باز باران با ترانه (۲ و پایانی )

1399/10/22

...قسمت قبل

قلبم به تپش افتاد … ضربان قلبم و ضربه هایی که به سینه ام وارد میکرد رو به راحتی حس میکردم . رفتم سمت آشپزخونه !
+هووووووه … اینجایی تو ؟
_سلام آقا محمد . ببخشید که بی اجازه تون اومدم اینجا . صبح زود بیدار شدم , آشپزخونه یکم نامرتب بود . تمیزش کردم .
+صبح تو هم بخیر . نمیخواست به زحمت بیفتی . دیشب خوب خوابیدی ؟
_بله به لطف شما .
+بشین صبحانه بخوریم … اگر دوسداری , حالا بهم بگو ماجرای دیشب چی بود ؟
سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی شروع به تعریف کرد : وقتی بچه بودم , پدر و مادرم رو توی یه سانحه رانندگی از دست دادم … هرروز با خودم میگم کاش منم همراهشون بودم و از این زندگی راحت میشدم !
ناراحت شدم و برای شنیدن ادامه ی حرفش سراپاگوش بودم …
_عموم کفالت من رو گرفت و خانواده ی عموم , رسما خانواده ی جدید من بودن …
تا اینکه دوسال پیش عموم فوت کرد و من با زن عموم و پسرش یاسین که 17 سالش بود زندگی میکردم . بعد از مرگ عمو , سنگینی نگاه های شیما ( زن عمو ) رو احساس میکردم . بداخلاقی , طعنه ها و غر زدن های عمو هر روز بیشتر و بیشتر میشد و آزارم میداد . که دیشب وقتی از توی اتاقش غر غر می کرد , توهین هاش به اوج خودش رسید . یاسین هم طبق معمول پای کامپیوترش بود و سرگرم بازی …
بی سر و صدا و بدون اینکه کسی متوجه چیزی بشه , شال و کلاه کردم . سریع از اونجا زدم بیرون و شروع به قدم زدن کردم . هوا صاف بود . فکر نمیکردم بارون بگیره ولی یکم که از خونه دور شدم قطره های بارون , خیسیِ گونه هام رو بیشتر کرد… شاید دل آسمون هم , مث من گرفته بود … توی فکر و خیال بودم که با صدای بوق ماشین و متلک های اون پسره به خودم اومدم .
بقیه ی اتفاقات رو هم که خودتون در جریانید …
+متاسفم … ( اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم و سعی کردم حال ترانه رو هم عوض کنم )
غرق شده بودم توی دریای بی کران چشم های درشت و خوشگل ترانه , که صدای زنگ موبایل , تار و پود خیالم رو پاره کرد … ( لعنت به تلفنی که بدموقع زنگ بخوره …))))
+جانم علی ؟
علی : کی میای محمد جان ؟
+امروز یکمی دیر میام داداش . به خانوم عباسی بگو تایم های امروز من رو کنسل کنه .
علی : باشه داداش حتما . خداحافظ .


+ترانه بپوش بریم …
_کجا ؟؟؟
+جای بد نمیبرمت . لباس هات رو بپوش .
_ولی لباس هام خیس اند هنوز .
+اووووم … یه لحظه وایسا
از اتاق , سشوار و اتو آوردم …
+ببین چیکار میتونی بکنی با این ها … خشک کن لباس هات رو بعدش میریم .
_باشه چشم .
نیم ساعتی طول کشید تا حاضر بشه …
تا نصفه های مسیر ساکت بود و حرفی نمیزد … ولی کنجکاویش اجازه نداد تا موقع رسیدن صبرکنه .
_میشه بپرسم چرا به من کمک میکنی ؟
+فک کن دیوونم !
_دور از جون , فقط امیدوارم بتونم جبران کنم .
+نگران نباش . جبران میکنی ( با چشمک )
یکم ترس افتاد به جونش , چهره ی بانمکش , بامزه تر شده بود . چشم هاش برق میزد و دستای ظریفش , توی جیب لباسش بود .
+بفرمایید رسیدیم …
_اینجا که لباس فروشیه !!!
+آره خب … باید یه دستی به سر و وضعت بکشیم . بیا داخل .
به فروشنده که خانومِ یکی از دوستانم بود سلام کردم . تحویلم گرفت و از احوال خانواده پرسید .
ازش خواستم بهترین لباس هاشون رو به ترانه نشون بده و کمکش کنه بهترینشو انتخاب کنه .
+ترانه ! ( غرق تماشای لباس های جورواجورِ بوتیک بود )
_جان … ینی چیز " بله "
خندم گرفت …
هرچی میخوای , بدون توجه به قیمتش بردار …
_ولی آخه …
+گفتم بردار دیگه !
با متانت و آرامش مشغول انتخاب شد .
+من داخل ماشین منتظرم . خریدت که تموم شد صدام بزن بیام حساب کنم .
_بله چشم .

