جلوی دیوار ایستادم و نمودار یا جدول درختیِ جالب و عجیبی که رو به روم بود رو نگاه کردم. سهیلا، داخل نمودار رو با عکسهای واقعی خودشون مشخص کرده بود. نموداری که دو قسمت یا شاخه مجزا داشت و رابطه تمام آدمهای داخل شاخهها رو میشد از طریق توضیحات بینشون، متوجه شد. این نمودار به صورت خلاصه، رابطه و اتفاقهای بین همه رو مشخص میکرد. تنها نکته مبهم نمودار، سرشاخه اصلی اون بود. جایی که هر دو گروهِ “داریوش” و “نوید”، در بالای نمودار درختی، به هم متصل میشدن. سر شاخهای که هیچ عکسی نداشت و سهیلا با یک مربع خالی، مشخصش کرده بود. آدمی که انگار همه چی از اون شروع میشد. آدمی که همه چی به اون ربط داشت. آدمی که نمیدونستم سهیلا تحسینش میکنه یا ازش متنفره! خیلی کم ازش میدونستم و من هم مثل سهیلا کنجکاو بودم که بشناسمش.
سهیلا از حموم خارج شد. با اینکه دیگه یک زن جوان نبود، اما هنوز اندام رو فرم و چهره زیبا و جذابی داشت. حوله سفید دورش رو با یک دستش و روی سینههاش نگه داشت و موهای بلند و خیسش رو با دست دیگهش، به سمت راست گردنش هدایت کرد و نشست روی کاناپه. خواستم برم به سمت آشپزخونه تا براش قهوه درست کنم. نذاشت و گفت: چند لحظه جلوم وایستا. تو این دو روز نشد که یه دل سیر ببینمت.
تو اینطور مواقع شبیه مریم میشد. اما قطعا با جذبه تر و تاثیرگذار تر. یک قدم بهش نزدیک شدم. خواستم دکمههای پیراهنم رو باز کنم که گفت: لازم نیست لُخت بشی.
از برق نگاهش مشخص بود که واقعا دلش برای من تنگ شده! بعد از چند لحظه، رفتم جلوش. پایین پاهاش، دو زانو نشستم و سرم رو گذاشتم روی رونهاش. رطوبت و خیسی رونهای سفیدش، صورتم رو خیس کرد. با دست چپم، پشت ساق پای راستش رو لمس کردم و گفتم: باورم نمیشه این همه دلتون برای من تنگ شده باشه.
دستش رو فرو کرد توی موهام و گفت: حقیقتش رو بخوای، خودم هم هرگز فکر نمیکردم که این همه به تو وابسته بشم. اما حالا تو تبدیل به همون بچهای شدی که همیشه دلم میخواست داشته باشم. تو ثابت کردی تنها آدمی تو این دنیا هستی که میتونم بهش اعتماد کنم.
احساساتی شدم. برای چندمین بار توی زندگیم بهم ثابت شد که سهیلا رو از مادر واقعیم بیشتر دوست دارم. بغض کردم و گفتم: تنها آروزی منم اینه که دختر واقعی شما باشم. شاید این رو قدیما به خاطر چاپلوسی یا حتی ترس میگفتم، اما الان دارم از ته دلم میگم.
سهیلا همچنان موهام رو نوازش کرد و گفت: میدونم عزیزم. من همیشه میفهمم که توی دل تو چی میگذره.
چند قطره اشک از چشمهام سرازیر شد اما حس خوبی داشتم. حس آرامش. حس امنیت. حسی که دیگه توش تنها نبودم. حسی که فقط یک مادر میتونه به دخترش بده. صورتم رو به قسمت لطیف رون پاش فشار دادم و یک نفس عمیق کشیدم. سهیلا بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: حالا میتونی برام قهوه بیاری.
ایستادم و اشکهام رو پاک کردم و لبخند زنان گفتم: چشم.
برای جفتمون قهوه درست کردم. برگشتم توی هال و فنجونهای قهوه رو روی میز عسلی کنار سهیلا گذاشتم. نگاهش به دیوار و نمودار درختی عجیبش بود. قهوهاش رو برداشت و گفت: این بازی دیگه داره تموم میشه. باورم نمیشه دست سرنوشت، باز کردن گره این بازی رو به عهده من بذاره.
من هم به دیوار نگاه کردم. عکس داریوش، محمد، بردیا، مانی، مائده، پریسا، عسل و… یک طرف بود. عکس نوید، مهدیس، سحر، ژینا، من، سمیه، کیوان، باران، کارن و… طرف دیگه. به سهیلا نگاه کردم و گفتم: من هم حسابی سوپرایز شدم. تا چند روز پیش، یک درصد هم حدس نمیزدم که تو همچین موقعیتی باشیم. میخوایین اجازه بدین که نوید و مهدیس، نقشهشون رو عملی کنن؟
سهیلا همچنان نگاهش به دیوار بود و گفت: آره.
تعجب کردم. سرم رو به سمت سهیلا چرخوندم و گفتم: فکر میکردم تصمیم دارین جلوشون رو بگیرین. داریوش و محمد اگه بفهمن که شما…
سهیلا حرفم رو قطع کرد. نگاهم کرد و گفت: داریوش و محمد هیچ وقت برام مهم نبودن و نیستن. قدیما بهت میگفتم نسبت به داریوش و محمد احساس دِین دارم، چون اعتماد صد در صد بهت نداشتم.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: یعنی این همه سال که باهاشون دوست بودین…
روم نشد حرفم رو تموم کنم. اما انگار سهیلا متوجه حرفم شد. چند لحظه من رو نگاه کرد و گفت: ده سالم بود که پدرم، من رو فروخت. من رو به چند گرم تریاک فروخت. به یک مَرد پیرِ جاکش فروخت. آدمی که از همون ده سالگی با من کاسبی میکرد. تو اگه با انتخاب خودت فاحشه شدی، من به اجبار فاحشه شدم. مشتریها به خاطر بچه بودنم، هر کاری که دوست داشتن باهام میکردن و من بلد نبودم که از خودم دفاع کنم. اما لحظه به لحظه اون سختیها و تک به تک اون تحقیرها، از من آدمی درست کرد که خودم هم تصورش رو نمیکردم. وقتی هفده سالم شد، فهمیدم که باید برای نجات یا حتی پیشرفت خودم، به آدمهای قوی وصل بشم. چند بارِ اول خیلی موفق نبودم. اما کم کم یاد گرفتم. فریب آدمها و جلب اعتمادشون رو یاد گرفتم. فهمیدم که هر آدم توی این دنیا یک نقطه ضعف داره و من توانایی این رو دارم که نقطه ضعفش رو توی مشتم بگیرم. وقتی با محمد که یکی از مشتریهام بود، آشنا شدم، خیلی زود فهمیدم که این قوی ترین آدمیه که میتونم ازش استفاده کنم. اما برای اینکه خودم رو به محمد ثابت کنم، باید شبیه خودش میشدم. همونقدر ترسناک، همونقدر کثیف، همونقدر رذل و نامرد. محمد یک روانی واقعی بود که بینهایت تمایل و فتیش جنسی عجیب و غریب داشت. از زجر کشیدن دخترا و زنا، لذت میبرد. صدمه زدن به روان و جسم دخترا و زنا، محمد رو به معنای واقعی ارضا میکرد. وقتی اعتمادش رو جلب کردم، همه چی رو برام تعریف کرد. آدمها همیشه دوست دارن از افتخاراتشون و کارهایی که کردن، برای یکی حرف بزنن. اوایل تهدیدم کرد که اگه حرفهاش رو جایی بگم، مثل آب خوردن حذفم میکنه. قطعا نسبت به شغل و موقعیتی که داشت، میتونست تهدیدش رو عملی کنه. به مرور بهش ثابت کردم که شبیه خودشم و منم از این بازی لذت میبرم. تا جایی که بالاخره به من نشون داد. بهم نشون داد که چه بلایی سرشون میاره. سر دخترا و زنایی که به جرم سیاسی بازداشت هستن و هیچ کَسی خبری ازشون نداره. فقط ازم میخواست که همیشه ماسک بزنم و ناشناس باشم. نمیخواست کوچکترین ریسکی کنه. مخفی کردن هویت من رو به خاطر امنیت خودش انجام میداد و من خبر نداشتم که این مورد، یک روز تبدیل به بزرگ ترین برگ برندهام میشه.
ذهنم درگیر گذشته تلخ سهیلا شد اما از طرفی تحسینش کردم که چطور به تنهایی تونسته خودش رو از اون باتلاق نجات بده. لبخند زدم و گفتم: برای همین عکس خودتون رو روی دیوار نچسبوندین. چون همیشه توی بازیهای محمد و داریوش، یه ناشناس بودین. آدمی که هرگز وجود نداشته. راستی داریوش چطور پیداش شد؟
سهیلا به دیوار نگاه کرد و گفت: داریوش، پیشنهاد من به محمد بود.
با لحن متعجبی گفتم: واقعا؟!
سهیلا یک آه کشید و گفت: خیلی زود فهمیدم که محمد همه چی رو به من میگه، به غیر از یک مورد. اوایل نمیتونستم حدس بزنم که چی رو داره مخفی میکنه. فقط مطمئن شدم که یک راز مهم داره که دوست نداره دربارهش با کَسی حرف بزنه. از اونجایی که محمد هر لحظه اگه اراده میکرد، میتونست من رو محو کنه، باید هر طور شده رازش رو میفهمیدم. تا اگه لازم شد، علیه خودش استفاده بکنم. برای فهمیدن رازش، صبوری کردم تا اینکه بالاخره قسمتی از رازش رو فهمیدم. محمد علاقه شدیدی داشت که از تمام کثافتکاریهاش، فیلم بگیره. از تجاوز چند تا مَرد وحشی به یک زن و شوهر، جلوی همدیگه گرفته تا شکنجههای روانی یک دختر دانشجو. اوایل فکر میکردم که فیلمها رو برای خودش میخواد. اما یک بار از دهنش در رفت و فهمیدم که فیلمها رو برای کَس دیگهای میخواد. آدمی که فهمیدم حامی مالی محمد برای کثافتکاریهاشه و در عوض دوست داره که بیننده باشه. آدمی که متوجه شدم مشوق اصلی محمد برای تجربه کردن تمایلات و فتیشهای عجیب جنسیشه. آدمی که محمد بدون اجازه و هماهنگی اون، آب نمیخورد. آدمی که فهمیدم رفاقت خیلی قدیمی با محمد داره و حتی اون باعث شده که محمد وارد سازمان بشه. آدمی که همیشه من رو میدید و اصلا اون به محمد مجوز این رو داد که هم بازیشون بشم. محمد برای خیلی از کارهاش، نیاز به پول داشت و اگه این پول رو از سازمان میدزدید، ریسک بزرگی بود و بالاخره متوجه میشدن. محمد دوست داشت برای سازمان، یک مامور وفادار و ساده زیست و پاک باشه. فقط در این صورت بود که سازمان همه جوره بهش اعتماد میکرد. پس محمد و اون یارو که فقط جنسیتش رو فهمیدم، لازم و ملزوم همدیگه بودن. محمد انواع و اقسام شکنجههای جنسی و جسمی و روانی رو روی دخترا و زنا عملی میکرد و دوستِ پشت پردهش، از دیدن این تجاوزهای واقعی، لذت میبرد.
اولین بار بود که سهیلا با این جزئیات از آدم مرموز پشت پرده حرف میزد. حس خوبی به خاطر اعتماد سهیلا بهم دست داد و گفتم: خب این آقا چه ربطی به داریوش داره؟
سهیلا توی فکر فرو رفت. انگار با سوالهام، پرتش کرده بودم به گذشته. بعد از چند لحظه و با یک لحن آروم گفت: داریوش هم یکی از مشتریهام بود که فهمیدم پُر از تمایل و فتیش جنسیِ عجیب و غریبه. تمایلها و فتیشهایی که حاضر بود عملیشون کنه. جاه طلبیهای داریوش برای رسیدن به فانتزیهای جنسی خاصش رو برای محمد تعریف کردم. بهش پیشنهاد دادم که به جای این اراذل ناشناس که گاهی برای تجاوز به زنا و دخترا ازشون استفاده میکنه و مجبوره هزار تا مخفیکاری کنه تا متوجه اصل جریان نشن، میتونه یک آدم ثابت و مطمئن داشته باشه. محمد از پیشنهادم خوشش اومد و با دوست یا ارباب مرموزش مشورت کرد. اونم از پیشنهاد من بدش نیومد. چند مدت داریوش رو تحت نظر داشتن. وقتی مطمئن شدن که داریوش هم یک روانی واقعی مثل خودشونه، کم کم بهش اعتماد کردن و داریوش به مرور، تبدیل به بهترین و واقعی ترین دوست محمد شد.
سهیلا سکوت کرد. احساس کردم که وقتی به رفاقت محمد و داریوش رسید، کمی افسوس خورد و ناراحت شد. خواستم علت ناراحت شدنش رو بپرسم که به من نگاه کرد و گفت: امثال من و تو، هر کاری هم که بکنیم، یک نقطه ضعف بزرگ داریم. ما نهایتا زنیم. فرق من و داریوش برای محمد و ارباب مرموزش، همین بود. داریوش رو خیلی زودتر از من پذیرفتن و بهش اعتماد کردن. حتی به پیشنهاد و نقشهی مَرد مرموز پشت پرده، داریوش رو هدایت کردن به سمت یک زنِ بیوه و پولدار و تنها. داریوش نقشهی مَرد مرموز رو مو به مو جلو برد و موفق شد دل اون زن رو بدزده و باهاش ازدواج کنه.
کمی فکر کردم و گفتم: خب تا اونجایی که من در جریانم، اونا یعنی محمد یا اون آقای مرموز یا هر دوشون، پدر نوید رو به شما پیشنهاد دادن و کمک کردن که…
سهیلا حرفم رو قطع کرد و گفت: چه کمکی؟ اینکه من رو منشی یک آدم متاهل بکنن؟ شرایط من با داریوش اصلا قابل مقایسه نبود. یک لقمه حاضر و آماده رو توی دهن داریوش گذاشتن. اما یک درصد نگفتن که من چطور باید مخ یک مَرد با اعتبار و متاهل و آبرومند رو بزنم. فقط گفتن برو تو کارش و کاری کن تا عقدت کنه. بعدش هم که…
با دقت به سهیلا نگاه کردم و گفتم: بعدش چی؟
سهیلا با لحن نسبتا عصبی گفت: وقتی مادر نوید مُرد و من تونستم زن پدرش بشم، متوجه شدم که تمام اینا به خاطر خودشون بوده. من توی شرکت پدر نوید، باید کارهایی رو میکردم که اونا ازم میخواستن و چندین برابر من از این وضعیت سود میبردن. من نهایتا چیزی جز یک ابزار برای اونا نبودم.
چند لحظه سکوت بر قرار شد. جرات کردم و گفتم: نوید چی؟
سهیلا یک نفس عمیق کشید و گفت: نوید اولین و آخرین و تنها مذکر توی دنیاست که به معنای واقعی دوستش داشتم. جای پسرم بود اما عاشقش شدم. برای رسیدن بهش هر کاری کردم، هر کاری. اما اون هیچ وقت از من خوشش نیومد. حتی وقتی بهترین و تنها ترین دوستش رو ازش گرفتم.
تو ذهنم کمی جستجو کردم و گفتم: همون که اسمش علی بود؟ منظورتون چیه ازش گرفتین؟
سهیلا لبخند کم رنگی زد و گفت: من باعث شدم که علی خودکُشی کنه. علی آدم قوی و محکمی نبود. به راحتی میشد احساساتش رو کنترل کرد و تا حد مرگ، ترسوندش. بهش القا کردم که هیچ آیندهای با نوید نداره و بالاخره جفتشون لو میرن و اعدام میشن. اینقدر گفتم تا آخرش خودش رو کُشت. البته توقع نداشتم که خودکُشی کنه. فکر میکردم فرار میکنه و میره، اما پسرهی احمق با کُشتن خودش، همه چی رو خراب تر کرد. احساسات نوید، جوری خاموش شد که برای همیشه از دستم پرید.
این قسمت از صحبتهای سهیلا، خیلی ترسناک بود. چند لحظه فکر کردم و گفتم: تهش تصمیم دارین که با نوید چیکار کنین؟
سهیلا بدون مکث گفت: همون کاری که اون با من کرد. میخوام کاری کنم که تا آخر عمرش احساس تنهایی کنه. میخوام اونی که براش مهمه رو ازش بگیرم.
تا حدودی متوجه منظور سهیلا شدم و گفتم: اما شما یک بار این کار رو کردین.
عصبانیت سهیلا بیشتر شد و گفت: ایندفعه نه طوری که دوباره احساساتش خاموش بشه. باید احساساتش همیشه روشن بمونه و زجر بکشه. حدس میزدم که همه این جریانا و بازیا، دوباره بهش انگیزه و هدف بده و سرپاش کنه. حالا وقتشه زیر پاش خالی بشه و با مغز بخوره زمین.
درک سهیلا برای من غیر ممکن بود. نمیتونستم این همه بغض و کینه و نفرت رو توی وجود یک آدم تصور کنم. در این مواقع، خودم رو در برابر سهیلا، شبیه موجودی تصور میکردم که در تاریکی گم شده و نمیتونه هیچ جایی رو ببینه. و این اصلا حس خوبی به من نمیداد. سهیلا پُر از خشم بود و تصمیم داشت برای ضربه زدن به نوید، هر کاری که از دستش بر میاد رو انجام بده. اولین بار نبود که ازش میترسیدم و اولین بار نبود که با علم به اینکه سهیلا چقدر تاریک و روانیه، همچنان مجذوبش بودم و دوست داشتم که دخترش باشم! شاید برای اینکه در هر حالتی، من هم از تبار سهیلا بودم. یا شاید من فقط نیاز به یک مادر واقعی داشتم. مادری که ازم حمایت کنه. مادری که دوستم داشته باشه. به دیوار نگاه کردم و گفتم: اون مَرد ناشناس و مرموز چی؟ از اون چی میخوایین؟
سهیلا هم به دیوار نگاه کرد و گفت: هیچی ازش نمیخوام. فقط میخوام ببینمش. سالها کنجکاو بودم که این بیننده مرموز و محافظهکار کیه. الان فکر میکنم که میتونم بالاخره پیداش کنم. فقط میخوام توی چشمهاش نگاه کنم و ببینم چه کَسی زندگی من رو تغییر داد. همیشه فکر میکردم که من، محمد رو انتخاب کردم، اما گاهی فکر میکنم که اون مَرد مرموز من رو انتخاب کرد.
به سهیلا نگاه کردم و با هیجان گفتم: شاید یکی از مشتریهای شما بوده؟
سهیلا دوباره توی فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت: من از ده سالگی جندگی کردم و بینهایت مشتری داشتم و اکثرشون رو یادم نیست. خودم هم احتمال زیادی میدم که یکی از مشتریهام بوده باشه اما هیچ وقت نتونستم حدس بزنم که کدومشون بوده.
این بهترین فرصت بود که تمام سوالهای توی ذهنم که فقط اطلاعات کلی در موردشون داشتم رو به صورت جزئی بپرسم. رو به سهیلا گفتم: بردیا چی؟ حدس میزنم که داریوش واسطه اضافه شدن بردیا به این جمع شد.
سهیلا سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه، بردیا رو هم من بهشون پیشنهاد دادم.
انگار قرار بود پشت هم متعجب بشم. برای چندمین بار با لحن متعجبی گفتم: یعنی بردیا هم یکی از مشتریهاتون بود؟!
سهیلا لبخند زد و گفت: نه، بردیا مشتریم نبود. با بردیا تو یک پارتی آشنا شدم. پارتی یکی از دوستان ساده و معمولیم که به مناسبت خداحافظی از ایران برگزار کرده بود. مهاجرت همین دوستم، این ذهنیت رو تو سر من کاشت که من هم میتونم یک روز از این خراب شده برم. بردیا تو اون جشن، خدمتکار بود. سینی شاتهای پُر از مشروب رو ریخت روی من. من هم دو تا سیلی محکم زدم توی گوشش و جلوی جمع، بهش فحش دادم.
این قسمت از خاطره سهیلا برام جالب به نظر اومد و گفتم: بعدش دلتون براش سوخت و باهاش دوست شدین.
سهیلا دوباره سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه، من یاد گرفتم که همیشه و فقط، دلم برای خودم بسوزه. حدود ساعت سه صبح بود که از پارتی بر میگشتم. اون موقعها، توی مکان درست و حسابی و امنی زندگی نمیکردم. بردیا، من رو توی قسمت تاریک و نقطه کور کوچه، خفت کرد. با اینکه سنی نداشت، من رو با یک چوب زد. اینقدر محکم زد که نشستم و برای دفاع از خودم، دستهام رو گرفتم روی سرم. بعدش هم کیرش رو درآورد و روی سر و صورتم، شاشید.
دهنم از تعجب باز شد و گفتم: باورم نمیشه!
سهیلا با لحن مثبتی گفت: همونجا ازش خوشم اومد. اون پسر جنتلمنِ توی مهمونی، در اصل یک هیولای بیرحم بود. در موردش تحقیق کردم و فهمیدم که بچه پرورشگاهیه. یک آدم زخم خورده از روزگار که دیگه دوست نداشت، دنیا تحقیر و شکنجهش کنه. و یک گزینه خوب که به جمع ما اضافه بشه. آدمی که چیزی نداشت تا از دست بده.
