بالماسکه

1400/09/20

نگاه کنجکاوش رو به سالن بزرگی که با لوسترهای مجللی تزئین شده بود انداخت.
سرامیک های رنگی‌ که نمای زیبایی به سالن داده بود رو از نظر گذروند.
اطراف سالن، میزهای دو یا چهارنفره چیده شده بود و جمعیت کمی صندلی ها رو اِشغال کرده بودن. اکثر جمعیت وسط سالن بی هدف قدم میزدن…
تاحد زیادی مشغول زیر و رو کردن فضای سالن شده بود، انقدری که صدای موسیقی آرومی که فضای سالن رو پر کرده بود نمی شنید، موسیقیِ سنگینی که دلهره آور بود.
ماسک خرگوشی رو روی صورتش گذاشت.
دیدن اطراف با ماسکی که فقط دوتا سوراخ به جای چشم درش تعبیه شده بود براش سخت بود. اما کم کم به شرایط عادت کرد.
وسط جمعیت قدم گذاشت و حالا اون جزئی از آدم هایی شده بود که بی هدف درهم می لولیدن.
بعضی ها که صمیمی تر بودن مشغول صحبت کردن با همدیگه بودن، چند نفری هم سرگرم رقص دونفره بودن.
نمیتونست کسی رو بشناسه، چون تک تک آدم های اون سالن ماسک های متفاوت و عجیب غریبی به چهره زده بودن.
غرق در افکار خودش بود که با تنه ی محکمی که بهش برخورد تعادلش رو از دست داد و کم مونده بود که زمین بخوره.
صدای گرمی به گوشش رسید: ببخشید خانوم، چیزیتون که نشد؟
خودش رو جمع و جور کرد و لبخند زد و جواب داد: نه مشکلی نیست.
در مقابلش مرد بلند قدی رو دید که کت و شلوار سفیدی به تن داشت، کروات راه راه قرمز و سفید و موهای براق مرد و البته ماسکی که شبیه به یک روباه بود و تا پشت لب های مرد رو پوشونده بود.
مرد بهش نزدیک شد و دستش رو گرفت و به لب هاش نزدیک کرد و آروم پشت دستش رو بوسید.
لب های گرم مرد و بوسه ی غیر منتظره ای که پشت دستش نشسته بود، جریان سردی رو در بدنش به راه انداخت.
-فربد هستم بانو، از آشناییتون خوشبختم.
چندثانیه سکوت بین اون دونفر حکمفرما شد و در نهایت لبخندی زد و در جواب گفت: ساره هستم…

