باز باران با ترانه (۱)

1399/10/21

+می تونم رزومه ی کاریتون رو ببینم ؟
_رزومه چیه ؟
+یعنی سابقه ی کاریتون خانوم !
_خب من که سابقه دار نیستم . ینی اصلا تاحالا کار نکردم جایی !
+ولی ما توی آگهیمون ذکر کرده بودیم که منشی باسابقه و کاربلد نیازداریم .
_خب حالا شما یکاریش بکنید آقای رییس . لطفتون رو جبران می کنم !
+خیله خب ! به منشی گری علاقه دارید ؟
_نه زیاد !!!
+خانوم محترم پس قصدتون فقط اذیت کردن و گرفتن وقت منه ؟ شما نه علاقه ای به این شغل دارید و نه سابقه ی کاری دارید :))))
_من به پولش نیاز دارم . شما قبول کنید من بیام سرکار . سعی میکنم کارم رو یادبگیرم و خوب انجام بدم . از خجالت شماهم درمیام . براتون جبرانش میکنم . ( با عشوه و چشمک )
+هوووف ! باشه … شماره تون رو روی این کارت بنویسید . میتونید تشریف ببرید , من باهاتون تماس میگیرم اگر به نتیجه رسیدم .
_باشه ممنونم . خداحافظ .
+با لبخند و تکون دادن سرم جواب خداحافظیش رو دادم .
از اتاقم رفتم بیرون . بقیه ی بچها همچنان مشغول کار بودند …
+خسته نباشید بچها . دیر وقته دیگه . امروز خیلی زحمت کشیدین , ایشالله توی حقوق تون لحاظ میکنم اضافه کاری هاتون رو .
علی ( صمیمی ترین رفیقم ) : محمد جان دست و دلباز شدی جدیدا . بریز بپاش میکنی 😂
خانوم عباسی و خانوم حاتمی هم خندشون گرفته بود .
یه نگاه مظلومانه کردم و گفتم : دست شما درد نکنه . قبلا خسیس بودم دیگه !؟ باشه , اصلا از اضافه حقوق خبری نیست …
علی : عهههه بی جنبه .
با خنده ی بچها دفتر رو بستیم . خانوم عباسی و حاتمی باهم رفتند , منم سوار ماشینم شدم برم سمت خونه که دیدم علی داره پیاده میره !
+علی بیا بالا من می رسونمت .
_مرسی داداش مزاحمت نمیشم !
+بیا بالا بببینم . دوباره چرت و پرت گفتی تو ؟ مزاحمت چیه ! ماشینت کجاس ؟
_دست خانوممه . امروز ماشینو لازم داشت .
+ای زن ذلیل .
زد زیر خنده و راه افتادیم سمت خونشون .
توی راه تلفنش زنگ خورد … جواب داد : سلام خانوم . جانم ؟
صدای خانومش رو نمیتونستم بشنوم . ولی حواسم به حرف های علی بود .
علی : دارم میام عزیزم …/ نه نیازی نیست بیای دنبالم . دکتر زحمت کشید . دارم باهاشون میام …/ باشه باشه چشم حتما . خداحافظ
+شاه داماد , عروس خانوم احضارت کردن ؟
_خندید و گفت : نگرانم شده بود . دیر کردم .
+ببخشید , امشب همگی زحمت کشیدید بیشتر موندید . حرفمو قطع کرد , گفت : “ماشینو پارک کن بریم بالا که خانوم شام پخته .اصرار کرد با ما شام بخوری . وقتی هم که خانوم دستور بدن , من کاری از دستم برنمیاد جز اطاعت” ! درحالی که از دست حرفای این پسر خندم گرفته بود , چشمم به ساعت افتاد ; 10/5 بود و اصلا حوصله ی شام درست کردن نداشتم . با خودم گفتم چی بهتر از شام آماده ی خونگی !
+چشم علی جان . شما برو بالا . من پارک میکنم میام .
_ باشه منتظرتم زود بیا شام از دهن نیفته .
+بااااااشه شکمووووو . اومدم ( باخنده )
یکم به سر و وضعم رسیدم . از توی داشبورد بورس برداشتم موهام رو مرتب کردم و ادکلن زدم .
در زدم …
+سلام خانوم .
_سلام . خوشومدید .
+ممنون . شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدم …
داشتم با خانومش احوالپرسی میکردم که یدفعه علی از توی اتاق با صدای بلند گفت : چقد تعارف میکنی رفیق . بیا تو بابا . از گرسنگی مردیم …
خانومش هم مثل خودش خوش برخورد و مهربون بود . واقعا خوشگل و شیکپوش و کدبانو هم بود .
بعد از مدت ها یه شام خونگی درست و حسابی خوردم .
با اصرار علی یکم بیشتر موندم و با صحبت و شوخی , زمان رو گذروندیم . ساعت نزدیک یک بود . خستگیم با شوخی های علی و خانومش در رفته بود .
ازشون خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت خونه .
توی مسیر , یه صحنه ی عجیب , توجهم رو جلب کرد …


