با خودم میرقصم

1396/11/11

یادش به خیر در دانشگاه استادی داشتیم که می گفت اگر بیست ساله باشی و عاشق مارکس نباشی عقل کم ات است و اگر سی ساله باشی و عاشق مارکس باشی عقلت کم است.اما از من بپرسی میگویم عقل خودش کم است وگرنه یک سوراخ مهیج را چه به عاشقی!
از خواب که بیدار شدم دوست داشتم یک خرس بزرگ گرم و نرم در کنارم باشد و خودم را در آغوشش جا کنم. یک خرسی که خیلی از خودم بزرگتر است و آغوشش حتی سایه ی مرا هم می پوشاند. با این پیراهن کوتاه یقه باز آستین بلند شیطنت نوجوان گونه ای در من سرگردان شده. نمی دانم امروز بیشتر زنانه ام یا مردانه؟ نمی دانم امروز قرار است که بیشتر بخندم یا گریه کنم؟ چای رز دم کردم تا با کیک هویجی که پخته بودم، بخورم. گل های میخک صورتی یی که دیروز هدیه گرفتم بودم هم روی میز نشسته اند و همچنان با تعجب به من زل زده اند که چرا دوستشان ندارم؟ وارد خانه که شدم، گل ها را روی جاکفشی گذاشتم. پالتویم را درآوردم و با همان لباس و زیورآلات کنار بخاری خوابیدم. گرم نمی شدم. پاهایم را به بخاری چسباندم و بالاخره خواب رفتم. بیدار که شدم به صاحب گل ها پیام دادم «ما فرهنگ مشترکی نداریم و به درد هم نمیخوریم.»
صاحب گل ها برای چندمین بار زنگ زد اما حوصله شنیدن صدایش را نداشتم. خیلی تلاش می کرد شمرده شمرده حرف بزند تا لهجه اش گم شود و دروغ هایش را میان چند جمله ی احساسی بپیچاند و تحویل من بدهد. پیام می فرستاد که خیلی احمق است، که خیلی نادان است، که خیلی بیچاره است؛ من هم اگر چه با او موافقم اما جوابش را ندادم. واقعا اینها چه فکری درباره ما می کنند؟ به دنیا بیاییم، برقصیم، شاد باشیم، زن باشیم اما فکر نکنیم؟ ایده نداشته باشیم؟ آرمان نداشته باشیم؟ دست پختمان خوب باشد؟ باوقار و با حجب و حیا باشیم؟ خرمن گیسوی خود را پنهان کنیم؟ بعد یک دختربچه برایشان بزاییم که موهایش را ببافد و برایش طنازی کند؟ و دخترک از یک سنی به بعد باوقار شود و حجاب بگیرد؟ این چه چرخه ی معیوب ناامیدکننده ایست؟ از اینکه دلم بخواهد و یک پسر بزایم و بعد از رفع شدن عقده آلتی ام او را به یک دیکتاتور خودشیفته تبدیل کنم که دختر جوانی را اغوا کند، می ترسم. از اینکه مردی را به دنیا دعوت کنم که اشتهای سیری ناپذیری برای جلب توجه دارد و نمی تواند طوفان هیجاناتش را کنترل کند، می ترسم.
چای رز از دهان افتاد. چه کسی می گوید که من می توانم یک آزادمرد را در این بستر عفونی تربیت کنم؟ پسر من چگونه دوام می آورد تک و تنها به شکار دل زنانی برود که پذیرفته اند جنس دوم هستند و پذیرفته اند هرچه اکثر مردم بگویند همان درست است؟ کدام دختری دلداده مردی می شود که فرهنگ و عرف او را بی غیرت و بی ناموس می خواند؟ پسرکم تنها می ماند.
چیزی بهتر و دلنشین تر از یافتن یک زن مطلقه یا بیوه در این سرزمین سراغ داری؟ زنی که دین و دادگاه، جامعه و خانواده به او به چشم یک سوراخ مهیج می نگرد که الت هر رهگذری می تواند در آن فرو رود. زنی که بالا و پایین رفته و لزوما بالا و پایین نشود بدحال میشود! و باید به چشم یک کویر تشنه لب به او نگاه می کنند و به خیال خودشان از سر ترحم می خواهند که سیرابش کنند.!!!

