برکت

1390/10/17

حالا که فکرشو میکنم انگار همین دیروز بود.
ساعت 10 صبح بود و من با موتورسیکلت داشتم می رفتم بازار دنبال کاری، سر ترکمنستان داشتم می پیچیدم که نفهمیدم چی شد فقط از رو موتور پرت شدم زمین و چند تا غلت تا ولو بشم و صدای چند تا ترمز؛ شانس آوردم کاسکت سرم بود اما هم ترسیده بودم و هم گیج شده بودم یهو متوجه شدم چند تاسر بالای سرم وایسادن و چیزایی میگن که درست نمی فهمیدم تو همین حال یه سر دیگه به اون سرا اضافه شد کهتو اون حال بد من هم خیره م کرد یه جفت چشم و ابروی مشکی خوشگل و مهربان با دو تا زلفی که از زیر شالش بیرون بود به من خیره شده بود و هراسون نگاهم میکرد تازه شنیدم که میگه: جاییت نشکسته؟ می تونی بلند شی ببرمت بیمارستان؟ فهمیدم همونه که به من زده با یه نفس بریده گفتم: آره میتونم بلند شم.
یه آقایی کمک کرد بلندشدم و زیر بغلمو گرفتن سوار ماشین زنه کردن یکی دیگه هم بهش گفت درمونگاه دوتا کوچه پایین تره اومد راه بیفته که یه دفعه یه بنز راهنمایی بغلش ایستاد و سرهنگ تو ماشین بهش گفت: مدارک بعد هم به من گفت: مدارک داری گفتم: بله، اما دستم خیلی درد میکرد و نمی تونستم مدارک رو از جیب بغلم در بیارم، بهش گفتم ببخشید دست من خیلی درد میکنه اگر می تونی از جیب بغلم کیف مدارکم رو در بیار بده بهش، اونم خم شد رو من و دستش کرد تو جیبم و کیف مدارک رو در آورد بهش داد.
تو اون لحظه نفسش بهم خورد و حس کردم از جنس خودمه، بگذریم گواهینامه و بیمه خانوم رو با کروکی و مدارکم افسره به من داد و بهش گفت: شما مقصرید اون هم با حالتی بغض آلود گفت: می دونم راننده افسره اومد تو ماشین عقب نشست و منو بردن درمانگاه به محض این که رسیدیم دکتر یه معاینه سطحی کرد و رفتیم رادیولوژی تو این مدت من هم از شوک تصادف بیرون اومده بودم و می خواستم یه جوری سر حرفو باز کنم و بهش آرامش بدم، گفتم: چیه چرا انقدر دستپاچه ای طوری نشده عکس هم گرفتیم و معلوم شد جاییم نشکسته؛ هم خودم هم شیرین خوشحال شدیم اسمش همین بود تو گواهینامه اش نوشته بود ضمنا 35 ساله هم بود.
اومدیم تو سالن درمانگاه بهش گفتم : اگه ممکنه یه چند دقیقه بشینیم اینجا که گفت: البته همین که نشستیم یه درجه دار نیروی انتظامی اومد طرفمون و به شیرین گفت: خانوم ماشینتون رو باید ببریم پارکینگ خودتون هم باید بیاین کلانتری که من گفتم: برای چی؟
درجه دار: تصادف منجر به جرح داشتهتازهتو خودت یه طرف قضیه ای.
من: من که شکایتی ندارم.
یهو مثل برق گرفته ها هردو به من خیره شدند.
شیرین: مطمئنی که نمی خوای شکایت کنی؟
من: اگر مطمئن هم نبودم الان مطمئن شدم.
درجه دار: پس پای این صورتجلسه رو امضا کن و بنویس که شکایتی نداری.
من هم نوشتم و اون رفت؛ شیرین هنوز بهت زده منو نگاه میکرد گفتم: چیه جن دیدی گفت: (با لحنی که انگار با خودش حرف می زد) نه خیلی وقته آدم ندیدم.
شیرین: خب بریم برسونمت خونه
من: یه کم وقتت گرفنه میشه آخه خونه من اینجا نیست کرجه.
شیرین : پس بشین من داروهات رو بگیرم بیام رفت و برگشت با هم رفتیم پیش دکتر
دکتر: این آمپول رو الان می زنی یکی دیگه رو هم فردا این پماد رو هم رفتی خونه به کمر و کتفت میمالی بیست دقیقه بعد یه دوش آبگرم می گیری اگر شب درد داشتی یه دونه از این قرص بخور.
اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم دوباره برگشت سر ترکمنستان و به من گفت بشین من موتورت رو به این سوپری بسپارم بیام رفت و اومد راه افتادیم ، تخت طاووس و شریعتی عباس آباد، اندیشه؛ گفتم : اینجا چرا اومدی؟
گفت الان گه نمی تونی بری خونه اگر مشکلی نداری اینجا خونه منه بیا استراحت کن داروهات رو هم استفاده کن عصری بهتر شدی برو، با موتور می ری کرج؟( اینو طوری گفت که من خندم گرفت) گفتم : نه با مترو میرم؛ توچطور اعتماد می کنی یه مرد گنده غریبه رو ببری خونه ات؟
شیرین: همونطور که تو اعتماد کردی و شکایت نکردی
خلاصه رفتیم تو یه خونه مرتب اما مجردی تو خونه شالشو برداشت و زلف های مشکی بلندش ریخت پشتش؛ از یک طرف چهره و اندام پر و خوش فرمش از طرف دیگه اخلاق لوطی و صادقش منو جذب خودش کرده بود.
پرسیدم: می تونم یه سیگار روشن کنم؟ که دیدم زیر سیگاری به دست با یه سیگار روشن گو شه لبش از آشپزخونه اومد طرف من.
شیرین: بهت نمی یاد پیک باشی کارت چیه؟
من: گرافیست هستم و شریکم تو یه شرکت تبلیغاتی، تو چی؟
شیرین: مدیر یه دبیرستان غیر انتفاعی ام، امروز هم داشتم می رفتم منطقه که اینطوری شد.
تو همین اثنا داشت آمپول منو آماده میکرد و حرفش که تموم شد گفت بخواب آمپولتو بزنم، نترس دوره این کارو گذروندم.
بنده هم اطاعت کردم،
شیرین: توکه مجرد نیستی؟
من: بله ونه دوتا فرزند دارم که جوونن و واسه خودشون مشغول کار و دانشگاه هستن اما از همسرم جدا شدم.
شیرین: اشکالی نداره بپرسم چرا؟
من: اگه تو هم برام بگی چرا تا حالا مجردی، نه.( با لبخند جوابمو داد).
من: خب ما جنسمون با هم جور نبود حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم و بالخره به این نتیجه رسیدیم که جدا شدنمون برای خودمون و بچه ها بهتره، البته من از خونه اومدم بیرون و برای خودم یه جا رو اجاره کردم بچه ها هم بین دوتاخونه در گردش ان.
شیرین: خب سرگذشت منم تقریبا همینجوریه( درحین همین گفتگوها داشت به صورت نشسته پماد رو روی کتف و کمر من می زد) منتها با این فرق که بچه دار نشدم و همسر سابقم یه حیوونه به تمام معنا بود.
یهو برگشتم به طرفش و با لبخند گفتم: هی فلانی انگار من و تو سال هاست آشناییم.
با برقی عجیب به چشمهای من خیره شد و گفت: امشب بهتره که نری و همینجا استراحت کنی.
بعد بلند شد دستاشو شست و آماده رفتن رو کرد به منو گفت: باید برم تا مدرسه کارام رو راس و ریس کنم نگران موتورت هم نباش سرایدار مدرسه رو می فرستم بره ببردش تعمیرگاه تو هم استراحت کن غذا روی اجاقه هر وقت گرسنه شدی زیرشو روشن کن گرم شه بخور من هم تا ساعت 5 برمی گردم.
من: باشه مواظب خودت باش.
اون رفت و من غرق در افکار خودم که خدایا این تصادف چه کاری کرد با ما بدن درده به کنار دوباره قلبم داره می لرزه و می ترسم یه بار دیگه سرخورده بشم؛ به سرم زد که پاشم برم اما دیدم نمی تونم چسبش بد جوری منو چسبونده به کاناپه دراز کشیدم و با همین افکار به خواب عمیقی فرورفتم.
از توی ابرا صدایی می گفت فرید فربُد نمی خوای پاشی تو که هیچی هم نخوردی… به خودم اومدم و از جابلند شدممتوجه شدم که شیرینه داره صدام می کنه اما خودش اونجا نبود، هوا هم تاریک شده بود نگاهی به ساعتم انداختم اوه ساعت هشت و نیم بود سرم رو که بلند کردم دیدم شیرین با لبخندی شیرین تر با یه بلوز دامن آلبالویی خوشرنگ سینی در دست از آشپزخونه اومد بیرون؛ از زیبایی دو چندانش در اون لباس زیبا و زلف زیبایی که تو صورت نازنینش ریخته بود مسحور شدم .
کمی خم شد تا سینی رو بگذاره روی میز باسن زیباش که خالا غالب دامن شده بود از یک طرف و ساق ها و پشت رون های زیباش که با بالا رفتن لبه دامن حالا دیده می شد دلم رو ریخت، با دستپاچگی سلام کردم و خسته نباشیدی گفتم، برگشت به طرفم: پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بیا یه چیزی بخوریم که از گشنگی ضغف کردم.
رفتم و سرو صورتم رو شستم، خونه اش قدیمی ساز بود برای همین حمام توالت و دستشویی در یکجا بود منتها با در ازهم جدا شده بود، برای همین متوجه شدم حمام کرده، شورت و سوتینش هنوز تو حمام بود و در حمام باز؛ توری بود و سپید.
آمدم نشستم تازه متوجه شدم موزیک ملایمی داره پخش میشه، خودش هم زیر لب زمزمه می کرد و می خندید. به شوخی گفتم: نمی دونستم تصادف خوب هم می تونه باشه و گرنه زودتر تصادف می کردم.
با حیرت به من نگاه کرد و گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: چیو؟ گفت: این که من به چی داشتم فکر می کردم . گفتم: نمی دونستم این چیزی بود که با دیدن تو به ذهنم خطور کرد.
اون شب که اتفاقا پنجشنبه هم بود تا صبح نشستیم و از هر دری سخن گفتیم، روز بعد هر دو به این نتیجه رسیده بودیم که ما از ابتدا برای هم ساخته شده بودیم اما این سال ها باید می گذشت تا همدیگه رو پیدا کنیم.
غروب دلگیر جمعه او در آغوش من روی کاناپه نشسته بود و سرش رو روی سینه من گذاشته بود و عطر گیسوان شبناکش رو فرو می دادم .
شب با هم دست در دست به اتاق خواب رفتیم قلبم چنان به طپش افتاده بود که پرش اون رو روی سنه ام حس می کردم .
چشم در چشم هم لباس هامون رو درآوردیم او با نگاه بدن برهنه مرا می کاوید و من قطعه ای بلور رو روبروی خودم میدیدم، گردنی سفید و به تناسب نه بلند نه کوتاه، چشمانی معصوم و زیبا و ابروانی که کمانش مثل شلاق به گونه ات می خورد سینه هایی برجسته با نوکی مثال انار،
شکمی صاف و بدون چربی کمری به تناسب باریک و شرمگاهی که با دقت و به زیبایی مویی آرایش شده داشت، ران هایی خوش دست، نه چاق و نه لاغر به اندازه و ساق هایی بلند وزیبا تا صبح برما چنان گذشت که هر زن و مردی در هر جای دنیا این ساعت های توام با عشق و لذت را با هیچ متاعی عوض نکنند، این است نهایت لذت.
از آن روز تا به حال بیست سالی بر ما گذشته اما همچنان دلداده ایم ظاهرمان فرتوت شده اما دلهامان انگار روز اول است که همدیگر را یافته اند؛
ما هنوز با همیم ومن زیبایی زوج بودن را اینگونه فهمیده ام.

نوشته: حرمان


👍 0
👎 0
32113 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

307894
2012-01-07 22:06:30 +0330 +0330
NA

khob bod.faghat be ghole bacheha sex sho ziad tar mikardi

0 ❤️

307895
2012-01-07 23:30:03 +0330 +0330
NA

ممنون به خاطر داستانت ،نوع نگارشت خوب بود با اينكه بار سكسيش كم بود و از شيرين كم گفته بودى؛ ولى قابل قبول بود، مخصوصا توصيف هاى كه كردى دقيق و به جا بود و هر خواننده اى رو به صورت كامل تو فضاى داستان ميبره.

0 ❤️

307896
2012-01-08 00:07:51 +0330 +0330
NA

سلام خوشبخت باشی خوب بود

0 ❤️

307897
2012-01-08 00:36:06 +0330 +0330

داستان خوب بود ولی اینجا جای داستانهای سکسیه. فقط بهت میگم “چلمنگ” که نه بدون فحش بمونی و نه حالت گرفته بشه.

0 ❤️

307899
2012-01-08 05:46:38 +0330 +0330
NA

کمتر داستانی رو اینجاها خونده بودم که غلط املایی نداشته باشه و اینقدر بلیغ و فصیح نگارش شده باشه
فقط یه سوال که اگه جواب بدی خوشحال میشم
میخوام بدونم تو این تیکه از داستان
“کمی خم شد تا سینی رو بگذاره روی میز باسن زیباش که خالا غالب دامن شده بود از یک طرف و ساق ها و پشت رون های زیباش که با بالا رفتن لبه دامن حالا دیده می شد دلم رو ریخت”
منظورت از غالب، همون قالب (اندازه؛ فیت و…) این بود یا غالب (اکثریت، پیروز و…)
مرسی داداش
داستان قشنگی بود؛ هرچند سکسی نبود و ربطی به اینجا نداشت

0 ❤️

307900
2012-01-08 11:19:53 +0330 +0330
NA

داستان قشنگی بود

0 ❤️

307901
2012-01-08 15:23:26 +0330 +0330
NA

آخراش چرا درام شد ؟ :دی
من فکر کردم قراره زوری بکنیش آخرسرم بکشی دخترک رو و وسایلش رو ورداری و فرار کنی کرج :دی
شما جفت عزیز واقعا برای هم ساخته شدین چون دقیقا همونجوری که تو پسرخاله ای اون ابرو شلاقی با شرمگاه ِ آرایش شدش دختر خاله! دیگه اینهمه صمیمیت !!!‌:دی

0 ❤️

307902
2012-01-08 20:46:34 +0330 +0330
NA

كس ميخ بغول پسرم كله حلوايي كددوم مامو راهنمايي بيست سال پيش بنز داشت همه پيكان بود رنو ااين داستان هم تو سايت لوتي برداشتي داش …اكل

0 ❤️

307903
2012-01-09 00:32:18 +0330 +0330
NA

bebin mardomo osgol mikoni bad mishini mikhandi?
20 sal pish koja in chizaee k to migi boode, han!
in ehtemalan shahre noee bode zamane shah ,chera kos migid bedoone inke fekr konid, 20 sale pish ye zane mojarad mooye kosesho che arayeshi karde, qeyr az ineke jende boode, badesham oun moqe taksiya mashin nadashtan k modirao moalema dashte bashan, kheyli hersamo dar avordi ba in zeraee k zadi martike lajane fazelab, kire harki dastaneto khond too roohe nanat

0 ❤️

307904
2012-01-09 02:10:17 +0330 +0330
NA

salam kheyli ghashang o romantik bood vaghean lezat bordam

0 ❤️

307905
2012-01-09 04:27:40 +0330 +0330
NA

baba ba gheyrat fardin behrooz vosooghi ghesar eyval

0 ❤️

307906
2012-01-10 05:00:10 +0330 +0330
NA

kheili ziba o ba ehsas bood kheili doost dashtam
khosh bakht bashid o shad dar kenare ham

0 ❤️

307907
2012-01-10 10:53:22 +0330 +0330
NA

واقعا 20 سال پیش مدرسه غیر انتفاعی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!1 که تازه مدیرش یه آدم 35 ساله باشه؟؟؟؟؟!!!
عاقلان دانند

0 ❤️

307908
2012-01-10 17:02:36 +0330 +0330
NA

X( بازم دروغ

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها