برای من ، برای تو!

1400/05/07

تو تمام چیزی بودی که میخواستم ، تمام نیازم ، تمام وجودم و در نهایت تمام زندگیم برای تو بود ؛ به معنای واقعی کلمه برای تو بود ، من زندگیم و همونطور که یک رود زندگیش و به پای یک درخت میریزه ، همونطور به پای نهال عشقمون زندگیم و ریختم …
تو زیبا بودی و این خلاف تمام تصوراتم بود ، زیبا مثل یه فرشته ، هر انسانی زیبایی تورو تحسین میکرد؛ اون هارمونی زیبای بین چشم ها و ابروهات ، اون ترکیب بی نقص لب هات ، تو زیبا بودی و این بی رحمانه بود ، چون انتظار نداشتم که اینقدر زیبا باشی!
تو دقیقا وقتی وارد زندگی من شدی که من هیچ چیز نبودم ، من توده سیاهی از افسردگی بودم ، من رزیدنت پزشکی ، کسی که شب ها و روزها برای این جایگاه تلاش کرده بودم حالا خودم رو پوچ میدیدم !
من همجنسگرا بودم، دختری بودم که عشق رو بین همجنس های خودش جستجو میکرد ، مغرور،سرد، خشن و حتی گاهی وحشیانه ! تمام این ها ویژگی های خوب من نبودند ، من مثل جسم زخم خورده که هربار بخیه میخوره ضخیم و سرد و سخت شدم ، چون هیچ کس نبود برای دوست داشتن هیچکس نبود برای عشق ورزیدن !
اینو مینویسم تا بمونه، تا فراموش نشیم!
انترن احمقی که همه رو کلافه کرده بود ، بیمارستان ما مثل فیلم های خارجی نبود ، همه چی سفید و استرلیزه و زیبا نبود ، نه!
ما در بدترین محیط کار میکردیم ، با قدیمی ترین تجهیزات، با کم ترین امکانات و با کمترین امید کار میکردیم ، من پزشکی خوندم چون مادرم خوند چون مادرم تنها زن قوی بود که می‌شناختم، زنی پر قدرت ، زیبا ، لطیف ، پر از احساس ، به تنهایی و بدون نیاز به هیچ کس ثروتمند و از همه مهمتر پر از شور زندگی و پدرم ، مهربون ترین مرد جهان بود از تمام حرکات این مرد عشق برای مادرم فوران میکرد ، من با این والدین بزرگ شدم ، بی نقص و پر عشق!
برای بار آخر سر انترن ها داد زدم ، انترن بودن یعنی پادویی یعنی باید عین یه برده گیر رزیدنتا بیوفتی ، اینارو خوب میدونستم چون خودمم انترن بودم ، کلافه و خسته از این همه شیفت از این همه کشیک و خسته از این نظام پزشکیی که بر اساس هر چیزی بود جز شایسته سالاری !
تو محوطه بیمارستان نشستم و سیگارم و روشن کردم میدونستم کسی این ساعت اینور نمیاد ، پک عمیقی به سیگارم زدم و به صداهای اطرافم گوش دادم به کوچکترین صداها، کمکم میکرد که تمرکزم و قوی کنم که عصابم و آروم کنم ، صدای پای کسی گوش هامو آزار داد و بعد صدای افتادن کسی روی نیمکت رنگ و رو رفته
_قهوه میخورید خانم دکتر ؟
سرمو به نشانه تاسف تکون دادم و قهوه رو گرفتم
_قهوه باعث نمیشه دفعه بعد بیایی تو اتاق عمل من !
چشمهاش و به نشانه تعجب گرد کرد
_من فقط …
نذاشتم حرفش و تموم کنه
_واقعا فکر میکنی تو این استراحت چند دقیقه ایم به بدبختی های تو گوش میدم ؟
_شما حق ندارید اینطوری حرف بزنید
نگاه پر حرصی بهم انداخت، برای اولین بار در طی این یه سال براندازش کردم ، از جام بلند شدم و با یه قدم نزدیکش رفتم ، خوشگل بود، زیبا بود ، خودمو سرزنش کردم ولی به نگاه کردنش ادامه دادم
_نظرت راجب من چیه علیزاده؟ به نظرت آدم مهربون و خیلی مبادی آدابی میام ؟
میدونستم که کار کردن تو این بیمارستان و جمع کردن رزومه براش خیلی مهم بود و همونقدر هم میدونستم که چقدر با استعداده ؟
_نه…یعنی آره … واقعا این دیگه چه سوالیه
یه قدم از من فاصله گرفت و من همچنان نگاهم و روش نگه داشتم میدونستم که داره یه چیزایی تو قلبم رخ میده ، انگار که نتونه نگاهش و از من بگیره عقب رفت و سریع از من دور و دورتر شد .


دستامو برای بار سوم قبل عمل میشستم
_چرا موهات اینقدر کوتاهه ؟
ابروهام از تعجب بالا رفت ، منو تو خطاب کرد ؟ با نگاه ترسناکی بهش خیره شدم همونطور که دستاش و قائم گرفته بود و در اتاق عمل و با پاش باز میکرد با نگاه خماری بهم گفت
_موهات و دوست دارم …خانم دکتر
مکث آرومی کرد و داخل شد ، ضربان قلبم برای یک لحظه کند شد، تند نشد چون انگار داشت از حرکت می ایستاد ، انگار که میخواستم این حس فقط یه طرفه باشه ! میخواستم این فقط من باشم که پنهانی دوسش دارم .


از در بیمارستان بیرون اومدم و سمت ماشینم رفتم صدای قدم هاش و پشت سرم می‌شنیدم ، قبل از اینکه در و باز کنم و تو ماشین بشینم دستش رو در نشست سمتش برنگشتم اما نزدیک بودنش و با سلول به سلول تنم حس کردم
_از من فرار میکنی ؟ باور کنم که هیتلر داره از من فرار میکنه ؟
نفسم تند شده بود ، دستش و برداشت و چند لحطه بعد روبروم و جلوی در شاگرد دیدمش
_منم برسون
بدون اینکه حتی از من بپرسه تو ماشینم نشست سوار شدم و حتی نمیدونستم چیکار باید کنم ، بهش نگاه کردم ، شال آبی روشن با اون موهای بلوند ، با این آفتاب لعنتی که داشت طلوع میکرد ، تو چی هستی لعنتی ؟
ماشین و روشن کردم و بدون حرف مشغول رانندگیم شدم ، یه دستم رو فرمون بود و دست دیگه ام تکیه به پنجره و زیر چونه ام بود
_نمیخوایی بدونی چرا بهت هیتلر گفتم نفس ؟
واقعا دیگه نمیتونستم طاقت بیارم که اسمم از بین لباش خارج بشه ، نفس عمیقی کشیدم، نداشتن سکس تو یه مدت طولانی دیوونه ترم کرده بود ، اونم سکس با احمق هایی که حتی منو نمی‌نمیشناختن، اونوقت تو با این همه زیبایی کنار من نشسته بودی و با من لاس میزدی؟
_بهت میگیم هیتلر چون با ما مثل یهودی ها رفتار میکنی
از طنز بی مزه خودش خندید و من همچنان ساکت بودم ، حتی نمیدونستم چه اتفاقی داره میافته ، من رزیدنتش بودم ، من آینده شغلیش و میتونستم تضمین کنم ، ما تو یه محیط اداری همکار بودیم ، اونوقت چه اتفاق لعنتی داشت بینمون می افتاد ؟سیگارم و روشن کردم و بالاخره حرف زدم با صدایی که از سکوت و هورمون دورگه شده بود
_نکته انتظار داری خونه ات و بلد باشم ؟
_من خونه نمیمونم خانم دکتر ، من خوابگاه میمونم
آدرس خوابگاهش و میدونستم بارها تو پرونده اش خونده بودم
_البته اینجا بیمارستان نیست که بهت بگم دکتر ، درسته نفس؟
یه دختر ۲۳ ساله داشت منو عین موم نرم میکرد ، سر خیابون خوابگاه نگه داشتم، یه طرفه بود و نمیتونستم برم ، بدون توجه بهش مشغول سیگار کشیدن شدم تا پیاده شه ، سیگار و از دستم قاپید ؛ برگشتم سمتش و نگاهم از چشمای خمار عسلی سبزش سمت لباش رفت ، سیگار و پک زد و دودش و بیرون داد ، محو لباش بودم محو اون زیباییش !
_اینقدر سیگار نکش ، از طعم سیگار خوشم نمیاد .
عصبی بودم از این احساس، از اینکه انگار داره بازیم میده ، چونه اش و محکم گرفتم و جلو کشیدم
_داری با بد کسی بازی میکنی
پلک آرومی زد
_دوست داشتن برای تو معنی بازی میده؟
از اعترافش یخ زدم، کسی نمی‌دونست من لزبینم ، چرا داشت زندگیم و زیر و رو میکرد، چونه اش و ول کردم، دستش رو صورتم نشست
_اسمم و بگو
نفسام سنگین شده بود ، خیلی سنگین، انگار که به جای اکسیژن دارم دود و نفس میکشم ،بر خلاف منطقم حنجره ام و به کار انداختم
_شیرین
لبخندی زد و به لبام خیره شد
_دوست داری که شیرین و یه شب شام دعوت کنی ، نفس؟
با حرص دندون قروچه کردم اما کوتاه نمیومد
_منو به یه قرار دعوت کن ، میدونم که شماره ام و داری، منتظر پیامت میمونم !
پیاده شد و رفت!
منو با دریای خروشان احساس و رویا تنها گذاشت .