عطر تلخ میخک ها دماغم را می سوزاند. دیشب بعد از اینکه گل ها سه ساعت در ماشین معطل آب بودند روی جاکفشی خانه هم پنج ساعت فراموش شده بود. آخر سر، قبل از خوابیدن ساقه هایشان را کوتاه کوتاه کردم و در یک لیوان گذاشتم. آزاده به نظر نمی رسیدند. کوتوله گی بیشتر به شان می آمد. کاغذ بدرنگ و روبان بدترکیب دورش را هم در کیسه زباله خشک گذاشتم. از بی سلیقگی گلفروش که بگذریم صاحب گل ها چه فکری با خودش کرده؟ دسته گل او برای گذاشتن در نیایشگاه قربانیان حملات تروریستی هم کم و کوچک می نمود آن را برای من خریده! منی که در اوهام او شبیه عشق مورد نظرش هستم!. ارزان ترین هدیه ای که در زندگی ام از یک مرد پرادعا گرفتم همین است. ملاقات مردی که نتواند از پول خودش برای شاد کردن به گفته ی خودش معشوقش بگذرد درست مثل خوردن یک سنجد کال، حال آدم را بد می کند. خودش هم فهمید گل ها را دوست نداشتم و پرسید چرا نمی بویمشان؟ قبلا گفته بودم سبد گل دوست دارم، قبلا گفته بودم گل های درشت لیلیوم و آفتابگردان را دوست دارم اما او به این فکر کرده بود که حالا آمدیم و نشد! آن وقت پول زیادی به سطل زباله رفته. به یک دسته میخک ارزان قیمت اکتفا کرد و آمد به ملاقات عاشقانه. این به کنار اصلا گل اش را نمی خواهم حتی مزرعه گل هم از این آدم نمی خواهم. از آدمی که درباره آرایش و حجاب من نظر می دهد، هیچ هدیه ای نمی خواهم.
صاحب میخک ها یک مرد تناسخ یافته یک مرد عمومیت یافته ی ایرانی ست. مرا با ظاهر همیشگی و همین افکارم دیده و پسندیده و به دلش نشسته ام حال آمده تا پر و بالم را قیچی کند و در قفس تنگ حسادت خودش بیاندازد و حسرت پرواز را در من ابدی کند. آمده که نظاره گر رنج و عصبیت من شود. آمده که مرا مضمحل کند و برود. مردی که گمان می کند زن ، یک کودک تازه از جنگل آمده است که باید راه و رسم زندگی را به او نشان دهی. مرد شهرنشین و متمدنی که بوی تند عرقش افکار سوظنی اش را هویدا می کند. یک آن حواسم به صورتش می رفت می دیدم دارد با اخم نگاهم می کند و یک چشمش بزرگتر از آن یکی شده و نگاهش مثل تیغ پوستم را می خراشد. بعد به خودش می آمد و نگاهش را جمع و جور می کرد. پیداست به خاطر تجربه کردن لذت تنانه ام حاضر است تا محضر بیاید…مردی که نه هیکل درست و حسابی دارد و نه فکر درست و حسابی! تازه لب هایش هم اصلا وسوسه انگیز نیست. لبان اویی وسوسه برانگیز است که کلمات را می فهمد و می داند دارد چه می گوید. به او فرصت دادم تا با هم آشنا شویم. از سر تنهایی یا بی کسی، از سر ترحم یا کنجکاوی شاید از سر کشف یک هیجان تازه با خودم گفتم بگذار سخت گیر نباشم و زمان دهم تا خودش را نشان دهد.
نمایش مزخرفی شد اما حقیقت تلخ جامعه همین است. مردی که پیداست خودش با زنهای بخت برگشته ی زیادی همخواب شده و رد نفرین تمام آن زنهای فریب خورده زیر چشمان بیمار او جا مانده حالا تمام تلاشش این است که بداند چند مرد دیگر بدن مرا چنگ زده اند و چند بار در زندگی ام لذت برده ام. شمار نفس زدن هایم را می خواهد بداند!
. ناهار را میخوردیم، شالم از سرم افتاد اما مهم نبود. حضرت آقا خیال می کرد “مارلون براندو” است و دوربین های تمام پاپارازی های دنیا روی ما متمرکز شده.
-شالت افتاد!
-می دونم.
-بکش رو سرت.
-راحتم.
-الان یه عده تو دلشون می گن چه مرد بی ناموسیه!
-ولی خب من ناموس تو نیستم و درکی هم از این کلمه ندارم اما مطمئنم که ناموس هیچکس نیستم.
-چرا انقد سر جنگ داری؟
-آقا… اینکه من نظراتمو بگم جنگ تلقی میشه؟ من فقط باید الکی لبخند بزنم و تاییدت کنم؟
-نه… بخند تاییدم بکن ولی مهربون باش!
-آخه چه ربطی به مهربونی داره؟ نظرات من ممکنه خشونت آمیز بشه. حق ندارم نظر بدم؟
-خشونت بده! می دونی مال جنگله.
-چقدر امیدوارم کردی با این کلمات. عالیه که اینو میدونی.
-پس شالتو درست کن.
-خودت الان گفتی خشونت مال جنگله. ضمنا من از حجاب متنفرم هیچ دلیل علمی و عرفی یی هم برای بهتر درک شدنش نمی بینم. شاید یه روز برم جزیره لختی ها و مثل بومی ها زندگی کنم.
سرش مثل یک کدو تنبل بزرگ به قرمزی گرایید. لبش را گاز می گرفت. به هر حال تجربه کردن یک تن جدید ارزشش را دارد تا کمی خودداری کنی و هرچیزی را نگویی حتی شایدشانسش میگفت میتوانست اعتمادم را جلب کند و به خلوت ببرد انوقت میتوانست تلافی این لجبازیها را از هر جای تنم که میلش کشید دراورد آنهم بدون حتی یک امضا !
دلم میخواهد دست افکار کثیفش را روکنم که صدایش بگوشم میرسد
-نپوش. اصلا حجاب تو به من ربطی نداره. ما فقط داریم باهم آشنا میشیم در ثانی حجاب انقدرام مهم نیست که اینهمه درباره اش حرف بزنیم.
-خیلی مهمه اتفاقاً ! چون هر لحظه پوشش همو میبینیم به شدت مهمه.