  • افتخار یک رقص دونفره رو‌ میدید؟!
    انتظار چنین درخواستی رو نداشت… یک لحظه کپ‌ کرد و برای جواب دادن شک داشت.
    وقتی که سکوتش طولانی تر شد، حالا اون‌ مرد جوان که خودش رو فربد معرفی کرده بود، دوباره درخواستش رو‌تکرار کرد و این بار آخر‌ حرفش از واژه ی “خواهش می کنم” استفاده کرد.
    خودش هم متوجه نشده بود که در تمام این‌مدت فربد دستای ظریفش رو گرفته و فاصله ی بینشون به حدی کم شده بود که میتونستن گرمای تن همدیگه رو حس کنن.
    دستپاچه شد، نمیخواست برقصه ولی برخلاف میل باطنیش بریده بریده گفت: ب…بله…
    همین جواب مثبت نصف و نیمه کافی بود که فربد دستاش رو دور کمرش حلقه کنه و با حرکات موزون اون رو به وسط سالن ببره.
    خیلی رقاص ماهری نبود و سعی میکرد حرکاتش رو بعد از فربد انجام بده.
    در حقیقت هرکاری که فربد انجام میداد رو تقلید می کرد.
    اما بازهم نمی تونست نابلد بودنش رو پنهان کنه…
    حرکاتش آمیخته با لرزش و انقباض ماهیچه هاش بود.
    این‌رو فربد هم‌ متوجه شده بود به همین خاطر سعی می کرد حرکات رو آروم انجام بده که ساره قاطی نکنه و بتونه باهاش همکاری کنه.
    فربد دست ساره رو بالا برد و با چرخش مچ دستش به ساره فهموند که حالا زمان اینه که بچرخه…
    دخترک‌ با همون‌حرکات ناشیانه چرخی زد و به محض تموم شدن چرخشش سینه به سینه ی فربد شد.
    فربد سینه اش رو به سینه ی ساره چسبوند و سرش رو نزدیک لب ساره برد…
    -میدونستی روباه ها عاشق خرگوشن؟!
    کنایه ی فربد با اینکه بامزه بود اما به دل ساره ننشست. جوابی نداد و سعی کرد از فربد فاصله بگیره.
    اما دستای قدرتمند فربد مانع از حرکت ساره میشد…
    حالا دیگه کاملا ساره رو درآغوش گرفته بود و رقص دونفره ی اونها بیشتر شبیه به یک پیشنوازی برای شروع معاشقه بود.
    ساره نگاه های سنگین جمعیت رو روی خودش حس می‌کرد و این آزارش می داد.
    نه ساره و نه فربد، هیچکدوم متوجه نبودن که حالا تنها زوجی هستند که وسط سالن خودشون رو به زیر و بم موسیقی سپردن و درحال رقص هستن.
    جمعیت همگی دور اونها حلقه زده بودن و با نگاه های خیره به اونها چشم دوخته بودن.
    موسیقی اوج‌گرفته بود و فربد حرکاتش تندتر شده بود.
    ساره هم ماهرانه تر چرخ می زد و درنهایت با پایان‌موسیقی، فربد روی ساره نیم خیز شده بود و با دستش کمر ساره رو گرفته بود.
    صدای تشویق جمعیت بلند شده بود و فربد ساره رو بلند کرد و دوباره دستش رو بوسید.
    بدون اینکه حرفی بزنه از ساره دور شد و لابه لای جمعیت گم شد.
    ساره هنوز مات و مبهوت بود و باورش نشده بود که همچین کاری کرده.
    سعی کرد خودش رو پیدا کنه، خودش رو به اولین‌ میز خالی رسوند و روی صندلی ولو شد.