یک ماه طول کشید تا با خودم و احساسم و منطقم کنار اومدم ، و بهش پیام دادم ، قرار شد که تو خونه من ، شام بخوریم !


با دقت قارچ هارو خرد میکرد ، موهای طلاییش و بالای سرش جمع کرده بود و با دستایی که ظرافتشون متعلق به دستای یک جراح بود داشت خردشون میکرد ، با سوختن دستم حواسم و به آب پاستا که سر رفته بود و رو دستم ریخته شده بود دادم ، چرا انگار همه چیز رنگی شده بود ، چرا انگار خونه ام روح داشت ؟
پاستا رو تو آبکش ریختم پشت سرش موندم که داشت سس و درست میکرد ، بوی عطرش و عمیق داخل ریه هام کشیدم ، دستم و روی کمرش گذاشتم از بالای شونه اش نگاهم کرد، برای همین عاشق جنس زن بودم ، لطیف ، پر از احساس ، زیبا و عین یه نقاشی ، ولی انگار این دختر با همه فرق داشت ، جادو داشت.
_سر قرار اول باید اول سعی کنی شخصیت منو بشناسی ، نه بدن منو خانم دکتر!
دم گوشش گفتم
_اگه بدنت و نشناسم چطور میتونم عاشقت بشم
انگار که داشت سست میشد
_آنتونی بدن جزو درسهای پایه اس
سمتم برگشت انگار که انتظار نداشت
_نفس ساکت و سرد کجا رفته؟
دستش و لای موهام کرد و به کانتر تکیه داد سمتش خم شدم اونقد که نفسش رو صورتم پخش می‌شد، اونقدر که میلیمتری فاصله داشتیم
_بهت گفتم داری با بد کسی بازی میکنی
لبامو دقیقا گوشه لبش گذاشتم و بوسیدم ، طولانی و نرم ، لباش از هم باز مونده بود صداش از روی نیاز بلند شد
_منو ببوس
کمر باریکش و با دستم طی کردم ، و با دست دیگه ام موهاش و باز کردم ، دستاش آروم دور گردنم حلقه شد ، لبام روی لباش نشست ، بوسه نرمی نبود ، خشن بود اما پر از عشق ، دستاش تو موهام چنگ میزد و بدنش و بهم نزدیک تر میکرد، آه آرومی بین لبام کشید
_لعنت بهت شیرین ، لعنت
سرمو سمت گردنش هل داد و با صدایی که از شهوت میلرزید گفت
_لبام اینقدر از خود بی خودت کرد، توی تخت قراره دیوونه بشی؟
پررو بود، جسور بود، بی پروا و پر از تابو شکنی .
گردنش و می‌بوسیدم طوری که لرزیدن پاهاش و حس میکردم ، دستاش زیر تیشرت خزیده بود و کمرم و لمس میکرد ، صدای یهویی ما رو به خودمون آورد، سس پاستا ذغال شده بود!
گونه هاش گر گرفته بود و چشماش برق میزد ، لبخندی بهش زدم
_الان غذا سفارش میدم، بشین ، تا یه چایی بخوریم میرسه
انگار که حالا خجالت کشیده بود ، یقه بلوزش که بخاطر من تا روی شونه اش دکمه هاش باز شده بود و درست کرد و سریع سمت سالن رفت، خنده ام گرفت، پس کجا رفت خانمِ شجاع؟
چایی و دادم دستش
_جز من با چند نفر دیگه بودی ؟
از سؤالش جا خوردم و بغلش نشستم
_ما الان با هم دیگه محسوب میشیم؟