-منو باش با چه عشقی اومده بودم… می خواستم بغلت کنم، ببوسمت، ببویمت…
-هرزه گویی هات شروع شد؟
-این چه طرز حرف زدنه دختر؟!
-شاعر میگه «واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد.» هرزه گویی هم هرزه گوییه. هیچ معادلی براش ندارم.
ساکت شد. خیلی خوب است. بعضی آدمها لال که باشند تازه جذاب می شوند.!

  • اضافه کنم من از همراهی کسیکه خودش با منه اما نگاهش از جنس نگاه من نیست دلِ خوشی ندارم . دلیلی نداره به خاطر تجربه کردن تن من بخواهی تلاش کنی حرفهایی شبیه به افکار منو بهم تحویل بدی. بچه که نیستم. می فهمم. استاد سعی کن خودت باشی. ازدواج کردن ارزش اینو نداره که بخاطرش نقش بازی کنی یا خودتو نادیده بگیری. من توی ازدواج قبلی ام همین اشتباه رو کردم اما نتیجه همون شد که از ابتدا پیدا بود. راه ما از هم جدا بود اما جداشدن رو به تعویق انداختیم. اون بیچاره هم فکر می کرد حجاب موضوع مهمی نیست اما به مرور فهمید که «من دوست دارم توی خونه لُخت بگردم» یعنی چی؟. فهمید که چقدر به پنجره ها و پرده ها حساس شده. فهمید از کیف دستی های رنگی من می ترسه، از کفش های پاشنه بلند قرمز من می ترسه و فهمید یه زن تا کجا می تونه بیمارکننده باشه. بیمار شد. از سایه خودش هم می ترسید از اینکه مردی دنبال من بیفته و متلکی بارم کنه، می ترسید. آخرین بار با گریه می گفت از انسانها می ترسه و گربه های سیاه دوست داشتنی ترند. خودش خواست بستری بشه. از مادرش بیزار شده بود از جامعه از تلویزیون از خواهرش از همه اونایی که با تحقیر نگاهش کرده بودن که چرا یه زن سرکش رو کنار خودش توی خیابون راه می بره بیزار بود. اونم خیال کرده بود که با ادا درآوردن میتونه تفکراتش رو تغییر بده. اما مگه میشه؟ یه عمری زن رو مایملک خودت فرض کرده باشی و حالا بگی باشه من هم مثل تو نمی فهمم ناموس یعنی چی؟ نمیشه. باور کن نمیشه تفکرات رو به این سادگی ها تغییر داد. حالا مدام برای من نامه می نویسه. گاهی به دیدارش می رم و باهاش پکی به سیگار مشترکمون می زنم. خب بوسیدنی نیست. بغل گرفتنی هم نیست اما سیگار مشترک درد تنهایی هر دومونو التیام می ده.
    -تو واقعا سیگار میکشی؟
    -یعنی واقعا از میون تموم حرفای من فقط این قسمتشو شنیدی؟
    به این می اندیشم که اصلا چرا باید اسم شوهری روی من باشد؟ تا موجه شوم یا کامل شوم؟ من اصلا دوست دارم مجرد باشم. زندگی کنم، جستجو کنم، یاد بگیرم… من هنوز با یک رقصنده خوب نرقصیده ام. هنوز توی چادر کنار آبشار نخوابیده ام. هنوز توی راه پیمایی «توقف خشونت علیه زنان» شرکت نکرده ام. هنوز در تنهایی خودم انقدر نخندیده ام که اشکم از دو جهت جاری شود آخر چرا با این همه بدهی به خودم وارد زندگی یکی دیگر بشوم؟ بعدش مثل موش بچه بزایم که چی بشود؟ که من هم می توانم شیر بدهم؟! که من هم بلدم پوشک عوض کنم؟! بچه ام بلد است پیانو بنوازد. آخرش آخرش که چی؟!

زن مطلقه مثل یک پنج سنتی، مثل یک شبدر سه پر، روز یک آدم هوس باز را می سازد. زنی که با هر بار خوابیدن و بیدار شدن از خودش پرسیده این همان زندگی یی است که همیشه می خواسته؟ زنی که کلمات توی آن عقدنامه و کتاب قانون را مزه کرده و دیرهنگامیست که فهمیده زندگی یعنی اینکه خودت باشی و خودت را دوست بداری. من آن زن مطلقه ی گدای نگاه تحسین آمیز مردهای منحرف نیستم. یادم نمی رود تمام آن پله هایی که برای احقاق حقوق ناچیزم بالا و پایین کردم، یادم نمی رود تمام آن دست کشیدن هایی که توی صف های طولانی کپل ام را لمس کرده و فشرده اند . چشمک های مبتذلانه ی قاضیان را یادم نمی رود … این بار میخواهم زن باشم و زن داشته باشم. یک زن مطیع حرف گوش کن که به هیچ جای بدن خودش آگاه نیست و این من هستم که روبان سرخ افتتاح سرزمین خوشگذرانی او را قیچی می کنم. میخواهم یک زن دست نخورده باکره پیدا کنم. بیاید ظرفها را بچیند توی ماشین. بیاید به رستوران زنگ بزند و سفارش خوراک بدهد. یک زن که لباس هایم را از خشکشویی بگیرد. یک زن که ماشین آخرین مدل مرا که گهگاه حق دارد آن را براند به دیوار پارکینگ بمالاند و بعدش تا سه ماه هروقت اراده کردم بتوانم ازو لذتهای درد اور و تحقیر امیز طلب کنم و او از روی شرم قبول کند
برایم چندین پیام پشت سر هم آمد. خودش است. یک مرد همیشگی با نامی تازه. فرصت دوباره می خواهد. می گوید این بار می خواهد یک سبد گل بیاورد. می گوید این بار می خواهد عین یک آدم حسابی لباس بپوشد و آراسته به دیدار معشوقش بیاید. می گوید عاشق من شده و مرا می خواهد. می گوید می خواهد با افتخار مرا به خواهر و مادرش نشان دهد و با ظاهرم کاری نداشته باشد. می گوید دلش می خواهد از من یک دختربچه ی شیرین زبان داشته باشد. می گوید مرا در رویاهایش هایش جسته و کائنات به او لطف داشته است. می گوید مهربان باشم و در حق او لطف کنم. تبلیغات آدم های احمق را خام می کند بهتر است تا دیر نشده برای خودم کاری کنم.از پس حماقت هایم که برنمیایم گزینه ی رد تماس خودکار و افزودن به لیست سیاه برای همین موقع هاست دیگر
الان باید بلند شوم و یک خوراک خوشمزه بپزم. باید خوشبوترین عطرم را روی زیباترین لباسم بیافشانم و بعدش با گیلاسی در دست وقتی که آهنگ “تا انتهای عشق با من برقص” در ذهنم پخش می شود، با خودم برقصم

پایـــــان
نوشته: آبی


👍 48
👎 6
5464 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

671689
2018-01-31 23:00:37 +0330 +0330

داستان دلنشینی نوشته اید .کمتر ازین دست داستانها خوانده ام، به نظر میرسد راوی حقایق زشت اجتماعی را از دریچه ی احساسی نادیده گرفته شده یا آرزویی سرکوب شده بیان میکند .که البته این شکل بیان نیز در نوع خود کار نو و قابل تاملیست

1 ❤️

671707
2018-02-01 02:22:02 +0330 +0330

نگارشت روان بود و طراحی شخصیت داستانت انقدر خوب بود که تحسینم را برانگیخت ، داستان با واگویه های متاثر کنندهٔ زنی اغاز میشود که سرخورده از یک دنیا تحقیریست که به او روا داشته شده،،،،،او از قرار ملاقاتی که با خواستگازش داشته و موجب پریشانی و عصبانیتش شده میگوید و میتازد قلم بقدری روان است و کلام بقدری انالیز شده بیان میشود که اگر مرد باشی و این داستان را بخوانی قطعا بارها و بارها از جنسیت خودت یا دست کم از رزالت های همجنسانت بیزار و شرمنده میشوی اما در ادامه همین شکوه ها بوی غرور و شیفتگی میگیرد تا جاییکه کار به انجا میرسد که میگوید میخواهم زن باشم و زن هم بگیرم اینجاست که متوجه عدم تعادل روانی بانو شده و از فحوای کلامش در میابیم دغدغه او بیان مظلومیت زن نیست،، در واقع او با ظلم و اعمال تبعیضی که در حق خودش صورت گیرد مخالف است تازه انجا که نفعی دران داشته باشد ازش استقبال خواهد کرد

1 ❤️

671724
2018-02-01 06:00:50 +0330 +0330

هپی سکس عزیز :ممنونم دوست خوبم

رادیواکتیو عزیز : دقیق و نکته سنج ، ممنونم که خوندی دوست خوبم

کریزی عزیز :ممنونم دوست گرامی

شیدایی عزیز:ممنونم از اینکه خوندین و همینطور بابت توضیحات مفصل و خوبتون

سامی عزیز : نظر لطفته دوست خوبم ،پایدار باشید

2 ❤️

671728
2018-02-01 06:24:20 +0330 +0330

ساچه واو
چرا اینقدر خوب می نویسی لاکردار D:
یه مدل ملو که از قضا ریتم تندی داره یه پارادوکس دوست داشتنی
بازی با گلا رو دوست داشتم زنی که دنبال امیده و مردی که عشق در زندان سیاست هدیه میده

1 ❤️

671752
2018-02-01 12:30:42 +0330 +0330

خیلی خوب بود و میتونم بگم خیلی ترو تمیز و بدون به حاشیه رفتن بود ، همه چیز سرجاش
بیان احساست عالی بود و بازگو کردن حقایق بطور دقیق و مطابق واقعیت و لمس شدنی
املا و نگارشت عالی بود.
مرسی

1 ❤️

671754
2018-02-01 12:58:52 +0330 +0330

لایک 14
زنها همینن همه جای دنیا همینن…اینهمه شعار برای آزادی و برابری حقوق زن هست اینهمه نوشته و شعر مردونه در مدح مقام زن و بزرگیش اما تهش در ضمیر ناخودآگاه خیلی از مردها زن فقط وسیلس…زن باید اطاعت کنه…زن حق اظهار نظر نداره…از اون مرد درس خوندش بگیر تاااااا بی سوادی که توی ده کوره های پرت زندگی میکنه…دلم انقدر از طرز تفکر خیلی از مردها پره که میتونم هزار سطر بنویسم در موردش…فقط از اینهمه شعار و داستان خسته شدم وقتی در زندگی واقعی خلاف اونو میبینم!!!پس کاش آقایون از این ژستهای روشن فکر مابانشون دست برمیداشتن و حداقل با خودشون صادق بودن…

1 ❤️

671772
2018-02-01 17:37:20 +0330 +0330

شخصیت داستان جسارت ها و منیت های اسکارلت اوهارا را در خاطرم زنده کرد
خوب نوشتی مرحبآ

1 ❤️

671773
2018-02-01 17:41:55 +0330 +0330
NA

افکارت رو زیبا ترسیم کردی ولی طوری با جنس مخالفت جبهه میگیری که خواننده در نظرش تورو لایق همان تنهایی میداند دموکراسی و ازادی خیلی خوبه ولی نه به قیمت فدا کردن افراد که صرفا نشان دهیم متفاوتیم زن بودن دلیل بر پست بودن و کوچک شمردن نیست ولی کسی هم دوست نداشته زنی سنتی به عرف جامعه باشه قرار نیست ستیزه جو و سرکش باشه

1 ❤️

671774
2018-02-01 17:59:39 +0330 +0330

زن بودن در جهان مردسالار کار دشواری است ولی زن بودن در جامعه ی ایرانی
به نظر دشوار تر می آید.

جامعه ای که پُر است از ما مردان بلاتکلیف
زندگی در کنار ما مردانی که همه چیز را با هم میخواهیم خود نوعی خشونت است.

پدران ما از مادرانمان تنها خانم خانه بودن را می خواستند
آنها دوست داشتند همسرشان مهربان باشد و مادری خوب که فرزندان شان را به شایستگی تربیت کند.

اما امروزه ما به اینها کفایت نمیکنیم، دختری را می‌پسندیم که علاوه بر اینها مانند باربی باشد و کوچکترین ضعفی در ظاهرش وجود نداشته باشد، اندامش مانند ورزشکاران حرفه ای باشد و در عین حال تحصیل کرده و شاغل هم باشد و بتواند بخشی از هزینه های خانواده را هم پرداخت کند، هم بسیار دانا باشد و هم خنگ و بامزه، هم به لحاظ مالی مستقل باشد و در عین حال حرف گوش کن.

زندگی در چنین فضایی همانند تجربه‌ی نوعی خشونت است و خشونتی پنهان که به صورت اضطرابی همیشگی برای شایسته بودن خود را نشان می دهد.

البته کار به اینجا هم ختم نمی شود
زنان جامعه‌ی ما همواره در فضای ارزش های متناقض زندگی میکنند، یعنی از سویی جامعه مدام آنها را سوق می دهد به زیباتر شدن، عمل کردن، استفاده از لوازم زیبایی و…
و از سوی دیگر همین رفتارهای آنها را به باد تمسخر می گیرد که زنان موجوداتی سطحی و دست و پاچلفتی و دور از اجتماع و… هستند.

از سوی دیگر از آنها میخواهیم که در اجتماع حضور داشته باشند و استقلال مالی پیدا کنند و در عین حال پیشرفت آنها حجم زیادی از حسادت و خشم را در ما بر می انگیزد و نگرانیم نکند که یک زن از ما جلو بزند.
از او می خواهیم در عین حال هم به لحاظ مالی مستقل باشد و هم مانند مادرانمان بگوید چشم.

تازه اگر زنی در این اجتماع بتواند بر کلیشه های جنسیتی غلبه کند و خود را به سطوح بالای اجتماعی برساند، در بسیاری از موارد نه تنها تحسین نمی شود
بلکه با لقب‌هایی مانند زن سیبیلو و زنی که شبیه مردان است و… تحقیر میشود.

زن بودن در جامعه‌ی بلاتکلیف ایران یعنی تجربه‌ی مداوم انواع خشونت‌های پنهان و آشکار.
مقام زن را ارج بنهید. او را همان‌طور که هست دوست بدارید و چیزی را به او تحمیل نکنید.

1 ❤️

671776
2018-02-01 18:04:27 +0330 +0330

متن بالا از ناصر سبزیان‌پور عزیز بود فکر کردم بد نیست هر مردی که این صفحه رو باز میکنه گذری این کامنتم بخونه به امید اندکی تامل و تفکر

0 ❤️

671784
2018-02-01 21:11:14 +0330 +0330

متین عزیز:ممنونم ازت دوست خوبم ،لطفت همیشه شامل حالم بوده و هست

دایتر عزیز : خوش اومدی دوست خوبم ،خوشحالم که خوندی و باعث افتخارمه پسندت

سپیده ی عزیز ممنونم بابت خوانش و لایکتون
با نگاه ابزاری به زن مخالفم و معتقدم در بین ابنا بشر فارغ از جنسیت اونی ارزشمند تره که انسانتره
دوست خوبم اجازه ندید این دل پُرتون شما را به سمت قضاوت کردن سوق بده

هورمست عزیز:ممنونم‌ دوست خوبم /جسارت شاید ولی فکر نمیکنم به قدرت و درایت اونو داشته باشه

من مهدی کیلر عزیز :خوشحالم که داستاتو پسندیدین و ممنونم از حضور ،خوانش و کامنت مفصلتون

میس سان شاین عزیز : متاسفانه کامنتتون رو بیانگر کم و کیف نظرنون نسبت به داستان ندیدم …امیدوارم مورد پسندتون واقع شده باشه …دغدغه ارزشمندتان ستودنیست
بابت درج کامنت ارزشمند جناب سبزیان پور نیز کمال سپاس را دارم

3 ❤️

671873
2018-02-02 08:56:18 +0330 +0330

. احساسات عقاید ایدئولوژی ، آرزوها ،ضعف ها ،هراسها و دردها ودغدغه‌های یک زن مطلقه امروزی را به زیبایی تواین داستان نشون دادی افرین …لایک

1 ❤️

671964
2018-02-03 04:53:02 +0330 +0330

آبی عزیز
واقعا میشه طولانی تر از نوشته ات در مورد موارد گوناگونی که اشاره کردی حرف زد و کامنت گذاشت.البته یکم ابهام پیدا کردم،جهت اصلی داستان رو نتونستم پیدا کنم،هم به زن تاختی هم مرد،هم زن رو ستودی هم مرد…یه کوچولو هم نگاه ایده آلیستی و کمال پرستی میشد دید در داستانت.این نگاه صفر یا صدی چندان با واقعیت منطبق نیست،جهان نه جهان سفیده نه سیاه،بلکه خاکستریه.و مهمتر ازون جهان،جهان تفاوته،نه خوب و بد و درست و غلط.من نه از شما برترم نه کمتر،نه بهترم نه بدتر،بلکه من منم و شما شما.درست همانگونه که این مادر منه و اون مادر شما.کمال گرایی و حرکت معقول منطبق با واقعیت به سمت کمال چیز بسیار خوبیه،اما کمال پرستی معمولا ناشی از وسواس زیاده که با خودش مسائل و مشکلات فراوانی رو بهمراه میاره.
مرد تناسخ یافته رو نفهمیدم دقیقا منظورت چی بود…
درکل بسیار لذت بردم از خوندنش.حرف زیاد داشتم بزنم،اما موضوعات زیاد و متفاوتی رو بهشون اشاره کردی از زبان زن داستان،همشونم مهم و چندتاشم البته متاسفانه تفکر غالب در جامعه،هرچند تفکر نادرست و غیر واقعی.
امیدوارم نوشتن رو ادامه بدی و به جمع بهونه هایم واسه بودن در اینجا اضافه بشی.
لایک با کمال میل

1 ❤️

672167
2018-02-04 13:03:23 +0330 +0330

مـن عزیز خوش اومدی رفیق ، لطفت همیشه شامل حال من بوده …سپاس

ایول عزیز :ممنونم … افتخار دادی داستانمو خوندی درس پس میدم محضرت زیبا نویسِ بلندآوازه