    نمیخواست کسی مزاحمش بشه. ذهنش درگیر فربد بود و حس ناشناسی که آزارش میداد ذهن دخترک رو دربرگرفته بود.
    فکرای پریشونی داشت و حتی رغبت نمی کرد به لیوان بلندی که تا نصفه درش مشروب سرخ رنگی ریخته شده بود دست بزنه.
  • مضطرب به نظر میرسی خوشگله.
    سرش رو بالا آورد و با دیدن جوونی که کت و شلوار خاکستری رنگی تن کرده بود و ماسک ساده ای به چهره داشت مواجه شد.
    پسر جوون ادامه داد: رقصت بی نظیر بود. پیچ و خم بدنت موقع رقص تحسین برانگیز بود، انگار سالهاست رقصنده ای.
    ساره از این تعریف خنده اش گرفته بود. چون‌ مطمئنا اون پسر جوون هم میدونست که ساره رقاص ماهری نیست و فقط برای دلبری یا باز کردن سر صحبت چنین دروغی رو گفته.
    -اجازه هست بشینم؟!
    ساره کماکان جوابی رو نداشت که بده ولی پسرجوون که خودش رو بردیا معرفی کرده بود با پررویی کنارش نشست.
    وراجی های بردیا که از هر دری صحبت می کرد کم کم حوصله ی ساره رو داشت سر می برد.
    ساره خواست یه جوری به پسر بفهمونه حرفایی که میزنه براش مهم نیست.
    پرسید: اون پسری رو که با من رقصید میشناسی؟!
    بردیا انتظار چنین سوالی رو نداشت و انگار جا خورده بود، احساس وارفتگی داشت و با صدایی که مشخص بود توی ذوقش خورده جواب داد: فربد رو میگی؟
    آره میشناسم، پایه ثابت مهمونیاس…یه بچه پولدارِ هَول دخترا که چشمش به همه هست.
    ساره لبخندی زد و بلند شد. آروم گفت: از آشنایی باهات خوشبختم‌ و بدون حرف اضافه و بدون توجه به نگاه خیره ی بردیا ازش دور شد…
    بی هوا توی سالن بزرگ چرخ میزد و با چشماش دنبال یه جوون بلند قد با ماسک روباه گشت. چندنفری ماسک روباه زده بودن ولی هیچکدوم آدم مدنظرش نبودن.
    قدم زنان به راه پله ای که با فرش قرمز تزئین شده بود رسید. حفاظ طلایی دوطرف راه پله به چشم میخورد. تعداد پله ها زیاد بود شاید بیشتر از ۳۰تا پله…
    پله ها به دالان بزرگی که دایره شکل طبقه ی بالارو شکل داده بود منتهی میشدن.
    اتاق های زیادی طبقه ی بالا وجود داشتن و رفت و آمد اونجا به اندازه ی طبقه ی زیر نبود، اما بازهم تَک و توک آدمایی بودن که اونجا پرسه میزدن.
    ساره چند قدم به عقب برداشت و یکباره احساس کرد که از پشت به جسمی برخورد کرده.
    برگشت و با دیدن جوونی که نقاب روباه به چهره داشت، عرق سردی روی پیشونیش نشست.
    صدای خنده ی جوون بلند شد و گفت: اِنگار قسمت مارو تو این مهمونی نوشتن.
    ساره این بار با اعتماد به نفس بیشتری رفتار کرد. به فربد خیره شد و لبخند زد.
    فربد دستاش رو دور کمر ساره انداخت و لب هاش رو نزدیک‌ گردن ساره برد و دم گوشش گفت: مایلی قدم بزنیم؟؟
    ساره شونه ای بالا انداخت، این بار تردید کمتری برای بودن با فربد داشت.
    دستش رو توی دست فربد گذاشت و قدم زنان پله ها رو بالا رفتن…