همچنان توی شوک شروع اولین رابطه سهیلا و بردیا بودم. چند لحظه فکر کردم و گفتم: اما در مورد مانی مطمئنم که شما هیچ نقشی نداشتی.
سهیلا این بار تایید کرد و گفت: درسته، مانی انتخاب محمد و البته پیشنهاد دوست مرموزش بود. وقتی بچه بود انتخابش کردن و بیشترین سرمایه گذاری رو روی مانی کردن. اوایل از من خواستن که هویت خودم رو برای مانی مخفی کنم. اون موقع نمیدونستم که چرا مانی، این همه براشون مهمه. اما به مرور فهمیدم که تصمیم گرفتن تا دنیاشون رو گسترش بدن و زمین بازی رو عوض کنن. انگار دیگه خسته شده بودن که سوژههاشون فقط زندانیها و متهمهای سیاسی باشه. از همونجا بهم ثابت شد که اعتماد صد در صدی به من ندارن و همه چی رو بهم نمیگن.
برای چندمین بار به دیوار و نمودار درختی نگاه کردم. سهیلا اکثر عمرش رو درگیر آدمهای داخل نمودار بود و تا حدودی میتونستم درک کنم که چرا اینقدر براش مهمه تا اون مَرد ناشناس رو ببینه. با لحن ملایمی گفتم: کی فکرش رو میکرد که تا این اندازه پیش برن و این همه آدم رو درگیر بازیهاشون کنن.
یکهو یک سوال وارد ذهنم شد. سرم رو به سمت سهیلا چرخوندم و گفتم: راستی از گذشته محمد و داریوش، هیچ وقت چیزی نگفتین.
سهیلا ایستاد. حوله دورش رو باز کرد و گفت: از محمد فقط در همین حد میدونم که توی بچگی و توسط چند تا پسر بزرگتر از خودش، بارها و بارها مورد تجاوز جنسی قرار گرفته. یک بار که مست بود برام تعریف کرد. اما از گذشته داریوش، هیچی نمیدونم. در ظاهر یک خانواده نرمال و معمولی داشت و داره. لحظهای که به بردیا پیشنهاد داد تا با عسل ازدواج کنه، جزء شوکه کننده ترین لحظات عمرم محسوب میشه. تا قبلش فکر میکردم اگه تمام دخترها و زنها برای داریوش، بیارزش باشن، اما نسبت به مادر و خواهرهاش، دید دیگهای داره و اونا براش مهم هستن. اما داریوش با دستهای خودش، خواهر کوچیک و زیباش رو تبدیل به یک هرزه به تمام معنا کرد. به قیمت از بین بردن عشق و زندگی و آیندهش.
به عکس عسل نگاه کردم و گفتم: اینطور که مشخصه، محمد و داریوش و بردیا و مانی، هر کدوم و به نوعی، پُر از عقدههای تاریکن و از جنس مونث متنفرن. شاید برای همین هیچ وقت شما رو جزء واقعی از محفل خودشون حساب نکردن. از طرفی به شما مدیون بودن و نمیتونستن مثل بقیه با شما رفتار کنن، اما از طرفی دوست نداشتن که یک زن رو در سطح خودشون ببینن.
سهیلا اومد به سمت من. دستش رو گذاشت روی شونهام و بهم رسوند تا جلوش زانو بزنم. با لحن خاصی گفت: نه اونا به من احساس دِین نمیکنن. اونا از من میترسن. خوب میدونستن و میدونن که اگه بخوان بهم آسیب بزنن، من هم میتونم بهشون آسیب بزنم. چون زیر و بمشون رو میدونم. پس از یک جا به بعد، ترجیح دادن تا جایی که میشه من رو دور نگه دارن. استفادهشون رو از من کرده بودن و دیگه نیازی به من نداشتن.
سهیلا منتظر جوابم نموند و سرم رو به سمت کُسش برد. فهمیدم که دیگه بیشتر از این دوست نداره که درباره گذشته حرف بزنه. یک لیس از شیار کُسش زدم و گفتم: دلم بیشتر از همه برای این تنگ شده بود.
به ساعت نگاه کردم و رو به سهیلا گفتم: دیگه کم کم پیداش میشه. شما مطمئنی؟
سهیلا که یک بلوز و دامن پوشیده بود و داشت جلوی آینه آرایش میکرد، رو به من گفت: آره مطمئنم.
+شاید این هم یک نقشه باشه.
-نه نیست. اونا یک قدم از محمد و داریوش جلو تر هستن و دلیل نداره که همچین ریسک بزرگی بکنن. در ضمن اینقدر تجربه دارم که بدونم کی داره باهام بازی میکنه و کی صداقت داره.
صدای زنگ خونه اومد. کمی استرس داشتم و در رو باز کردم. باران به سردی سلام کرد و وارد شد. رفتم توی اتاق و به سهیلا گفتم: اومد.
سهیلا یک بار دیگه خودش رو توی آینه بررسی کرد و همراه با من وارد هال شد. باران به سهیلا سلام کرد. سهیلا با لبخند جوابش رو داد و ازش خواست که بشینه. جَو به شدت سنگین بود. سهیلا رو به من گفت: نمیخوای از مهمون پذیرایی کنی؟
هیچ حس خوبی نسبت به باران نداشتم. شاید به این خاطر که به مهدیس و نوید و سحر، خیانت کرده بود. اما من طرف خودم رو انتخاب کرده بودم و باید در ظاهر از این موضوع خوشحال میشدم. لبخند زورکی زدم و گفتم: چشم.
باران بعد از چشم گفتنِ من، پوزخند معنا داری زد. محلش ندادم و رفتم داخل آشپزخونه. سهیلا رو به باران گفت: ازت خواستم حضوری همدیگه رو ببینیم تا چشم تو چشم، حرفهامون رو بزنیم. قبلش لازمه چند تا سوال ازت بپرسم.
باران به سهیلا نگاه کرد و گفت: اوکی، منم برای همین اینجام. هر چی میخوای، بپرس.
سهیلا یک نفس عمیق کشید و گفت: چرا من؟ چرا من رو انتخاب کردی؟
-حدس زدم که فقط تو میتونی تعادل رو بر قرار کنی.
+منظورت از تعادل چیه؟
-اینکه حق همهشون رو بذاری کف دستشون. هم “محمد و داریوش و مَرد مرموز پشت پرده” و هم “نوید و مهدیس و سحر”.
+چرا فکر میکنی که من همچین کاری میکنم؟ من میتونم همین الان با محمد تماس بگیرم و فاتحه دوستای عزیزت رو بخونم.
-اولا که فکر نمیکنم همچین کاری بکنی. دوما نوید به هیچ کَسی مکان دقیق مدرکهایی که من علیه محفل داریوش جور کردم و بهش دادم رو نگفته. یعنی فاتحهش به همین سادگی خونده نیست. فقط با اینکار باعث میشی که محمد و داریوش زودتر از موعد بفهمن که تو چه دامی افتادن. و نوید اینقدر باهوش هست که با سرعت، یک نقشه جدید بکشه.
با یک سینی شربت برگشتم. به باران شربت تعارف کردم. نگاه تحقیر آمیزی به من داشت. شربتش رو برداشت و گفت: مرسی عزیزم.
نشستم سمت دیگه که به هر دوتاشون اشراف داشته باشم. سهیلا با دقت باران رو نگاه کرد و گفت: چرا فکر میکنی که من همچین کاری نمیکنم؟
باران پوزخند مغرورانهای زد و گفت: فکر نمیکنم، مطمئنم. من سه سال با اونا زندگی کردم. چیزهایی ازشون فهمیدم که حتی تو هم موقعی که باهاشون بودی، نتونستی بفهمی. فکر کردی خبر ندارم که تو برای اونا یک مهره درجه دو هستی؟ یا حتی درجه سه، یا حتی هیچی. فکر کردی متوجه نشدم که وفاداری تو به اونا، کاملا نسبی و مطابق با منافع خودته؟ البته این مورد رو اونا هم میدونن و فهمیدن. مثل روز برای من روشنه که بین تو و اونا، شکاف ایجاد شده. اونا تو رو یک مهره حذف شده و غیر قابل استفاده میدونن. چیزی که قطعا خودت هم میدونی. پس هیچ دلیلی نداره که الکی دلت براشون بسوزه. مخصوصا حالا که یک زن ثروتمند هستی و دیگه نیازی بهشون نداری.
باران تو کمتر از نیم ساعت، موفق شده بود که سهیلا رو تحت تاثیر قرار بده. بیشتر از اونی که فکر میکردم باهوش بود. فقط همچین آدمی میتونست به بهترین شکل ممکن، محمد و داریوش رو بازی بده. ارزش باران، برای محمد و داریوش، شبیه همون سنگ ریزه کفِ کفش بود و نمیدونستن که یک روز، همین سنگ ریزه، قراره زیر پاشون رو خالی کنه. سهیلا رو به باران گفت: چرا تمام اطلاعاتی که داشتی رو به نوید ندادی؟ مخصوصا درباره مَرد مرموز و پشت پرده. چرا بهش نگفتی همچین آدم مهمی وجود داره.
باران لبخند تواَم با تعجبی زد و گفت: واقعا توقع داشتی که توی بازی به این خطرناکی، هر چی دارم، رو کنم و همه چیزهایی که میدونم رو بهشون بگم؟ آره ته دلم، بیشتر طرف نوید هستم اما نه در حدی که خودم رو کامل خلع سلاح کنم. و خیلی خوشحالم که همچین تصمیمی گرفتم. چون مهدیس کاملا از کنترل خارج شده و در حال حاضر هیچ فرقی با اون برادر روانیش نداره. مهدیس فقط و فقط به فکر انتقامه. تظاهر میکنه که زندگی عسل و گندم براش مهمه اما دروغ میگه. دوستاش هم میدونن اما انگار کَسی جرات نداره به روش بیاره. و نوید هم گوش به فرمان مهدیس شده. اونا میخوان پریسا رو قربانی کنن و من میخوام پریسا رو نجات بدم. البته با کمک تو. میتونستم به تو هم کلی اطلاعات غلط بدم. اما همه چی رو صادقانه بهت گفتم.
هرگز چهره سهیلا رو تا این اندازه مهیج ندیده بودم. علنا تحت تاثیر باران قرار گرفته بود و از اینکه با همچین موجود هوشمندی برخورد کرده، لذت میبرد. سهیلا پاش رو انداخت روی پای دیگهش و گفت: چرا اسپانیا؟
باران که انگار خودش رو برای جواب دادن به هر سوالی آماده کرده بود، بدون مکث گفت: قبل از اینکه وارد این بازیِ لعنتی بشم، یا به نوید جواب قطعی بدم، یه کوچولو دربارهش تحقیق کردم. فهمیدم که اکثر طرف معاملههاش، توی اسپانیاست و حتی یک نمایندگی فعال و چند تا ملک اونجا داره. متوجه شدم گاهی اوقات، خودش شخصا میره اسپانیا تا به کارهاش رسیدگی کنه. پیش خودم گفتم که قطعا داشتن آدم قدرتمندی مثل نوید، توی یک کشور غریبه، به کارم میاد. در اون لحظه، به این دلیل اسپانیا رو انتخاب کردم.
با تمسخر و رو به باران گفتم: منظورت همون اخاذیه دیگه؟
باران جواب من رو نداد و رو به سهیلا گفت: فکر کنم شما هم برای همین اسپانیا رو انتخاب کردین. البته شاید با دلایل احساسی تر.
از طعنه باران به سهیلا خوشم نیومد و گفتم: بهتره حرف دهنت رو بفهمی و مودبانه تر حرف بزنی.
سهیلا با اشاره دستش، من رو ساکت کرد و رو به باران گفت: بیشتر از اونی که توقع داشتم، سوپرایزم کردی.
لحن باران جدی شد و گفت: من نیومدم اینجا که شعبده بازی کنم و به شما بگم که خیلی خفن هستم. تنها خواسته من از شما اینه که پریسا رو نجات بدین. بذارین محفل داریوش و نوید، هر بلایی که میخوان سر هم بیارن، اما لطفا پریسا رو نجات بدین. از لحظهای که پسرش توی اون وضعیت دیدش، داره روانی میشه. اگه بفهمه که قدم بعدی اینه که باید پسرش رو وادار به این کنه تا ازش حامله بشه، معلوم نیست چه بلایی سر خودش بیاره.
با حرص گفتم: پسرش مگه چیز عجیبی دیده؟ فقط حقیقت رو دیده.
باران بالاخره نسبت به من واکنش نشون داد. به من نگاه کرد و با لحن جدی تری گفت: حق هیچ مادری نیست که اینطوری آبروش پیش بچهش بره. پریسا هر آدمی باشه، اما یک مادره. اون عوضیا با نامردی، مسیری رو درست کردن که پسر پریسا، سکس مادرش رو با سه تا مَرد ببینه. کدوم حیوونی این کار رو میکنه؟
از اینکه موفق شدم باران رو کمی عصبی کنم، حس خوبی بهم دست داد و گفتم: بدجوری عاشق پریسا جون شدی. البته تبریک میگم، حسابی به همدیگه میایین.
باران به من خیره شد. پوزخند تواَم با عصبانیتی زد و با لحن طعنهگونهای گفت: آره عاشقش شدم و دوست ندارم که بیشتر از این غرق کثافت بشه. بهتر از توعه ترسواَم. عاشق آدمی شدی که هرگز جرات نکردی بهش بگی. چون اینقدر معشوقه داشت که ترسیدی آدم حسابت نکنه. حالا من اینجام و دارم برای عشقم میجنگم و تو اینجایی و داری به عشقت خیانت میکنی.
طبق مکالمه قبلی و البته صوتی که بین من و باران و سهیلا انجام شد، فهمیده بودم که نوید در جریان اکثر مکالمههای من و سهیلا بوده و قطعا از صحبتهای من متوجه شده بودن که چقدر مهدیس رو دوست دارم. خواستم جواب باران رو بدم که سهیلا نذاشت و گفت: بس کنین دخترا. همه ما نهایتا طرفی رو انتخاب میکنیم که نفع بیشتری برامون داشته باشه. ما اینجاییم چون نیازهایی داریم که طرف مقابل میتونه برآوردهش کنه.
سهیلا بعد رو باران گفت: اگه من هر اقدامی کنم، نوید میفهمه بهش خیانت کردی.
باران نگاهش رو از من گرفت و رو به سهیلا گفت: پس فردا قراره نقشهشون رو عملی کنن. تو کمتر از یک ساعت، تمام مدرکهایی که محمد و داریوش، علیه محفل نوید دارن، از بین میره. و نوید یک نسخه از مدرکهایی که علیه داریوش هست رو پیش خودش نگه میداره و این یعنی داریوش و محمد، خیلی قراره عصبانی بشن. به نوید گفتم که برای حفظ امنیتم، باید قبل از عملی کردن نقشهشون، من و کارن رو از ایران خارج کنه. همه کارهای اقامت و ویزا انجام شده. چند ساعت قبل از شروع نقشهشون، من ایران نیستم. این یعنی تو هم توی همون چند ساعت وقت داری.
سهیلا توی فکر فرو رفت و گفت: کِی قراره پروژه پریسا رو عملی کنن؟
باران گفت: فعلا درگیر پروژه گندم هستن. بدجور از این زنیکه خوششون اومده. مخصوصا مانی که احساس میکنم واقعا عاشق گندم شده.
+این رو به نوید گفتی؟
-نه. حدس میزنم گندم شخصیت نا پایداری داشته باشه و یک جایی، یک تصمیم غیر منتظره بگیره. توی سکس پارتی گذشته، همه توقع داشتن که بلایی سر گندم بیارن اما مسیر پارتی رو به سمتی بردن که فقط و فقط گندم لذت ببره. و موفق هم شدن. من اونجا بودم و با چشم خودم دیدم که گندم دقیقا چه موجودیه.
+یعنی فکر میکنی گندم به مهدیس خیانت میکنه؟
-نمیدونم، مطمئن نیستم. گندم رو اصلا نمیشه پیشبینی کرد. در کل، نظر بیشتری درباره گندم ندارم. اما در مورد “پریسا”، محمد و داریوش فعلا تیریپ حمایت از شرایط بد روانیش رو برداشتن. منتظرن تکلیف گندم روشن بشه و بعد بلایی که میخوان رو سرش بیارن.
+واکنش پسر پریسا بعد از دیدن مادرش توی اون وضعیت، چی بوده؟
-بد، خیلی بد. هر چی از دهنش در اومده به مادرش گفته. تا الان هم باهاش قطع رابطه کرده. داریوش تصمیم داره غیر مستقیم تو سر پسره این ذهنیت رو بکاره که مادرت یک هرزه بیارزش اما خوشگله. همه کردنش، تو چرا نکنی؟
سهیلا چند لحظه فکر کرد و گفت: من چطور میتونم به پریسا کمک کنم؟
باران به سهیلا زل زد و گفت: بازی رو برابر کن. به پریسا هم یک چیزی بده که بتونه از خودش دفاع کنه. حق انتخاب بهش بده. یا تصمیم میگیره که حتی پسرش رو هم فدای کثافتکاریهاش کنه یا بالاخره با اهرم فشاری که داره، از این بازی نفرین شده میزنه بیرون.
سهیلا چند لحظه به من نگاه کرد. بعد سرش رو به سمت باران چرخوند و گفت: تو چی به من میدی؟
باران کمی مکث کرد و گفت: مَرد پشت پرده. آدمی که انگار برات خیلی مهمه. چون وقتی گفتم از وجود یک آدم مخفی و اصل کاری خبر دارم، ترجیح دادی که بهم اعتماد کنی و حتی به خاطر من و خیلی سریع، اومدی ایران. این یعنی خیلی دوست داری که بشناسیش و برات مهمه.
سهیلا شونههاش رو بالا انداخت و گفت: خب بیا فرض کنیم که این نظریهت درسته. چطوری قراره هویت این آدم مرموز رو بفهمیم؟
باران یک نفس عمیق کشید و گفت: من میشناسمش. وقتی چیزی که ازت خواستم رو انجام دادی، اسمش رو میذارم کف دستت.
هر سه تامون سکوت کردیم. تردید داشتم که باران داره راست میگه یا نه. دوست داشتم بدونم توی ذهن سهیلا چی میگذره. بعد از چند لحظه سکوت، باران گفت: البته من بهتون دقیق میگم که چه چیزی رو به دست پریسا برسونین و چی بهش بگین.
رو به باران گفتم: چی؟
باران گفت: درسته که مکان مدرکهایی که نوید داره رو نمیدونم اما این دلیل نمیشه که یک کپی برای خودم نگه نداشته باشم. البته تمام قسمتهای مربوط به پریسا رو حذف کردم. پریسا به راحتی میتونه آچمزشون کنه.
جا خوردم و گفتم: خب چرا خودت بهش نمیدی؟
باران اخم کرد و گفت: بهت نمیخوره این همه خنگ باشی. توقع داری در یک لحظه و تک و تنها، با محمد و داریوش و اون مَرد مرموز و نوید و مهدیس و سحر، در بیفتم و این همه دشمن قدرتمند و قوی برای خودم درست کنم؟ میفهمی چی داری میگی؟
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: در هر حالتی، هر دو طرف بالاخره میفهمن که تو بهشون خیانت کردی.
باران خواست جواب من رو بده که سهیلا نذاشت و گفت: باران میدونه که اونا نهایتا همه چی رو میفهمن. هدف اصلی باران اینه که پشت من قایم بشه. میدونه که محمد و داریوش، جرات ندارن طرف من بیان.
باران رو به سهیلا گفت: و میتونم کاری کنم که نوید هم جرات نکنه طرف تو بیاد. به نوید گفتم که دو تا نسخه از مدارک عیله اونا وجود داره. در صورتی که سه تا نسخه وجود داره.
سهیلا لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: که پیش همون مَرد مرموزه.
باران حرف سهیلا رو تایید کرد و گفت: چون خیالش راحته که هیچ آدمی نمیتونه از وجودش با خبر بشه، جای خیلی پیچیده و سختی قایمشون نکرده. توی گاوصندوق محل کارشه.
چهره سهیلا بشاش شد و گفت: پس لازمه کمی بسته الحاقی به نقشه نوید خان اضافه کنیم.
باران گفت: اینطوری هر دو طرف تو مشتت هستن. تو بیشترین انگیزه رو داری که دهن همهشون رو سرویس کنی. محمد و داریوش خبر ندارن که توی این سه سال، ازشون جاسوسی میشده و نوید و مهدیس هم خبر ندارن که شخص دیگهای پشت همه این قضایاست. راستش خیلی دوست دارم چهره همهشون رو ببینم. وقتی که بفهمن اونقدرام که فکر میکردن زرنگ نبودن و نیستن.
سهیلا به من نگاه کرد و گفت: حالا فهمیدی چرا باران جان اومده پیش من؟
بر خلاف میلم، دیگه نمیتونستم قانع نشم. باران هم، مثل من، طرف خودش رو انتخاب کرده بود. فهمیدم تنها انگیزهش، نجات پریسا نیست. باران میخواست یک مکان امن برای خودش پیدا کنه. میدونست که ریسک بزرگیه اگه تک و تنها جلوی همهشون بِایسته. کی بهتر از سهیلا؟ و چه نقشهای بهتر از اینکه برگ برندهش رو با آدمی تقسیم کنه که میتونه ازش حمایت کنه؟ یک پوف طولانی کشیدم و رو به سهیلا گفتم: بله فهمیدم.