پیام عزیز:خوشحالم که میبینم واسه پیدا کردن جواب سوالات هر چند که از منبع بی نام و نشونی مث داستانای من منبعث شده باشن وقت میذاری تحلیل میکنی و کامنت میگذازی
پیام جان احتمالا درین رابطه بامن هم عقیده هستی که هیچ دعوا و اختلاف و بحثی را نمیشه تو دنیا پیدا کرد که نسبت تقصیر طرفین آن صفر به صد باشه و با این پیش فرض تثبیت شده باید قبول کنیم که دراختلاف موجود بین خانوم و خواستگارانش هم هر دو طرف دعوا مقصرند و پس تاختن به یکی و جانیدازی از دیگری در مواقع چندان دوراز ذهن هم نمیتونه باشه …با تمام این تفاسیر هنوز متوجه نشدم این قسمت از فرمابشت مربوط به کدوم بخش از داستان اشاره دارد
مرد تناسخ یافته همان مزد منسوخ شده است که اشاره دارد به افکار تاریخ مصرف گذشته برخی از مردان ایرانی
در باب افکار ایده آلیستی هم فکر نمیکتم…نزد من و داستانم لا اقل محلی اژ اعتبار ندارند
من هم معتقدم جهان جهان تفاوتهاست و اتفاقا در بستر همین تفاوتهاست که انگیزه پیشرفت های فردی و در نتیجه پیشرفت جوامع را میسر میکنن
در مورد پرهیز از سفید مطلق یاسیاه مطلق دیدن یا همون منطق جهان خاکستری … عقایدمان یکسان است

2 ❤️

672240
2018-02-04 22:46:02 +0330 +0330

هورنی عزیز آخی …ببخشید

اون میخکای بیچاره هم تاوان بی شعوری ،خساست و تناسخ یافتگی اون خواستگاره رو پس میدادن دیگه !

خیالت راحت هیچم احمقانه نیس-متفاوت بودن ادما از تفاوت حسهاشون سر چشمه میگیره

آخه آبی دووووووس

1 ❤️

672272
2018-02-05 05:25:05 +0330 +0330

عالی بود خسته نباشی

لایک ۲۹

فکر میکنم برعکس بیشتر داستانهای شهوانی که عمللا با فقرموضوع روبرو هستن داستان شما انگار بیش از حد معمول حرف داره واسه زذن واین واسه مغز فندقیهایی عین من یه خورده سردرگمی میاره اما ازین گذشته صادقانه میگم تا اون لحظه که میفهمیدم چی به چیه و کی به کی حس میکردم مشغول خوندن یکی از بهترین داستانهای عمرم هستم

قلمت پر جوهر

1 ❤️

672308
2018-02-05 08:15:32 +0330 +0330

آبی جان !
داستانت تا اونجایی که نوشتی پسرکم تنها میماند ! اونقدر زیبا بود که آدم تا ژرفای اون شنا کنه …پر از شعر و دلربایی یه کلام ناز شنای قو توی برکه پاک آفتابی …
بعدش اما تو کمند فلسفه و واژه چینی افتادی کمی سختگیرانه نوشتی و رد پات نمایان شد
نام داستانت هم قشنگ بود مثل خودش دیدی که بعضیا اسمشون قشنگه اما روحشون نه
در کل عاشقانه قشنگی بود با چاشنی فلسفه
لایک 30

1 ❤️

672745
2018-02-08 07:16:35 +0330 +0330

سپتونای عزیز :ممنونم ازت دوست خوبم حق با شماس یکم شلوغ بود داستان …نفرمایید بزرگوار کی از شما دقیقتر و واقفتر ،نظر لطفتونه گرامی

تکمرد عزیز ممنونم از حضور و بروزت نازنین
همانطور که خدمت دوستمون هم عرض کردم داستان کمی شلوغ بود و برای به سرانجام رساندن سرفصل های گشوده شده مجبور بودم که به همین میزان پرداخت مضامین اکتفا کنم. ممنونم بابت وقتی که به نقد داستان اختصاص دادید

2 ❤️