سارا کاملا خودش رو در اختیار پسری که حالا از فرط لذت داشت نعره میزد گذاشته بود.
اندام موزون سارا، کمری باریک که روی رون های تپلش سوار شده بود. پوست سفید و سینه های درشتی که بی رحمانه اسیر دستمالی دست های پسر شده بودن.
سارا مدام آه می کشید، آهی از سر لذت یا هوس، آهی که از اعماق وجودش بیرون می زد. وجودی که سرشار از حس شهوت شده بود.
لب پایینش رو بین دندونای سفیدش گذاشت و زیر لب گفت: فربد، محکمتر عشق من.
پسری که فربد نام داشت، با شنیدن این نجوای شهوت برانگیز وحشیانه کمر دختر رو گرفت و با تمام وجود کیرش رو داخل کُس داغی فرو برد که با هر تلمبه انگار میخواست قورتش بده.
سارا ملحفه ی سفید رو چنگ میزد و چشماش کاملا خمار شده بود.
فربد هربار محکم روی باسن سارا سیلی میزد، بعد از هر سیلی لرزش دیوانه کننده ای باسن سارا رو تسخیر میکرد. لرزشی که دیوانگی فربد رو به اوج خودش میرسوند.
رد سرخ شده ی دستای فربد روی اون پوست سفید، تضاد بود‌‌… تضادی مثل یک نقطه ی قرمز وسط صفحه ی سفید.
فربد نفس نفس میزد، بدون اینکه آلتش رو در بیاره سارا رو چرخوند. حالا این سارا بود که سوار فربده شده بود.
سینه های گرد و سفت شده ی سارارو توی دستاش گرفت، سرش رو وسط سینه های دختر گذاشت و عمیق و پر از شهوت بو کشید.
حالا نوبت سارا بود که دلبری کنه‌. کمرش رو پیچ و تاب میداد، به عقب… به جلو…
موجی که از این حرکت ایجاد می شد از باسن تا زیر گردن سارا امتداد داشت.
دستاش رو دو طرف سر فربد ستون کرده بود و لبش رو گاهی به لبای فربد می چسبوند، زبونش رو داخل دهن فربد می کرد و چالاک اون رو داخل دهنش می چرخوند.
سارا با شدت بیشتری آه و ناله می کرد.
دستاش رو از پشت به باسنش رسوند. اونهارو چنگ زد، باسنش رو گرفت و دستاش رو خلاف جهت همدیگه از هم فاصله داد.
این باعث شد تمامی حجم آلت فربد رو در وجود خودش حس کنه.
با اینکار فربد به اوج جنون رسیده بود. عمیق نفس می کشید و عرق داغی از پیشونیش به پایین سُر می خورد.
سارا سرش رو بالا برد و نگاهش به لوستر کوچیک سقف خورد.
پسر دستاش رو به گردن سارا رسوند و محکم گردنش رو گرفت و با یک حرکت سارا رو به خودش چسبوند.
دستاش رو دور گردن سارا انداخت و لباش رو با لبای اون قاطی کرد.
محکم تلمبه میزد و باهر تلمبه صدایی که حاصل برخورد آلت فربد با کُس خیس سارا بود توی اتاق پر میشد… صدایی مثل شالاپ و شلوپی که چکمه های یه بچه ی خردسال حین دویدن روی گل و آب ایجاد می کرد.
سارا دستاش رو توی موهای لَخت و پرپشتش فرو برد و اونهارو رو به بالا گرفت.
روی فربد بالا و پایین می شد و سینه های درشتش هم مثل توپ بسکتبال بالا و پایین می شدن.
سارا جیغ کشید، جیغ کشید و بی حال خودش رو روی فربد انداخت، اون حالا ارضا شده بود، اما فربد همچنان با شدت مشغول تلمبه زدن بود…
چند دقیقه ی بعد از ته دل آه کِشدار و بلندی کشید و از حرکت ایستاد.
چند دقیقه در همون حالت روی هم دراز کشیده بودن.
سارا با بی حالی بلند شد و روی تخت نشست، لب های فربد که نیم خیز شده بود رو بوسید و دستی به موهای خودش کشید.
فربد ساکت بود و لبخندی به لب داشت.
سارا از تخت پایین اومد و شورت توری قرمزش رو برداشت، با زحمت اون رو بالا کشید و مرتبش کرد، دنبال سوتینش گشت که با صدای فربد تمرکزش به هم ریخت.
-کجا؟! هنوز تموم نشده.
-دیوونه نشو من دیگه نمی تونم، نکنه تو بازم…
حرف سارا تموم نشده بود که فربد وسط حرفش پرید و گفت: من که نه، ولی بقیه میخوان.
بعد از این حرف خندید و چشمکی به سارا انداخت.
سارا متوجه حرف فربد نشده بود، سری تکون داد و با گفتن کلمه ی “مسخره” دوباره رفت و دنبال سوتینش گشت.
بالاخره پیداش کرد. اون رو از روی زمین برداشت و همین که خواست بلند بشه صدای چرخش دستگیره ی در اِنگار تیری بود که وسط قلبش شلیک شد.
هاج و واج به چارچوب در خیره شد…
فربد خونسرد روی تخت ولو شده بود و شاسی فندکش رو پایین کشید و سیگار بین لبش رو روشن کرد.
سارا از چیزی که می دید تا مرز زهره ترک شدن پیش رفت.
دو پسر جوون بلند قد که لخت، آلت های خودشون رو توی دست گرفته بودن تو چارچوب در داشتن به سارا لبخند میزدن.
لبخند مشمئز کننده ای که حال سارا رو به هم میزد.
فربد از روی تخت پایین پرید و گفت: خب بچه ها، این خانوم خوشگله ی سکسی خیلی داغه. من که راضیم ازش، نوش جونتون.
سارا انگار به زمین دوخته شده بود. قدرت انجام هیج کاری رو نداشت. هنوز درک شرایط براش غیر ممکن بود. زبونش بند اومده بود، تنش یخ کرده بود و رنگش به سفیدی گچ شده بود.
دو پسر جوون حالا دوطرف دختر بیچاره رو احاطه کرده بودن و فربد از اتاق خارج شده بود.
اون دو نفر به سارا نزدیک شدن، یک نفر از پشت و یک نفر از جلو، هردو خودشون رو به سارا چسبوندن و با لب های داغشون گردن سارا رو میک زدن.
سارا بی صدا اشک میریخت، می دونست که هیچ کاری ازش برنمیاد، حتی توان دفاع کردن از خودش رو هم نداشت.
دستای طماع اون دونفر ذره به ذره ی تن سارا رو لمس میکردن.
باسنش رو محکم سیلی زدن، چنگ‌زدن، مثل بچه های شیرخواره به جون سینه هاش افتادن. یه نفر روی تخت نشست و اون یکی سارا رو گرفت و هل داد توی بغل دوستش…
حالا اون دونفر مثل دوتا کفتار درحال ارتزاق از سارا بودن…
و سارایی که گاهی التماس می کرد، گاهی ساکت می شد… اما مدام اشک میریخت.


ساره مات و مبهوت ایستاده بود، میخواست جیغ بزنه ولی زبونش سنگین شده بود.
دستای لرزونش رو به گوشاش چسبوند با تقلای زیاد بالاخره جیغ کشید.
سروصدای ساره، پدر و مادرش رو به طبقه ی بالا کشوند.
سراسیمه توی چارچوب در ظاهر شدن، به ساره نگاه کردن و درنهایت اونها هم از دیدن چیزی که جلوی چشمشون بود خشکشون زد.
مادر ساره شیون کنان به داخل اتاق رفت و پدر هم روی دو زانوش خم شد.
وسط اتاق جسد بی جون سارا، خواهر بزرگتر ساره افتاده بود.
کنار دستش یه جعبه ی قرص خالی شده بود.
از دهنش کف بیرون زده بود و چشماش کاملا سفید شده بود.
مادر، سارا رو به آغوش کشید. هق هق زد.
ساره، موهای خودش رو چنگ می زد و پدرهم حالش اصلا تعریفی نداشت.
هرسه نفر یک سوال بزرگ توی ذهنشون بود. اینکه چرا؟ چه چیزی باعث شده سارا، دختری که اینهمه سرزنده و عاشق زندگیش بود دست به همچین کاری بزنه؟!
چند روز بعد از اون ماجرا سارا بالاخره توی بیمارستان از دنیا رفت، مراسم خاکسپاری انجام شد و تو خونه ی غمزده ی سارا هرچیزی پیدا می شد جز لبخند و شادی.
ساره گوشی سارا رو نگه داشته بود. با اینکه سارا ۴ سال ازش بزرگتر بود اما رابطه ی اون دو نفر چیزی فراتر از یک رابطه ی خواهرانه ی ساده بود.
سارا همدم، پشتیبان و بهترین دوست خواهر کوچیکترش بود، جای تعجبی نبود که از این اتفاق بیشترین ضربه رو ساره می خورد.
چند روز بعد، زمانی که هیاهوی مرگ سارا خوابید، یک شب ساره سری به گوشی خواهرش زد…
به ذهنش فشار آورد که رمز گوشی رو به خاطر بیاره…
چند بار اعداد و حروف مختلف رو امتحان کرد و در نهایت یاد تاریخ تولد سارا افتاد، برای آخرین شانس اون روهم امتحان کرد و در نهایت صفحه ی قفل موبایل باز شد.
ساره کنجکاو بود، کنجاوی برای فهمیدن اونچه که مثل یک معما داشت آزارش میداد. معمای خودکشی سارا…
هیجان زیادی داشت و با دستای لرزونش گوشی خواهرش رو زیر و رو کرد.
به قسمت چت های گوشی رفت و با دیدن مخاطبی به اسم “فربد” کنجکاویش بیشتر شد.
متعجب بود که چرا سارا هیچ حرفی از این اسم بهش نزده؟!
سارا با اینکه عاشق خواهرش بود اما دهن قرصی داشت و هرچیزی رو لو نمی داد.
با عجله وارد چت های اون دو نفر شد. چندین پیام آخر فقط از طرف سارا بود.
فربد پیام هارو خونده بود ولی جوابی نداده بود.
“نامرد حرومزاده چرا بهم خیانت کردی؟!
“هیچوقت حلالت نمی کنم، بی شرف من به تو اعتماد کرده بودم…”
" مطمئن باش آه من دامنتو میگیره”
“خودمو میکشم، بخدا خودم رو میکشم”
“تو منو از یه دختر ساده به یک هرزه تبدیل کردی حرومزاده”
“میخوام بدونم چجوری با عذاب وجدانت سر می کنی؟ اصلا وجدانیم داری؟ پسری که اعتماد یه دخترو نابود میکنه و راضی میشه کسی که فریبش داده به زور با چند نفر دیگه بخوابه…”
ساره هنگام خوندن پیام های سارا، حسی توام با خشم و نفرت نسبت به فربد در وجودش زبونه کشید.
عکس های پروفایل فربد رو چک کرد…
عکس های پروفایل فربد اکثرا عکس روباه بود. ادیت های حرفه ای از عکس های روباه ها.
تنها یک تصویر از خود فربد وجود داشت. یه عکس که فربد به ماشینی تکیه داده بود، عینک دودی زده بود و تیشرت سفیدی تنش بود.
اینکه فربد چه بلایی سر سارا آورده، حدس زدنش با توجه به پیام های آخر سارا به فربد، برای ساره کار سختی نبود.
حالا دیگه اون مطمئن شده بود سارا بخاطر نامردی فربد خودکشی کرده و قاتل سارا اون قرص ها نبودن… فقط فربد بود…فربد. اسمی که ساره مدام زیر لب تکرارش می کرد.
اسمی که با تکرارش آتیش انتقام در ساره شعله ور می شد.
از اون روز ساره تصمیم گرفت بالاخره انتقام خواهرش رو از اون موجود پست فطرت بگیره.
از این ماجرا به کسی چیزی نگفت… اما مدت زیادی رو دنبال سرنخی از فربد بود.
چندباری میخواست به شماره ی فربد که از توی گوشی سارا گیرآورده بود پیام بده و از این راه وارد زندگیش بشه ولی می ترسید که فربد دستش رو بخونه.
بالاخره از طریق یکی از دوستانش خیلی اتفاقی فهمید که هرچند وقت یک بار مهمونی هایی به اسم بالماسکه هربار تو خونه ی یکی برگزار میشه. اعضای ثابت اون مهمونیا چند پسر و چند دختر بودن که در واقع لیدر مهمونیا بودن. فربد هم یکی از اون آدم ها بود.
تنها مشکل ساره این بود که این مهمونیا مخفیانه برگزار می شد و تمامی مهمونا باید کارت دعوت خصوصی از طرف یگی از لیدرها داشته باشن.
با اصرار ساره، از طریق هانیه دوستش که دوست دختر بردیا یکی دیگه از لیدرهای گروه بود. یک کارت دعوت هم برای مهمونی بعدی برای ساره رزرو شد.
ساره مطمئن بود که می تونه فربد رو توی مهمونی ببینه و فقط منتظر یک فرصت بود که زهرش رو بریزه.
اون خوب می دونست که همچین مهمونی هایی از یک زمان به بعدش همه چیز روال عادیش رو از دست میده. زمانی که همگی مست میشن و هرکسی توی عالم خودش غرق میشه.
شب مهمونی آرایش غلیظی کرد، بهترین لباسش رو پوشید. از آینه ی قدی اتاقش نگاهی به خوش انداخت و خودش رو برانداز کرد.
این بهترین حالت اون بود… چشمای درشت و پوست شفاف، لب های سرخ و موهایی که تا پشت کمرش می رسید. دختر زیبایی که می تونست چشم هر پسری رو توی مهمونی به اندام و زیبایی های خودش خیره کنه.
به طرف میز آرایشش رفت، وسایلش رو زیر و رو کرد…
یک ماسک خرگوشی که تا زیر دماغ باریک و خوشفرمش کشیده می شد رو برداشت. تیغ تیزی رو هم برداشت و خیلی آروم با احتیاط اون رو زیر گل سری که برای مرتب کردن موهاش استفاده کرده بود قایم کرد.

حالا اون وارد مهمونی شده بود و با چشمای کنجکاو دنبال یک نفر می گشت…


صدای موسیقی هنوز به گوش می رسید. پشت این در و دیوارهای اتاق، خفیف بود ولی بازم می شد شنیدش.
اُتاق نیمه تاریکی که با نور چند آباژور کوچیک روشن شده بود.
گوشه ی اتاق یه تخت دو نفره یک میز آرایش قرار داشت.
صدای ناله ی بریده بریده ی دختری که دستاش رو دوطرف سر پسری انداخته بود که بیشتر از هرچیزی ازش متنفر بود.
فربد ساره رو روی میز آرایش گذاشته بود و دستاش رو زیر زانوهای اون گذاشته بود و بالا آورده بود.
ساره دستاش رو روی گردن فربد می کشید و موذیانه لبخند می زد.
فربد کم کم داغ شده بود، حرکاتش تند شده بود.
سرگرم زبون کشیدن روی گردن ساره بود و به نظرش این خوش طعم ترین مزه توی دنیا بود.
آروم بدن اون دونفر بالا و پایین می رفت‌‌. نفس های عمیقی که هربار تکون آهسته ای به ساره می داد.
فربد غرق در دنیای شهوت خودش شده بود و کمترین توجهی به اتفاقات پیرامونش نداشت…
ساره آهسته و با احتیاط دستش رو توی موهاش فرو برد و از زیر گل سرش تیغ رو لمس کرد. باید منتظر فرصت مناسبی می موند.
فربد سرش رو بالا آورد. موسیقی جازی که حالا شدیدترین ریتم خودش رو گرفته بود به گوششون می رسید.
فربد با زبونش لاله ی گوش ساره رو به بازی گرفت.
ساره تیغ رو توی دستاش محکمتر فشرد.
اضطراب کل وجودش رو فرا گرفته بود اما فرصتی برای تردید نداشت.
نگاهی به فربد که با لذت تمام درحال عشق بازی بود انداخت…
تیغ رو بیرون کشید، دستش رو روی گردن فربد حرکت داد، پسر غرق بود، غرق در حس لذت و جز این چیزی رو نمی فهمید.
حالا دست ساره زیر گلوی فربد رسیده بود‌.
فربدی که با ولع تمام مشغول خوردن سینه های ساره بود…
ساره چشماش رو بست و مصمم نفس کشید.
ناله ی خفته ی فربد و گرمای خونی که از رگ گردنش روی دست ساره ریخته شد تو لحظه ای اوج موسیقی همزمان شد.
ساره مثل یک قاتل بالفطره موهای فربد رو گرفت سرش رو بالا آورد، به چشمای فربد خیره شد…
توی چشمای فربد فقط ترس دیده می شد…
ترس مطلق…
خشکش زده بود. ساره برای تموم کردن کار چند مرتبه ی دیگه تیغ رو روی گردن فربد کشید به حدی که جراحت های عمیقی ایجاد شد و اِنگار رگ گردنش رو کاملا پاره کرد.
هیکل فربد تلو خوران به پشت افتاد و قبل از اینکه کاملا زمین بخوره ساره نگهش داشت.
دوباره به چشمای فربد خیره شد…
-۲ سال پیش تو همچین روزی، سارا خواهر من رو ازم گرفتی. اگه اون دنیایی وجود داشته باشه بهتره به حال خودت زار بزنی، چون اون بیشتر از من ازت متنفره.
گلوی فربد به خِر خِر افتاداه بود و توان حرف زدن رو نداشت…
فقط مستاصل به ساره نگاه کرد، به زحمت دستش رو روی گردنش گذاشت.
ساره لباش رو به لبای کبود شده ی فربد نزدیک کرد، چشماش رو بست و عمیق لبای فربد رو بوسید.
خندید یه خنده ی نقش بسته بر لب های ابلیس…
صدای برخورد تن فربد با زمین رو هیچکس نشنید…
همونطور که صدای شکسته شدن دخترایی که به بازی گرفته بود رو هرگز کسی نمی شنید.
ساره خونسرد از اتاق بیرون اومد، اطراف رو نگاه کرد، کسی طبقه ی بالا نبود…
آروم و با طمانیه روی پله ها روبه پایین قدم گذاشت.
سالن بزرگ رو رد کرد، به حدی زیبا بود که نگاه سنگین پسرارو روی خودش حس میکرد. اما این دفعه موذب نبود… با غرور قدم بر می داشت.
از سالن خارج شد. چند قدم از در بزرگ آهنی خونه فاصله گرفته بود که صدای جیغ و فریاد از اون عمارت بزرگ بلند شد.
پورخندی زد، جای نگرانی نبود چون می دونست زمانی که با فربد به اتاق رفتن همه ی آدمای اون مهمونی انقدری غرق کثافت بودن که متوجه اونا نشن.
از کنار جدول های سیمانی که دو طرف جوی آبی چیده شده بودن گذشت…
چند قدم دورتر نقابش رو برداشت و اون رو داخل جوی آب انداخت.
نقاب خرگوشی شکلی که در جریان آب حرکت می کرد و به سمت مقصدی نامعلوم می رفت…

نوشته: lovely_grl


👍 36
👎 3
23801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

847419
2021-12-11 01:52:36 +0330 +0330

خوب بود ولی ی ایراداتی توی یه قسمت‌هایی از داستان داشتی

1 ❤️

847436
2021-12-11 03:26:37 +0330 +0330

عالی بود ای ول

1 ❤️

847440
2021-12-11 03:45:34 +0330 +0330

فضا سازی داستان تون رو خیلی دوست داشتم به خصوص قسمت اول.اولین لایک تقدیم حضور.خسته نباشین 👏👏🌹🌹

1 ❤️

847471
2021-12-11 09:15:16 +0330 +0330

حس خوبی بهم دست داد عالی بود 👏👏👏👍👍👍

2 ❤️

847518
2021-12-11 13:22:16 +0330 +0330

خوش برگشتی آوا جان 😍
خوشحالم دوباره مینویسی امیدوارم ادامه بدی و بازم بنویسی

1 ❤️

847522
2021-12-11 13:42:47 +0330 +0330

هیچوقت نتونستم بین تو و شیوا یکی‌ رو بهتر بدونم

نخونده میگم عالیه

1 ❤️

847533
2021-12-11 14:42:41 +0330 +0330

آوای عزیز لایک ۹ تقدیمت
خیلی وقت بود که جای قلمت توی سایت خالی بود
داستان جذابی بود
بیشتر ازت بخونم 🌹

2 ❤️

847560
2021-12-11 18:37:56 +0330 +0330

عالی…
قلمت پایدار

1 ❤️

847579
2021-12-11 22:25:39 +0330 +0330

دوباره عالی مثل بقیه داستانهایی که نوشتی

1 ❤️

847595
2021-12-12 02:18:50 +0330 +0330

کلیشه

1 ❤️

847615
2021-12-12 08:01:40 +0330 +0330

لذت بردم 👌 😎

1 ❤️

847704
2021-12-13 00:14:48 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

847822
2021-12-13 19:09:05 +0330 +0330

خیلی خوب. مثل قبلنا

1 ❤️

847938
2021-12-14 16:48:53 +0330 +0330

چه داستان زیبایی بود. واقعا احسنت.

1 ❤️

848069
2021-12-15 19:33:53 +0330 +0330

فوق العاده
امیدوارم بیشتر ازت بخوانیم آوای عزیز

1 ❤️

848074
2021-12-15 20:14:23 +0330 +0330

👏👏👏👏👏

1 ❤️