برای اولین بار بود که خونه مهدیس و اتاقش رو میدیدم. استرس همه وجودم رو گرفته بود اما نباید از خودم ضعف نشون میدادم. نباید برای سخت ترین تصمیمی که توی عمرم گرفته بودم، وا میدادم و گند میزدم. سحر نشست روی تختِ مهدیس. مهدیس درِ اتاق رو بست. ژینا بعد از بسته شدن در، به سمت من اومد. توی صورتم تف انداخت. یک کشیده محکم زد و گفت: خیلی وقته که منتظر همچین لحظهای بودم.
سحر ژست همیشگی خودش رو داشت. انگشتهای دو دستش، گره کرده تو هم. آرنج دستهاش، روی زانوهاش و نگاهش به زمین. مهدیس رو به من گفت: امشب اینجا چه خبره؟ برای چی اصرار کردی که باید اینجا ما رو ببینی؟
آب دهن ژینا رو از روی صورتم پاک کردم و رو به مهدیس گفتم: صبر کن تا مانی و بقیه هم بیان. فعلا حرفی ندارم.
ژینا با کف دو دستش و محکم زد به تخت سینه من و با بغض گفت: هیچ حرفی نداری؟! این همه سال ما رو بازی دادی و میگی هیچ حرفی نداری؟ چطور تونستی لعنتی؟ چطور تونستی اینقدر واقعی با احساسات ما بازی کنی؟ قیمتش برام مهم نیست. شنیدم که توعه جنده، برای هیچی هم خودت رو میفروشی. آدمی که خودش رو بفروشه، فروختن دوستاش، چیز عجیبی نیست. اما فقط به من بگو چطوری؟ چطوری تونستی به ما خیانت کنی؟ چطوری دلت اومد ازمون فیلم و عکس بگیری و بدی به یک مشت روانی؟
تمام سعی خودم رو کردم تا بغض نکنم و رو به ژینا گفتم: من هیچ وقت با شما بازی نکردم. من واقعی بودم. دوستی ما واقعی بود. از همون اولش از شما خوشم اومد و باهاتون دوست شدم. و خاطرات من توی خوابگاه، تنها خاطرات دوست داشتنیِ من، تو کل زندگیم محسوب میشه.
اشکهای ژینا سرازیر شد و گفت: چرا دروغ میگی؟ چرا هنوز داری دروغ میگی؟
به سختی بغضم رو قورت دادم و گفتم: دروغ نمیگم. من تو رو دوست دارم. من سحر رو دوست دارم. من…
سحر نگاهش به زمین بود و گفت: روت نمیشه بگی که مهدیس رو دوست داری؟
چشمهام رو بستم و برای چند لحظه، به گذشته فکر کردم. به لحظاتی که من و سحر و ژینا و مهدیس، میگفتیم و میخندیدم. لحظاتی که با هم عشقبازی میکردیم. لحظاتی که با هم درد دل میکردیم. لحظاتی که کنار هم به خواب میرفتیم. حالا که بعد از چند سال، چهار تایی دور هم جمع شده بودیم، یادم اومد که چقدر کنار سحر و ژینا و مهدیس، خوشحال بودم. مقاومتم شکست. یک قطره اشک از چشمم اومد و گفتم: قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم، سهیلا رو میشناختم. اگه اون نبود، من هیچ وقت دانشجو نمیشدم که بخوام با شما آشنا بشم. دوستیم با شما به انتخاب خودم بود. تا اینکه سهیلا ازم خواست که برم تو کار یک دختر تازه وارد. بهم گفت باید تا جایی که میتونم دختره رو هرزه کنم. آره به شما نگفتم هدف واقعیم چیه، اما اگه شما آدمهای پاک و معصومی بودین، چرا غیر مستقیم باهام همکاری کردین؟ چرا اون بلاها رو سر مهدیس آوردین؟ چرا کاری کردین که مهدیس از ترس شما، حاضر شد که تن به هر کاری بده؟ یادتون رفته که مریم سلحشور، به خواست شما، مهدیس رو تا مرز سکته برد؟ حالا ژست انساندوستانه گرفتین؟ من اون کاری رو کردم که نهایتا به نفع خودم و آیندهم بود. اما شما به چه قیمتی مهدیس رو تبدیل به اینی کردین که هست؟ سود شما چی بود؟
ژینا اشکهاش رو پاک کرد و با حرص و عصبانیت گفت: ما هر چی بودیم، تن فروش نبودیم. راستی حالا که حرفش شد، نرخ جندگیت چند بوده؟ میذاشتی فقط بکنن تو دهنت؟ یا فقط سوراخ کونت؟ یا سوراخ کُست؟ یا هر سه تاش؟ با پولش چیکار میکردی؟ خوشگل تر میکردی تا سری بعد بهتر سرویس بدی؟
خیلی جوابها داشتم که به ژینا بدم اما ترجیح دادم سکوت کنم. اشکِ روی گونهم رو پاک کردم. پیامِ توی گوشیم رو نگاه کردم. سهیلا نوشته بود: بیایین پایین، حدودا همه جمع شدن.
مهدیس با دقت من رو زیر نظر داشت و گفت: قرارِ امروز، مربوط به اتفاق دیروزه؟
صفحه گوشیم رو بستم و رو به مهدیس گفتم: نگران دیروز نباش. نقشه شما دقیق و مو به مو اجرا شد. بیشتر از اونی که فکرش رو بکنین، محمد و داریوش رو سوپرایز و شوکه کردین. اونا در حال حاضر هیچی علیه شما ندارن، اما شما یک کپی از مدارک علیه اونا رو دارین. این یعنی شما بردین. البته در ظاهر.
سحر سرش رو بالا آورد و گفت: تو چطور اینقدر دقیق اینا رو میدونی؟
رو به سحر گفتم: بهتره بریم پایین.
مهدیس گفت: سهیلا هم داره میاد اینجا؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: همین الان اینجاست.
مهدیس گفت: چی میخواد؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نمیدونم، به من نگفت میخواد چیکار کنه.
مهدیس با دقت بیشتری من رو نگاه کرد و گفت: دیگه کی میاد؟
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: همه. هر کَسی که تو این بازی بوده. شما فکر کردین که دیشب بازی رو تموم کردین، اما یک اشتباه محاسباتی بزرگ داشتین. بازی هنوز تموم نشده.
سحر ایستاد و گفت: چه اشتباهی؟
خواستم جواب سحر رو بدم که درِ اتاق باز شد. مانی اومد توی اتاق و با عصبانیت و رو به مهدیس گفت: تو کار خودت رو کردی، دیگه چه غلطی میخوای بکنی؟ این مسخره بازیا چیه که همه رو جمع کردی اینجا؟
رو به مانی گفتم: چند بار بهت بگم؟ من به همه گفتم که بیان اینجا. به مهدیس ربطی نداره.
مهدیس رو به مانی پوزخند زد و با لحن تحقیرآمیزی گفت: از دیشب برام تعریف کن داداشی. بهم بگو چه حسی داشتی. وقتی فهمیدی که چقدر موجود کم هوشی بودی و خودت خبر نداشتی.
مانی رفت به سمت مهدیس. با فاصله چند سانتیمتر جلوش ایستاد و گفت: فکر کردی تموم شد؟ فکر کردی همه چی بستگی به اون چند تا مدرکی بود که از هرزگیهات داشتم؟ برام مهم نیست که محمد و داریوش جا بزنن و از چهار تا عکس و فیلمی که دست شماست، بترسن. من هر وقت اراده کنم، هر بلایی که دلم بخواد رو سر تو یکی میارم.
پوزخند مهدیس، تبدیل به خنده شد. مانی رو با دستهاش هول داد به سمت عقب و گفت: باشه عزیزم هر چی تو بگی. اصلا چرا صبر کنیم؟
مهدیس دکمههای مانتوش رو درآورد و شروع کرد به لُخت شدن. ژینا رو به مهدیس گفت: داری چیکار میکنی؟
مهدیس تو چشمهای مانی زل زد و با سرعت لُخت شد. حتی شورت و سوتینش رو هم درآورد و پرت کرد گوشه اتاق. رفت به سمت مانی و کیرش رو از روی شلوار لمس کرد و گفت: بیا همین الان اون بلایی که میخوای رو سرم بیار. از دوستام خجالت نکش. همهشون میدونن که تو چقدر ذلیل کُس و کون منی و تنها رویات اینه که کیرت رو توی کُس من فرو کنی. نترس داداشی بهت قول میدم خیلی بهتر از مائده بهت حال بدم. تازه اون خواهر ناتنیه، اما من اصل جنسم. به همه ثابت کن که بزرگ ترین آرزوت اینه که کیرت رو توی سوراخ کُس تنها خواهر واقعیت بکنی. به همه ثابت که کثافت ترین و بیشرف ترین آدم دنیایی.
مهدیس شروع کرد به باز کردن کمربند مانی و گفت: بیا همین الان…
مانی، مهدیس رو هل داد عقب و از اتاق خارج شد. ژینا رو به مهدیس گفت: دیوونه شدی؟ نگفتی واقعنی بگیره جرت بده؟
سحر لبخند محوی زد و گفت: نه خوشم اومد، خوب بود.
ژینا رو به سحر گفت: یعنی چی خوب بود؟
سحر گفت: مانی فقط دوست داره که دخترا و زنا رو تصاحب و تحقیر کنه. مخصوصا خواهرهای خودش. تا صد سال دیگه هم اگه مهدیس، اینطوری مانی رو تحقیر میکرد، عمرا اگه کیرش راست میشد.
خیلی وقت بود اندام لُخت مهدیس رو ندیده بودم. یک نگاه به سر تا پاش کردم و گفتم: لباست رو بپوش، باید بریم پایین.
قبل از اینکه از اتاق برم بیرون، رو به هر سه تاشون گفتم: باور کنین یا نکنین، بهترین لحظات عمرم رو با شما گذروندم. اما نهایتا باید تصمیمی میگرفتم که به نفع خودم و آیندهم باشه.
از اتاق زدم بیرون که نوید جلوم سبز شد. کمی هول شدم و گفتم: سلام.
نوید چند لحظه من رو نگاه کرد و بدون اینکه جواب سلام من رو بده، وارد اتاق مهدیس شد. رفتم طبقه هم کف خونه مهدیس. داریوش با قیافهی درهم و آشفته، روی کاناپه نشسته بود و داشت سیگار میکشید. محمد، طول سالن رو قدم میزد و مشخص بود که داره از استرس، سکته میکنه. بردیا هم که وضع بهتری از بقیه نداشت، گوشه سالن نشسته بود و غرق افکار خودش بود. مانی رفته بود توی آشپزخونه و دستهاش رو به کابینت تکیه داده بود. مائده هم رو به روی داریوش نشسته بود و داشت به آرومی و از طریق گوشی با پسرش حرف میزد و بهش میگفت که کار یکهویی پیش اومده و باید تنها بره خونه.
توی دلم حس خوبی بهم دست داد. نوید و مهدیس و سحر، موفق شده بودن اون شوک و استرسی که سالها محمد و داریوش به بقیه تحمیل میکردن رو به خودشون برگردونن. زندگی و اعتبار و آبروی همهشون توی مشت نوید و البته سهیلا بود. زنگ خونه به صدا در اومد. مانی رفت توی حیاط و در رو باز کرد. همراه با عسل برگشت توی خونه. عسل با چهره نگران و رو به داریوش گفت: پریسا رو پیدا نمیکنم. آب شده رفته تو زمین.
تو همین حین، نوید و مهدیس و سحر و ژینا هم از پلهها اومدن پایین. نگاه غضبناک داریوش روی نوید و مهدیس، گواه ضربهی سنگینی بود که شب قبل، نوش جان کرده بود. ژینا کنار مائده و سحر و مهدیس، روی کاناپه سه نفره نشستن. نوید به دیوار کنار راه پله تکیه داد. دوباره زنگ خونه به صدا در اومد. اینبار بردیا رفت تا در رو باز کنه. بعد از چند لحظه، همراه با گندم و شایان، برگشت توی خونه. رو به مانی گفتم: اون مبلهای اونور هال رو بیار اینجا تا همه دور هم باشیم.
مانی چند لحظه به من نگاه کرد و چیزی نگفت. بردیا اما به حرفم گوش داد و مبلهای طرف دیگه خونه رو آورد وسط هال که همه در یک قسمت از هال و دور هم بشینیم. گندم و شایان نشستن کنار همدیگه. سکوت مرگباری بود و هیچ کَسی، هیچی نمیگفت. سکوت رو شکستم و رو به عسل گفتم: پریسا رو دیگه هرگز پیدا نمیکنی. قبل از اتفاقهای دیروز، برای همیشه رفت.
داریوش اخم کنان و با چهره شوکه شده ایستاد. اومد به سمت من و گفت: تو از کجا میدونی؟
از جذبه و نگاه ترسناک داریوش کمی ترسیدم و گفتم: من بهش گفتم که چه نقشهای براش کشیدین. گفتم که عمدا طوری برنامه ریزی کردین تا پسرش توی وضعیتی که داشتین سه تایی باهاش سکس میکردین سر برسه و ببینش. بهش گفتم که برادرشوهرش، بعد از اینکه اون بلا رو سر زنش آوردین، دُمش رو گذاشت روی کولش و برای همیشه فرار کرد و هرگز نامهی برای پسر پریسا ننوشت. گفتم که اون نامه کار خودتون بوده و در آینده قراره مجبورش کنین تا از پسرش حامله بشه.
داریوش خواست حرف بزنه که سهیلا به همراه مادر مهدیس از اتاق خواب مادر مهدیس خارج شد و رو به داریوش گفت: لیلی به دستور من با پریسا حرف زده. پریسا هم تصمیم گرفت که برای همیشه از زندگی تو بره بیرون. فقط امیدوارم به راحتی اجازه بدی که طلاق بگیره و بره. چون دست پریسا یک اهرم فشار خوبه که اگه بخوای به خودش و پسرش آسیب بزنی، میتونه حسابی ادبت کنه.
مادر مهدیس، رنگ به چهره نداشت. صورتش مثل گچ سفید شده بود. حتی انگار توانایی راه رفتن هم نداشت. مائده تنها کَسی بود که نگرانش شد. رفت به سمتش و گفت: چت شده مامان؟
مادر مهدیس حتی حرف هم نمیتونست بزنه. مائده نشوندش روی کاناپه و رو به سهیلا گفت: چیکارش کردی؟
سهیلا با بیتفاوتی گفت: چند دقیقه مکالمه صادقانه. برای تکمیل پازلِ توی ذهنم، نیاز به دونستن چند تا نکته کوچولو داشتم.
محمد رفت به سمت سهیلا و گفت: داری چیکار میکنی؟ رفتی طرف اونا؟ چند خریدنت؟
سهیلا پوزخند زد و رو به محمد گفت: تو هنوز فکر میکنی که آدما رو میشه فقط با پول خرید و فروش کرد؟ نترس من طرف هیچ کَس جز خودم نیستم. نجات پریسا از دست شما، جزء معاملهای بود که باید انجام میشد. وگرنه به اون چیزی که میخواستم، هرگز نمیرسیدم.
داریوش رو به سهیلا گفت: تو چی میخواستی؟
سهیلا رو به داریوش گفت: چیزی که همیشه شما از من مخفی میکردین. چیزی که اگه از شما میخواستم، بهم نمیدادین.
داریوش که به وضوح و سر تا پا، عصبانیت و دلشوره و استرس و هیجان منفی بود، با صدای نسبتا لرزون و رو به سهیلا گفت: مثل آدم بگو چی میخواستی؟
سهیلا نشست روی یکی از مبلهای تک نفره. پاش رو انداخت روی پای دیگهش و گفت: اینکه بالاخره ببینمش. آدمی که تا مدتها شیشه عمرم دستش بود و اون بود که برام تصمیم میگرفت. آدمی که هرگز لیاقتش رو نداشتم که ببینمش.
محمد و داریوش چند لحظه به همدیگه نگاه کردن. مشخص بود که با نگاهشون دارن با هم حرف میزنن. محمد رو به سهیلا گفت: همین الان مشخصه که چرا لیاقت شناختنش رو نداشتی.
داریوش رو به سهیلا گفت: این مسخره بازی که ما رو جمع کردی، برای چیه؟
سهیلا به مادر مهدیس نگاه کرد و گفت: تا چند لحظه دیگه همه چی مشخص میشه. امروز وقتشه همهی رازها فاش بشه.
مائده رو به سهیلا گفت: من مادرم رو از اینجا میبرم. دلیلی نداره هر چی که بین ما اتفاق افتاده رو بفهمه.
مهدیس رو به مائده گفت: واقعا دلت براش میسوزه یا داری فیلم بازی میکنی؟ خب بفهمه که بچههاش شبیه خودش، یک هرزه بیارزش هستن. خب بفهمه که تو یک عمر به مانی سرویس جنسی دادی. خب بفهمه که مانی، پسر خودش، تو وضعیت بیهوشی، بهش تجاوز میکرده. به درک که بفهمه.
سرِ مادر مهدیس به لرزش افتاد و هر لحظه حالش بدتر میشد. مائده با عصبانیت و رو به مهدیس گفت: میفهمی داری چیکار میکنی؟
مانی رو به مائده گفت: همون کاری رو داره میکنه که من و تو همیشه باید میکردیم. دونستن این موضوع که بچههای این زن تا چه اندازه کثافتن، کمترین بلاییه که حقشه سرش بیاد.
نوید به حرف اومد و رو به سهیلا گفت: هر مزخرفی که میخوای زودتر بگو و تمومش کن.
سهیلا به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت: دیگه کم کم باید پیداش بشه.
نوید رو به سهیلا گفت: کی؟
سهیلا پوزخند زنان گفت: همونی که از وجودش خبر نداری. چون جوجه جاسوست، همه چی رو درباره محمد و داریوش به شما گفت، به غیر از اینکه یک آدم پشت پرده دیگه هم وجود داره.
اینبار نوبت نوید بود که به هم بریزه و شوکه بشه. از دیوار فاصله گرفت و گفت: واضح بگو.
من جای سهیلا و رو به نوید گفتم: باران جون، برای امنیت خودش و روز مبادا، صد در صد اطلاعاتی که باید رو بهت نداد. پشت همه این روانیا، یک آدم دیگه است. یکی که از اول بوده. یکی که مشوق اصلی اینا برای کثافتکاریهاشون بوده. یکی که تنها هدف و سرگرمیش، دیدنِ شکنجه و تحقیر و زجر و عذاب ما دخترا و زناست. باران متوجه وجود همچین آدمی شد و حتی هویتش رو شناخت. اما به شما نگفت.
مهدیس رو به من و با تعجب گفت: امکان نداره.
یاد همون مهدیسی افتادم که اولین بار وارد اتاق شد. چهره مهدیس برای چند ثانیه، همونقدر معصوم و مظلوم شد. با یک لحن ملایم و رو به مهدیس گفتم: باران به شما گفته بود که فقط دو نسخه مدارک عیله شما وجود داره. بهتون نگفته بود که نسخه سومی هم هست که دست اصلی ترین آدمه.
تو چشمهای ژینا پُر از اشک شد و با صدای لرزون گفت: وای خدای من.
سحر هم از شدت استرس و عصبانیت، ایستاد گفت: اصلا باران چه ربطی به شما داره؟
رو به سحر گفتم: رابطهی ما و باران مهم نیست. بهتره نگران نسخه سوم مدارک باشی.
سحر با قدمهای سریع خودش رو به من رسوند. از یقه مانتوم گرفت و گفت: با من بازی نکن لیلی. روی مخم راه نرو. من به وقتش تلافی این همه بدبختی که فقط و فقط به خاطر تو کشیدیم رو سرت خالی میکنم. کاری نکن همین الان انجامش بدم.
به چشمهای عصبانی و لرزون سحر نگاه کردم و گفتم: همهتون از باران رو دست خوردین. هم محمد و داریوش و آدم مرموز پشت سرشون، هم شماها. من اگه جای تو بودم، از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشدم. وقتی یک دوستت بهت خیانت کنه، دوست دیگهت هم میتونه خیانت کنه.
سهیلا رو به سحر گفت: خیلی خوبه که هنوز عوض نشدی. بین دوستهای لیلی، تو همیشه برام محبوب ترین بودی.
میدونستم که لحن سهیلا، سحر رو عصبانی تر میکنه. سعی کردم آرومش کنم و گفتم: ازت خواهش میکنم بذار این بازی لعنتی برای همیشه تموم بشه.
تو همین حین، شایان هم به حرف اومد و گفت: اینطور که مشخصه دعوا خانوادگی و بین خودتونه. نمیفهمم چرا از من و گندم خواستین که اینجا باشیم.
سحر با عصبانیت و چند ثانیه نگاهم کرد و یقه مانتوم رو رها کرد. خودم رو مرتب کردم و رو به شایان گفتم: وقتی به مانی گفتم که همه باید باشن چون قراره تکلیف همه چی بالاخره روشن بشه، ازم خواست که گندم هم باشه. یعنی قرار بود فقط گندم باشه.
شایان خنده مضحکی کرد و گفت: من شوهرشم، چرا نباشم؟
مانی رو به شایان گفت: تو شوهرشی؟! مطمئنی؟
شایان رو به مانی گفت: آره چطور؟ مشکلی با این مورد داری؟
مانی یک قدم به شایان نزدیک شد و گفت: کدوم شوهری اینطور پشت زنش رو خالی میکنه؟ در برابر اولین مشکل مشترکی که خودت هم دخیل بودی. نصف بیشتر لذت گندم این بود که تو داری لذت میبری. اما حالا به خودت نگاه کن. چی میبینی جز یه موجود بیمعرفت؟
شایان رو به مانی گفت: منظورت از مشکل خود آشغالته؟ که میخواستی مخ زنم رو بزنی. حتی به تهدید.