با آبروی بالارفته نگاهش کردم، از معذب کردن این آدم به شدت خوشم اومده بود ، حدسم نمیزد که من همچین آدمی باشم ، یه جرعه از چای ام و خوردم
و گفتم
_رابطه احساسی ۳ نفر
گوشه لبش و جویید
_رابطه جنسی چطور
چایی و از دستش گرفتم و با فشار دستم رو مبل خوابوندمش و روش خیمه زدم لباشو بی معطلی بین لبام کشیدم ، تیشرتم و از تنم بیرون کشید و منم دکمه های بلوزش و که تمنا می‌کردند برای باز شدن و باز کردم ، با صدای گرفته ای گفتم
_پاهاتو دور کمرم حلقه کن
با گیجی کاری که گفتم و انجام داد ، دستمو زیر کمرش بردم و بلندش کردم،موهاش دورم پخش بود ، آروم خندید ، سمت اتاق خواب بردمش .
لبامون تو هم گره خورده بود، آروم رو تخت گذاشتمش ، دکمه شلوار جینش و باز کردم ، کمرش و بالا داد ، لبام از روی گردنش روی شکمش نشست ، آروم شلوارش و پایین کشیدم، سوتین مشکیش و باز کرده بود و انداخته بود کنار تخت چشمام تنش و دوره کرد، نگاهش خمار بود ، خمار من!
لبام سینه هاش و میبوسید،آه آرومش تو گوشم پیچید ، دستش و تو موهام فرو کرد و سرمو به سینه اش فشار داد، آروم زانوم و به عضوش فشار دادم
_درش بیار
نگاهش کردم خمار بهم نگاه کرد
_لخت شو
سوتینم و باز کردم وشلوار و شرتم و در آوردم ، پوست برهنه و داغم و رو پوستش کشیدم ، آروم سرم و بین پاهاش بردم چشماش بسته بود و گردنش و عقب کشیده بود ، زیباترین منظره عمرم بود ، مثل متولد شدن نطفه عشق بود!
_بهم نگاه کن
چشمای به زور بازش و بهم داد ، زبونم و لای عضو داغش کشیدم، خیره به چشمای هم بودیم ، انگشتم و داخلش هل دادم ، آخ بلندی گفت و ناله کرد ، سینه اش و تو دستش فشار میداد و بدون پلک زدن بهم نگاه میکرد، انگشتم و تکون میدادم و عضوش و میخوردم ، موهام و چنگ زد و سمت بالا کشید
_بیا کنارم بخواب
سرم و رو بالش بغلش گذاشتم و به پهلو سمت هم خوابیدیم ، نوک سینه هامون بهم میخوردم انگشتش و سمت لبام آورد و داخل دهنم کرد ، انگشتاش و با زبونم خیس میکردم ؛ دستم و گرفت و روی عضوش گذاشت و دست خودش هم بین پاهام رفت، دستامون تکون می‌خورد و ما در هم غرق شده بودیم ، من دریایی بودم که داشتم به اقیانوس عشق اون راه پیدا میکردم، دستامون محکم تکون میخورد و ناله هامون آزاد میشد ، بدنش لرزید و با بی‌حالی سرش روی سینه ام افتاد ، منو به پشت خوابوند و آروم پایین رفت ، زبونش و لای عضوم می‌کشید و من به رو تختی چنگ میزدم ، حس میکردم بدنم به لباش داره التماس میکنه، بعد از چند لحظه آه آرومی کشیدم و ارضا شدم؛ کنارم خوابید و سرش و رو سینه ام گذاشت
_خیلی احمقم اگه بگم دوست دارم؟
دستمو لای موهاش کشیدم
_اگه با گفتن این حرف احمق میشی، من خیلی احمق تر از توام!