با صدای ضربه زدنش به شیشه ی ماشین , به خودم اومدم . چیزی که می دیدم , باور پذیر نبود … مثل قرص ماه شده بود !
+بشین توی ماشین تا من بیام .
خریدها رو حساب کردم و سوار ماشین شدم که راه بیفتم .
یکم مِن مِن کرد و با صدای نازک و دلنشینش گفت : ولی اینا خیلی گرون شد … چجوری باید جبران کنم ؟
با لبخند نگاهش کردم و جواب دادم : الان میریم یه جای خوب که تو هم بتونی جبران کنی !
_میشه واضحتر بگید ؟
+نوچ … صبرکن تا خودت ببینی .
دیگه چیزی نپرسید …

+خب خب آماده شو که رسیدیم … دنبالِ من بیا .
از پله ها می رفتم بالا و ترانه پشت سرم می اومد .
نگاهش کردم , دلهره توی چشم های مشکیش فریاد میزد .
کلید انداختم , در رو باز کردم . بیا داخل …

کلید انداختم و در رو باز کردم . بیا داخل …
سلام بچهاااا ! مهمون داریم .
بچهای دفتر : سلام آقای راد .
خانوم عباسی : به به چه خوب … حالا کی هست این مهمون عزیز ؟
به ترانه نگاه کردم و گفتم : بفرمایید داخل .
بعد از سلام و احوالپرسی با بچها ; ترانه رو به سمت اتاقم راهنمایی کردم .
+اینجا محل کار منه و دوستانی که دیدی هم , همکار و کارمند های من هستند . ما کار کنکور و مشاوره ی تحصیلی انجام میدیم .
_جای قشنگ و آرومی عه .
+مرسی … ببینم : تو به منشی بودن علاقه ای داری ؟
_منظورتون اینه که من منشیِ اینجا بشم ؟!؟!؟! ( با ذوق )
+آره خب … البته اگر خودت بخوای … وگرنه اجباری در کار نیست !
_ملووومه که میخوام . چی بهتر از این ؟؟؟ مرررسی واقعا ممنونم .
+شما می تونی از همین لحظه کارِت رو شروع کنی ! خرید های امروز هم , پیش پرداخت حقوقته . برای بیشتر آشنا شدن با محیط کارِ ما , می تونی از خانوم عباسی یا خانوم حاتمی کمک بگیری . بهشون بگو که استخدام شدی … راهنماییت میکنن تا جا بیفتی .
_مرررسی واقعا بی اندازه خوشحالم .
+میتونید کارِتون رو شروع کنید …
مشغول رسیدگی به کارهای خودم شدم . دوساعت بعد , صدای تق تق در اومد … با یه سینی کوچیک , که یه فنجان چای خوش عطر داخلش بود , وارد شد .
+شما چرا زحمت کشیدید ؟
_در برابر زحمات شما کاری نکردم ! با اجازتون من برم به کارهام برسم .
+صبر کن . بیا بشین … ترانه , تو جایی برای موندن داری ؟
_خب … راستش نه ! بجز زن عموم کسی رو ندارم !
+سوئیت بالای اینجا مبله است . خونه ی قبلیِ منه .
_واااای واقعااا ؟ ممنوووونم … ولی آقا محمد , پس خودتون چی ؟
+بعد از مهاجرت خانوادم , من توی اون خونه ای زندگی میکنم که دیشب دیدی ! تو هم می تونی توی این سوئیت ساکن شی .
_باز هم بابت این همه لطف تون متشکرم . هیچ وقت کمک هاتون رو فراموش نمی کنم .
با خوشحالی و انرژی مضاعف , از اتاق خارج شد .
عصر بچها رفتن . من مونده بودم و ترانه . سوئیت رو نشونش دادم و کلید دفتر و سوئیت رو بهش دادم .
صبح فردا , سعی کردم زودتر از بقیه برم دفتر و کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم .در رو که باز کردم , چشمم به ترانه افتاد . اولش جا خوردم . اون هم یه لحظه ترسید !
+چقد زود اومدی !
_عادت دارم زود بیدار شم . کارهام رو انجام دادم و اومدم سرکار که پرونده های به هم ریخته رو مرتب کنم .
