برزخ زندگی (١)

1397/06/08

تقریبا ١٦ سالم بود كه فهمیدم از سر بدبختی هام قرار شوهرم بدن و از شر من خلاص بشن،
پدر و مادر كه سالها بود از هم جدا شده بودن و با پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه م زندگی میكردم و گاهی پدرم بهم سر میزد و پول میداد بهم و غیب میشد تا دفعه بعدی…
از ٥ سالگی همینطوری گذشته بود و طعم خانواده رو نتونستم هیچ وقت درك كنم،و یه عمه ترشیده و پدر بزرگ رضاخان طوری منو توی یه زندان بزرگ و دور از همه بزرگ كرده بودن و دوست داشتم مثل یه پرنده فقط بالهامو باز كنم و آزاد بشم ازین قفس،ولی نه جایی رو داشتم نه پولی !
اون روز كه از مدرسه اومدم فهمیدم خبریه ولی از اونجایی كه نباید تو كار دیگران فضولی میكردم رفتم سمت اتاقم كه گوشه حیاط بود كه عمم صدام كرد و گفت لباس مدرسه تو عوض كن و بیا اتاق مهمون،تعجب كردم كه چطور منو آدم حساب كردن و دعوتم كردن چون اصولا من رو كسی به حساب نمیآورد،رفتم دیدم چنتا خانم هستن كه نگاه سنگینی روم دارن و فقط براندازم میكنن و فهمیدم خاستگارن!
اولش ذوق كردم ولی وقتی فهمیدم كه دیگه نمیتونم برم مدرسه یكم ناراحت شدم ولی اون آزادی كه در انتظارم بود بیشتر خوشحالم میكرد و باعث اشتیاقم بود!
همه چیز خیلی زود و سریع اتفاق افتاد،
من با یه مردی كه تقریبا ١٤ سال از خودم بزرگتر بود و قبلا هم یبار ازدواج كرده بود داشتم عروسی میكردم و خیلی اخمو و ساكت و درونگرا بود و من هم كر و لال و سر بزیر،فقط بفكر عروسی و جشن و مراسمش بودم كه برعكس تصورم در نهایت سادگی و هیچ سر و صدایی و یك شام مختصر و تعداد كمی مهمون و چنتا صلوات ما راهی اتاق بالایی شدیم و مثلا رفتیم خونه بخت!!!
همون بدو ورود بدون مقدمه منو لخت كرد و با حالت عصبی حركت میكرد و افتاد روم و بزور تلاش كردكه سكس كنه و نمیدونم چرا بلند شد و رفت و دیدم رفت سمت پشت بام و بعد از مدت كوتاهی دنبالش رفتم و دیدم بالای راه پله مشغول تریاك كشیدنه و تا منو دید عصبی شد و گفت برو تو اتاق تا بیام و بعد از ١ ساعت اومد و با چشمهای كاسه خون و قیافه ترسناك اومد سمتم و بصورت وحشیانه منو مورد تجاوز قرار داد،
میگم تجاوز چون حسی كه اون لحظه دلشتم از اون نوع رفتار این بود،بشدت صدمه دیده بودم و خونریزی داشتم،
حالم بهم میخورد ازش،چون حس ترس داشتم،میترسیدم ازش،و تا صبح نخوابیدم و كوشه اتاق كز كرده بودم و گریه ام بند نمیومد،
و پاشد اومد سمتم و تا تونست كتكم زد و من فقط میپرسیدم چرا میزنی؟
و اون با فحاشی فقط كتك میزد…
نمیدونم كی از حال رفتم و با صدای مادرش بیدار شدم،روی دست و صورتم خون خشكیده نظرم رو جلب كرد و با تعجب نگاه میكردم كه اینا چیه كه تازه یادم اومد زفاف دیشب رو…
ناخوداگاه اشك از چشمام روان شد و باز وجودمو ترس فراگرفت و مادرش منو دلداری میداد كه طوری نیست و خوب میشه و چیزی نشده و منم مثل تو بودم و اینقدر ازین كتكا خوردم و در عوض زندگیم خوب شد!!!
گفت ابگرمكن رو برات روشن كردم و برو حمام كن تا حالت عوض شه،بیا برات كاچی درست كنم جون بگیری، اما نمیتونستم از جام بلند شم،خیلی درد داشتم،بلاخره با هزار بدبختی رفتم و اومدم و جرات نداشتم بپرسم كه اون غول بی شاخ و دم كجاست!
دوست داشتم از اونجا فرار كنم كه فهمیدم در خونه رو قفل كردن و از قبل همه چیز رو پیشبینی كردن!
روزها و شبها از پی هم میگذشتن و همینجوری و با فلاكت طی میشد و من دیگه به اون شرایط داشتم عادت میكردم و برام داشت عادی میشد…
كه فهمیدم اقا زاده شون برای تولید مثل منو اوردن و داره تلاش میكنه كه بچه دار بشه و از زن قبلی ناامید شدند و اومدن سراغ من،
اونم هر شب تریاك میكشید و با من سكس میكرد و چرن من هیچ احساسی نداشتم بهش منو به قصد كشت كتك میزد و میخوابید!
هر روز منتظر حامله شدن من بودن ولی هیچ خبری نبود،و من هر روز متنفر تر از قبل از این زندگی نكبت بار، نقشه فرار میكشیدم تا اینكه فرشته نجاتم یهو از اسمون اومد سراغم،
مادرم، بعد از اینكه فهمیده بود چه بلایی سرم اومده و عذاب وجدان داشت برام كه باعث بدبختی هامه بواسطه پدرم و لجبازی هاشون، تصمیم گرفت كه كاری برام بكنه و یه روز با كلك اومد و منو به هرای ارایشگاه برد از خونه بیرون و رفتیم خونه خودش و فردا صبح رفتیم دفتر یه وكیل و كارهای شكایت از اون مرد كثافت و دادگاه رفتن…
با تنفری كه از زندگی و طالعم داشتم و اینكه مادر و پدرم با بدنیا آوردن من و بعد با طلاق و جدایشون چه بلاهایی سر من اومده ،داشتم باور میكردم كه خوشبختی میتونه بیاد شاید دیرتر فقط!
مادرم رو نمیتونستم ببخشم،اون تلاش زیادی كرد،خیلی هزینه وكیل و دوا درمون من و بعدش مشاوره و روانشناس و هر كاری كه میتونست…
اون داشت جبران گذشته رو میكرد،اما من مثل مرده متحرك بودم،هیچ چیز خوشحالم نمیكرد و هراس و ترس تمام وجودم رو گرفته بود…
كم كم داشتم باورش میكردم،مخصوصا روزی كه منو برد ثبت نام كرد كه درسم رو بخونم و دیپلم گرفتم،اون روز بغلش كردم وگفتم كه قبول شدم و هورا میكشیدم
بعد از چند ماه حكم دادگاه اومد برای ادامه زندگی و محكومیت من بخاطر فرار از خونه و عدم تمكین!
با پیگیری های زیاد مادرم و پرداخت ٢٠ تا سكه به وكیلش و مقدار زیادی پول تونست بلاخره طلاقم رو بگیره.
حالا ٢٠ سالم شده بود ولی حس یه آدم ٤٠ ساله رو داشتم و غمگین و افسرده و بی انگیزه،به شدت از آدم بدور و منزوی…
به پیشنهاد مادرم كنكور دادم و قبول شدم و فصل تازه ای تو زندگیم شروع شد،
بصورتیكه داشتم فراموش میكردم از چه جهنمی اومدم بیرون و وارد دنیای جدیدی شدم…

نوشته: افسون


👍 8
👎 5
5100 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

714131
2018-08-30 21:08:12 +0430 +0430

ناله های تکراری من بدبختم

1 ❤️

714146
2018-08-30 21:22:00 +0430 +0430

خیلی متاسفم :(

1 ❤️

714157
2018-08-30 21:35:32 +0430 +0430

اگه داستانت واقعی باشه پست تر از همه بابای بیغیرتته که اجازه داده برای تولید مثل ازت استفاده کنن.بعدش بابابزرگ و مادربزرگت پست و آشغال هستن و در نهایت پدر و مادر اون مرتکه آشغال

0 ❤️

714173
2018-08-30 22:15:05 +0430 +0430

خیلی زیبا بود لطفا ادامه بده

2 ❤️

714214
2018-08-31 01:41:48 +0430 +0430

خیلی متاسفم برات عزیزم واقعا دوست ندارم همچین چیزایی واسه هیچ دختری اتفاق بیفته.
همه چیز خوب میشه گذشته رو فراموش کن و ادامه بده
سربلند باشی

0 ❤️

714244
2018-08-31 04:41:03 +0430 +0430
NA

تو پدرت سگ بشاش که رضایت داد با حیون ازدواج کنی

0 ❤️

714274
2018-08-31 08:31:20 +0430 +0430

مقصرخودتی!ناله نکن

0 ❤️

714290
2018-08-31 10:34:58 +0430 +0430
NA

معمولی بود

0 ❤️

714292
2018-08-31 10:37:26 +0430 +0430
NA

ولی اگر داستانت واقعی باشه واقعا متاسفم همدردیه منو بپذیر

0 ❤️

714312
2018-08-31 11:33:29 +0430 +0430

خیلی سرنوشت غم انگیزیه

0 ❤️

714457
2018-09-01 00:44:24 +0430 +0430

خب گذشته ها رو نمیشه کاری کرد. ولی به جاش الان با اشتیاق ورس بخون. نه اینکه دانشگاه هم بشه محیط آزمون و خطا و به راه کج رفتن. تو دیگه به قول خودت اندازه یک خانم 40 ساله شدی پس به همون اندازه رفتار کن اما جوون بمون و انتقام از زندگی نامراد بگیر . و اونم فقط با درس خوندن و پیشرفت در زندگیه. موفق باشی.

0 ❤️