بارون نم نم می بارید . خیابون خلوت و بی روح بود و صدای وزش باد خود نمایی میکرد …
کنار خیابون , یه مگان سفید دیدم که دوتا از درهاش ( سمت شاگرد ) بازه و یه پسر ( از این قرتی ها که پاچه شون تا زانو بالاست ) , سعی داشت به زور دختری که روی نیمکت نشسته بود رو سوار ماشین کنه . سریع نگه داشتم . وقتی نور چراغ ماشین رو دید , سعی کرد هرجور شده و هرچه سریعتر دختر رو سوار کنه . سریع قفل فرمون رو برداشتم و پیاده شدم . دویدم سمتش . بیخیال شد , فورا در عقب رو بست و خودش نشست جلو و ماشین شروع به حرکت کرد .
ترس از چشم های درشت دختر می بارید … لباس هاش خیس و کمی زخمی بود .
+حالتون خوبه ؟
_شما کی هستی ؟ ( با بغض و صدای گرفته )
مشخص بود حال خوبی نداره , خودم رو معرفی کردم و برای اینکه مطمئن بشه , کارت دانشجوییم رو نشونش دادم . نگاهی به سر و وضعم کرد و با صدای لرزان پرسید : شما واقعا دکتری ؟
+دانشجوام … هنوز دکتر نشدم . مگه کارت رو ندیدی ؟
_بله دیدم . برای اولین بار لبخند ریزی روی لبش نقش بست و حس کردم خیالش راحتتر شده .
وانمود میکرد حالش خوبه ولی خستگی و آشفتگی , پشت ارایش به هم ریخته و ملیحش , خودنمایی کرد .
با اصرار من و بعد از کمی صحبت کردن سوار ماشین شد .
بهش دستمال کاغذی دادم تا دست و صورتش رو خشک کنه . راه افتادم …
_ببخشید , کجا میریم ؟
+جای بدی نیست . کسی هم مزاحمت نمیشه . یکمی استراحت کن تا حالت بهتر شه .
_یه لبخند مصنوعی و همراه با نگرانی تحویلم داد .


چراغ هارو روشن کردم …
+بفرماااا داخل !
با استرس و اضطراب وارد خونه شد .
+شام که نخوردی ؟
_چیزی نمیخوام ممنون .
+چیزی نمیخوام چیه دختر ؟ داری از حال میری . یه نگاه به خودت بکن !
از توی اتاق مهمان یه حوله ی نو بهش دادم .
بفرما اینم حوله . حمام هم , یکی داخل اون اتاق و یکی دیگه هم اون سمت توی راهرو هست . یه دوش بگیر سرحال شی .
حوله را از دستم گرفت . رفت سمت اتاق . یه پیراهن گشاد مردونه و یه شلوار دادم بهش که بپوشه . ( لباس های خودش , زیر بارون و با وحشی گری های اون عوضی , خیس و زخمی شده بود )
خودم هم رفتم سمت آشپزخونه تا یچیزی واسش درست کنم .
هووووف … این مدت انقدر درگیر دفتر و کارهای دانشگاهم بودم که حتی فرصت نکردم یخچال رو پرکنم !
نگاهی به ساعت انداختم . دیروقت بود . رستوران ها هم بسته بودن …
از فریزر یه بسته قارچ و ذرت و فلفل دلمه ای برداشتم . با رب توی ماهی تابه تفت دادم و یه غذای من درآوردی پختم .
خواستم از آشزخونه خارج شم که جلوم سبز شد . زیباییش چند برابر بیشتر از قبل به چشم می اومد .
بهش لبخند زدم .
+عافیت باشه . شام هم یکم وقت دیگه حاضر میشه .
با چشم هاش ازم تشکر کرد .
شام رو گذاشتم روی میز .یکم خورد و گفت مرسی , سیر شدم .
اصلا دروغگوی خوبی نبود . شاید هم چشم هاش زیادی راستگو بودند … حس کردم خجالت میکشه . اصرار کردم بیشتر بخوره .
+اسمت چیه ؟
_ترانه !
+چه خوشگل … ( از بچگیم عاشق اسم ترانه بودم ) . خسته ای . مزاحمت نمیشم . این کلیدِ همون اتاقیِ که حمام داخلش بود . می تونی در رو قفل کنی و با خیال راحت , یه خواب سیر بری …
رنگ آرامش رو برای اولین بار , توی چشم هاش احساس کردم .
رفت داخل اتاق , منم روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیدم .


با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم . علی بود . جواب ندادم .
عقربه های ساعت دیواری , عدد هشت رو نشون میداد …
سریع بلند شدم و بدون توجه به چیزی به سمت اتاق ترانه رفتم .
در باز بود ولی خبری از ترانه نبووود …!

ادامه...

نوشته: GLADIATOR


👍 20
👎 3
15301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

785688
2021-01-10 01:27:59 +0330 +0330

دانشجوی پزشکی تهش دکتر میشه و رئیس بخش آخرشم رئیس بیمارستان! دانشجوی پزشکی درسش تموم نشده رئیس شرکت؟ یه گواهینامه خلبانی با یه جواز وکالتم میزدی تنگش ملت فکر نکنن بی سوادی!!

پی نوشت: یادت رفت از سیکس پکت برامون بنویسی!

3 ❤️

785695
2021-01-10 01:50:21 +0330 +0330

اینکه با چه مدرکی چه کاری داری مهم نیس چون خیلی ها هستن تو این مملکت که بدون مدرک و بدون تخصص مدیر اونم مدیران رده بالا هستن.
از اونجایی که کارت شناسایی رو دراورد و نشون داد به بعد داستان نوسان داشت ریتم یکنواختی نداشت و بالا و پایین میشد.
همونجایی که کارت رو در میاره و نشون میده یه جای سوال بوجود میاره، اصولا چه نیازیه که به یه غریبه تو اون وضعیت بخوای خودت رو معرفی کنی و اون تو اون وضعیت چجوری میتونی اصالت تو، نیت تو، و … در مورد تورو تایید یا تکذیب کنه ؟!
موفق باشی

1 ❤️

785731
2021-01-10 09:28:52 +0330 +0330

سوال :
آیا اینها که از این قبیل داستانهای باورنردنی و غیر عادی می نویسند از جایی حقوق می گیریند ؟ از کجا ؟
۱. صیهونیست جهانی
۲.کنفدراسیون راه شیری
۳.استکبار جهانی
۴. خنده وانه
جواب درست را به ۱۰۰۰۱۰۰۰۰ پیامک کنید و در قرعه کشی مسابقات بین المللی شرکت کنید . برنده ی این دوره از مسابقات صاحب یک عدد آفتابه خواهد شد .

3 ❤️

785743
2021-01-10 10:50:02 +0330 +0330

خیلی داستان خوبیه و می‌دونم پارت های بعدی با قدرت بیشتری می‌درخشه😁
هنوز برای قضاوت زوده!

2 ❤️

785745
2021-01-10 11:12:39 +0330 +0330

کسی ک بقول خودش دکتره تو خیابون قفل فرمونو برنمیداره فردین بازی در بیاره

1 ❤️

785754
2021-01-10 12:26:10 +0330 +0330

با وجودی که اصلا اهل داستان نیستم ولی این داستان خیلی خوب بود و کنجکاوم که ادامشو بخونمممم
اینکه هنوزززم غیرت هست حال خوبی به آدم میده😍😍😍
من که خیلی دوستداشتم قلمتون مانا😎💝

3 ❤️

785789
2021-01-10 19:28:54 +0330 +0330

شرط میبندم دختره رفته برات خرید یا صبحانه درست کرده

1 ❤️

785902
2021-01-11 12:07:55 +0330 +0330

عه ! حواسم نبود که چرت و پرت رو تو باید بگی همیشه بچه ، من باید حرف حساب بزنم ! 😂

0 ❤️

789249
2021-01-31 01:30:15 +0330 +0330

ادامش شاید جالب باشه اونم معلوم نیست…

0 ❤️