ازش خوشم اومد … اصلا تنبل و بی حال نبود … برعکس " کاملا سختکوش و سحرخیز "
دفتر روزگار ورق می خورد و هر روز که می گذشت , ترانه چیزهای بیشتری از خودش نشون می داد و من بیشتر و بیشتر شیفته ی خانومی و وقار و زیباییش می شدم . احساسم بهش فرق کرده بود . تصمیمم رو به شکل جدی گرفتم . یک شب که سرحال بودم , با خانوادم تماس گرفتم : ( ویدئو کال )
+سلام مامان جان . چطوری ؟ بابا چطوره ؟ چخبرا …؟
_سلام شاه پسرم ! چه عجب حال ما رو پرسیدی شما !!!
+آخه قربونت برم , من که همیشه زنگ میزنم بهتون .
_حالا هرررچی … من مادرم . دلم واسه بچه ام تنگ میشه .
کم کم در جریان قرارشون دادم و قرار بر این شد که شخصا با ترانه صحبت کنم و بعد به مامان و بابا خبر بدم که برای رسمی کردن ازدواجمون و برگذاری جشن , از ایتالیا بیان .
فردا شب ترانه رو به یه رستوران شیک و آروم دعوت کردم .
توی رستوران دیدمش … صحبت کردیم و غذا سفارش دادیم !
قبل از اینکه گارسون شام رو بیاره , وقتی ترانه حواسش از من پرت شد , از توی جیبم , حلقه ای که واسش خریده بودم رو در آوردم و روبروش زانو زدم !
+با من ازدواج می کنی !؟
_وااااای ! چیییی !!! محمد , توووو …!!! من ؟؟؟
+آره … من و تو , ماااا …
توی چشم هاش , ذوق رو می دیدم .
حلقه رو دستش کردم …
+خیلی دوستتدارم !
_نمیدونم چی بگم واقعا … منم دوستتدارمممم .
ماجرای خانوادم و اینکه قراره بزودی به ایران بیان رو واسش گفتم .
شام خوردیم و رفتیم خونه ی من و تا نصفه شب , شوخی و بازی کردیم و هله هوله خوردیم !
با ترانه بودن اصلا خستگی نداشت …! تمام لذت و عشق بود .
چند روز باهم رفتیم بیرون ( شهربازی و پارک و رستوران و … ) . میخواستم یه مدت بگذره بعد به خانوادم اطلاع بدم که بیان .
هفته ی بعد برای ناهار دعوتش کردم خونم .
آیفون به صدا در اومد … خودش بود . دل توی دلم نبود !
حسابی به خودش رسیده بود و مثل همیشه خوشگل و دوسداشتنی بود ! مانتو و روسریش رو در آورد .
نشست و شروع به صحبت کردیم . صدای خوشگلش دلم رو به لرزه مینداخت !
+ترانم !
_جان دلم ؟
+امروز واست سوپرایز دارم هاااا دلبرررر !
_سوپرایززز ؟؟؟ اووووم چی هست حالا این سوپرایزتون آقاااا ! ( با لحن دلبرانه و شیرینِ خودش )
+دستت رو بده و چشم هات رو ببند !
بردمش سمت حمام …
+حالا می تونی چشم هات رو باز کنی !
یه وان پر از آب با گلبرگ های رز سرخ پرپر شده و شناور روی آب ! اسانس خوشبویِ رز فرانسوی , آدم رو مست می کرد !
+خانومم ! آب بازی دوستداری !؟
_اگررر آقامون پسرِ خوبی باشه و شیطونی نکنه باشه !
+قول نمیدم !
با خنده لباس هاش رو آروم از پوست سفید و نرم و خوشبوش در آوردم . اولین بار بود که تقریبا برهنه میدیدمش …
هیکلِ خوش تراش و ظریف و سفیدش , هوش از سر آدم می برد !
آبِ وان گرم بود و لذت زیادی داشت …
دست هاش رو گرفتم و زل زدم به چشم های درشتش ! آروم آروم سرم رو به صورتش نزدیک کردم . گرمیِ نفس هاش رو با گونه هام احساس می کردم ! همونجور که چشم هام به چشم هاش گره خورده بود , شیرینی لبش رو برای اولین بار چشیدم ! گرمای لبش , آتش درونم رو شعله ور می کرد ! گردن و گوشش رو لمس و نوازش میکردم . دست هاش پشتِ کمرم بود و چسبیده بودیم به هم … انگار که هیچ چیزی نتونه از هم جدامون کنه ! سینه های خوش فرمش از زیر لباس زیر هم , دیوانه کننده بود … خودنماییِ سینه هاش , عجیب تحریکم می کرد . سینه هاش رو با دست گرفتم … تشنه بودم " تشنه ی وجودش " . دستمو بردم سمت کمرش که سوتینش رو باز کنم …
دستم رو بردم سمت کمرش تا سوتینش رو بازکنم , که با صدای آیفون میخکوب شدم ! صداش مثل آب یخی بود که بر پیکره ام ریخته شده باشه … قرار نبود کسی بیاد !
پاشدم و لخت رفتم سمت آیفون . چیزی که می دیدم رو باور نمیکردم ! مااامااان بااابااا !!!
+ترااانه زود باش لباس هات رو بپوووش .
سعی کردم با خونسریِ تمام جواب بدم ! اِهِم اِهِم …
+بله !؟
مامان : سلام عزیزم . باز کن .
+مامان سلااام … چه بی خبررر !!! کی رسیدین !
مامان : در رو باز کن حالا تا بیایم بالا … میگم واست .
یکمی معطل کردم تا ترانه آماده شه ! در رو باز کردم و خودم هم به سرعت لباس هام رو پوشیدم .
بعد از باز کردن در ورودی سالن , نمیدونستم از دیدنِ مامان بابام خوشحال باشم یا ناراحت !!!
شوکه بودم . از دیدن ترانه جا خوردند !
مامان : فکر کنم بد موقع رسیدیم !
+نه اصلا ! ( ! آرههه … خیلیییی بدموقع ! ) … فقط خیلی یهویی و بی خبر اومدید .
مامان : خواستم زودتر سلیقه ی پسر یکی یدونه ام رو ببینم . به تو هم نگفتیم میایم که غافلگیر شی !
چقدررر خوووب … واقعا خوشحال شدم . ( !!! ارواح عمم !!! )
ترانه رو به پدر مادرم معرفی کردم . همه چیز داشت خوب پیش می رفت که بابا گفت : من میرم یه دوش بگیرم .
سرررریع گفتم نه نه اصلااااا … ناهارم می سوزه . الان هم آب گرم کن خاموشه و آب سرده .
حواسشون که از من پرت شد , اوضاع حمام رو درست کردم … یه نفس راحت کشیدم !
چند روز گذشت . خانوادم و ترانه بیشتر آشنا شدن و مامان هم ترانه رو پسندیده بود !
کار های مراسم انجام شد و یه جشن خودمونی و جمع و جور گرفتیم . بعد از رفتن مهمون ها , مامان و بابا به سوئیت بالای دفتر رفتن که قبلا دست ترانه بود . قرار بود هفته ی آینده هم برگردن ایتالیا .
رفتم دوش گرفتم و بدنم رو شستم . دلم ضعف می رفت برای بدست آوردن هرچه سریعترِ عروس آرزوهام .
ترانه هم رفت حمام تا خودش رو آماده کنه .
با حوله ی کوتاهِ قرمزش اومد بیرون و لبه ی تخت نشست !
احساس خوشبخت ترین مرد زمین رو داشتم . در رو بستم , انگشتم رو روی لبش حرکت دادم و روبروش زانو زدم …
گرمای نفس هاش و زیبایی صورت و بدنش , دلم رو آشوب می کرد !
خوابوندمش روی تخت و شروع کردم به خوردنش …
ازش سیر نمی شدم . گردنش , لب هاش , گوش هاش و زیر گلوش …
از طرفی نمیخواستم دست از خوردنش بکشم و از طرفِ دیگه , دوست داشتم بدنش رو فتح کنم !
بلندش کردم . حوله اش رو باز کردم و با تمام وجود به آغوش کشیدمش …
با تررررس از خواااب پریدم …
بابا پاشو … باباااا . بابا جونم پاشو مدرسم دیر شد هااا . دخترم بالای سرم ایستاده بود و سعی داشت بیدارم کنه !
بدنم یخ کرد و قلبم تند تند میزد . باورکردنی نبود که همه اش رو توی خواب میدیدم !
تمام خاطراتِ 10 سال پیشِ زندگیم رو , در عرض کمتر از چندساعت , توی خواب دیده بودم ! احساسِ خوبِ بدی داشتم … یه پارادوکس به تمام معنا !