مانی با خونسردی گفت: آره میخواستم مخش رو بزنم. چون ازش خوشم اومد. اصلا چون عاشقش شدم. اما نه با تهدید، خودش اینجاست و میتونه شهادت بده که حتی یک بار هم تهدیدش نکردم و به زور چیزی ازش نخواستم. اما بیا فرض کنیم که هر چی تو میگی، درسته. نقش تو این وسط چی بود؟ همینکه فهمیدی زنت در خطره، چیکار کردی؟
شایان خواست جواب مانی رو بده که گندم رو به شایان گفت: فرافکنی نکن شایان. جوابش رو بده. به فرض که مانی خطرناک ترین موجود زنده دنیاست. تا اینجا حق با تو. اما بعدش چی؟ واکنش تو چی بود؟ برای نجات من و زندگیمون چیکار کردی؟
شایان که انگار از واکنش گندم شوکه شده بود، به تته پته افتاد و گفت: مممن اون کاری که لازم بود رو کردم. دلیلی نمیبینم به کَسی توضیح بدم.
گندم گوشیش رو از توی کیفش درآورد. وارد گوشیش شد و رو به شایان گفت: پریشب تلگرام گوشیت رو چک کردم. این دو تا فایل صوتی که بین تو و شهرام گفته شده رو فوروارد کردم برای خودم.
گندم گذاشت که فایلهای صوتی پخش بشن. حتی برای منی که در جریان جزئیات رابطه گندم و شایان و مانی نبودم و اصلا سرنوشتشون برام اهمیتی نداشت، شنیدن این مکالمه، جالب بود.
-من خیلی فکر کردم. همیشه برای گندم احترام قائل بودم. اما هر چی حساب میکنم، ادامه زندگی با زنی که بهت خیانت کرده، به صلاح نیست داداش. تو فقط اراده کن. بقیهش با من. کاری میکنم که بدون آبرو ریزی از زندگیت بره بیرون.
+منم مثل شما داداش. از بس فکر کردم، روانی شدم. به نظرم گندم همینه و اگه توبه هم کنه باز احتمال داره که به من خیانت کنه. گیر کردم داداش. آبروم از همه چی برام مهم تره. شما هر کاری صلاحه، انجام بده.
گندم صفحه گوشی رو بست و رو به شایان گفت: چرا حقیقت رو بهش نگفتی؟ من حاضر شدم به خاطر حفظ آبروی توعه لعنتی، بهش دروغ بگم و خودم رو آدم بد داستان نشون بدم. اما تو چیکار کردی؟ چرا وقتی دیدی که همچین تصمیمی گرفته، بهش حقیقت رو نگفتی؟ یعنی من اینقدر برای تو ارزش نداشتم؟
شایان که حسابی سوپرایز شده بود، خواست یک چیزی به گندم بگه اما پشیمون شد. چند لحظه مِن و مِن کرد و گفت: گور بابای همهتون.
شایان از خونه زد بیرون. اشکهای گندم جاری شد و نشست. دلم براش سوخت. فکر کنم در اون لحظه، دل همه براش سوخت. حتی احساس کردم به خاطر گندم، همه چند لحظه سکوت کردن. اما مهدیس سکوت رو شکست و رو به من گفت: این آدم عجیب و غریب و مرموز کیه که نسخه سوم دستشه؟
رو به مهدیس گفتم: دیگه دستش نیست. هم زمان با نقشه شما، هر چی که داره، ازش دزدیده شد. در حال حاضر، مدارک علیه شما، دست سهیلاست. یک نسخه از مدارک علیه محمد و داریوش هم که باران برای خودش و بدون اجازه شما نگه داشته بود، دست پریساست.
عسل با صدای بلند زد زیر خنده. یک خنده هیستریک و اعصاب خورد کن. قطعا فکر میکرد که بالاخره آزاد میشه اما در اون لحظه فهمید که این همه نقشه و صبر، همهاش الکی بود. تو چشمهای مهدیس هم اشک جمع شد. حتی صداش به لرزش افتاد و رو به سهیلا گفت: میخوای با اون مدارک چیکار کنی؟ توی اون فایلهای صوتی و فیلمها و عکسها، فقط من و نوید نیستیم. پای زندگی و آبرو و آینده خیلیهای دیگه هم وسطه.
سهیلا که دقیقا توی همون نقطهای بود که آرزوش رو داشت، پاش رو روی پاش عوض کرد و رو به مهدیس گفت: کنجکاو نیستی که بدونی چه کَسی پشت همین این قضایا بوده؟ دوست نداری بدونی که زندگیت در اصل تو مشت چه کَسی بوده؟
سهیلا سرش رو به سمت مانی چرخوند و گفت: واقعا هرگز از خودت نپرسیدی که چطور یکهو محمد جلوی راهت سبز شد و این همه اطلاعات دقیق و محرمانه رو از خصوصی ترین روابط مادرت، به تو داد؟ برات سوال نشد که این اطلاعات رو از کجا آورده؟ یا شایدم از خودت پرسیدی اما شهامتش رو نداشتی که به روی محمد بیاری. نه اینکه از محمد بترسی. جرات رو به رو شدن با حقیقت رو نداشتی. دوست داشتی به شیوه خودت، فقط از مادرت انتقام بگیری و برات مهم نبود که همه چی، از کجا شروع شده.
محمد رو به سهیلا گفت: بهش بگو و تمومش کن.
سهیلا ابروهاش رو بالا انداخت و رو به مانی گفت: شنیدی چی گفت؟ به وقتش تو هم براشون ارزشی نداری. دیگه براشون مهم نیستی. حالا وقتشه که حقیقت رو بدونی و مثل دستمال کاغذی استفاده شده، پرت بشی تو سطل زباله.
صورت و چشمهای مانی قرمز شده بود. مشخص بود که چقدر داره انرژی برای کنترل خودش میذاره. رو به سهیلا گفت: برام مهم نیست. شاید قبلا برام مهم بود، اما الان دیگه برام مهم نیست.
مانی به مادرش اشاره کرد و گفت: اون زن و گذشته و حال و آیندهش، برام مهم نیست.
مهدیس رو به سهیلا گفت: حرف و خواستهت رو بگو و خلاصمون کن.
سهیلا به مائده نگاه کرد و گفت: فکر میکنم جواب همه این سوالها، برای تو از همه جالب تر باشه.
مائده، هم نگران وضعیت مادرش بود و هم توی شوک حرفهایی که داشت زده میشد. رو به سهیلا و با صدای لرزون گفت: کمتر زر بزن و حرف بزن.
زنگ خونه زده شد. سهیلا با هیجان گفت: چه به موقع.
بردیا رفت و در رو باز کرد. چند لحظه طول کشید. بردیا تنها برگشت توی خونه اما درِ اصلی سالن رو باز گذاشت. چند ثانیه بعد، آدمی وارد خونه شد که میدونستم مائده و مهدیس و مانی، از دیدنش، شاید به مرز سکته برسن. سهیلا به مَردی که وارد خونه شد، اشاره کرد و گفت: معرفی میکنم. حسین خان، پدر واقعی مهدیس و مانی. آدمی که اگه نبود، هیچ کدوم از ماها اینجا و دور هم نبودیم. آدمی که تا همین دیروز، تعیین کننده همه چی بود. تعیین کننده سرنوشت همهی ما.
حتی مانی هم از دیدن تنها عموش، شوکه شد و چهرهش وا رفت. آدمی که ادعای بیتفاوتی درباره بزرگ ترین ابهام زندگیش رو داشت. مائده ایستاد و با بُهت به حسین نگاه کرد. سرش از شدت شوکی که بهش وارد شده بود، به لرزش افتاد و انگار مثل مادرش، دیگه توانی نداشت که حرف بزنه. حسین اما خونسرد بود. انگار میدونست که بالاخره چنین روزی میرسه و هویت واقعیش لو میره. به آرومی نشست روی یکی دیگه از مبلهای تک نفره. لنز داخل چشمهاش رو برداشت. رنگ طوسی چشمهاش، نمایان شد. یک نخ سیگار روشن کرد و رو به مائده گفت: زیاد وقت ندارم و باید برم. نیومدم اینجا که ابراز پشیمونی بکنم. تو و برادرم، به اون چیزی رسیدین که لیاقتش رو داشتین. برادرم با علم به اینکه من و مادرت عاشق همدیگه هستیم، باهاش ازدواج کرد. پسر بزرگ بود و مادرت هم دختر بزرگ خانواده خودش. برادرم از نفوذ بزرگترها استفاده کرد و مثل آب خوردن، مادرت رو تصاحب کرد. فکر میکرد که به مرور زمان، عشق مادرت تغییر میکنه. اما خبر نداشت که من دست از سرش بر نمیدارم. یک هزارم درصد هم تصور نمیکرد که چقدر روی مادرت تسلط دارم. به مادرت گفتم اگه از برادرم بچه دار بشه، دیگه راه برگشتی نیست و در کنارش، همیشه از اون بچه متنفره و زجر میکشه. هر روز نفرت مادرت رو نسبت به پدرت بیشتر کردم. محمد به خواست من، داستان رو برعکس برای مانی تعریف کرد. پدر مهدی یک آدم ناشناس بود. من از مادرت خواستم تا با آدمهای غریبه سکس کنه و ازشون حامله بشه. خودم براش مکان جور میکردم. حس خوبی داشت که اینطوری از برادر نامردم انتقام بگیرم. اما بعد از به دنیا اومدن مهدی، مادرت سهلانگاری کرد و از پدرت حامله شد و تو به دنیا اومدی. این برام غیر قابل پذیرش بود که برادرم یک بچه از خودش داشته باشه. این مخالف اون حس لذتبخش انتقامم بود. پس برای تلافی، خودم دست به کار شدم و مادرتون رو حامله کردم. دو بار هم حامله کردم. همه چی اوکی بود تا اینکه پدرت به رنگ چشمهای مانی شک کرد. پدرت از رنگ واقعی چشمهای من خبر داشت و میدونست چون از رنگ طوسی چشمهام خوشم نمیاد، لنز میذارم. شکش رو دنبال کرد و فهمید جریان چیه. شبی که مُرد، به غیر از نگهبان خونهای که پدرت معمارش بود، من هم بودم. البته اون نگهبان هرگز متوجه حضور من نشد. برادرم قصد خودکُشی نداشت. تصمیم گرفته بود که من و مادرت رو بکُشه. اون شب، تنها لحظهای توی زندگیم بود که شانس به دادم رسید. پدرت جوری از پشت بوم افتاد که نگهبان فکر کرد خودکُشی کرده. قبلش هم با نگهبان درد و دل کرده بود و به صورت کلی از خیانت زنش گفته بود. برای همین پلیس خیلی سریع قانع شد که پدرت خودکُشی کرده. بعدا هم نگهبان رو راضی کردم که به خاطر حفظ آبرو، اظهاراتش رو عوض کنه. البته یکمی هم سیبیلش رو چرب کردم. من هرگز از اتفاق اون شب پشیمون نیستم. تنها حسرتم اینه که فرصت نشد تو چشمهای پدرت نگاه کنم و بهش بگم که خودش باعث و بانی بلایی بود که سرش اومد. اما حالا میتونم تو چشمهای تنها بچهش نگاه کنم و بگم که پدرت دقیقا به اون چیزی رسید که مستحقش بود.
اشکهای مهدیس جاری شد و رو به حسین گفت: بعدش هم تصمیم گرفتی زندگی تنها یادگار برادرت رو از بین ببری.
حسین با خونسردی و با لحن تحقیرآمیزی گفت: آره و از این کارم هم پشیمون نیستم. لذت خاصی داشت که پسر خودم به دختر برادرم تجاوز کنه و اون بلاها رو سرش بیاره.
بغض مهدیس ترکید و گفت: برای من چه نقشهای داشتی؟
حسین آخرین پُک از سیگارش رو زد و گفت: دوست داشتم جزئی از ما بشی. یا به عبارتی، تنها زنی باشی که لیاقت اعتماد کامل من رو داره. اما خب تو انتخاب دیگهای کردی.
حسین سرش رو به سمت سهیلا چرخوند و گفت: همیشه میدونستم که نباید به صورت کامل به تو اعتماد کرد. خوشحالم که از همون موقع، آدمشناس خوبی بودم. اما اگه دوست داری از زبون خودم بشنوی، مشکلی نیست. تو هیچ وقت، هیچ ارزشی برای من نداشتی و الان هم، برام ارزشی نداری. تو برای من همون جندهای هستی که بودی.
حسین ایستاد و منتظر جواب سهیلا نموند. به سمت خروجی سالن رفت. قبل از خارج شدن، رو به جمع گفت: اگه بخوایین من رو زیر بکشین، همهتون رو با خودم میکشم پایین. گرچه هیچ ردی از من تو هیچ کدوم از کاراتون نیست. امیدوارم که دیگه ریخت هیچ کدومتون رو نبینم. اصلا برای گفتن همین جمله اومدم اینجا.
بعد از رفتن حسین، همه غرق فکر و سکوت شدن. عسل به سمت مائده رفت و گفت: بیا بریم تو حیاط یه نفسی تازه کن.
عسل کمک کرد و مائده رو برد توی حیاط. مهدیس رفت توی آشپزخونه. با مشتهاش کوبید روی کابینت و فریاد زد. ژینا خواست بره پیش مهدیس که سحر با اشاره سرش نذاشت. نوید یک قدم به سهیلا نزدیک شد و گفت: نمایش تموم شد؟
لحن سهیلا جدی شد و گفت: نه هنوز اصل مطلب مونده.
احساس کردم که نوید هم از درون خودش رو باخته. یک قدم دیگه به سهیلا نزدیک شد و گفت: بگو.
سهیلا به چشمهای نوید نگاه کرد و گفت: برام مهم نیست که میخوای با مدارکی که علیه داریوش و محمد داری، چیکار کنی. هر بلایی که میخوای، سرشون بیار. اما اگه دوست داری با آبرو و آینده و سرنوشت تمام آدمهایی که با اعتماد به تو، وارد اون پارتیهای سکسیتون شدن، بازی نشه، فقط یک راه وجود داره.
نگاه نوید، مثل نگاه داریوش، عصبانی و ترسناک شد. حتی لحنش هم تغییر کرد و گفت: باید چیکار کنم؟
سهیلا سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: کاری از دست تو بر نمیاد. یکی دیگه باید تصمیم بگیره.
سحر رو به سهیلا گفت: کی؟
سهیلا تو چشمهای نوید نگاه کرد و گفت: مهدیس تنها کَسیه که میتونه همه شما رو نجات بده.
چشمهای نوید خیس شد و گفت: چطوری؟
سهیلا لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: مهدیس باید با من به اسپانیا بیاد و با من زندگی کنه و رابطهش رو برای همیشه باید با تو قطع کنه. تصمیم دارم جوری برنامه ریزی کنم که حتی بعد از مرگم هم نتونه طرف تو بیاد. همه خوب میدونیم که اگه فیلمها و عکسهاتون پخش بشه، حتی یک دقیقه هم توی ایران، امنیت ندارین. اما نگران نباش. با مهدیس مثل دختر خودم برخورد میکنم. بهترین امکانات رو در اختیارش میذارم و میتونه همونجا تخصص بگیره و خانم دکتر بشه. اما تو باید یاد مهدیس رو به گور ببری.
سحر رو به سهیلا گفت: مگه دستم به اون باران عوضی نرسه. تو هم از روی جنازه من رد بشی اگه بخوای مهدیس رو با خودت ببری.
سهیلا رو به سحر گفت: گفتم مهدیس باید تصمیم بگیره. انگار خوب نشنیدی.
سحر خواست جواب سهیلا رو بده که مهدیس از آشپزخونه بیرون اومد. شبیه مانی، صورت و چشمهاش، قرمز شده بود. رو به سهیلا گفت: اوکی فکر کردن نداره، باهات میام.
سحر خواست دوباره حرف بزنه که مهدیس نذاشت و گفت: میخوای زندگی همه به فنا بره؟ خودت، ژینا، سمیه، کیوان و بقیه. واقعا اینو میخوای؟
محمد رو به نوید گفت: آقای عاشق پیشه، قبل از بگا رفتن عشقت، مشخص کن که میخوای با مدارکی که علیه ما داری چیکار کنی. تکلیف ما رو همین الان معلوم کن، بدونیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.
قابل حدس بود که نوید چه فشاری رو داره تحمل میکنه. دلم براش سوخت و نزدیک بود بالاخره من هم گریهم بگیره. نوید رو به محمد گفت: مدارک دست من میمونه و تا وقتی که آدم باشین، جاش محفوظه. اما اگه بفهمم حتی توی ذهنتون، به دوستای من فکر کردین، میدونم چه بلایی سرتون بیارم.
سحر رو به نوید گفت: نمیخوای جواب این زنیکه رو بدی؟ نشنیدی چه شرطی برای مهدیس گذاشته؟
اشکِ توی چشمهای نوید، بیشتر شد و رو به سحر گفت: این مشکل با احساسی برخورد کردن، درست نمیشه. پای کلی آدم به خاطر من و مهدیس گیره. مهدیس در شرایط فعلی، باید همون کاری رو بکنه که سهیلا گفت.
چهره سحر بُهت زده شد و گفت: چی داری میگی نوید؟
نوید بغضش رو قورت داد و رو به سهیلا گفت: اگه بفهمم اذیتش میکنی، پا رو همه چی میذارم و با دستهای خودم خفهت میکنم.
سهیلا ایستاد. با دستش، صورت نوید رو لمس کرد و گفت: نگران نباش عزیزم، تا وقتی که تو توی زندگی مهدیس نباشی، جاش پیش من امنه.
ژینا سرش رو بین دستهاش فرو برد و کامل گریهاش گرفت. سحر مشتهاش رو گره کرد و به چهره نوید خیره شد. مهدیس رفت جلوی سحر. مشتهای سحر رو باز کرد و انگشتهای خودش رو توی انگشتهای سحر گره داد و بهش خیره شد. سحر خواست یک چیزی بگه اما لبهاش به لرزش افتاد و گریهش گرفت. مهدیس هم گریهش گرفت و سرش رو گذاشت روی شونهی سحر. وقتی دیدم که سحر و ژینا و مهدیس دارن گریه میکنن، مقاومت من هم شکست و بغضم ترکید. اون لحظه بود که فهمیدم منظور سهیلا از اینکه “ایندفعه میدونم چیکار کنم”، چی بود. سهیلا فقط مهدیس رو از نوید جدا نکرد. سهیلا در اصل هر چیزی که مهدیس داشت رو ازش گرفت و میدونست که نوید تا آخر عمرش یادش میمونه که مهدیس چطور همه چی رو از دست داد و رفت. همون اتفاقی که برای علی افتاد. اما با این تفاوت که علی با مرگش به آرامش رسیده بود اما مهدیس باید تا آخر عمرش، تنها میبود. و نوید باید تا آخر عمرش به شرایط مهدیس فکر میکرد و زجر میکشید و هر لحظه استرس این رو میداشت که شاید سهیلا بلایی سر مهدیس بیاره.
سهیلا برگشت به سمت من و گفت: گریه نکن دخترم. ما کاری رو کردیم که باید میکردیم. مهدیس کمتر از دو ماه دیگه و برای همیشه باید همراه با من، از ایران خارج بشه.
اشکهام رو پاک کردم و گفتم: چشم خانم. همونی میشه که شما میخوایین.
با صدای بلندِ گندم، سرِ همه به سمت گندم چرخید. به صفحه گوشیش و با چشمهای گرد شده نگاه کرد و گفت: وای خدای من!
داریوش رو به گندم گفت: چی شده؟
گندم با صدای ترسیده گفت: این صفحه اینستاگرام عسله.
داریوش گوشی رو از گندم گرفت. صدای گوشی رو زیاد کرد. من هم رفتم به سمت داریوش. عسل یک ویدئو از خودش گرفته بود. از لباس و آرایش عسل مشخص بود که این ویدئو، برای چند وقت پیشه. داخل ویدئو همه چی رو تعریف کرده بود. از لحظهای که داریوش وادارش کرده بود تا از شوهر خودش دست بکشه و با بردیا ازدواج کنه، تا تمام بلاهایی که سرش اومده بود، تا محفل مخفی داریوش.
چند لحظه بعد، محمد هم گوشیش رو نگاه کرد و گفت: مائده هم، همین کار رو کرده. لعنتیا اسم همهمون رو بردن.
داریوش با نگرانی گفت: تمام همکارای مائده، اینستاگرامش رو دارن. الان این فیلم افتاده دست یه مشت معلم و فرهنگیِ بیکار.
بردیا گفت: عسل هم چند تا آدم فضول و بیکار توی فالووراش داره. این دو تا فیلم تا چند دقیقه دیگه، همه جا پخش شده.
محمد یک نگاه به دور و برش انداخت و گفت: خودشون کجان؟
مانی گفت: عسل، مائده رو برد توی حیاط تا حالش بهتر بشه.
محمد و داریوش و بردیا و مانی، با قدمهای سریع وارد حیاط شدن. من و مهدیس هم دنبالشون رفتیم. اما خبری از مائده و عسل نبود. مهدیس برگشت توی خونه تا حاضر بشه و بره دنبال مائده. نوید رو به مهدیس گفت: با این اوضاع، نمیتونی رانندگی کنی.