اگه داستانم دوست داشتید و میخوایید که ادامه داشته باشه بهم بگید!

نوشته: عصیان


👍 34
👎 4
26301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

823029
2021-07-29 00:47:08 +0430 +0430

نگارشت که خوب بود ولی یکم کوتاه بود و صحنه های اروتیکو خیلی بیشتر از اینا میتونی پر و بال بدی(:

1 ❤️

823032
2021-07-29 00:49:04 +0430 +0430

فراتر از عالی
دست مریزاد

1 ❤️

823049
2021-07-29 01:22:49 +0430 +0430

عضوم تو عضوت! همین

1 ❤️

823105
2021-07-29 13:59:05 +0430 +0430

عزیزم خیلی عالی بود فقط سکسش کمه 😘

1 ❤️

823158
2021-07-29 23:58:51 +0430 +0430

نه ادامه نده کیر به قبر مادرت

0 ❤️

823205
2021-07-30 03:54:24 +0430 +0430

عضوم تو عضوت دیــــــوث

1 ❤️

823255
2021-07-30 16:05:37 +0430 +0430

عالی بود

1 ❤️

823331
2021-07-31 01:01:46 +0430 +0430

ادامه بده دوستش دارم تا حالا یک داستان از اینطوری نخونده بود م جالب بود .

0 ❤️

823439
2021-07-31 12:29:57 +0430 +0430

میخوای ادامه بدی بده ولی لطفا ننویس عضوووو!!!

1 ❤️

824732
2021-08-07 01:27:36 +0430 +0430

پر از شگفتی پر از حس خب پر از آزادیو رهایی از شهوت من عاشق این داستانم و میدونم که بار ها و بارها سراغش میام قلمت رو دوست دارم اما راحت باش میدونم مودبانه نوشتن رو دوست داری و ممکنه از گفتنش خجالت بکشی ولی گفتم کص خیلی بهتر از عضو هستش منتظر داستان بعدیت هستم بانو عصیان👌🏻🙏🏻👏🏻

0 ❤️

824861
2021-08-07 21:34:35 +0430 +0430

آناتومی رو نوشته بودی آنتونی

کار کردن انترن تو بیمارستان براش رزومه محسوب نمیشه، دوران تحصیلشه

بقیه‌ش خوب بود

0 ❤️

827671
2021-08-22 15:55:21 +0430 +0430

داستان قشنگی بود، حسش رو دوست داشتم، مخصوصا این تضاد احساسی رو.
از چیزی که خوشم نیومد عضو صدا کردن کسه، انگار کس رو کلمه‌ی قابلی نمی‌بینی واسه آوردن تو یه متن اروتیک احساسی، یه وایب شرم میده که تأثیرگذاری متن رو کم می‌کنه و این نظر منه.
لایک ۲۹ از طرف من.

0 ❤️

849586
2021-12-24 18:11:18 +0330 +0330

بنویس بازم خیلی خوب بود

0 ❤️

862200
2022-03-05 00:35:16 +0330 +0330

عالی‌بود دمت‌گرم 👌🏻👌🏻

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها