق یا مخالفت توش وجود نداشت. اگه این پولو نمیخواست میتونستم درکش کنم؛ اون تا الان بیشتر از همه تو این تجربه اذیت شده.
اما فقط همین یه بازی مونده بود.
اینبار لیلا از تیم قرمز پرسید: “اگه هر ۳تا تیم هممون موافق نباشیم و نخوایم این بازی رو انجام بدیم، چی میشه؟”
“فرقی نمیکنه، چه یه نفر، چه هر ۱۲ نفرتون. فقط خونتونو پس میگیرید. بدون هیچ پاداش اضافه ای. سوال دیگه؟”
تیم قرمز داشتن آروم با هم مشورت میکردن.
سولماز مادر تیم آبی با صدای مطمئنی گفت: “ما این بازی رو انجام میدیم!”
مدیر گفت: “شگفت انگیزه! تیمای دیگه لطفا سریعتر. قبل از اعلام بازی آخر باید تصمیمتونو بدونیم”
یوسف از تیم قرمز گفت: “ما انصراف میدیم. تا همینجا که تونستیم خونمونو پس بگیریم کافیه. ارزششو نداره بخاطر پول بیشتر خونوادمو از دست بدم”. صدایی از تیم قرمز بلند شد، انگار مادر و پسر چندان با تصمیم پدرشون موافق نبودن.

  • “به تصمیمتون احترام میذاریم. تیم سبز چطور؟”
    چشمای زنم با فکر به اون پول گرد شد و خوشبین شده بود. حالا فقط مهتا مونده بود که رای خودشو بگه. اونم چشماشو گرد کرد و گفت “خوبه. ولی اگه بازی آخر اونطوری که میخواستین پیش نرفت، همه چیو تقصیر من نندازین”
    برای مدیر نقابدار دست تکون دادم و گفت: “قبوله. ما باهاتون شرط میبندیم”
    دستاشو از خوشحالی به هم کوبید و گفت: “اوه! این فوق العادس! شرطبندای VIP از شنیدن اینکه ۲ تیم حاضر شدن شرط ما رو قبول کنن خوشحال میشن. سال پیش فقط یه تیم قبول کرده بود. الان برای آخرین بازی خودتون آماده هستید یا ترجیح میدید تا صبح منتظر بمونید؟”
    پسر تیم آبی مدیرو صدا کرد: “همین الان به ما بگو! پاکتا کجاست؟”
    مدیر خندید. یه چیز شیطانی خیلی تاریک توی خنده هاش بود: “اوه، نیازی به پاکت نیست! بازی آخر خیلی آسونه. سکس کنید!”
    گفتم: “چی؟”
    “شما صدای منو شنیدید. همه شما. پدرا، ما از شما میخوایم که دست دخترتونو بگیرید و به راهرو برید، یه اتاق با تخت دونفره پیدا کنید و دخترتونو بکنید. یا اگه راحتید میتونید همینجا بمونید و فقط روی یکی از میزا دخترتونو بخوابونید و باهاش سکس کنید، اما فکر نمیکنید جلوی این همه آدم سکس با بچتون یکم ضایعس؟”
    اتاق به سکوت حیرت انگیزی فرو رفته بود.
    “و مادرا، چرا، شما فقط دست پسرتونو نمیگیرید و باهم به راهرو نمیرید، و یه تخت نرم و خوب پیدا کنید تا با پسرتونو خلوت کنید و بدون اینکه کسی مزاحمتون بشه روی کیر جوون و سفت پسرتون بالا و پایین بپرید”
    “پسرا جرئت داشته باشید و دست مادراتونو بگیرید و با خودتون ببرید و لذت سکس با یه زن با تجربه رو حس کنید. کیه که نخواد زنی که اونو به وجود آورده رو مال خودش کنه”
    پرسیدم: “فقط همین یه کار؟”
    جواب داد: “پدر باید دخترشو بکنه و پسر مادرشو، به نظرتون فهمیدنش خیلی پیچیدس؟ مطمئنم همتون از این تجربه لذت میبرین!”
    و بعد از صحبت آخر، مدیر اتاق رو ترک کرد. و خونواده قرمز رو هم که انصراف داده بود با خودش برد. خونواده ای که ناامید بنظر میرسیدن
    باید میدونستیم. با بازی هایی که یکی یکی داشتیم خجالت و شرم رو بینمون از بین میبرد، ما باید از اول میدونستیم که آخرش این میشه. و اونا بالاخره یقه ما رو گرفتن. مخصوصا با شرط آخرشون ما رو مجبور به انجام این کار میکردن. اگه مخالفت می کردیم، بدون پول به خونه می رفتیم. همه چیز بی فایده میشد. حتی سکس دهنی که برای بازی قبل انجام دادیم هم بی فایده میشد.
    تعجبی نداشت که اولین کسی که اتاقو ترک کردن و تو راهرو قدم زدن، پدر و دختر تیم آبی بودن. اونا قبلاً بارها با هم سکس داشتن، البته اگه حرف کیوان رو باور کنیم، تنها چیز جدید براشون این بود که ایندفعه خانومش شریک سکسشون نیست.
    من تیم آبی رو نگاه میکردم، چون نمیتونستم خودمو مجبور کنم به خونواده خودم نگاه کنم. چون اگه بهشون نگاه نمیکردم، لازم نبود چیزی بهشون بگم و نشون بدم که چی میخوام. باید خودم پیشقدم میشدم؟
    یه بوس روی گونم نشست. به اطراف نگاه کردم. یکتا بود. زنم بعد از ۲۵ سال از ازدواجمون دست معشوقه جدیدشو گرفته بود… پسرم… “بخاطر خونه و خونواده!”
    فقط سرمو تکون دادم و زنمو تماشا کردم که دست به دست پسرم دور شد، تا یه اتاق پیدا کنه که توش به پسرش بده. به پسر کوچیکمون.
    بلافاصله بعد از اونا، مادر تیم آبی با پسرش رفت. من با مهتا تو سالن تنها بودم. ما سر میزمون نشسته بودیم و منتظر موندیم. ما منتظر موندیم، چون نمیتونستم با وحشتی که قرار بود برام اتفاق بیفته روبرو بشم.
    دخترم گفت: “اگه مخالفت کنیم، ما این همه پولو از دست میدیم. مامان و ماکان رفتن، بیا بابا وقت رفتن ماست”
    و اون بلند شد. دستمو گرفت و به سمت ورودی راهرو راهنماییم کرد.
    راهرو با ۲۴ اتاق. ۱۰ اتاق با تخت های نرم و خوشگل، و ده اتاق با آینه های مخفی برای تماشای اونایی که روی تخت هستن. به علاوه ۴ اتاق خواب برای تیما. ما بارها از این راهرو رد شدیم.
    اما حالا یه چیز عوض شده بود. ده تا از درها رو کنده بودن. ده دری که به تخت های نرم منتهی میشد. و شیشه های آینه نما رو برداشته بودن.
    تختا هنوز تو اتاق بود. اما درا نبود و شیشه های آینه نما رو برداشته بودن، تا وقتی خودت داری تو اتاق خودت سکس میکنی، بتونی اونطرف دیوارو هم ببینی که کیا دارن تو اتاق بغلی با هم سکس میکنن. از راهرو ها که رد میشدیم صدای تلمبه و خوردن پوست به پوست خونواده تیم آبی رو میشنیدیم. صدای ناله زنا و حرفای حشری کننده مردا.
    ما دنبال یک تخت خالی تو اتاقا گشتیم.
    اتاق اول بیتا بود، معشوقه من تو اولین بازی، با انرژی روی کیر پدرش بالا و پایین میپرید. می‌شنیدم که باباش میگفت: “خوشبحال من که همچین دختری دارم. لذتی که تو بهم میدی رو هیشکی بهم نمیده”
    اتاق بعدی سولماز از تیم آبی بود، کیر پسرش تو دهنش. او جوری داشت ساک میزد، انگار که این چیزی بود که سال ها هوسشو داشت.
    و اتاق بعدی؟ زن و پسر خودم. زنم به پشت خوابیده بود، و ماکان بالای سر زنم دراز کشیده بود و کونشو فشار میداد. یکتا ناله میکرد. کون لختشو تماشا میکردم که روی صورت پسرش بالا و پایین می‌شد. سینه‌هاش با هر ضربه ی پسرم به کون مامانش میرقصید.
    مهتا منو کشید کنار و گفت: “بیا بابا. تو که نمیخوای فقط بشینی اونا رو ببینی”
    اما بخشی از من این کارو میکرد. بخشی از من می خواست تا اونا رو ببینم تا بدونم واقعیه. میخواستم ارگاسم شدن زنم به دست پسرم رو ببینم و ببینم پسرم آبشو تو کوسی که ازش بیرون اومده خالی میکنه تا بدونم که اونا از خط آخر تابو ها هم رد شدن. اگه اونا رو ندیدم هیچوقت ٪۱۰۰ نمیفهمیدم چه علاقه ای بین پسرم و مادرش وجود داره و رابطشون چقدر عمیق شده. میخواستم ببینم که حالا پسرم جای منو پیش زنم گرفته و شاید برای همیشه…
    دست مهتا منو کشید و دوباره دنبال یه اتاق خالی گشتیم. ناله های بلندی از یکی از اتاقای اول راهرو میومد و میدونستم که از تیم آبیه، پسر باید یه لذت واقعی به مادرش داده باشه.
    اما ما لازم نبود اینقدر پیاده روی کنیم. مهتا اتاق بغل مادر و برادرش رو انتخاب کرد و منو به داخل اتاق کشوند. میتونستم اونا رو از اونطرف دیوارِ خالی از شیشه ببینم. قبل از اینکه به تخت برسیم، سرمو با دستاش گرفت و به سمت خودش چرخوند و لب هاش روی لب من بود و با شور و اشتیاقی محکم منو میبوسید که اصلا ازش انتظار نداشتم. دستاش روی لباسم رفت و لباسامو یکی یکی از تنم جدا میکرد.
  • “بابا، فقط محکم منو بُکن. من خیلی خیسم. تصور کن من یکی از دخترای دیگه اینجام، یا من مامانم، اما فقط با اون کیر بزرگت منو محکم بگا!”
  • “چه بلایی سرت اومده؟”
  • “تو نظرت چیه؟ تو این ۳ روز من بدون استراحت روزی ۳ بار سکس داشتم. یه بابای حشری منو گایید و آبشو روی صورتم ریخت. من برای تو و مامان جق زدم. من تو و ماکانو دیدم که وقتی داشتین بدن لخت منو نقاشی میکردین راست کردین، بعد یه لزبین سه نفری داشتم جوری که به اون دخترا میگفتم چقدر دلم میخواد کیرت تو کوسم حس کنی. امروز صبح که بلاجبار داداشم منو کرد، به ارگاسم رسیدم، بعد از ظهر براش ساک زدم و آبشو خوردم. اونم وقتی که تو داشتی کوسمو میخوردی و منو به ارگاسم رسونده بودی! پس حالا حق دارم که همه وجودم تو رو بخواد! بدنم میخواد بالاخره بفهمه که داشتن اون کیر کلفت بزرگ تو کوسم چه حسی داره. من با ماکان همه چیزو تجربه کردم و حالا نوبت توئه و این بخاطر پوله! پول زیاد. پس فقط لعنتی انجامش بده!”
    در حالیکه مهتا کیر منو از شورتم بیرون می‌کشید، با مهربونی جواب دادم: «نمیتونم». دهن گرمش داشت کیرمو خیس میکرد. کیرم داخل دهنش حسی داشت که انگار بعد از یه تنگی نفس بهم اکسیژن رسونده باشن.
    یه صدای آرومی اومد: “آره عزیزم… معلومه که میشه.”
    این صدا مهتا نبود. یکتا بود همسرم و عشق زندگیم.
    همونطور که دخترمون به ساک زدن کیرم ادامه میداد، من به زنم نگاه میکردم. اون لخت ایستاده بود، دستاشو به دیوار چسبونده بود، کونشو داده بود عقب و کیر پسرم داخل کوسش مشغول عقب و جلو رفتن بود. زیر نور روشن سالن، میتونستم تمام کاراشونو ببینم. پسرم کیرشو چسبوند به کوس مادرش و بعد از چند ثانیه کشید بیرون. قطره های آب کیرش که از کوسش میریخت پایین رو میدیدم. ماکان تو مادرش ارضا شده بود.
    زنم حاضر شد اینکارو با پسرش انجام بده. اون به پسرمون اجازه داد تا آبشو توش بریزه. اون تمام پرده های بین خودش و پسرش رو دریده بود. اون حالا معشوقه دوم زنم بود.
    زنم رو به من کرد و ازم خواست: “یالا وحید! اونو روی تخت بخوابون، پاهاشو باز کن و بکنش. من میدونم که یه بخشی از وجودت اونو میخواد و اونم تو رو میخواد. اون ۲۳ سالشه. او میتونه خودش برای خودش تصمیم بگیره. اون قبلاً تو روز اول تو بازی دوم برات ساک زده بود”
    (در حالیکه مهتا به ساک زدن کیرم ادامه میداد، یک صدای خفه ای از دهنش اومد: «میدونستم!»)
    دیگه خیلی دیر شده بود. زنم حق داشت. تابو قبلا خیلی وقت بود که بینمون شکسته شده بود. از همون لحظه ای که با موافقت خودمون انتخاب کردیم وارد این بازی بشیم. دختر کوچیک من حالا یه زنیه که عاشق باباش شده. من نمیتونستم اینو عوض کنم. من فقط میتونستم … این عشقو قبول کنم.
    سر مهتا رو به آرومی از کیرم دور کردم و اونو راهنمایی کردم تا وایسه. بعد مث زمانی که بچه بود اونو بغل کردم و گذاشتمش روی تخت. دستاش برای درآوردن لباساش دیوونه‌وار حرکت می‌کرد و رکورد درآوردن لباس‌های ورزشی، شورت و سوتینش تو کمترین زمان رو شکونده بود.
    منم همینطور. منم شورتمو که مهتا نتونسته بود از پام جدا کنه رو در آوردم.
    میتونستم چشمای دخترمو ببینم. گرسنگی تو چشماش موج میزد و من میتونستم پاهای بازشو ببینم. کوس خیسش منتظر منه. اون پاهاشو برای من باز و بازتر کرد و میدونست دارم کجا رو نگاه می کنم.
    من به سمتش زانو زدم، کیر به کوسش نزدیک نزدیک بود اما بدنم روی بدنش نبود. پس هنوز میتونستم چهرشو ببینم. بدنش. ممه های بی نقصش. پاهای جمع شدم روی پاهای بازش.
    پاشو روی شونه هام گذاشتم. و بعد باسنمو به جلو هل دادم.
    و کردم توش.
    احساس کردم کوسشو دور کیرم فشار میده. هیچ مقاومتی وجود نداشت. او برای جلومو گرفتن بهم فشار نمیاورد، از لذتی که بهش می دادم خودشو فشار میداد.
    اون داد زد تا همه بشنون: “آه بابایی! خیلی حس خوبیه! آه کیرت خیلی حس خوبی داره!”
    یکتا اومد اتاق ما پیشمون. نزدیک چارچوب در وایساد: “خوبه عزیزم، نه؟! کیر باباتو که عاشق اینه تو کوسم بکنتش رو خوب حسش کن”
    “مامان، رو صورتم بشین مامان! میخوام تو هم یه بخشی از این لحظه باشی!”
    یکتا بدون اینکه نگاهی به من بندازه، بدون اینکه ازم بپرسه موافقم، روی تخت رفت، پاهاشو سریع چرخوند و کوسشو روی صورت بزرگ‌ترین بچمون پایین آورد.
    زنم به دخترمون گفت: “آه آره، عسلم! کوس مامانو لیس بزن. ماکان حسابی منو حشری کرد، هرکاری که بود با کوسم کرد، اما منو به آخرش نرسوند. حالا به کوسم یه ارگاسم هدیه بده عزیزم! آب مامانو بیار!!”

مهتا یه چیزی گفت…چیزی که نه من و نه زنم نتونستیم بفهمیم. چون کوسشو به دهن مهتا فشار میداد. اما حدس میزدم چی میخواست بگه.
“ماکانم صدا کن! اون میتونه جمعمونو کامل کنه”
دوباره صدایی از بیرون در اومد. پسر کوچیکمون لخت وارد اتاق شد: “من همینجام”
یکتا پشت به ماکان بود، اون نمیتونست ماکانو ببینه ولی میتونست صداشو بشنوه: “بیا کیرتو بذار تو دهنم! میخواهم دوباره حست کنم.”
کیرش بخاطر ارضا شدن نرم بود. اما یکتا به این اهمیتی نداد. با دستش کیرشو گرفت و سعی کرد با پوست ختنه گاهش بازی کنه تا به اندازه کاملش برگرده. و بعد کرد تو دهنش. همزمان که دخترش داشت کوسشو لیس میزد، اونم برای پسرش ساک میزد
و با تمام اینا، من کیرمو داشتم فشار میدادم. تو کوس دخترم تلمبه میزدم.
خیلی حس خوبی داشت. لعنتی چرا اینقدر حس خوبی داشت؟
بدن مهتا زیر سرم شروع به لرزیدن کرد و بی اختیار تکون میخورد. کوسش منقبض شد و میلرزید. من واینستادم. همینطور ادامه دادم. من تو طول ارگاسمش همینطور تو کوسش تلمبه میزدم. زنم، مادرش، مدام روی صورتش داشت سواری میکرد و ماکان کیرشو تو دهن مادرش داشت عقب و جلو میکرد، در حالیکه لذت پشت لذت هممونو دربرگرفته بود.
من گفتم: “داره میاد! دارم میشم!”، ولی دیگه دیر شده بود. آبم پشت سر هم کوس خیس دخترمو پر کرد و من همینطور سخت داشتم تلمبه میزدم تا آخرین قطرهای آبمم از تو کمرم خالی شه.
و بعدش… از روش بلند شدم و بیرون تخت رو زمین نشستم.
و بعد پسرم که بعد از ریختن آبش روی صورت مادرش، رو یه طرف تخت افتاد
و بعد زنم که بعد از ارگاسم شدنش روی دخترش ولو شد.
از پایین به دخترم نگاه کردم. اولین بچم. آب کیرم هنوز داشت از کوسش روی رون پاهاش و کونش سر میخورد و رو تخت میریخت. صورت زنم غرق آب کیر پسرم و صورت دخترم غرق آب کوس زنم، مادرش شده بود و قطره های سفید روی لُپش که باقی مونده های آب کیر داداشش بود که تو کوس مادرش ریخته بود، و حالا روی صورت دخترم خالی شده.
همه ساکت افتاده بودیم. تا اینکه مهتا سکوتو شکست و بحث رو باز کرد:
“خیلی حال داد. بیاین تو خونه بازم بعضی وقتا انجامش بدیم”

قسمت آخر - ماکان، زمان حال، ۲۲ ساله، دانشجو، فرزند کوچیک خونواده:
بازی مرکب به قول خودشون واقعا خوب تموم شد. اون شب ما رو به خونَمون برگردوندن و مدارکی به ما دادن که ثابت میکرد، قسط وامها پرداخت شده و خونَمون دوباره مال ماست.
چند روز بعد پیامکی به گوشی بابام فرستادن که حواله بانکی بزرگی به ما رسیده. ۲،۰۰۶،۴۸۳،۴۵۵ تومن واریز به حساب بابام، بدون مالیات.
به دانشگاه برگشتم تا لیسانسمو تموم کنم.
مامان و بابا هر دو کسب و کارشونو دوباره راه انداختن. این بار به مشاورای مالی قرارداد بستن تا به اونا کمک کنن کسب و کارشونو بهتر اداره کنن. اونا حتی از قبل ورشکست شدنمون هم سود بیشتری از مغازه هاشون درمیاوردن.
هنوز یه هفته مغازمون دوباره باز نشده بود که اولین سلبریتی برای امتحان کردن بستنی های بابام به اونجا اومد. مجری یه برنامه تلویزیونی بود همونی که قبلا اشک مردمو در میاورد، بعد از تو کار ساختن برنامه ای که توش نباید میخندیدی ؛)
و بعد سلبریتی های دیگه هم پاشون به بستنی فروشی بابا باز شد. از خواننده تا بازیگر.
سالن زیبایی مامان هم چهره های معروفی رو تو خودش میدید. سوپراستارای زن سینمای ایران اکثرا حالا برای آرایشِ قبل از شرکت تو مراسم سیمرغ پیش مادرم میرفتن.
مطمئنم که شرطبندای VIP بازی مرکب از بین همین سلبریتی هایی که پیش مادر و پدرم میرفتن بود. همینا بودن که رو ما شرط میبستن. کسایی که احتمالاً با تماشای سقوط ما به سمت رابطه جنسی با محارم، خودشونو به ارگاسم میرسوندن. از کجا فهمیدم؟ ما همیشه اینو میدونستیم. بهمون گفتن که اونا میلیاردترین آدمای ایرانن. بعضیهاشون که پیش پدر و مادرم میرفتن در مورد خوشگلی و خوشتیپی اعضای خونوادمون باهاشون صحبت میکردن. پدر و مادرم هیچ عکس از ماها تو محل کارشون نذاشته بودن. پس اونا از کجا میدونستن که ما کی هستیم؟
یا اون آقاجونِ یاغی بدون اینکه ترسی از این داشته باشه که ما بفهمیم اونم جزء شرطبندای VIP بوده، به بابام گفت که عکسی که از خواهرم نقاشی کشیدیم تو دیوار اتاقشه و ازمون پرسید که از بازی مرکب خوشمون اومد یا نه؟!
من فقط یه بار با یه سلبریتی برخورد داشتم. یه بار یه بازیگر زنِ چشم سبز که چند سال پیش بخاطر بازی تو فیلم شبی که ماه کامل شد، سیمرغ گرفت. اومد دایرکتم و منو به خونش تو خیابون پاسداران تهران دعوت کرد. نگفت که چرا و فقط گفت که میخواد منو ببینه. منم همین کارو کردم. رفتم به آدرس خونش که برام فرستاده بود.
و درو برام باز کرد، بهم لبخند زد و منو به اتاقش دعوت کرد.
و ما با هم سکس کردیم. باورم نمیشد، اما من کردمش. درحالیکه اون دستاشو به دیوار بالای تخت تکیه داده بود و روی تخت زانو زده بود، از پشت کمرشو گرفته بودم و سرمو نزدیک گوشش کردم و محکم تلمبه میزدم تا اینکه آبمو تو کوسش ریختم.
وقتی که سکسمون تموم شد و رو تخت ولو بودیم، بهم گفت: “حالا من بهت بهتر دادم یا مادرت؟”
سکس خونوادگیمون بعد از تموم شدن بازی مرکب تموم شد؟ اگه بگم دیگه هیچوقت از مرزهای تابو رد نشدیم، دروغ گفتم. نه اکثر اوقات، اما هر هفته یه شبو من با مامان رو تختش میخوابم و بابامم میره تو اتاق مهتا میخوابه و اون شبو با هم سکس میکنیم. بعضی وقتا یهویی بدون هیچ دلیلی مهتا میاد تو اتاقمو یا زانو میزنه و کیرمو درمیاره و برام ساک میزنه، یا شبو با من رو تختم میگذرونه و ازم میخواد که مردش باشم. راستش بعد از بازی مرکب با خواهرم بیشتر سکس دارم تا مادرم. مامان ترجیح میده که اگه تو یه هفته ۳ بار سکس داشته باشه، ۲ بارش با بابا باشه و ۱ یه بار با من و میخواد پیوند زناشوییش با بابا حفظ بشه.
صحبت از مهتا شد، اینو بگم مهتا به دانشگاه برنگشت و فوقشو تموم نکرد، چون اون بارداره و تصمیم گرفت بخاطر بچه دانشگاه رفتنشو به تاخیر بندازه. مهتا تو اون ۳ روز پشت سر هم رابطه های محافظت نشده داشت و همه تقریبا آبشونو تو کوس مهتا ریخته بودن. اگه حامله نمیشد باید تعجب کردیم.
چیزی که انتظارشو نداشتم تصمیمش برای بدنیا آوردن اون بچس. الان که ۶ ماهه از تموم شدن اون بازی میگذره، ۶ ماهم هست که یه پسر حاملس. وقتی بچه به دنیا اومد، آزمایش ژنتیک میگیریم و ما میفهمیم کی بابای این بچس. من؟ بابا؟ یوسف پدر تیم قرمز؟ یا کیوان پدر تیم آبی؟
هر کسی که باشه، این بچه همیشه یادآور ۳ روزِ خوشی بود که ما بازی مرکبو انجام دادیم و این زندگی جدید تو رفاه و آسایش رو بهمون هدیه داد.
پایان

نوشته: ماکان


👍 45
👎 17
37701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

896947
2022-09-26 01:16:15 +0330 +0330

عالی بود ولی کاش بازم ادامه داشت و قسمت های کی توش میذاشتی

0 ❤️

896950
2022-09-26 01:31:37 +0330 +0330

خرابش کردی با این داستان بچه
ولی در کل جالب بود

4 ❤️

896953
2022-09-26 01:47:07 +0330 +0330

مرسی که همون پایانی که انتظار داشتمو نوشتی و خیلی جذاب تر از اونی که تو ذهنم بود واقعا کارت حرف نداشت

0 ❤️

896985
2022-09-26 08:55:06 +0330 +0330

از قسمت ماکان به بعدشو ریدی تو داستانت . اگر یکم بخواهیم منطقی فکر کنیم هیچ یک از افراد وی ای پی این خطر را نمیکنند که شناخته بشوند اونوقت این پسرک میره با یکی از زنهای هنرپیشه که وی ای پی بوده سکس میکنه یا بقول خودت پارسا میره بستنی فروشی و میگه عکس دخترت تو اقام اویزونه ؟تو خودت جز افراد وی ای پی بودی اینکار خطرناک را انجام میدادی؟

1 ❤️

896986
2022-09-26 09:15:57 +0330 +0330

بخش آخرش در مورد سلبریتی ها مزخرف بود

5 ❤️

896987
2022-09-26 09:16:02 +0330 +0330

درگیر کلیشه شدی ، بعد از اون استارت فوق خفن تو قسمت یک ، روند داستان کند شد و اصطلاحا درجا میزد.
میتونستی تو سه قسمت کل بازی مرکب رو جمع کنی و یکی دو قسمت هم از فضای خارج داستان بگی ، مثلا یه تعطیلات خانوادگی بعد از اون اون بازی ، میتونست ایده ی خوبی باشه.
لایک ۱۰ اُم خدمت ذهن مریضت:)
بازم بنویس برامون!

1 ❤️

896992
2022-09-26 09:32:44 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

896996
2022-09-26 10:02:30 +0330 +0330

یکی از داستان های فوق ای بود که خوندم

0 ❤️

897019
2022-09-26 19:58:41 +0330 +0330

داستان جالب و متفاوتی واقعا نوشتی از نظر من و خیلی جلبم کرد
ولی پایانش خیلی مسخره و بچگانه بود به نظرم

3 ❤️

897183
2022-09-28 02:06:08 +0330 +0330

برگرفته از کتاب گراز پرنده

0 ❤️

897619
2022-10-01 11:41:14 +0330 +0330

کاش یه روزی هم من بتونم این فداکاری رو انجام بدم که برای پس گرفتن خونمون به کسسس سفید مامانم زبون بزنم و بتونم مزه آب کسسش رو بچشم و بلاخره به آرزوی چند ساله م برسم که بتونم کسسس توپولی و ناناز مامانم رو توی حالت داگ استایل بکنم و آبمو بریزم توی کسسسش

0 ❤️

898436
2022-10-09 17:24:31 +0330 +0330

عالی و متفاوت

0 ❤️

901133
2022-11-02 02:28:48 +0330 +0330

خوب بود
ولی معلوم نبود یکم خارجی بود یکم ایرانی
و در کل من از این مدل داستان خوشم نمیاد که ادمو سوق میده به محارم
خانواده حرمت داره
شکستن این حرمت شکستن هزاران مشکلات روحی روانی میشه
ممکنه یک خانواده باهاش کنار بیاد ولی خیلی از خانواده ها نابود میشود
در کل ممنون که نوشتی

0 ❤️