مهدیس رو به نوید گفت: باشه تو رانندگی کن. فقط زود باش.
داریوش و بردیا هم رفتن دنبال عسل. مانی هم رو به گندم گفت: تو هم حاضر شو تا برسونمت خونه بابات. خوش شانس بودی اسمی از تو نبردن. دیگه نیازی نیست اینجا باشی.
رو به سهیلا گفتم: ما چیکار کنیم؟
سهیلا هم انگار کمی نگران شده بود. نشست سر جاش و گفت: نشنیدی؟ این دو تا زنیکه ابله، اسم من رو هم آوردن. قبل از اینکه بریم، اول باید بفهمیم کجان تا زودتر اون فیلمای لعنتی رو از گوشیشون پاک کنیم.
سحر رو به من گفت: تو چرا نگرانی؟ اسمی از ما نبردن. فقط اسم این عوضیا و کارایی که کردن رو گفتن.
جواب سحر رو ندادم و رو به سهیلا گفتم: الان براتون یک لیوان آب میارم.
وقتی یک لیوان آب برای سهیلا آوردم، لیوان رو پس زد و گفت: من باید زودتر برم. تو به تنهایی هم میتونی برنامه رو اونطور که هست جلو ببری. من باید زودتر بلیط تهیه کنم و برم اسپانیا. حاضر شو تا بریم.
از ترس سهیلا جا خوردم و گفتم: اوکی هر چی شما بگین.
با حوله سهیلا بدنم رو خشک کردم و از حموم اومدم بیرون. یک شورت و سوتین بنفش پوشیدم. وارد آشپزخونه شدم و برای خودم قهوه درست کردم. همونطور که فنجون قهوه توی دستم بود، یکی از صندلیهای ناهارخوری رو به صورت برعکس، گذاشتم جلوی سهیلا و گفتم: اصلا خبرهای خوبی براتون ندارم.
سهیلا با عصبانیت نگاهم میکرد. میدونستم عاشق اینه که با شورت و سوتین و بر عکس، روی صندلی بشینم. توی این وضعیت، پاهام از هم باز میشد و از دیدنش لذت میبرد. با یک دستم همچنان فنجون قهوه رو نگه داشته بودم و پاهام رو از هم باز کردم و برعکس نشستم روی صندلی. فنجون قهوهم رو بو کردم و گفتم: متاسفانه مائده و عسل رو خیلی دیر پیدا کردن. هر دو تاشون خودشون رو کُشتن. فیلم صحبتهای مائده و عسل، همه جا پخش شده. خودکُشیشون هم مزید بر علت شده که شرایط بد و بدتر بشه. البته برنامه ریزی اعترافات ویدئوییشون، یکی از پیشنهادهای مهدیس برای موقعی بوده که همهی نقشههاشون شکست بخوره. یعنی مهدیس پیشبینی این رو میکرده که شاید هیچ کدوم از نقشههاش، جواب نده. اما قسمت خودکُشی، خارج از برنامه ریزی مهدیس بوده. حدسم اینه که به خاطر امنیت بچههاشون، خودشون رو کُشتن یا شاید دیگه طاقت بازیهای محمد و داریوش رو نداشتن. و قطعا کاری که شما کردی، باعث شد تا همچین تصمیمی بگیرن. مخصوصا مائده که متوجه شد تنها آدم امن زندگیش، باعث و بانی تمام بدبختیهاش بوده. منصفانه است که به شما جایزه نوبل ترغیب کردن آدمها برای خودکُشی کردن رو بدن. رکورد بینظیری دارین.
نگاه سهیلا همچنان عصبانی و چشمهاش قرمز خون بود. یک قلپ از قهوهام خوردم و گفتم: اینطوری به من نگاه نکن. من واقعا تو رو دوست دارم. تا همین چند روز پیش بهت وفادار بودم. اما از یک جا به بعد، دیگه نتونستم. موفق نشدم این همه نفرت تو رو نسبت به آدما درک و هضم کنم. مطمئن شدم که من هم فقط یک ابزارم جهت اینکه تو عقدههای تاریکت رو سر آدما خالی کنی. و اینکه من همه چی رو از تو یاد گرفتم. تو بهم یاد دادی که همیشه یک راه فرار برای خودم داشته باشم. تو بهم گفتی که باران رو به خاطر راه فراری که توی آستینش داشت، تحسین میکنی. تو بهم یاد دادی که فقط دلم برای خودم بسوزه. حالا وقتشه بدونی که من هم دقیقا شبیه تو و باران هستم. من هم صبر کردم و صبر کردم. تا اینکه بالاخره اینقدر ازت آتو گیر بیارم که با هم برابر بشیم. تا دیگه ازت نترسم. الان هم اصلا تصمیم ندارم که بهت صدمه بزنم. تو هنوز هم تنها مامان واقعی من هستی. با این تفاوت که من نمیتونم مثل تو و تا آخر عمرم، توی نفرت و کینه زندگی کنم. من دیگه نمیتونم بیشتر از این به دوستام خیانت کنم. یا ببینم که تا آخر عمرشون و به خاطر من، توی ترس و نا امیدی زندگی کنن. فکر کنم هر دومون میدونستیم که یک روزی راهمون از هم جدا میشه. من تصمیم گرفتم زمان و نوع این جدایی رو خودم تعیین کنم.
یک قلُپ دیگه از قهوهم رو خوردم و گفتم: همیشه دوست داشتم که ماده بیهوشی که مانی روی مادرش استفاده میکنه رو خودم شخصا روی یکی آزمایش کنم. آخه توی دنیای پزشکی، استفاده از این ماده جهت بیهوش کردن آدما، اصلا توصیه نمیشه. اما قدرتش حرف نداره. همینکه وارد خونه شدیم و لیوان شربت رو از توی دستم گرفتی و خوردی، تو کمتر از پنج دقیقه، بیهوش شدی و نزدیک به هشت ساعت بیهوش موندی.
سهیلا تلاش میکرد تا یک چیزی بگه. اما دهنش رو با روسری بسته بودم. دست و پاهاش رو هم با ملحفه و به پایههای مبل بسته بودم. میدونستم اگه دهنش رو باز کنم، جیغ و داد میکنه. وقتی قهوهم تموم شد، ایستادم و صندلی رو گذاشتم کنار. میز عسلی و فرش وسط هال رو جمع کردم. یک سینی استیل گذاشتم وسط هال. دقیقا رو به روی سهیلا. سه تا هاردی که چند تا دزد و به سفارش سهیلا، از حجره حسین دزدیده بودن رو گذاشتم توی سینی. یکی از شیشههای مشروبِ توی یخچال رو برداشتم. شیشه مشروب رو خالی کردم روی هر سه تا هارد. سهیلا هر لحظه عصبانی تر میشد و بیشتر تقلا میکرد. فندک آشپزخونه رو آوردم و رو به سهیلا گفتم: پیشاپیش معذرت اگه از بوی بد سوختن پلاستیک، اذیت میشی.
فندک رو روشن کردم و هاردها رو آتش زدم. از آتش فاصله گرفتم و سمت دیگه هال ایستادم. دیدنِ از بین رفتن آخرین مدارک علیه سحر و مهدیس و ژینا که خودم همهش رو تهیه کرده بودم، آرامش بخش ترین حسی بود که توی عمرم تجربه میکردم.
پنج ماه بعد:
بعد از رفتن آخرین مریض، منشیم شبیه یک آدم جنگ زده و هول، درِ اتاق معاینه رو باز کرد و گفت: خانم دکتر، یک مریض اومده اما نوبت از قبل نداره. میگه موردش اورژانیسه. هر چی بهش میگم که بره و با وقت قبلی بیاد، به حرفم گوش نمیده. چیکارش کنم خانم؟
به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم: فقط همینه؟
منشیم با سرعت گفت: بله خانم.
دوباره به ساعت نگاه کردم و گفتم: اوکی، بفرستش داخل.
چند لحظه بعد، مهدیس وارد اتاق شد. درِ اتاق رو قفل کرد. از چند ماه قبل که دیده بودمش، سر حال تر بود و حدس زدم که شرایط داغون روانیش، بهتر شده. بدون اینکه سلام کنه یا حرفی بزنه، شال و مانتوش رو درآورد. زیرش یک تیشرت صورتی و شلوار جین کم رنگ پوشیده بود. اول کتونی و جوراب و بعد، شلوار و شورت صورتیش رو هم درآورد. نشست روی صندلی معاینهی مخصوص زنان و پاهاش رو از هم باز کرد و گذاشت جای مخصوص صندلی. سرش رو کامل به صندلی تکیه داد. به سقف نگاه کرد و گفت: مگه پول نمیگیری که ملت رو معاینه کنی؟ نکنه پول ویزیت مفت به منشی احمقت دادم؟
لبخند ناخواستهای زدم. ایستادم و با قدمهای آهسته به سمت مهدیس رفتم. صندلی چرخدار مخصوص خودم رو هدایت کردم رو به روی صندلی معاینه و بین پاهای از هم باز شدهی مهدیس نشستم. کُسش هنوز صورتی و دخترونه بود. زیبا ترین خط صورتی که تو عمرم دیده بودم. دستکش معاینه دستم کردم. یک دستم رو گذاشتم روی کُسش و گفتم: چت شده؟
مهدیس همچنان نگاهش به سقف بود و گفت: بیصاحاب میخاره. البته نه از اون مدل خارشها که بخواد یه چیزی توش بره. واقعنی میخاره و کلافهم کرده.
انگشت شستم رو به آرومی کشیدم توی شیار کُسش و گفتم: تغییر رنگ ترشح، تغییر بوی ترشح، تغییر رنگ داخل واژن، سوزش ادراری و هر چیز غیر عادی دیگه هم داری یا نه؟
مهدیس سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه.
داخل کُسش رو با دقت معاینه کردم. بعد از بررسی کامل، صندلیم رو عقب بردم و گفتم: مشکلی نیست. با هیدروکورتیزون خارش برطرف میشه.
مهدیس سرش رو به سمت من خم کرد و گفت: مطمئن؟
لبخند زدم و گفتم: مطمئن.
احساس کردم که مهدیس هم میخواد لبخند بزنه اما جلوی خودش رو میگیره. با لحن نسبتا طنزی گفت: الان یعنی پاشم؟
کامل خندهام گرفت و گفتم: هر جور عشقت میکشه.
مهدیس از روی صندلی معاینه بلند شد. بدون اینکه شلوار و شورتش رو بپوشه، کیفش رو برداشت و نشست روی صندلیِ پشت میزم. دستش رو برد توی کیفش و گفت: دیگه مریض نداری. میشه سیگار کشید؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: راحت باش.
یک نخ سیگار از پاکت سیگارش برداشت. بعد پاکت رو، رو به روی من گرفت و بهم تعارف کرد. من هم یک نخ سیگار برداشتم. با فندک مهدیس، هر دو تامون سیگارمون رو روشن کردیم. مهدیس یک پُک از سیگارش زد و رفت توی فکر. سکوت رو شکستم و گفتم: بابت فوت مادرت، تسلیت میگم.
-ممنون.
+ببخشید اگه نیومدم مراسم، چون فکر کردم اگه…
مهدیس حرفم رو قطع کرد و گفت: میدونم.
یک پُک از سیگار کشیدم و گفتم: شنیدم با سحر همخونه شدی.
-آره قبل از اینکه مامانم بمیره، با سحر همخونه شده بودم.
+تکلیف خونه مادریت چی میشه؟
-سهم خودم رو بخشیدم به مهدی. البته باهاش شرط کردم که خونه رو بکوبه و آپارتمان بسازه.
+شرایط مهدی، حسادت برانگیزه. هیچ وقت نفهمید که تو اون خونه چه اتفاقهایی افتاد. خونه قشنگی بود.
-آره به مهدی حسودی میکنم. نه من، نه مانی و نه حتی اون حسین عوضی، انگار دلمون نمیاد حقیقت رو به مهدی بگیم. اون خونه هم قشنگ بود، اما نه برای من.
+نوید کجاست؟
-فاصله گرفته. دیگه باهام سکس نداره.
+میترسه دوباره باعث بشه که کَسی بهت صدمه بزنه.
-آره فعلا گذاشتم تو حال خودش باشه. اما نمیذارم دوباره بره تو لاک خودش.
+از پریسا خبری نیست؟
-فقط یکبار پیداش شد تا طلاقش رو رسمی کنه. دوباره غیبش زده.
+داریوش چیزی هم بهش داد؟
-هیچی، بگو هزار تومن. البته پریسا خودش هم هیچی نخواست.
+گندم چی؟ اونم طلاق گرفت؟
-معلوم بود طلاق میگیره. سمیه هنوز با خواهرش رابطه داره. دورادور از طریق خواهرش در جریان حال و احوالش هستم. فعلا افسرده شده و لَش کرده خونه باباش.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: باندشون کلا از بین رفت. گرچه ویدئوهای اعتراف مائده و عسل، بدون مدرک بود و چیزی رو ثابت نمیکرد و شنیدم که به خاطر شغل محمد، از بالا به پلیس دستور دادن که سر و ته جریان رو ببندن و بیشتر همش نزنن. اما اگه یک روز، پریسا یا نوید، مدارکِ علیه اونا رو علنی کنن، مهر تایید اون فیلمهاست و دیگه نمیشه مالهکشی کرد. محمد و داریوش، تا آخر عمرشون باید تو ترس زندگی کنن و دیگه نمیتونن سمت این کارا برن و به کَسی صدمه بزنن. سهیلا هم که همون موقع و تو اولین فرصت، فرار کرد و دیگه کلاهش هم بیفته، نمیاد ایران. تنها کَسی که این وسط قسر در رفت، عموت یا همون بابات یا همون حسین بود.
مهدیس آخرین پُک از سیگارش رو کشید و گفت: همه اینا رو خودمم میدونم. نیومدم اینجا که چند ماهِ مزخرف گذشته رو مرور کنیم. اومدم ازت یه چیزی بخوام.
با دقت به مهدیس نگاه کردم و گفتم: چی؟
مهدیس به من زل زد و گفت: آخر هفته ژینا داره میاد شیراز. قراره برای مریم جشن تولد بگیریم. اومدم ازت بخوام که تو هم بیایی.
باورم نمیشد که چی دارم میشنوم. آب دهنم رو به خاطر هیجان زیاد قورت دادم و گفتم: داری سر به سرم میذاری.
مهدیس ته سیگار خودش رو پرت کرد گوشه اتاق. بلند شد و اومد به سمت من. ته سیگار من رو هم گرفت و پرت کرد سمت دیگه اتاق. نشست روی پاهام. چند لحظه و با چشمهای پُر از برق شهوتش، به من نگاه کرد. بعد یک بوسه از لبهام زد و گفت: به منشی چلمنگت یادآوری کن اتاق رو جارو بزنه.
دستهام رو گذاشتم دو طرف کونش. به خاطر لمس کونِ نرم و لطیفش، یک آه کشیدم و گفتم: حتما.
نوشته: شیوا
یعنی تموم شد
بریم ببینیم چی شد
قسمت آخرو نخونده…
بابت همه زحمتی که کشیدی ممنونم ازت
موفق باشی شیوای عزیز
خسته نباشی شیوای عزیز
ب امید دیدار دوباره ک خیلی منتظرشم 🌹❤️
یه خسته نباشی بزرگ بهت شیوا جان هنوز داستان رو نخوندم ولی تازه تایپیک بدرود رو خوندم و به شدت احساسی شدم امیدوارم همیشه موفق باشی و مارو فراموش نکنی
عالی بود انتظار نداشتم ب این زدی قسمت جدید بزاری
ممنون شیوای عزیز.
قلم خوبت رو زمین نذار و باز ادامه بده 😘
امیدوارم جلد دوم هم بیاد 😍
وات ا بیگ سوپرایز!!آخر هفته منتظرش بودم.برویم بخوانیم.
واقعا خسته نباشی عزیزم با این مجموعه جذاب🌺❤️
اینقدر هیجان این قسمت بالا بود تموم مدت خوندن بدنم منقبض بود
واقعا عالی و زیبا تمومش کردی
Im existed as fuck , let me read it first then ill tell my opinion 😍😍😍 دلم تنگ میشه از الان
یعنی بلایی سر مانی نیومد؟
آخر و عاقبت فانتزی بگایی بود عشق شایان و گندم نابود شد گندم بازی شروعی کرد که طلاق و افسردگی داشت ولی اگه ادامه بدی داستان مانی و گندم زوج بشن . به هر حال مائده و عسل سوختن به زور وارد این رابطه شدن. اگه یه حکومت بی دین بود میتونست سریالی جالب بشه!
عالی بود و بینظیر ولی کاش فصل دو نداشته باشه البته نظر بنده اس
و اینکه یه داستان دیگه رو استارت بزنین پر قدرت
و در نهایت این شیوا بود ک یک سال ما رو کنترل کرد 😂❤️
خسته نباشی دختر
قلمت عالی بود
خیلی خوب شخصیت ساختی و مدیریتش کردی
دردو بلات بخوره تو سر افخمی
چقدر غم انگیز که به این زودی تمام شد انتظارات بیشتری داشتم از داستان و قسمت های بعدی بهر حال خدا قوت میگم بهت و خسته نباشی عزیزم یک سال در هر حالتی و با تمام سختی های که داشتی داستانی نوشتی که مخاطب در دل داستان قرار میداد و انگار داستان واقعی و حقیقی رخ داده خیلی بسیار عالی بود.
ولی شیوا قرار بود از سکس پاندیز و پرهام بیشتر بنویسی 🤔🤔🤔
شیوا آیا داستان جدید شروع میکنی یا همین بدون مرز ادامه میدی؟؟؟
البته با استراحت بعد از این داستان
بی نظیر و فوق العاده
خسته نباشی میگم بهت شیوای عزیز
در ضمن اگر امکانش هست جواب پیامی که در قسمت خصوصی بهت دادم را بده. به پاسخت نیاز دارم.
ممنون
لایک ۲۸ کلا خیلی باحال تموم شد دمتون گرم شیوا خانوم خیلی پایان در نطر داشتم ولی کاملا سورپرایز شدم از پایان انشاالله که فصل دوم شروع کنید
قطعا کار سختی بود.باید زمان میذاشتی و حوصله به خرج می دادی.تحمل کردن نقدهای تند.وقت گذاشتن برای مخاطب علاقه مند.خلاصه همه رو با هم انجام دادی. فقط عشق می خواسته این همه وقت گذاشتن.
به سهم خودم خسته نباشید می گم بهت و زمانی که برای این مجموعه گذاشتی.پایان بسیار خوب و شایسته ای هم داشت.
طبق رسم شهوانی قلمت برقرار
🌹🌹🌹
خیلی دمت گرم کلی کیف کردم ای کاش عسل مائده زنده می موندن و مانی سقط میشد ولی دمت گرم مرسی
باورم نمیشه این مدلی تموم شدش اصلا نمیتونستم حدس بزنم یعنی از وقتی که گفتی قسمت چهل قسمت آخره تو شکم تا الان که این داستانو خوندم این تنها داستانی بود که با این که قسمتای سکسیش کم بود ولی اصلا نمیشد نخوندش من شخصا با اون قسمت که مهدیس وارد دانشگاه شد و قسمت بعدش با داستان آشنا شدم فهمیدم اینا بهم ربط داره شورع کردم به خوندنش و خوشحالم که تو آخرین قسمتش کامنت میزازم بینظیر بود مرسی که هستی منتظر اون چندتا داستان قدیمیت هستیم واقعا دمت گرم
سلام شيواي عزيز و دوست داشتني :
يك سال و اندي يك جورايي با داستانت زندگي كرديم مثل يك نويسنده حرفه اي اخر داستان باز موند و من مطمئنم فصل دومي هم هست ممنون از تمام زحماتي كه كشيدي و وقتي كه گذاشتي واقعا خسته نباشي.
يك پيشنهاد از طرف يك دوست اينكه اگه فصل دوم رو نوشتي حداقل چند قسمت رو زودتر بنويس كه توي تايم داستان ها خواننده ها اذيت نشن و توي تايم بندي هم حرفه اي باشي بازم ممنون.
دست شما دردنکنه شیوا جان وامیو وارم همیشه سالم وتن درست باشی وباکارات وداستانهایی که درآینده منویسی ماروغافلگیر کنی وخیلی هم عالی بودهرچند مثل سریالای ایرانی همه چهی توقسمت آخر حلشد به خصوص نفرپشت پرده تو همین قسمت مطرح وشناسایی شد ولی درکل قشنگ وعالی بودو درصورت نوشتن فصل دوم مسئله علی وعلت خودکشیش رو فراموش نکن ومتحد شدن همه به مرور برای انتقام ازسهیلا وحسین ومتحد شدن این دوباهم❤❤❤❤💋💋💋💋🌹🌹🌹🌹
لذت بردن از این رمان بی نظیر کوچکترین و کمترین وصفی هست که میتونم داشته باشم
اینکه از همون قسمت اول بخوای دنبال کننده این سریال پر پیچ و خم باشی یا هر شب سر بزنی به شهوانی که آیا داستانی جدید با تگ شیوا آپلود شده یا نه خودش تماما لذت بخش بود
ممنون ازت شیوا خانم بخاطر این مجموعه سریال بدون مرز که فوق العاده بود
و ممنون از سایت شهوانی که هست و افرادی مثل تو میتونن داستان هایی زیبا و با ظرافت رو منتشر کنن داخلش
(شاید بعد از کمی استراحت به ذهن توانایی که داری یه داستان با جو کاملا متفاوت حس خوبی رو بده به من و تمام کسایی که تو رو دنبال میکنن)
عالی بود
مظلوم ترین شخصیت تو این مجموعه بدون شک مائده بود 😪 😪
آخیییش چه پایان دلچسبیییی 😍😍😍
شیوای عزیزم واقعا واقعا عالی بود، ازت ممنونم بابت این مجموعه ی بسیار جذاب 😍
خودکشی اون دو تا ناراحتم کرد:( فکر می کردم دیگه مهدیس و مائده مثل دو تا خواهر خوب کنار هم باشن ولی نشد… اوایل از عسل خوشم نمیومد ولی آخراش دوسش داشتم و دلم سوخت :(
بیشترین غافلگیری ش برای من، حرکت آخر لیلی بود :) نا امید شده بودم ازش! ولی چه خوب بود👌
سلام
زحمت کشیدین و حتما خوبه چون نخوندمش اما یه ایراد نظرمو جلب کرد.
داشت جلوی آینه آرایش میکرد، رو به من گفت: آره مطمئنم.
وقتی کسی داره جلوی اینه ارایش میکنه چجوری رو به شما چیزی میگه؟
باید بنویسین:
داشت جلوی آینه آرایش میکرد، رو به من کرد و گفت: آره مطمئنم.
یا
همونطور که داشت جلوی آینه آرایش میکرد گفت: آره مطمئنم.
هر چند لفظ “جلوی اینه” هم غلطه و رو به اینه درسته.
ضمنا آیینه نه اینه
مرسی
اینجاست که شاعر میفرمایند ن والقلم و ما یسطرون…
ای ول باورم نمیشد این حجم از باقیمانده داستان رو بتونی اینقدر ماهرانه توی یه قسمت جمع کنی. عالی بود کلی کیف کردیم با داستانت اما به عنوان یه خواننده که از قدیم(اکانت ایلونا و شیوانا و …) خواننده کارهات بود میخوام که قول بدی دوباره بنویسی برامون
مرسی شیوا ممنون که با نوشته ات و ذهنت این داستان رو خلق کردی فقط میشه گفت عالی و تشکر کرد ازت من هنوزم بین تمام کارکترا از سحر خوشم میاد
ممنون شیوای عزیز برای بدون مرز
کاش دو سه نفر دیگه رو هم نفله میکردی این وسط
حسین رو میزاشتی دم اخر یک ماشین بزنتش زبونشم میبریدی.
پسر پریسا مادرش رو میکشت.
راستی اسپین اف هم بزار پانیذ و پرهام گم شدن چند قسمت
یا تو اسپانیا یکی به باران حمله کنه یک دست و پاش قطع کنه.
درست گفتی قطعا هیچ کاری بدون ایراد نیست
ولی در نمای کلی دمت گرم
عالی بود
بریم سراغ داستان جدید👍👍👍👍
خسته نباشید زیبا و جالب پایان واقعن خوب و دور از انتظاری داشت ♥♥
برم بخونم بیام نظرمو بگم
خسته نباشی شیوای عزیز
درود شیوا جان،یه خسته نباشید جانانه بهت میگم به خاطر این که برای این مجموعه خیلی زحمت کشیدی.
سریالت رو خیلی دوست داشتم،بی نظیر بود و تو ذهن من جاودان میمونه.
یه حسی بهم میگه دیگه خیلی شرایطش رو نداری بنویسی یا یک مشکلی به وجود اومده،اما این رو در نظر بگیر که قلم تو بی نظیره و مثل معجزه هست.
لطفا هیچ وقت طرفداراتو فراموش نکن و برامون بنویس.
پ ن:اگر امکانش هست یه ترتیب بده یه صفحه مجازی ازت تو دنیای بیرون از شهوانی داشته باشیم،بسیار خرسند میشیم تو رو دنبال کنم.
تندرست باشید🌹
شیوا جون دسخوش
اون وسطش همک یه دیسی به معلما دادی ها
فک نکنی نفهمیدم 😂
نمیدونم خودن میدونی چ شاهکاری خلق کردی یا ن
من ک تا حالا اینهمه داستان و رمان خوندم هیچکدومشون حسی رو ک موقع خوندن داستانت دارم بم ندادن در حدی ک موقع خوندن متوجه گذر زمان نمیشم و اصن دوس ندارم تموم بشه الانم خیلی ناراحتم ک تموم شده کاش فصل بعدیم بنویسی ما با این داستان و شخصیت هاش زندگی کردیم:))))))))
تو رو جون هرکی دوست داری ادامه بده.❤️❤️❤️🙏🙏🙏
اگر قرار باشه داخل فصل دوم مانی و گندم بهم برسن به شیوا بودنت شک میکنه آدم و فکر نمیکنم مانی و گندم بهم برسن. کاش اخرش میگفتی مانی الان چه حسی داره و یا داره چیکار میکنه .و کاش عکاس اون عکس مشخص میکردی یعنی بابا مهدیس گرفته؟ و اینکه چرا این قسمت اسمی از کارن نبود
این داستان اگه سریال بشه، عجب سریالی میشه
درود بهت شیوا جان، آفرین، لذت بردم
خستتتتتتته نباشییییییی
ممنون بابت تجربه ای که بهمون دادی،شیوا بانوی خوش قلب❤️
تموم شد بدون مرز…تبریک و خسته نباشید چند باره به شما شیوا خانم…و خیلی خوشحالم از پایان بندی تقریبا ۹۰ درصدش مدلی بود که توی ذهنم بود میتونست خیلی تلخ تر هم تموم بشه که این هم جزوی از واقعیته ولی پایان بندی به اندازه تلخ بود و به اندازه شیرین به نظرم 🙏 🌹
عالی، پر پیچ و خم، اروتیک، معمایی و در نهایت بی نظیر در نوع و سبک خودش
امیدوارم باز هم بنویسی و هر روز قلمت تواناتر و افکارت شکوفاتر
داستان تمومشد و دیگه اومدن به جذابیتی نداره
😔😔😔
اوایل برای خوندن داستان عضو شدم و تنها انگیزه من بود که با تموم شدنش دیگ جایی برای موندن توی این سایت چرت نیست
اما از یه جایی به بعد چون از علایق خودم هم خارج شد و کلا مهدیس و سحر هم از هم جدا شدند دیگ تا آخرش برام جالب نبود ولی خسته نباشید میگم به نویسنده داستان پایانش نیمه خوش بود به هر حال.
خداحفظ بدون مرز👋
سوپرایز قشنگی بود که لیلی راوی این قسمت بود
بیچاره گندم زندگی خراب شد بیشترین ضررو اون متحمل شد
ولی ازت خواهش میکنیم یه سری تک قسمت هایی از زندگی بعد افراد داستان بذار
دوست داریم بدونیم داریوش چی شد
پریسا کجا رفت
گندم بعد طلاقش مشغول چه کاری شد
نوید تا کی قراره دور بمونه
و مهدیس تخصصشو گرفت
این تک داستان ها باعث میشه بدون مرز هیچ وقت از یاد ما نره
مرسی ازت شیوا ♥️♥️
خسته نباشی شیوا
مرسی بابت رمان فوق العاده زیبات
قطعا ناتدگار ترین داستان در ذهن و زندگیم خواهد بود
لطفا پی دی اف ش رو بذار که بتونم همیشه همراه خودم داشته باشمش
امیدوارم داستات های بیشتر و هیجان انگیز تری ازت داشته باشم
بعد کلی انتطار بالاخره رسید
خسته نباشی
نخونده میگم عالیه
من این مجموعه رو نخوندم چون از نام داستان ها فهمیدم موضوع داستان ها مورد علاقه ی من نیست اما تایپک های شما رو خوندم شیوا جان و خیلی خوشم اومده ازشون.
لایک ها و نظرات داستان هاتون هم بالاس و معلومه داستان هاتون هم مثل تایپک هاتون موفقه. به هرحال تبریک میگم بابت اینکه این مجموعه رو تموم کردید شاید یک روز خوندمش. اگر تونستید باز هم داستان بنویسید ولی این بار تک قسمتی، قلم خوبی دارید ذهنتون هم خوب کار میکنه من پیشنهاد میکنم موضوع داستان های “ایول” رو یه امتحانی بکنید و یک داستان مثل داستان های “ایول” بنویسید اما یکم متفاوت تر.
خسته نباشی شیوا جان❤
ازت متنفرم چرا تمومش کردی🙁
بی ادب مریض روانی…🚶
راستش بعد از خوندن داستان یه چیزی به ذهنم متواتر شد . که قبلش چند نکته رو میشمرم
۱ اینکه باید این رو اینجا عنوان میکردم یا تو خصوصی، مشکوکم
۲ این نظر یه غیر متخصص در زمینه ی داستان نویسیه
۳ امیدوارم برداشتت از نظرم تعریف قلمداد بشه نه تخریب
حالا راحت تر میتونم نظرم رو بگم .
شخصیت ، هوش ، شجاعت ، توانایی تو بسیار سطح بالاتری داره از قصه نویسی تو . و این در تاپیکهات کاملا مشهوده که خیلی دلنشین و هوشمندانه ست .
یک سال ما شب ها مون رو با شخصیت های داستان تو روز کردیم 💙
دستمریزاد دختر
این همه استعداد
مثل خیلی در دختران با استعداد این سرزمین توهم اینجا حیف میشی 🥺😔
مرسی شیوا جان
عالی بود
فکر میکنم با این قلم بتونی بدون مرز 2 را هم بنویسی
میتونم بپرسم چند درصد احتمال داره بدون مرز 2 نوشته بشه ؟؟
واااااای شیواجون فوق العاده بودبیشترازهمیشه واقعالذت بردم مرسی عزیزم💖💖💖
ممنون بابت این یکسالی که بدون هیچ منت و دستمزدی برای خلق چنین شاهکار بی نظیری زحمت کشیدی 💕💕💕💕💕
قشنگ بود کشتیمون تا تمومش کردی ولی حتی توی آخرین قسمت همهمه چی غیر قابل پیش بینی بود خسته نباشی 《نویسنده 》
واقعا دست مریزاد و خسته نباشی. الان که تازه تمومش کردم و فعلن میخوام برم یه سیگار بکشم و یه چوکی شراب مزه مزه کنم و بزارم داستان هم همینجور مثل مزه شراب زیر زبونم نم نم جذب بشه. شاید سر فرصت یه متن مفصلی درباره ش بنویسم.
از اولشم میدونستم همه چی زیر سر عموئه 😎 😎
خسته نباشی بابت شاهکاری که خلق کردی 👌 👌
بنظرم قسمت ضعیف داستان رابطه شایان و گندم بود و اینکه برای مانی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد
چیمیشه گفت جز عالی…
خسته نباشی شیوا خسته نباشی ❤️
سلام عزیزم. واقعیتش من بیشتر داستانها رو نخوندم ولی آفرین به این همه اراده و پشتکار و انرژی. واقعا خسته نباشی. امیدوارم یه روزی بتونی این کار رو به صورت کتاب چاپ کنی و بقیه از خوندنش لذت ببرن ❤️ ❤️
کاربر محترم shivabanoo
من موندم چرا هر کاربری از شما انتقاد میکنه، بهش میگید فیک؟
چرا شهوانی اینجوریه؟
همه به همه میگن فیک🤣
قابل توجه اون دوستانی که داستان رو نخونده تخریب میکنن و به نویسنده دروغ میبندن و حرفایی که بهشون دیکته شده رو میان اینجا می نویسن و چقدر هم تابلو هستن!
نویسنده داستان فقط خود شیواست نه همسرش
(اگر قصد تخریب دارین درست تخریب کنید)
هیچ کجای داستان لحظات سکس با محارم خوب و لذت بخش عنوان نشده
بلکه به نوعی تجاوز بوده و پشت تموم اینها هم روان مریض ذکر شده
پس اشاعه به سکس با محارم اشتباهه
چون می تونست این لحظات رو مثل سکس سحر و مهدیس لذت بخش نشون بده
این چه فکر مریضیه که اگر خانوم دکترلز باشه فاحشه است
لز هم گرایش جنسیه که ربطی به جایگاه اجتماعی نداره
پس لطفا حس خودتون از داستان رو بگید نه کلمات و جملاتی که به شما دیکته شده
باورم نمیشه داستان به این سرعت تموم شد البته روش زیرکانه و خوبی برای پرداختن به حفره هایی که وجود داشت در یه قسمت به کار بردی.
یه خسته نباشید حسابی برای چهل قسمت داستان فوق العاده ای که به صورت بالقوه میتونه تو تیراژ بالا به چاپ برسه یا حتی تبدیل به فیلم نامه یه سریال جذاب بشه
اما یه سوال در مورد یکی دوتا از این حفره ها که خیلی دلم میخواد جواب بدی بهشون چون تو داستان بهش پرداخته نشد:
من از قسمتی که شایان و گندم، داستان نحوه آشناییشونو برای مانی تعریف کردن، قضیه برام مشکوک بود و وقتی دیدیم که داریوش همچین سایتی داره، حس کردم که ممکنه نزدیک شدن شایان به گندم یه حربه بوده اما هیچ حرفی در موردش زده نشد.میخواستم ببینم واقعا آشنایی اون ها یه اتفاق بوده از نظر خودت شیوا بانو؟
و مورد دوم هم باز درباره شایان و گندمه و اون جایی که مانی در جمع خصوصیشون میگه شایان به گندم خیانت میکنه اما اثری از اون خیانت ها در داستان ندیدیم و صرفا فقط به همین ترس و عقب نشینیش پرداخته شد.
بازم مرسی و ایشالا داستان های جدیدتر رو بخونیم و روزی برسه که به حقت برسی و جایگاهی در حد امثال جی کی رولینگ به دست بیاری
بنظرم ۱۰۷ تا لایک در مقابل ۳ تا دیس خود گویای عظمت مجموعه بدون مرزه
پایان عالی و شایسته واقعا خسته نباشی شیوا بانو❤
خسته نباشی بانو،،،،،، عالی بود، یه سال تعلیق و سایر موارد،،،
ممنون که نوشتی،،، 🙏🙏🙏🙏😁😁😁😁😁😁😁😁
دست مریزاد به شیوا بانوی عزیز که مدتها زحمت پردازش مجموعه داستانی رو کشید که قطعا چند پله از همه داستانهای هم رده خودش بالاتر بود. بطور کلی ژانر اروتیک در ایران چندان آثار اثر گذار و ساختارمند رو به خودش ندیده دلیلش هم مشخص هست اما در آینده قطعا از این دست آثار بیشتر خواهیم داشت.
با تمام احترامی که برای نویسنده قائل هستم خواستم نظرم رو در مورد پایان داستان بگم و البته قطعا این تنها یک نظر هست از سمت یک خواننده.
به نظرم همون قدر که در یک رمان تراژیک انتظار نداریم پایان داستان به خیر خوشی باشه، انتظار اینکه پایان یک داستان اروتیک با دور شدن از تمام صحنه های پر شکوه قبلی فقط از جنس یک رمان تراژیک باشه و آدم خوبها رستگار بشن و آدم بدها تنبیه، خدشه ای به کل اثر محسوب میشه. پایان قوی برای یک داستان اروتیک، قویترین صحنه های گناه آلودی است که نویسنده با بیان اونها مجموعه رو شکوهمند به پایان میبره، پایانی باز به این دلیل که دنیای اروتیسم پایانی نداره (البته به جز در داستانهای اخلاقی)
بعد از چهل قسمت بالاخره ثبت نام كردم و اومدم نظر بدم
واقعا عالي بوووود
خسته نباشي شيواي عزيز
به اميد خوندن داستان هاي جديد توي تگ شيوا
واقعا باورم نمیشه که این سریال رو تو سه رو خوندم معرکه بودی دختر ولی ای کاش شخصیت اصلی رو مهدیس میذاشتی خیلی عالی بود با خواندنش از همه مشکلات جدا میشدم و غرق داستان میشدم
و تمام
قسمت آخر عجب چیزی شد🙂
واقعا عالی بود
همینجوری به کارت ادامه بده
دمتم گرم
پشمااااام
فکرشم نمیکردم بتونی تو یه قسمت اینقد قشنگ جمعش کنی
عالی بود
واقعا دوسش داشتم
خیلی چیزا از این مجموعه یاد گرفتم
امیدوارم یه روز بتونی با هویت واقعیت اثار قشنگی رو به دنیا عرضه کنی چه تو زمینه اروتیک چه غیره
بهترین داستان عمرم
هرچند بعضی جاها گاف داشته در طول مجموعه
ولی نظیرشو ندیده بودم به عمرم
همیشه موفق باشی
برای اولین بار احساساتم با خوندن یک مجموعه شاهکار درگیر شد🙂.
دلم تنگ میشه
شیوا جون هر کار میکنم موزیک پایانی دانلود نمیشه باید چکار کنم
بی نظیر بودی شیوا
واقعا حیفم میاد این داستان به این قشنگی تموم بشه
امیدوارم فصلی برای ادامه داشته باشه
عالی بود
خداقوت
از قسمت ۳۰ به بعد فقط کشش دادی.هرکسی داخل این سایت میاد دنباله سکسه نه داستان جذاب.جذابیتش ادامه دار بود ولی محتوای سکسی نداشت مثل تا قسمت ۳۰ حدودا.
کارت عالی بود حرف نداشت ۴۰ قسمت جذاب داستان بنویسی مثل پازل همرو کنار هم قرار بدی ولی ای کاش از محتوای سکسیش کم نمیکردی
خسته نباشید🙏
خسته نباشی شیوای عزیزم من با داستانت زندگی کردم
دوستداره تو (رامین)
این داستان من رو پابند شهوانی کرد این داستان من رو علاقه مند به خواندن کرد من با این داستان زندگی کردم
ممنون
ممنون بابت داستان زیبات منتظر کارهای قشنگت هستیم
من از قسمت سی و چهار خوندم ولی عجب داستانی بود واقعا دوست دارم یه روز تو قالب یه کتاب بخونمش دمت گرم
چقدر پیچیده شد تا تموم بشه.
اووووف.
شخصا با فصل دوم موافقم.
من تا حالا نقدی نکردم. الان یه نقد اومد توی ذهنم.
کارت با ارزش بود و قطعا عالی. ولییییی ، این داستانت برخلاف بقیه کارهات، یه اشکال داشت. رابطه ادمها با هم، مثل سریالها ترکی تو هم تو هم شد. اینشو دوست نداشتم. شاید تم داستانت و ایده ایجاب میکرد و غیر از این در نمیومد. ولی از این حیث من بهش نقد میبینم و تفاوتی بود که نسبت به کارهای دیگه ات دیدم.
ولی از هر لحاظ دیگه ای ، من به شدت دوستش داشتم و صحنه هاشو همیشه تجسم میکنم و یادم میمونه
خیلی از اینکه همراهت شدم و این مجموعه داستاتی رو خوندم راضیم خیلی خوب بود 👌👌👌
منتظر داستان جدیید ازت هستیم شیوا
حیف بود که بدون مرز تموم شد،قسمت اخرش هم مثل بقیه قسمتاش معرکه بود ولی انشاله در ایندهای نچندان دور شاهد داستانی دیگه ازت باشیم.هر جا هستی خدا نگهدارت باشه و قلمت ماندگار شیوا جان
بدون مرز ۲ قشنگ میشه اگر بچه های این ادما وارد بازی خودشون بشن
پسر پریسا, پسر مائده، دوقلوها و . . .
بشدت جذاب بود
از خدا ممنونم ک تو زمانی ک این داستان نوشته شد روی زمین بودم تا بتونم بخونمش
خسته نباشی بهترین نویسنده💜🤪✨
خسته نباشی شیوای خوش چهره و هنرمند واقعا لذت بردم . چقدر اینجا رو چک کردم واسه قسمتهای جدید بدون مرز امضای تو هست پای سند این سایت 💋
شیوا جان عالی بود
پایان زیبا و پر هیجان
منتظر بعدی هستم ❤️🌺
یه مقدار بهم ریختگی توی جریان داستان حس میشد و بنظرم زود بود که به این زودی تموم بشه …
اما به هر حال هر چی که هست شیوا خانم؛؛ ازت ممنونم و یه خسته نباشید بهت میگم بابت مجموعهی بدون مرز…
واقعا عالی بود و همه چی تمام…
امیدوارم که دوباره ما رو با داستانهای خفنت سوپرایز کنی…
دمت گرم وخسته نباشه عزیز.…
خییلیی عاالیهههه عاقااا من همیشهه دوس داشتم جای مهدیس باشمم 🥺🥺🥺
پایان یک داستان عالی. تا لحظه های آخر داستان خدا خدا میکردم که مائده از دست این روانیا نجات پیدا کنه و همچنین عسل
هنوز باورم نمیشه چه بلایی سرشون اومده واقعا سر مائده اشک تو چشمم جمع شد حقش نبود این همه بلا. آخه چراااااااا 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
برخی از دوستان چنان حمله میکنن که گویا نویسنده داستانش رو به عموم جامعه ربط داده یا یکی از دوستان میگه شیوا جان شبها راحت میخوابی؟ خب چرا نخوابه حقی رو ناحق کرده؟ ایشون فقط یه داستان با فانتزی های جذاب نوشته و هیچ جا هم نگفته توی ایران این اتفاقات واقعی داره رخ میده و ملت شما هم برین این کارو کنید. چه بسا بارها مستقیم و غیر مستقیم بیان کرده که این فقط یه داستان فانتزی هست واسه کسی که دوست داره بخونه.
من در عجبم دوستمون بدش میومد از داستان ولی محتوای داستان رو با دقت خونده.
من قصد طرفداری از شیوا ندارم اصلا هم نمیشناسمش یا به قول خود شیوا ما اینجا فقط صفرویک هستیم فقط به عنوان یه کاربر قدیمی داستانهاش رو همیشه مطالعه کردم و هیچوقت هم هیچ داستانی روی زندگی و سبک زندگی من تاثیر نذاشته و مطمینم برای خود شیوا هم زندگی شبیه داستانهاش نیست و داستانش تنها زاده ذهن هنرمندش هست.
قصد ظرفداریش رو ندارم فقط دارم با یه عادت غلط ما ایرانی ها مقابله میکنم اونم اینکه ما ایرانیها با اسم رمز اینکه کارهای ما جامعه رو خراب میکنه توی هرچیزی دخالت میکنیم.
مثال شما دوستان مث برادران عرزشی هست که توی حجاب زنها، داشتن حیوون خونگی، داشتن ماهواره و حتی اتفاقات درون خونه آدم هم با همین بهانه خراب شدن جامعه دخالت میکنن و …
دوستانی که حس میکنن جامعه و خانوادشون خراب میشه چه اصراری به موندن توی یه سایت سکسی دارین آخه؟؟؟؟؟
دمت گرم شیوا جان عالی تمومش کردی…
همچنان ک پارسال بخاطر تو اومدم شهوانی ب خودم قول دادم بدون مرز تموم بشه برا همیشه برم… دمت گرم ذهن خیلی خلاقی داری، باهوشی، اما خیلی هم دوس داری ک همه بدونن و تاییدت کنن، حتی بیشتراز حد واقعیش…
منم بودم همین انتظار رو از بقیه داشتم…
موفق باشی عزیزم… 🌹 👋
شیوای عزیز خسته نباشی، نمیدونم کِی انقدر به این مجموعه علاقهمند شدم که با خوندن آخرین قسمتش ناراحت شدم و دلم نمیخواست باور کنم که تموم شده… مطمئنم اگه هر مجموعه دیگهای هم بنویسی همه عاشقش میشن 😍 موفق باشی❤🫂
خدا بگم چیکارت نکنه شیوا سرکار نرفتم از بی خوابی بعد خوندن داستانت خوب نبود عالی بود وای اونجا که مرد مرموز پشت پرده که از اول بوده رو جنایی و شک وار برای مخاطب که بخواد حدس بزنه رو اوردی تو داستان گفتم الان میگی مرد مرموز از سپاه سردار قاسم سلیمانی بوده خخ خخ خخ
شوخی کردم ولی نه خدایش برای اولین باردرست حدس زدم عموی مائده مرد مرموزه یاد اون قسمت که میاد دنبال مائده میرند رستوران درباره باباش گفت شاید ی روز فهمیدی بابات روز فوتش چی شده شک کرده بودم این عمو نقش بیشتری باید داشته باشه که تو این قسمت اسم مرد مرموزو اوردی حدس زدم عمو است
خلاصه بگم تو شهوانی یدونه ایی اونم واسه نمونه ایی شیوا جان راستی تموم شد یا ادامه داره هنوز داستان ؟؟
بسیار عالی
کی فکرشو میکرد لیلی اینهمه مهم باشه تو داستان و قسمت آخر از زبون اون تعریف بشه !!!
بانو عااااالیییییی بود
بی صبرانه منتظر یه داستان جدید هستم
همیشه دوستدار و طرفدار وفادارت خواهم بود ❤️
ممنون بابت زحماتت
فقط تمومش کردی و ی سنگ دیگه روی دیوار سکس بد است گذاشتی. ی سنگ رو دیوار رابطه ترسناک است… همه چیت خوبه جز استراتژیت. جز خود داستانت.
ممنونم بهترین داستان نویس این جای ماه که دوستش دارم و کلی آدم برای سکس از توش پیدا کردم
به احترام قلم زیبا و بی نقصت ایستاده تشویقت میکنم واقعا عالی بودچهل قسمت پر هیجان و خوباز اولیت قسمتی که عموی مهدیس اومدتو داستان میدونستم یه کوفتی هست شخصیت لیلی هم فوقالعاده بود و کار اخرش هم که به نقص
دمت گرم که انقد خوب جمعش کردی👏🏽👏🏽👏🏽👏🏽
من تا الان توی شهوانی هیچ نظری اما دوروزه نتونستم از پشت سیستم بلند بشم و خداروشکر میکنم وقتی این داستان رو پیدا کردم که تموم شده بود یعنی از بیقراری میمردم . یعنی ناموساااا دمت گرم خیلی خوووب بود .شخصیت نوید متشخص ترین شخصیت این ماجرا بود و شخصیت سحر خاص ترین اونا بود و مهدیس یه چیزی بود ناب که توی دنیای واقعی کم هستن آدم هایی با شخصیت مهدیس
چه بلایی قرار بود سر مهددیس بیارن که نمیتونستن سر کسی دیگه بیارن
؟؟؟؟
برای ادامه دادن فصل دوم به نظرم شاید بتونی از پسر پریسا و بچه مائده استفاده کنی
عه تموم شد خیلی انگار تو این مدت با این داستان خاطره داشتم و زندگی کردم. دلم واسه مائده و عسل سوخت.
مرسی ازت❤️
واااو وااااااااو وااااااااااااااااو بهترین پایانی بود که میشد براش پیش بینی کرد عالیی و درجه یک ✌🏻😍
خوب خسته نباشی شیوا جان
مطمئنن جزع بهترین آثار اروتیکی هست که نویسندگی این سبک داستان در ایران به خودش دیده.
برنامه ی بعدیت چیه؟ یادمه یه جایی گفته بودی میخوایی داستان های قبلیت رو سر و سامان بدی و دوباره بارگذاری کنی.
برنامت همونه یا عوض شده؟
ولی من میخواستم سکس پریسا با پسرش رو بخونمممممممم
واقعا پایان عالی بود. اصلا فکر نمیکردم اینطور و به این زودی تموم شه. تنها قسمتی که ناراحت شدم ولی غافلگیر نه خودکشی عسل و مائده بود. از اول شروع شدن بدون مرز هم دوست داشتم یه پایان خوش واسه مهدیس ببینم. ممنون بابت این داستان فوق العاده و امیدوارم که بازم داستان های حتی بهتری بنویسی 👍 👍 ❤️ ❤️
واقعا شکه شدم
از بس که نویسنده خوبی هستی موفق باشیی
ممنون بخاطر وقت و احترامی که برای خواننده هات گذاشتی
انقدر عالی بود که بخاطر تموم شدنش میشد اشک ریخت
بدون مرز فوق العاده بود چون خالق بی نظیری داشت
ممنون شیوا
👏👏👏👏👏
خیلی عالی بود
یعنی فوق العاده
واقعا دمت گرم گل کاشتی😘
داستانی خوب و عالی.فقط آخرش را یکدفعه ای تمام کردی و سر و ته را به هم آوردی.به نظرم بهتر بود پایانش را در چند قسمت با شرح بیشتر مینوشتی
از اول تا آخر مجموعه رو خوندم
قلم خوبی داری شیوا خانم
قطعا میتونی آثار فوق العاده ای خلق کنی
شاید یک روز خیلی فراتر از سایت شهوانی پیش رفتی…
خیلی دوست دارم داستان هاتو باز در آینده بخونم
با شخصیت های جدید و ماجرای جدید
بی نظیر ترین مجموعه داستانی اروتیک زندگیم رو خوندم. دمت گرم دختر خوش قلم. کاش قلمت و فکرت همیشه کار کنه. ممنونم که هنوزم از خوندن چندباره داستان هات خسته نمیشم
من خیلی وقت بود که دیگه نمیومدم شهوانی تا روزی که اتفاقی بعد چند ماه اومدم و قسمت اول از این مجموعه رو خوندم،همونجا متوجه شدم که قلم شیوا بانو با همه ی نویسنده ها فرق داره،چیزی تو قلمش بود که منو معتاد کرد تا هر شب به سایت سر بزنم ،هر شبی که قسمت جدید میومد من چند ساعت فکرم درگیرش بود و هر قسمت جذاب تر از قبلی بود و منو بیشتر به فکر فرو می برد
واقعا ممنون ازت شیوا بانو،با اختلاف بهترین نویسنده ی ایرانی هستی که میشناسم
بیصبرانه منتظر سری داستان های جدیدت هستم
واقعا خسته نباشی
عالی بود شیوا 👍♥️🌹 منم حرف آرین رو میگم چطوری میتونی شیوا ؟
یعنی هر پایانی فکر میکردم به غیر از این مدلی تموم شدنش
واقعا عالی بود شیوا جان، مجموعه ای قشنگ و مهیج و سکسی،
امیدوارم هیچ وقت تو واقعیت واسه کسی همچین داستان هایی پیش نیاد،
حالا چنتا امار واسه این ۴۰قسمت بدم ک حالشو ببری، البته قسمت اخر جزئش نیس!!!
بیشترین مشاهده برای داستان ( بیا باهم بازی کنیم) با ۱۳۴۷۱۰۱ پ کمترین مشاهده برای داستان ( یادت باشه ک عاشقتم ) با ۱۳۸۸۰۱
بیشترین 👍 برای داستان (تو جنده خودمی ) با ۳۱۹ لایک و کمترین 👍 برای داستان (معارفه بعد از تریسام ) با ۱۵۸ لایک
بیشترین 👎 برای داستان ( خانوم دکتر ) با ۳۷ عدد وکمترین 👎 برای داستان ( یادت باشه ک همیشه عاشقتم ) با ۳ عدد
ایشالا ک تو همه مراحل زندگی کنار دختر و همسر گلت موفق و سلامت باشید😍😘🥰😘
سلام! من با این که مدت هاست مخاطب بدون مرز هستم ولی اولین باریه که زیر این مجموعه و به طور کلی زیر یک داستان کامنت میذارم. پس اگر نکته ای رو در عرف اینجا رعایت نکردم منو ببخشید!
ازتون بابت این همه تلاش ممنونم و این تشکر کمترین کاریه که بابت صبر و حوصله و دقت شما برای به تحریر درآوردن این اثر میشه انجام داد.
هرچند که همه بخشهای مجموعه قابل تقدیر هستن ولی قسمت آخر این داستان چیزی فراتر از مابقی است و اون دلیل چیزی نیست جز یک پایان “مناسب”.
پایان تراژیک مائده و عسل، جدایی گندم و شایان و گوشهگیری نوید همچنین از طرف دیگه رسوایی داریوش، نجات پریسا و در آخر آرامش مهدیس در کنار سحر همه اینها یک پایان درخور رو برای این مجموعه رقم زد.
همه چیز عالی عالی. نه خیلی تلخ نه خیلی شیرین. واقعا بهتون تبریک میگم برای نگارش این مجموعه. باید بهتون دست مریضاد گفت.
به این دلیل که بسایار از خوندن این اثر لذت بردم وظیفه دونستم که این موارد رو بهتون بگم.
براتون آرزوی موفقیت هرچه بیشتر دارم و امیدوارم همیشه درکنار خانواده سلامت و شاد باشید.
طرف۴۰قسمت داستان نوشته که نود درصد کاربرا به عشق خوندن باقی داستانش میان اینجا.چند تا کونی که هنوز سواد نوشتن درست ندارن میان نقدش میکنن.نکته اول متاهلی که میاد اینجا یعنی دنبال تنوعه وزندگی سکسیش عادی شده.خودکار با اومدنش داره خیانت روآغاز میکنه.حالا ناراحت خیانت مجازی یک داستان تخیلیه این یعنی نقد کننده گاوه.چندین دلیل برا گاوی منتقدین تند دارم.نه اونا که میگن اینجور واونجوری کاش میشد.ولی حوصله ندارم برا گاو توضیح بدم.نکته مهم اینه که داستان جلوه پردازی های سکسیش بسیار کوتاه بود ومناسب جق زدن نبود با این حال اینهمه آدم حال کردن باهاش.داستان عقده وانتقام یک الاغ رو به تصویر کشیده بود که چطور از حس شهوت دیگران برای رسیدن به انتقامش استفاده کرد.همینطور شیطان از ما استفاده میکنه پس منتقدین شدید به حفظ کیان خانواده خواهشن زودتر از اعتیاد به سایتهایی سکسی دست بردارن
مجموعه بدون مرز داستانی که یک سال تمام باهاش راه اومدیم و لحظات خوب و به یادماندنی برای ما ترسیم شد. باید یه خسته نباشید بگم خدمت شیوای عزیزم که اینقدر هوش و ذکاوت بالایی در داستان نویسی دارند واقعا گل کاشتی عزیزم. اما نظر خودم در مورد کل این مجموعه اینه که داستان بسیار زیبا و متفاوت شروع شد، رفته رفته بهتر هم شد طوری که در اواسط برای خواننده دیوانه وار جذاب شد. بعد از اوج خیلی بالا روند داستان یه کم افت کرد وجود کاراکترهای خیلی زیاد در کنار موضوعات فوق امنیتی که مطرح شد و اینکه افراد به امکانات و اطلاعاتی دسترسی داشتند که مقامات بالا هم نمی تونن اینقدر اطلاعات داشته باشن. خب همه اینها به نظرم از جذابیت داستان کاست و همینطور ادامه پیدا کرد و با یه پایان تقریبا منطقی و عامه پسند به اتمام رسید.
اینها نظر شخصی من بود امیدوارم کمکی کرده باشم برای داستانها و برنامه های آینده ات.
شیوای عزیزم بازم ازت تشکر میکنم و آرزوی سلامتی و موفقیت دارم برات🙏🙏🙏
شیوای عزیز خسته نباشید بهت میگم واقعا نمیتونم حس الانم را توصیف کنم یه دوگانگی عجیب از طرفی خوشحالم که این مجموعه زیبا و کامل پایان به این قشنگی داشت و از طرف دیگه امیدی ندارم که سایت را باز کنم و رفرش کنم کتگوری داستان های شیوا را برای قسمت جدید. بدون شک, بدون مرز بهترین داستان طولانی اروتیک تاریخ شهوانی خواهد بود ایشالا بازهم شاهد شاهکار هات باشیم.بدون مرز همیشه تو قلب و مغز همه ی کاربران شهوانی خواهند بود❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شیوا جان! واقعا باور نکردنی بود. وااااای چقدر عالی بوووووود.
اینکه نویسنده توانایی هستی که شکی نیست. اما قدرت نویسندگی و پردازش داستانت، توی این قسمت آخر معلوم شد. که چقدر استادانه و با ظرافت، قسمت پایانی رو ساختی و عالی درومد.
چه داستانها و سریالهای قوی و استخون داری که پایانههای ضعیفی داشتن. اما «بدون مرز» صاحب یه پایان بسیار شیک، برازنده، حساب شده، منطقی، قوی و عالی شد. بدون شک شیوای عزیز! تو بهترینی. یکسال یه مجموعه رو بصورت مجازی پیش بردن کار هر کسی نیست. کاری کردی که هیچ کس به گرد پات هم نمیرسه.
واقعا حظ کردیم. واقعا کیف کردیم.
تو چه کردی با روح و روان ما 🌹
دستت طلا
و بالاخره تمااام
چه کردی شیوا جان
عالی عالی عالی
عالی بود شیوای عزیز و اینکه ممنون بابت این یکسال زحمتی که برامون کشیدی و
واقعا
واقعا
واقعا
واقعا
شیر مادر حلالت با این داستانت همرو حیرت زده کردی با این پایان محشر
دمت گرم
به عنوان کسی که دنبال کننده مجموعه بودم،ازت ممنونم.
امیدوارم باز هم قلم زدنت مثل این اثر برای همیشه تو ذهنم ماندگار بشه.💛
چه قدر این داستان خوب بود .دمت گرم . همیشه پایان خوش رو دوست داشتم .بی صبرانه منتظر داستان های بعدیت هستم .بهترین ها رو برات ارزو میکنم
شیوا بدون تو شهوانی معنی خواهش می کنم حداقل فعالیت رو قطع نکن مثلاً هر چند وقت یه بار داستان های تکی بزار🥲
به دلایل شخصی تا حالا تو این سایت هیچگونه فعالیتی نداشتم، اولین کامنت رو بعد از چند سال برای شما می زارم، شیوای عزیز کارت بدون نقص نيست، ولی تو شهوانی بی نظیره،خیلی خوبه اگه کار بعدی رو شروع کنی و بازم فعال باشی
تنها شخصیتایی که دوس داشتم عسل و علی بودن که زدی کشتیشون 😂 دستت درد نکنه
مثل همیشه عالی. شیوا بانو یک خسته نباشی گرم تقدیمت میکنم.
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏💗🌹👏👏👏👏👏👏👏👏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹بسیار عالی ، بسیار … ولش کن . دست مریزاد بانو .
بهترین هارو برای شما و همسر و دختر گلتون آرزو دارم .
همیشه و در همه حال بهترینها براتون پیش بیاد که واقعا لایقش هستید.👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
درود بر شیوا بانو
یه خسته نباشید جانانه و دست مریزاد
در ابتدا باید عنوان کنم که، در هر اجتماعی، بخشی از افراد جامعه گرایشهایی مثل همجنس گرایی، تریسام، سکس با محارم، ارباب و برده و به خیلی از گرایش های دیگه علاقه دارند و حداقل در جمع شهوانی، نمود بیشتری داره، که با توجه به ماهیت این سایت، به طور قطع طبیعی هست، و من به شخصه هیچ علاقه ای به گرایشهای سکس ضربدری، موازی، گروپ، محارم و غیره ندارم، و هدفم از این نوشته، ترویج سکس با محارم و تابو نیست، و بطور قطع محارم برای من حرمت داره، اما لزومی نمی بینم به خودم اجازه توهین به این گرایش و افراد رو بدهم.
اما مجموعه داستان بدون مرز بقدری جذابیت داشت که فارغ از علاقه نداشتن من به این گرایش ها، به شدت پیگیر این داستان بودم.
من نه سواد ادبی و نه توانایی نقد کردن داستان شما رو دارم
اما در کل میخواستم مطالبی رو عنوان کنم.
به طور کلی داستان بدون مرز رو می تونم به تابلو مونالیزا لئوناردو داوینچی تعبیر کنم، به نظرم با اینکه خود مونالیزا زن زیبایی نیست اما داوینچی به زیبایی هر چه تمام اون رو به تصویر کشیده و شما شیوا بانو از این نظر شبیه داوینچی هستید.
شخصیت پردازی و فضای داستان و هیجانش کاملا به جا و قوی بود، محتوای اروتیک داستان کاملا تحریک کننده و عالی تصویر سازی شده بود و پایان عالی داشت، بدون کم شدن از جذابیت داستان.
این شخصیت پردازی و تصویر سازی شما به قدری ملموس و واقعی بود که گاهی مثل یک فیلم، قابل دیدن بودند.
بطور نمونه میتونم اشاره کنم فارغ از شخصیت منفی داریوش، این شخصیت بقدری خوب ساخته شده بود که من تصورم از داریوش، یه مرد هیکلی، خوش تیپ، خوش پوش با سبیل های آنچنانی و با جذبه بود.
توی این داستان گاهی عصبی می شدم گاهی کلافه، گاهی متنفر و زمانی لذت می بردم و داشتن این احساسات یعنی این داستان بخوبی نوشته شده که می تونه همه این حس ها رو روشن کنه.
بدون مرز سه راوی داشت که اصلیترین راوی اولش؛ عسل و پریسا بودن و راوی دوم ؛ گندم و راوی سوم؛ مهدیس بود
به نظرم این روایت ها رو شبیه نتهای یک آهنگ بود که از نظر من و شاید بخشی از خواننده ها، قسمتهای مهدیس نت های بالا و اوج آهنگ بودن، بخش هایی که مربوط به گندم بود نت های میانی و نت های پایین هم قسمتهای مربوط به عسل وپریسا و …
و در کل تموم این نت ها، کنار هم قرار گرفتن و این آهنگ زیبا (بدون مرز ) رو شما ساختید، نواختید و تنظیم کردید.
یک نکته جالب و گاهی گیج کننده در ابتدای شروع هر قسمت بود که، گفتگوهایی رد وبدل می شد و برای چند پارادراف خواننده متوجه نمی شد راوی داستان تو این قسمت کی هست، به نظرم ایده جالبی بود.
شاید تنها نکته های کمتر جذاب، که به نظرم رسید تو قسمت هایی بود که راوی پریساو عسل و…بودن و در عین اینکه دنبال یه تجربه جدید و نقشه جدید بودن اما تکرار تو رفتاراشون دیده می شد، و بعدی اون بحث شنود هر دو طرف بود که کمی از منطق فاصله می گرفت، اما بالاخره تو قالب داستان باور پذیر هست.
و مورد بعدی شاید فاصله افتادن بین قسمت های داستان بود که گاهی زمانش طولانی بود، اما با توجه به گرفتاری های زندگی مشترک و دغدغه های فراوان شما قدردان زحمت های شما هستیم.
در کل از نظر جذابیت و حالت مرموز و سری بودن تم داستان می تونم بگم خیلی شبیه داستانهای آگاتا کریستی و بخصوص هرکول پوارو ، که هر کسی به شکلی و تا حدی مشکوک.
از اونجایی که شما شیوا بانو علاقه زیادی به شطرنج دارید و شطرنج، بازی قرار دادن مهره ها تو خونه ها و موقعیت ها در زمان مناسبی که باید باشند، هست، شما با نهایت دقت، وسواس و مهارت این کار رو انجام دادید.
و این شخصیت ها دقیقا مثل پازلی بود که کم کم در کنار همدیگه قرار گرفتن و از نقطه هایی به هم متصل شدند.
فقط تنها سوالی که ذهنم رو درگیر کرد اینه که مهدیس در انتها از تهران به شیراز کوچ میکنه و تو شهر شیراز زندگی میکنه؟
در انتها نمی دونم واقعا چطوری ازت تشکر کنم بابت خلق این مجموعه و لذتی که از خوندن بدون مرز بردیم .
داستان عالی، ریتم داستان عالی، شخصیت پردازی،هیجانش و بطور کلی همه چیز سر جای خودش بود
زحمتش رو شما کشیدید و حالش رو ما بردیم.
تا اونجایی که به چشمم اومد و دیدم، میتونم بگم نقصی تو نگارش، علائم ادبی، املا و ویرایش نداشت.
امیدوارم روزی تو همین نزدیکی امکان چاپ این مجموعه فراهم باشه
واقعا مغزت ، تخیلت و دستت درد نکنه، بینظیر بود.
به نظرم انقدر این داستان جذابیت داره که الان و با تکمیل شدن قسمت ها باید از اول خونده بشه.
من به شخصه بی نهایت ازت ممنونم
در انتها این فقط نظر شخصی من بود و بطور قطع درست نیست و جسارتم و ببخشید شیوا بانو.
سلام به شما شیوا بانو . خسته نباشید و یکسال با اون همه که مشکلات و سختی و خستگی ووووو داشتيد اما هيچ وقت خواننده های این مجموعه را فراموش نکردی و بدون هیچ منت یا دستمزدی واقعا و به جرات میگم صدها نفر را دلشاد کردی .سرگرم کردی . جوریکه خیلی ها حتی به امید داستانهای شما اینجا انلاین میشدنند. یک مدت من انلاین نبودم و الان باز که برگشتم متاسفانه نتونستم وارد حسابهای قبلی خودم بشم حیف واقعا حیف چون امروز کامنتی را از شخصی دیدم که من یادم میاد قسمت شش یا هفت همین مجموعه با شما در مورد اون صحبت کردیم که علنی گفتی میدونم و این فیک هست!!! دوستان خدا شاهده بیش از هشت ماه قبل فکر کنم پیش بینی میشد که این شخص فیک باشه(( یک نفر شاکی بود چرا گفتی فیک اولا به او ربطی نداره دوما هشت ماه پیش که خودشو جز طرفدار های قلم شیوا نشون میداد به فیک بودنش پی برده شد)) و هر کاری که لازم باشه انجام میدم فقط بتونم وارد اون حسابها بشم و اسکرین شات این حرفی که گفتم را بزارم برای همه تا اول بشناسند ملت این kgb49 شخص را كه چجور و با چه سرعتی رنگ عوض میکنه، از گنده لات بودن شده الان مدرس و معلم تنظیم خانواده و حامی حقوق بانوان، عامو تو برو اول خودتو رنگ کن بعد بیا اینجا سیاه بازی در بیار، طرز صحبت کردن تو زیر هر پستی یک شکل و شمایل داره((( قسمت های اول تا چهارم بدون مرز از معترض های این مجموعه بود،، و زیر یک قسمت حتی بی احترامی هم کرد، قسمت شش و هفت بود فکر کنم از دوستداران قلم شیوا شد و کامنتهای زیر خصوصا تایپکهای شيوا چقدر زیبا شده بود حتی اگر اشتباه نکرده باشم زیر یک تایپک از شیوا پرسیده بود چرا پیام های شخصی را چک نمیکنی و اگر امکان داره من پیام دادم اونو چک کنید(((۷۰٪ مطمئنم همین بود چون بعد اون به شیوا در مورد تناقض این شخص گفتم خیلی صریح و با استیکر خنده گفت میدونم فیک هست!!!))) بگذریم.
فقط خدا خدا میکنم وارد اون اکانت بتونم بشم اسکرین بزارم و خودتون تاریخ ببینید.
اکانت های قبلی من
Ajab__
End again هستند.
حرف آخر خطاب به اون عده كه میگن شیوا انتقاد پذیر نیست بر عکس. خود من با وجودیکه شیوا را از معدود دوستان این سایت میدونستم قسمت سه بدون مرز کامنت گذاشتم که نصفه خوندم
اگر بحث ناراحت شدن بود همون موقع دیگه حتی جواب منو نمی داد. دلایل نصفه خوندنم را هم گفتم .
خسته نباشی شیوا زندگی به کامت و ارین و دختر نازنینت سلامت و شاد و موفق در کنارت تا ابد.
امضاء:اینجانب A-F 😂
آفرین بر شما. امیدوارم نوشته های شما رو دوباره ببینم و با قدرت بیشتری ادامه بدید.
تابو نویسی هنره و شما بهترین تا الان
اخه من هنوز متوجه نشدم
كار اتش نشاني مگر خاموش کردن آتش نیست؟
چرا هر چی به اونا میگم سوخت میگن ولش کن
بابا سوخت اتیش گرفت خاکستر شد
باز میگن بهتر
عجب
بابا: ما تحت اون عده حسود که از اول این مجموعه خودشون رو پاره پاره کردن که شاید تشویق بشن معروف بشن سوخت
یکی به داد اینها برسه خاموش کنه اونجا را 😂
امضا:ستاد مبارزه با آتش نشانان 😂
خسته نباشی شیواجان 🌹 ❤️
کاری که کردی در تمام این مدت قطعا خیلی انرژی برده ازت، ساخت و پرداخت جزئیات خیلی زحمت میبره و تو در این مورد از نظر من قدرت بالایی داری، در مورد طرح کلی داستان هم، شروع قوی داشتی، انسجام و پیوستگی داستانت خوب بود، گره هایی که ایجاد کرده بودی فوق العاده بود، فقط تو بازگشایی گره ها (البته نه همه موارد، بعضی هاشون، مثل اینکه عسل خواهر داریوشه، یا ارتباط لیلی و سهیلا) و پایان داستان من توقعم براورده نشد، نمیدونم چرا اینکه نفر مبهم عمو بود و انگیزه اش به کل برام درنمیاد و اخر داستانت برای من مثل پایان گیم او ترونز شد(صدای گریه حضار)…
ترجیح میدادم شهرام اون نفر مبهم باشه. بنظرم جذابتر میشد.
میدونی چرا عمو و انگیزه اش برام درنمیاد، چون اغلب این بحران های جنسی حاد توی آدما، ریشه در کودکیشون داره و یه رابطه عشقی نافرجام به این شکل در اون ایام حداقل یچیز طبیعی بوده، نمیتونه انگیزه بشه برای یچیزی به این وسعت، یا لااقل من اینطور فکر میکنم، قطعا تو اینطوری فکر نمیکنی…
با همه این احوال، بازم دمت گرم و خسته نباشی
عالی بود
با لحظه لحظش عشق کردم
مرسی که هستی
فقد یچیزی فایل داستانو میتتونی بفرستی یا خودم چهلتاشم تکی تکی کپی برداری کنم؟
واس چن سال بعد میخام که باز بخونمش
خب اول که باید یه خسته نباشید بهت بگم چون به نظرم یه کار خیلییی سخت رو تو یه مدت کم و به شکل عالی انجام دادی.
به نظرم جذاب ترین بخش داستان شروع و نیمه اولش و قسمت آخر بود که خیلی قوی داستان رو جمع کرد، اروتیک و فانتزیا که هیچ جایی برای حرف زدن نمیذارن چون همیشه به صورت خیس و حشری قسمتا رو میخوندم🤤 😁
رابطه عاشقانه سحر و مهدیس و علی و نوید جز قشنگ ترین روابط و زوج هایی بودن که تو داستانای شهوانی دیدم و واقن باهاشون چند ماه زندگی کردم و دوسشون داشتم.
بازم ازت به خاطر اینهمه زحمتی که کشیدی و ساختن همچین اثر گیرا و جذابی تشکر میکنم و خیلی خیلی امیدوار و مشتاقم که در اینده ادامه داشته باشه و بازم بخونم ازت
همین دیگه، بوس 😁 😘 ❤️
به نظر من بازنده ترین شخص تو این داستان شایان بود.هرچند از اول باعلم وآگاهی وارد این مسیر شد ولی برای تحقق فانتزی جنسی وصرفا لذت بیشتر بود.وقرار نبودگندم عاشق مانی بشه(چیزی که گندم به خاطر اعتراف بهش آینه رو میشکنه).از یه جایی به بعد شایان کلا از بازی کنار گذاشته میشه.شاید(اگه داستان رو واقعی فرض کنیم)احساس بد و شونه خالی کردن شایان به همین دلیل بود.
شرط اول برای زوجهایی که به اینجور روابط (ضربدری،تریسام و…)تمایل دارن اینه که همدیگه رو دور نزنن وبه این رابطه صرفا به عنوان لذت نگاه کنن و درغیر اینصورت اسمش خیانته
خسته نباشی شیوا جان، از اونجایی که شما نقد رو دوست داری به نظر خودم یک نکته در کل مجموعه توی ذوق میزد که در این قسمت پر رنگ تر بود، و اون بحث امنیت فیزیکی کاراکتر ها بود، مثلاً در همین قسمت سهیلا بدون داشتن یه نفر محافظ یا اینکه تهدید کنه که اگه به من صدمه بزنید یک نفر دیگه مدارکتون رو پخش میکنه به راحتی کفر اکثر نفرات حاضر در جمع رو در میاره، اگه یکی از اون نفرات یکدفعه دچار جنون آنی میشد و به سهیلا حمله میکرد و یا می خواست بکشتش سهیلا چطور از خودش دفاع میکرد؟ اینجور موارد یکم داستان رو غیر منطقی میکنه.
و یا اینکه بعد از اون خیانتی که لیلی به سهیلا کرد معلوم نشد چطور به راحتی آزادش کرد و سهیلا هم با شخصیت کینه ایش هیچ کاری به لیلی نداشت، البته متوجهم که از ترسش میخواست زودتر فرار کنه، ولی یکم غیر منطقی به نظر میاد.
وای شیوا فشارم رفت بالا بعد خوندن قسمت آخر
از برکینگ بد هم بهتر بود پایان بندیش
شیوا دلمون واست تنگ میشه فکرشم نمیکردم انقد قشنگ بشه تهش واقعا کاش زودتر برگردی اونم دست پر :)
شیوا خسته نباشی
ولی نمیدونم چی بگم
از قسمت 12 به بعد داستانت خز شد یا این اونو میکرد یا این نقشه میکشید واقعا چرت
مرسی شیوا
اول اینکه کی فکرش میکرد بیشتر از یک سال تمام ما رو با خودت و بدون مرز بیاری جلو …
دوم اینکه دو نقد دارم … ده قسمت اخر داستان به اندازه ۳۰ قسمت قبل مخاطب رو میخکوب نمیکرد. دومین نقد اینکه یه جاهایی آدمارو گم میکردیم، رابطه هارو گم میکردیم و حتی گاهی راوی داستان رو سخت متوجه میشدیم
که البته متوجهم که بخاطر فاصله افتادن بین قسمتها هم بود. مثلا اگه یه رمان دستمون بود اینجوری نمیشد.
سوم اینکه فایل پی دی اف رو حتما اپلود کن که باز بتونیم بخونیمش
چهارم اینکه به نظر فصل دو رو ننویس. شاهکارها معمولا در فصلهای بعدی خراب میشن. یه داستان جدید با شخصیت های جدید بساز. با اون دهن بیمار دوست داشتنیت 😅
واقعا خسته نباشی ، اینکه بدون هیچ چشم داشتی همچین داستان وقت گیر و پر انرژی ای رو برای سایت بنویسی جای قدردانی داره .
اینجا هم مجله منتقدین نویسندگان نیست که همه دارین داستان رو نقد میکنین ، اگه دوست نداشتین که به قسمت آخرش نمیرسیدین .
شیوا جان شاید وقت نکنی این متنو بخونی ولی علاقه شخصی بنده ست که اگه فصل دو رو نوشتی امیدوارم که از این همه درد و رنج و عذاب و وحشت توش خبری نباشه چون طرفدارای این مجموعه با دردا و عذاب های شخصیت هاش همراه بودن شاید یه فصل شاد بتونه روحشون رو جلا بده .
بازم ممنونم
سپاس و دمتگرم فدات
بازم منتظر سری های جدید داستان هستیم بانو
عالی بود به تمام معنا وسطای داستان عصبانی شدم از دست اینکه مهدیس ضربه میدید ولی یهوـاخرش همه چی خوب شد با قدرت یکی از قوی ترین داستان هایی بوده خوندم همیشه موفق باشی ، منتظر فصل دوم هستیم 😍
سلام شیوای عزیز مدتی نبودم و الان تونستم بدون مرز رو تمام کنم
و با قسمت آخر ریم به گا رفت بس که سیگار کشیدم
واقعا ازت ممنون که به این خوبی داستان رو جلو بردی هر چقدر بگم چقدر فوق العاده هستی بازم نمیتونم احساسم رو بگم مرسی از خودت وقتت قلمت
و مشتاق شروع داستان بعدیت هستم
با آرزوی بهترین ها برای تو
گل کاشتی شیوا بانو دمت گرم بعد چند ماه آمدم قسمت اخر رو خوندم خیلی حال کردم واقعا داستان رو طوری پیش میبردی که اصلا نمیشد حدس زد قسمت بعد چی میشه همه حدسام اشتباه از آب در میآمد باز هم ممنون منتظر داستان های بعدیت هستم هر جا که باشی در سلامت و تندرستی و خوشی باشی
عالی بود کل مجموعه واقعا عالی بود منتظر فصل بعدی هستیم دست درد نکنه ❤❤❤
سلام عرض میکنم خدمت شیوا خانم
هزار صفحه !!! من توی چهار روز خوندم همشو…!!! کور شدم
ببین شما چه زحمتی برا نوشتنش کشیدی
سریال بریکینگ بد هم تا این حد جذبم نکرده بود… کارت استثنایی هست شیوا خانم
من فانتزی ضربدری یا نفر سوم رو با خانمم دارم ولی این داستان واقعیتش منو ترسوند و اگه خانمم هم این داستانو بخونه که فکر کنم این فانتزیمون کلا میپره، برعکس کسایی که گفتن شما ملت تشویق به این نوع روابط میکنین.
جدا از اون کاش روزی برسه از این داستانت سریال ساخته بشه… فکر کنم جزو پر طرفدارترین سریالا بشه
همیشه شاد و سلامت و خوشبخت و موفق تو کار و زندگیتون باشین
شیوا! اولین کامنتیه که برات میزارم
میدونم انقدر تعریف و تمجید شنیدی که گوشات پره
اولش ک اینرمان خوندم فک کردم فقط هدفت به متن کشیدن سکس و خود ارضایی کسایی ک میخونن ولی تو توی اینرمان خیلی چیزارو بیان کردی
معضل های اجتماعی خیلی زیاد تو جامعه
چیزی که باید درمان بشه چیزی ک به جای متهم و اعدام کردن این مهره ها باید دنبال درمان و جلوگیری از تشکیل مهره های بیشتر بشه
شاید بقیه برای جاهای سکسیش این رمان خوندم ولی من هر لحظه با اشتیاق بسشتربرای قلمت و کنار هم چیدن داستان اینکه ذهنت چقدر تونسته تا کجا سناریو بچینه بره
خسته نباشید ویژه و حس میکنم جدا از سایت شهوانی با اسممستعار
توی نویسنده حرفه ای تو دنبای واقعی رمان باشی
من اینو از قلمت فهیمدم منی ک ۱۰ ساله رمان میخونم ♥️
سلام شیوا جان من این اکانت و فقط برای اینکه بتونم برات کامنت بزارم ساختم رمانی که ازت خوندم عالی بود هم جاهای سکسیش رو خوب به تصویر کشیده بودی هم داستان خیلی جالبی داشت اگ سکسی نبود به خانوادمم میدادم بخونن😂🥴ممنونم بابت قلم زیبات منو حسابی تحت تاثیر قرار داد جوری که انقدر به پایان خش مهدیس فکر کردم چند لحظه یادم رفت این شخصیت ها زاده شده ذهن خلاق توعه و وجود خارجی ندارن خیلی رمانتو دوست داشتم اگه کامنتمو میخونی لطفا چندتا از بهترین رمانایی که نوشتی و به صلیقه خودت بهم پیشنهاد بده با اینکه یکم پارت ها طولانی بود همه ش رو خوندم و حتی یکجاش حصلم سر نرفت عالی بود💛💛💛💛
ممنون شیوا بانو
بنظرم همه چی عالی بود
امیدوارم یه روزی با چاپش در یک ایران آزاد با امضای خودت به اونچه استحقاقش رو داری برسی 😘
(البته تصور اینکه واکنش دخترت و اطرافیانت بعد از دیدن اسمت پای همچین کتابی واسم سخت و سوال برانگیز هست…)
من هنوز ک هنوزه دارم این سری مجموعه رو میخونم، واقعنی معرکه است.
واقعا یکی از زیباترین رمان های بود که تا به الان خوندم محشر بود 👍😍
همون حس پوچی زیبا ک اخر سریالا و کتابام بهم دست میده
هم این حس پایان خوب قشنگه هم دلتنگ کاراکتراش میشم
واقعا پوچ شدم افرین شیوا♥️👏👏👏
شیوا جاندرود
طرز نگارشت بی نظیر هست و بهت خسته نباشید میگم و فقط دوتا سئوال ذهن من رو مشغول کرده:
۱. این ماجرا تا حدی برای خود شما اتفاق افتاده؟
۲. نمیدونم چرا حدس من اینه که شما (شیوا) آقا هستین و به چه دلیل خودتون رو خانوم معرفی کردین برای من نامفهومه.
قلمتان مانا
فوق العاده بود داستانت
دوباره بنويس برامون
علاقه شديدي پيدا كردم كه داريوش رو تو همون جمع بكنم با تم اينكه برده ام باشه
نویسنده خوبی هستی خیلی خوب ولی حس میکنم بخاطر شرایط یکم داستان رو به جایی بردی که نیاد میرفت چسبوندن به حکومت کار ندارم اگه خواستی بنویسی بی طرف باش تو خیلی بوبی
سلام من مترجم زبان انگلیسی هستم😍
یک سری رمان تصویری با تصاویر سکسی و مهیج ترجمه کردم😈💦
به پروفایلم سر بزنیدسلام من مترجم زبان انگلیسی هستم😍
یک سری رمان تصویری با تصاویر سکسی و مهیج ترجمه کردم😈💦
به پروفایلم سر بزنید
واقعا فکر نمیکردم اینقدر بتونم با داستانت اخت بگیرم و با تمام وجودم بتونم حسش،کنم.محشری شما
تو کمتر از ۱ هفته همه ۴۰ قسمتو خوندم.عالی بود
فقط خیلی دوست داشتم گندم تو این مجموعه داستان سرنوشتش اینقدر بد نشه ولی نشد و یه جورایی روزگارش سیاه شد
خیلی عالی بود ممنونم ازت شیوا بانو
الان کدوم داستانو شروع کنم؟😋
امیدوارم روزی برسه که بتونیم کتابهات رو چاپشده بخریم و بخونیم. عالی هستی شیوا جان❤️
کامنت اولم تو این سایته. میخواستم بگم چه کردی. فوقالعاده بود. فکر نمیکردم به قول خودت خطخطی نویسی باشه که برای خوندن داستانش از زندگیم بزنم و در عرض دو روز تمامش کنم. خلاصه که کلماتت روی دفتر سفید، جاری.
سلام شیوا جان
بعد از چند سال دوری دوباره اومدم شهوانی و ادامه داستان رو خوندم
پایان خوبی داشت اما اگر شایان و گندم جدا نمیشدن خیلی غیر واقعی به نظر میرسید
از اواسط همین قسمت آخر حدس زدم که اون آدم پشت پرده کیه
اما خوب بود و کارکتر سازی خوبی داشتی
توصیه می کنم که فصل دوم نذاری که همین پایان خوش از همه بهتره
خسته نباشید میگم با تاخیر دو ساله 😂
سلام
شیوا بانو واقعا دست مریزاد
من چند تا از قسمتهای داستان را قبلا خونده بودم و دنبال قبل و بهدش بودم اما چون مرتب تو سایت نمیام نتونشتم اونا ببینم و یا بموقع پیدا کنم ،بهر حال چند روز پیش قسمت چهل را دیدم تا نصفه خوندم دیدم چیزی نمیفهمم ،رفتم کامنتها بخونم دیدم که یه بخش از یه سریاله و رفتم قسمت اول و تا قسمت چهل همرا خوندم حتی اونهایی را که پراکنده خونده بودم و تازه متوجه شاهکار شما شدم ،منم به فانتزی علاقه دارم و با خوندن داستان شما مطمئن شدم که فانتزیام را باید تو دنیای مجازی دنبال کنم و اصلا در واقعیت زندگی وارد نکنم ،دستت درد نکنه دختر و امیدوارم همیشه برقرار باشی ممنون
سلام شیوا جان
من تازه داستانت رو تموم کردم
داستان خیلی جالبی بود بدجور مجذوب داستانت شدم
جوری بود که بی وقفه میخوندمش
بلاخره تموم شد و واقعا هم عالی تموم شد بنظرم
خیلی دوس داشتم یسری سوال راجب داستانت ازت بپرسم
نمیدونمم این پیام رو میبینی یا نه
اگه دیدی یه پیام بهم بده
ممنون
دمت گرم بوس