سلام کردم و صبحانه خوردم و دخترم رو به مدرسه رسوندم . قرار بود بعدش برم مطب .
منصرف شدم … یه دسته گل خریدم و برگشتم خونه !
در رو بستم .
_محمدم … تویی !!!؟؟؟
+آره عزیزم .
_چیزی جا گذاشتی ؟
+آره …
دنبال ترانه بودم , دیدم داخل آشپرخونست . از پشت بغلش کردم .
_چی گذاشتی ؟
+قلبمووو … تو سینه ی خانومم !
_دیوووونه !
+دیوونتم دیگه …
با زبونش گردنش رو نوازش میکردم و با دست پهلوهاش رو گرفته بودم . روشو برگردوند . بی اراده لبش رو به دندون کشیدم و دیوانه وار می بوسیدمش ! بعد از چند دقیقه عشقبازی , دست انداختم زیر زانوهاش و پشت کمرش . بردمش روی تخت …
از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم ! دستم رو گرفت و کشید سمت خودش . همونطور که لبش رو می بوسیدم , شروع کردم به در آوردن لباس هاش . هنوز هم به همون زیبایی و لطیفی بود . عطر بدنش , آتشم رو شعله ور میکرد . سینه های خوش فرمش رو با دست فشار می دادم . سرم رو بردم بین سینه هاش و شروع کردم به بوسیدن و مکیدن سینه هاش . نوک سینه ها آروم گاز می گرفتم . شهوت رو از چشم هاش می خوندم ! کمر و پهاوهاش رو با دستم نوازش می کردم . آماده بودم برای یکی شدن با فرشته ی زمینیم . پیراهن و شلوارم رو در آوردم . شلوار چسبانش رو پایین کشیدم و از روی شورت , شروع کردم به چشیدن عصاره ی بدنش .
کاملا خیس و شهوت برانگیز بود …
بعد از چند دقیقه بازی و بوسیدن و خوردن کسش , شورتش رو کامل در آوردم . جلوش وایسادم . ترانه روی زانو هاش نشست و شروع به خوردن کرد .
با بوسه و زبون زدن به کیرم دیوونم می کرد . میدونست خوشم میاد . با تخم ها و کیرم بازی میکرد و میخوردشون . دستش دور کیرم حلقه شده بود و کیرم رو توی دهنش حرکت میداد درحالی که چشم هامون به هم گره خورده بود …
طولی نکشید که با صدای خمار و شهوتناکش گفت : محمدم !
+جان دلم ؟
_می خوامت … می خوام با تمام وجود توی خودم حست کنم .
خوابوندمش روی تخت و خیمه زدم روش .
صدای نفس زدنمون , فضا رو پر کرده بود . شیرینیِ اون لحظات غیرقابل وصفه …
کیرم رو روی کسش گذاشتم و با حوصله و آروم آروم فشار دادم داخل . رون های سفید و جذابش حسابی تحریکم میکرد .
با آهی که کشید , متوجهِ لذت بردنش شدم . شروع کردم به تلنبه زدن …تلنبه های آروم اما سرشار از لذتِ غیرقابلِ وصف .
ریتم نفس هامون تند و تندتر میشد و سرعتمون هم بیشتر شده بود .
با تمام وجود حسش میکردم . انگار تک تک سلول های بدنم داشتند لذت می بردند .
لدنش لرزید و داغ تر از قبل شد حسِ خوبِ رضایت رو توی چشم هاش می دیدم . چیزی نمونده بود که خودم هم ارضا بشم . ضرباتم رو سریعتر و محکمتر کردم . داغی و تنگیِ کسش محشر بود . ضربه ی آخر رو زدم و داخل کسش ارضا شدم . با همون حال روی ترانه ولو شدم … قربون صدقش رفتم و ازش تشکر کردم .
+عزیزم پاشو بریم حمام . می خوام خودم بشورمت .
_بدنِ خیس از عرقش رو شستم . لباس پوشیدیم . با لذت و عشق به همسرم نگاه می کردم و از داشتنش بی انداره خوشحال بودم .
عقربه های ساعت , خبر از تعطیل شدنِ مدرسه ی باران می داد !
لباس پوشیدم و رفتم دنبال دخترم …

" پایان "

نوشته: GLADIATOR

نوشته: GLADIATOR


👍 23
👎 7
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

785806
2021-01-11 00:24:04 +0330 +0330

اروتیکشو حذف کنی کانال یک میخرتش!

7 ❤️

785837
2021-01-11 00:59:59 +0330 +0330

عالی و سکسی

0 ❤️

785853
2021-01-11 01:57:13 +0330 +0330

گلادیاتور اول از همه بابت زمانی که گذاشتی و زحمتی که کشیدی بهت خسته نباشید میگم.
خوب من قسمت قبل رو هم خوندم، این قسمت رو هم تا جایی که صحبت از وان حمام و دراوردن لباس ها … بود خوندم.
بنظرم خیلی سریع جلو رفتی اتفاقات یه مقدار غیر واقعی بنظر میرسن وقتی اینقد سریع جلو میری.
کانکشن برقرار کردن با این سرعت حداقل واسه من یکم سخته، انتظار داشتم اتفاقات جور دیگه ای باشه، اما همه چی یهو از اون شب سرد و تاریک به یه روشنایی خیلی زیادی رسید که نورش چشم آدم و میزنه.
شاید یجور پارادوکس.
در هر صورت بهت خسته نباشید میگم مجدد.

2 ❤️

785865
2021-01-11 02:45:44 +0330 +0330

به امید داستان های بیشتر از شما

1 ❤️

785882
2021-01-11 08:30:28 +0330 +0330

تحریم شدی .

به علت بی احترامی هایی که در جواب دوستان و من در قسمت قبلی داستانت دادی .
پارسال همین موقع ها یه ممد بود که ازین کارا کرد و تحریم شد . از قدیمی تر ها بپرسی میگن داستانش رو .
و من الله توفیق

0 ❤️

785908
2021-01-11 13:51:30 +0330 +0330

خیلی جالب بود

1 ❤️

785955
2021-01-11 23:54:50 +0330 +0330

منم یبار لب خیابون پنچر کردم،یه آقایی کنارم نگر داشت پیاده شد،فکر کردم مثل فیلما میاد پنچری ماشینو میگیره،شروع کرد به چک کردنو اینا یهو گفت نه این کار من نیستو رفت،وقتی داداشم بهم رسید متوجه شدم پسره ی کونی وقتی حواسم نبوده زده دو تا چرخ دیگه رو با چاقو جر داده:/
هنوزم توو خیابون یکیو میبینم که شبیهشه سریع گارد میگیرم که جرش بدم
اما خوش شانس بوده که هنو ندیدمش

خلاصه که این شروورا جاش توو داستانام نیست

1 ❤️

786108
2021-01-12 14:21:07 +0330 +0330

اه ی لحظه فک کردم میخای بگی مرده دپرس شدم ولی ن خدارو سکر ب خیر گذشت 👍 لایک

1 ❤️